قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درس دوم‌

 

‌‌‌‌‌‌نگاهي به سير تفکر فلسفي‌

‌‌‌‌‌‌(از قرون وسطا تا قرن هيجدهم ميلادي)

 

 

شامل:

—  فلسفه اسکولاستيک

—  رُنسانس و تحول فکري فراگير

—  مرحلهٔ دوم شک‌گرايي

—  خطر شک‌گرايي

—  فلسفه جديد

—  اصالت تجربه و شک‌گرايي جديد

—  فلسفه انتقادي کانت

 

 

 

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فلسفه اسکولاستيک

بعد از رواج يافتن مسيحيت در اروپا و توأم شدن قدرت کليسا با قدرت امپراطوري روم، مراکز علمي زير نفوذ دستگاه حاکمه قرار گرفت تا آنجا که در قرن شش ميلادي ـ چنان‌که قبلاً اشاره شد‌ـ دانشگاه‌ها و مدارس آتن و اسکندريه تعطيل گرديد. اين دوران که حدود هزار سال ادامه يافت، به «قرون وسطا» موسوم شده و ويژگي کلي آن، تسلط کليسا بر مراکز علمي و برنامه مدارس و دانشگاه‌هاست.

از شخصيت‌هاي برجستهٔ اين عصر، سن‌اگوستين است که کوشيد تا معتقدات مسيحيت را با مباني فلسفي، به‌خصوص آراي افلاطون و نوافلاطونيان، تبيين کند. بعد از وي، بخشي از مباحث فلسفي در برنامه مدارس گنجانيده شد، ولي نسبت به افکار ارسطو بي‌مهري مي‌شد و مخالف عقايد مذهبي تلقي مي‌گرديد و اجازهٔ تدريس آنها داده نمي‌شد. تا اينکه با تسلط مسلمانان بر اندلس و نفوذ فرهنگ اسلامي در اروپاي غربي، افکار فلسفه اسلامي مانند ابن‌سينا و ابن‌رشد کمابيش مورد بحث قرار گرفت و دانشمندان مسيحي از راه کتاب‌هاي اين فيلسوفان با آراي ارسطو نيز آشنا شدند.

رفته‌رفته کليساييان در برابر اين موج فلسفي، تاب مقاومت نياوردند و سرانجام سن‌توماس‌ آکويني بسياري از آراي فلسفي ارسطو را پذيرفت و آنها را در کتاب‌هاي خودش منعکس ساخت و کم‌کم مخالفت با فلسفه ارسطو کاهش يافت بلکه در بعضي از مراکز علمي به‌صورت گرايش غالب درآمد.

به ‌هر حال، در قرون وسطا نه‌تنها فلسفه در مغرب‌زمين پيشرفتي نداشت، بلکه سير

نزولي خود را طي کرد و برخلاف جهان اسلام که پيوسته علوم و معارف شکوفاتر و بارورتر مي‌شد، در اروپا تنها مباحثي که مي‌توانست توجيه‌کنندهٔ عقايد غيرخالي از تحريف مسيحيت باشد، به نام فلسفه اسکولاستيک (مَدرسي) در مدارس وابسته به کليسا تدريس مي‌شد. ناگفته پيداست که چنين فلسفه‌اي سرنوشتي جز مرگ و نابودي نمي‌توانست داشته باشد.

در فلسفه اسکولاستيک علاوه بر منطق، الهيات، اخلاق، سياست و پاره‌اي از طبيعيات و فلکياتِ مورد قبول کليسا، قواعد زبان و معاني و بيان نيز گنجانيده شده بود و به اين صورت، فلسفه در آن عصر، مفهوم و قلمرو وسيع‌تري يافته بود.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رنسانس و تحول فکري فراگير

از قرن چهاردهم ميلادي زمينهٔ يک تحول همگاني فراهم شد. از طرفي در انگلستان و فرانسه، گرايش به نوميناليسم (اصالت تسميه) و انکار کليات نضج گرفت؛ گرايشي که نقش مؤثري در سست کردن بنياد فلسفه داشت. از سوي ديگر طبيعيات ارسطو در دانشگاه پاريس مورد مناقشه واقع شد، و از سوي ديگر زمزمهٔ ناسازگاري فلسفه با عقايد مسيحيت و به عبارت ديگر ناسازگاري عقل و دين، آغاز گرديد، و از سوي ديگر اختلافاتي بين فرمانروايان و ارباب کليسا بروز کرد، و در ميان رجال مذهبي مسيحيت نيز اختلافاتي درگرفت که به پيدايش «پروتستانتيسم» انجاميد، و از سوي ديگر گرايش اومانيستي و پرداختن به مسائل زندگي انساني و صرف‌نظر کردن از مسائل ماوراء طبيعي و الهي اوج گرفت، و بالأخره در اواسط قرن پانزدهم امپراطوري بيزانس سقوط کرد و يک تحول همه‌جانبه (سياسي ـ فلسفي ـ ادبي ـ مذهبي) در سراسر اروپا پديد آمد و دستگاه پاپ از هرطرف، مورد حمله واقع شد.

در اين جريان، فلسفه بي‌رمق و ناتوان اسکولاستيک نيز به سرنوشت نهايي خود رسيد.

در قرن شانزدهم، گرايش به علوم طبيعي و تجربي شدت يافت و اکتشافات کپرنيک،

کپلر و گاليله، فلکيات بطلميوس و طبيعيات ارسطو را متزلزل ساخت و در يک جمله، همه شئون انساني در اروپا دستخوش اضطراب و تزلزل گرديد.

دستگاه پاپ مدت‌ها در برابر اين امواج خروشان مقاومت کرد و دانشمندان را به بهانهٔ مخالفت با عقايد ديني ـ يعني همان آراي طبيعي و کيهاني که به‌عنوان تفسير کتاب مقدس و عقايد مذهبي از طرف کليسا پذيرفته‌شده بود ـ به محاکمه کشيد و بسياري از ايشان را در آتش تعصب کور و خودخواهي ارباب کليسا سوزانيد؛ ولي سرانجام، کليسا و دستگاه پاپ بود که با سرافکندگي مجبور به عقب‌نشيني شد.

رفتار خشن و تعصب‌آميز کليساي کاتوليک فايده‌اي جز بدبيني مردم نسبت به اربابان کليسا و به‌طور کلي نسبت به دين و مذهب نداشت، چنان‌که سقوط فلسفه اسکولاستيک يعني تنها فلسفه رايج آن عصر، موجب پيدايش خلأ فکري و فلسفي و سرانجام، شک‌گرايي جديد شد. تنها چيزي که در اين جريان پيشرفت کرد، گرايش اومانيستي و ميل به علوم طبيعي و تجربي در صحنهٔ فرهنگي، و گرايش به آزادي‌خواهي و دموکراسي در عرصهٔ سياست بود.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرحلهٔ دوم شک‌گرايي

قرن‌ها بود که کليسا آرا و افکار بعضي از فيلسوفان را به‌عنوان عقايد مذهبي ترويج کرده بود و مردم مسيحي‌مذهب هم آنها را به عنوان اموري يقيني و مقدس پذيرفته بودند. ازجمله آنها نظريهٔ کيهاني ارسطويي و بطلميوسي بود که کپرنيک آن را واژگون کرد و ساير دانشمندان بي‌غرض هم به بطلان آن پي‌بردند و چنان‌که اشاره کرديم مقاومت‌هاي تعصب‌آميز کليسا و رفتار خشونت‌آميز ارباب کليسا با دانشمندان هم اثر معکوس بخشيد.

اين دگرگوني انديشه‌ها و باورها و فرو‌ريختن پايه‌هاي فکري و فلسفي، موجب پديد آمدن يک بحران رواني در بسياري از دانش‌پژوهان گرديد و چنين شبهه‌اي را در اذهان پديد آورد که: از کجا ساير عقايد ما هم باطل نباشد و روزي بطلانش آشکار نگردد؟ و از

کجا همين نظريات علمي جديد‌الاکتشاف هم روزگار ديگري ابطال نگردد؟ تا آنجا که انديشمند بزرگي چون «مونتني» منکر ارزش علم و دانش شد و صريحاً نوشت که از کجا مي‌توان اطمينان يافت که نظريهٔ «کپرنيک» هم روزگار ديگري ابطال نشود؟ وي بار ديگر شبهات شکاکان و سوفسطاييان را با بيان جديدي مطرح ساخت و از شک‌گرايي دفاع کرد، و بدين‌ترتيب، مرحلهٔ ديگري از شک‌گرايي پديد آمد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خطر شک‌گرايي

حالت شک و ترديد علاوه بر اينکه يک آفت رنج‌آور رواني است، ‌خطرهاي مادي و معنوي بزرگي را براي جامعه دربردارد: با انکار ارزش شناخت نمي‌توان اميدي به پيشرفت علوم و معارف بست؛ همچنين جايي براي ارزش‌هاي اخلاقي و نقش عظيم آنها در حيات انساني باقي نمي‌ماند؛ چنان‌که دين هم پايگاه عقلاني خود را از دست مي‌دهد. بلکه بزرگ‌ترين ضربه‌ها متوجه عقايد مذهبي مي‌شود؛ عقايدي که مربوط به امور مادي و محسوس نيست، و هنگامي که سيل شک در دل‌هاي مردم جريان يابد، طبعاً عقايد متعلق به ماوراء طبيعت، آسيب‌پذيرتر خواهد بود.

بنابراين، شک‌گرايي آفتي است بس خطرناک که همه شئون انساني را تهديد به نابودي مي‌کند، و با رواج آن هيچ نظام اخلاقي و حقوقي و سياسي و ديني، قابل دوام نخواهد بود، و با توجيه آن هر گناه و جنايت و ظلم و ستمي قابل توجيه خواهد بود. به همين جهت است که مبارزه با شک‌گرايي هم وظيفهٔ دانشمند و فيلسوف است و هم تکليف رهبران ديني و مذهبي، و هم مورد اهتمام مربيان و سياست‌مداران و مصلحان اجتماعي.

در قرن هفدهم ميلادي فعاليت‌هاي مختلفي براي ترميم ويراني‌هاي رنسانس، و از‌جمله براي مبارزه‌ با خطرهاي شک‌گرايي انجام گرفت. کليساييان غالباً درصدد برآمدند که وابستگي مسيحيت را به عقل و علم ببُرند و عقايد مذهبي را از راه دل و ايمان تقويت کنند؛ ولي فلاسفه و دانشمندان کوشيدند تا پايهٔ محکم و تزلزل‌ناپذيري براي

دانش و ارزش بجويند؛ به‌گونه‌اي که نوسانات فکري و طوفان‌هاي اجتماعي نتواند بنياد آن را نابود سازد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فلسفه جديد

مهم‌ترين تلاشي که در اين عصر براي نجات از شک‌گرايي و تجديد حيات فلسفه انجام گرفت، تلاش «رنه دکارت» فيلسوف فرانسوي بود که او را «پدر فلسفه جديد» لقب داده‌اند. وي بعد از مطالعات و تأملات فراوان درصدد برآمد که پايهٔ انديشه فلسفي را بر اصلي خلل‌ناپذير استوار کند، و آن اصل در جمله معروف وي خلاصه مي‌شد که «شک مي‌کنم پس هستم» يا «مي‌انديشم پس هستم»؛ يعني اگر در وجود هر چيزي شک راه يابد، هيچ‌گاه در وجود خود شک ترديدي راه نخواهد يافت، و چون شک و ترديد بدون شک‌کننده معني ندارد، پس وجود انسان‌هاي شک‌کننده و انديشنده هم قابل ترديد نخواهد بود. سپس کوشيد قواعد خاصي براي تفکر و انديشه، شبيه قواعد رياضي وضع کند و مسائل فلسفي را براساس آنها حل‌و‌فصل نمايد.

افکار و آراي دکارت در آن عصرِ تزلزل فکري، مايهٔ آرامش‌خاطر بسياري از دانش‌پژوهان گرديد و انديشمندان بزرگ ديگري مانند لايب‌نيتز، اسپينوزا و مالبرانش نيز در تحکيم مباني فلسفه جديد کوشيدند؛ ولي به‌هر حال اين کوشش‌ها نتوانست نظام فلسفي منسجم و داراي مباني متقن و مستحکمي را به وجود بياورد. از سوي ديگر، توجه عموم دانش‌پژوهان به علوم تجربي منعطف شده بود و چندان علاقه‌اي به تحقيق در مسائل فلسفي و ماوراء طبيعي نشان نمي‌دادند و اين بود که در اروپا سيستم فلسفي نيرومند و استوار و پايداري به وجود نيامد و هرچند‌گاه، مجموعه آرا و افکار فيلسوفي به‌صورت مکتب فلسفي خاصي عرضه مي‌شد و در محدودهٔ معيني کمابيش پيرواني پيدا مي‌کرد، ولي هيچ‌کدام دوام و استقراري نمي‌يافت، چنان‌که هنوز هم امر به همين منوال است.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اصالت تجربه و شک‌گرايي جديد

در حالي‌که فلسفه تعقلي در قارهٔ اروپا تجديد حيات مي‌کرد و مي‌رفت که عقل، مقام و منزلت خود را در معرفت حقايق بازيابد، گرايش ديگري در انگلستان رشد مي‌يافت که مبتني بر اصالت‌ حس و تجربه بود و «فلسفه آمپريسم» ناميده شد.

آغاز اين گرايش به اواخر قرون وسطا و به «ويليام اُکامي» فيلسوف انگليسي بازمي‌گشت که قائل به اصالت تسميه و در حقيقت منکر اصالت تعقل بود. در قرن شانزدهم «فرانسيس بيکن» و در قرن هفدهم «هابز» که ايشان نيز انگليسي بودند، بر اصالت حس و تجربه تکيه مي‌کردند؛ ولي کساني که به نام فلسفه آمپريست شناخته مي‌شوند، سه فيلسوف انگليسي ديگر به نام‌هاي جان لاک، جرج بارکلي و ديويد هيوم هستند که از اواخر قرن هفدهم تا حدود يک قرن بعد، به ترتيب دربارهٔ مسائل شناخت به بحث پرداختند و ضمن انتقاد از نظريهٔ دکارت در باب «شناخت‌هاي فطري»، سرچشمهٔ همه شناخت‌ها را حس و تجربه شمردند.

در ميان ايشان جان لاک، معتدل‌تر و به عقل‌گرايان نزديک‌تر بود. بارکلي رسماً طرف‌دار اصالت تسميه (نوميناليست) بود، ولي (شايد ناخودآگاه) به اصل عليت که يک اصل عقلي است تمسک مي‌کرد و همچنين آراي ديگري داشت که با اصالت حس و تجربه سازگار نبود. اما هيوم کاملاً به اصالت حس و تجربه وفادار ماند و به لوازم آن که شک در ماوراء طبيعت، بلکه در حقايق امور طبيعي نيز بود، ملتزم گرديد و بدين‌ترتيب مرحلهٔ سوم شک‌گرايي در تاريخ فلسفه مغرب‌زمين، شکل گرفت.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فلسفه انتقادي کانت

افکار هيوم از‌جمله افکاري بود که زيربناي انديشه‌هاي فلسفي کانت را تشکيل مي‌داد. به قول خودش «هيوم بود که او را از خواب جزم‌گرايي بيدار کرد» و مخصوصاً توضيحي که هيوم دربارهٔ اصل عليت داده بود، مبني بر اينکه تجربه نمي‌تواند رابطه ضروري علت و معلول را اثبات کند، براي وي دلنشين بود.

کانت ساليان درازي دربارهٔ مسائل فلسفه انديشيد و رساله‌ها و کتاب‌هاي متعددي نوشت و مکتب فلسفي ويژه‌اي را عرضه کرد که نسبت به مکاتب مشابه، پايدارتر و مقبول‌تر واقع شد؛ ولي سرانجام به اين نتيجه رسيد که عقل نظري، توان حل مسائل متافيزيکي را ندارد و احکام عقلي در اين زمينه، فاقد ارزش علمي است.

وي صريحاً اعلام داشت که مسائلي از قبيل وجود خدا و جاودانگي روح و اراده آزاد را نمي‌توان با برهان عقلي اثبات کرد، ولي اعتقاد و ايمان به آنها لازمهٔ پذيرش نظام اخلاقي، و به‌عبارت‌ديگر از اصول پذيرفته‌شده در احکام عقل عملي است، و اين اخلاق است که ما را به ايمان به مبدأ و معاد مي‌خواند نه بالعکس. ازاين‌رو کانت را بايد احيا‌کنندهٔ ارزش‌هاي اخلاقي دانست که بعد از رنسانس، دستخوش تزلزل شده و در معرض زوال و اضمحلال قرار گرفته بود، ولي از سوي ديگر او را بايد يکي از ويرانگران بنياد فلسفه متافيزيک به حساب آورد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خلاصه

1. در قرون وسطا مجموعه علومي که در مدارس وابسته به کليسا تدريس مي‌شد و شامل دستور زبان و ادبيات نيز بود، به نام فلسفه اسکولاستيک ناميده مي‌شد.

2. طرح مباحث عقلي در اين مدارس، بيشتر براي توجيه عقايدي بود که کليسا به نام عقايد مسيحيت مي‌شناخت، هرچند خالي از انحراف و تحريف نبود و به عقيدهٔ ما بعضي از آنها درست برخلاف حقايقي بود که حضرت مسيح(عليه السلام)بيان فرموده بود.

3. انتخاب مباحث فلسفي، بستگي به نظر ارباب کليسا داشت. از اين‌رو غالباً نظريات افلاطون و نوافلاطونيان مورد تدريس و تأييد قرار مي‌گرفت و تنها در اواخر اين دوره بود که نظريات ارسطو هم کمابيش ارزش و اعتباري يافت و تدريس آنها مُجاز شمرده شد.

4. از قرن چهاردهم ميلادي، عصر ديگري در اروپا آغاز مي‌شود که همراه با تحول

فرهنگي و دگرگوني بنيادي در باورها و ارزش‌هاست و به همين جهت «رُنسانس» يا تولد جديد (نوزايش) نام‌گذاري شده است.

5. از دستاوردهاي نامطلوب اين عصر مي‌توان سست‌شدن پايه‌هاي ايمان به غيب و نيز انزجار از مباحث عقلي و متافيزيکي، و به‌ديگر سخن، انحطاط دين و فلسفه را برشمرد.

6. فرو‌ريختن پايه‌هاي فکري و عقيدتي، موجب پيدايش يک بحران ديني ـ فلسفي، و روحيهٔ شک‌گرايي خطرناک شد.

7. براي مبارزه با اين خطر، کليساييان کوشيدند براي مصونيت دين، آن را از وابستگي به عقل و علم برهانند و بر راه دل تأکيد نمايند، ولي فلاسفه کوشيدند تا پايگاه محکمي براي تعقل و فلسفه بجويند.

8. در قرن هفدهم ميلادي دکارت به بازسازي فلسفه همت گماشت و وجود شک را نخستين واقعيت يقيني قلمداد کرد که مستلزم وجود شک‌کننده نيز مي‌باشد، و آن را نقطهٔ اتکايي براي اثبات ساير واقعيات قرار داد.

9. در اواخر همين قرن، مکتب تجربه‌گرايي در انگلستان رواج يافت و طي يک قرن، مراحل تکامل خود را پيمود و در اواخر قرن هيجدهم به سرنوشت نهايي‌اش يعني شک‌گرايي، منتهي شد.

10. در نيمهٔ دوم قرن هيجدهم، مکتب فلسفي جديدي در آلمان به‌وسيله کانت بنيان گرفت که علوم رياضي و طبيعي را قطعي و علمي معرفي مي‌کرد، ولي مسائل متافيزيک و غير‌تجربي را قابل حل علمي نمي‌دانست.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org