قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درس هفتم‌‌

 

‌‌‌‌‌‌موقعيت فلسفه

 

 

شامل:

—  ماهيت مسائل فلسفي

—  مبادي فلسفه

—  هدف فلسفه

 

 

 

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماهيت مسائل فلسفي

در درس گذشته تعريفي براي فلسفه ارائه شد و اجمالاً به‌دست آمد که اين علم از احوال کلي وجود بحث مي‌کند. ولي اين مقدار کافي نيست که به ماهيت مسائل فلسفي پي ‌ببريم؛ البته شناخت دقيق اين مسائل هنگامي حاصل مي‌شود که عملاً به بررسي تفصيلي آنها بپردازيم. طبعاً هرچه بيشتر در اعماق آنها غور کنيم و احاطهٔ بيشتري پيدا نماييم، حقيقت آنها را بهتر درخواهيم يافت. ولي قبل از شروع هم اگر بتوانيم دورنماي روشن‌تري از آنها داشته باشيم، بهتر مي‌توانيم فوايد فلسفه را درک کرده، با بصيرت و بينش بيشتر و با شوق و علاقهٔ افزون‌تري به آموختن آن اقدام کنيم.

براي اين منظور، نخست با ذکر نمونه‌اي از مسائل ديگر علوم فلسفي شروع کرده، به تفاوت آنها با مسائل ساير علوم اشاره مي‌کنيم، آن‌گاه به بيان ماهيت فلسفه نخستين و ويژگي‌هاي مسائل آن مي‌پردازيم.

براي هر انساني اين سؤال اساسي و حياتي مطرح است که آيا زندگي او با مرگ پايان مي‌يابد و بعد از آن جز اجزاء متلاشي‌شدهٔ بدنش چيزي باقي نمي‌ماند، يا پس از مرگ هم حياتي خواهد داشت؟

روشن است که پاسخ اين سؤال از عهدهٔ هيچ‌يک از علوم تجربي مانند فيزيک، شيمي، زمين‌شناسي، گياه‌شناسي، زيست‌شناسي و مانند آنها برنمي‌آيد، چنان‌که محاسبات رياضي و معادلات جبري هم پاسخي براي اين سؤال ندارند. پس علم ديگري لازم است که با روش ويژهٔ خود به بررسي اين مسئله و مانند آن بپردازد و روشن کند که آيا انسان همين

بدن مادي است يا حقيقت نامحسوس ديگري به‌نام روح دارد؟ و به فرض وجود روح، آيا پس از مرگ، قابل بقاست يا نه؟

بديهي است بررسي اين‌گونه مسائل با روش علوم تجربي ميسر نيست، بلکه بايد براي حل آنها از روش تعقلي بهره‌گيري شود و طبعاً علم ديگري مي‌بايد که چنين مسائل غير‌تجربي را مورد بررسي قرار دهد و آن علم‌النفس يا روان‌شناسي فلسفي است.

همچنين مسائل ديگري از قبيل اراده و اختيار که اساس مسئوليت انسان را تشکيل مي‌دهد، بايد در اين علم اثبات شود.

وجود چنين علمي و ارزش راه‌حل‌هايي که ارائه مي‌دهد، در گرو اثبات وجود عقل و ارزش شناخت‌هاي عقلاني است. پس بايد علم ديگري نيز باشد که به بررسي انواع شناخت و ارزيابي آنها بپردازد تا معلوم شود که ادراکات عقلي چيست؟ و چه ارزشي را مي‌تواند داشته باشد؟ و چه مسائلي را مي‌تواند حل کند؟ و آن نيز يکي ديگر از علوم فلسفي است که «شناخت‌شناسي» ناميده مي‌شود.

در زمينهٔ علوم عملي مانند اخلاق و سياست هم مسائل اساسي و مهمي وجود دارد که حل آنها از عهدهٔ علوم تجربي برنمي‌آيد و ازجمله آنها شناختن حقيقت خير و شر و خوب و بد اخلاقي و ملاک تعيين و تمييز افعال شايسته و ناشايسته است. بررسي اين‌گونه مسائل هم نيازمند علم يا علوم فلسفي خاصي است که آنها هم به نوبهٔ خود نيازمند «شناخت‌شناسي» خواهند بود.

با دقت بيشتر معلوم مي‌شود که اين مسائل با يکديگر ارتباط دارند و مجموعاً با مسائل خدا‌شناسي بستگي پيدا مي‌کنند؛ خدايي که روح و بدن انسان و همه موجودات جهان را آفريده است؛ ‌خدايي که جهان را با نظم خاصي اداره مي‌کند؛ خدايي که انسان را مي‌ميراند و بار ديگر براي پاداش و کيفر زنده مي‌سازد؛ پاداش و کيفري که به‌ کارهاي خوب و بد تعلق مي‌گيرد؛ کارهاي خوب و بدي که با اراده و اختيار انجام گرفته باشد و... .

شناخت خداي متعالي و صفات و افعال او، سلسله مسائلي را تشکيل مي‌دهد که در علم «خدا‌شناسي» (الهيات بالمعني الاخص)، مورد بررسي قرار مي‌گيرد.

اما همه اين مسائل، مبتني بر يک سلسله مسائل کلي‌تر و عمومي‌تري است که قلمرو آنها امور حسي و مادي را نيز دربرمي‌گيرد، از اين قبيل:

موجودات در پيدايش و بقاء خودشان نيازمند يکديگرند و ميان آنها رابطه فعل و انفعال، تأثير و تأثّر و عليت و معلوليت برقرار است؛ همه موجوداتي که در تيررس حس و تجربه انسان قرار دارند، زوال‌پذيرند، ولي بايد موجود ديگري باشد که امکان زوال نداشته باشد و بلکه به هيچ‌وجه عدم و نقص، راهي به‌سوي او نيابد؛ دايره هستي منحصر به موجودات مادي و محسوس و همچنين منحصر به موجودات متغير و متحول و متحرک نيست، بلکه انواع ديگري از موجودات هستند که اين ويژگي‌ها را ندارند و نيازي به زمان و مکان هم نخواهند داشت.

بحث دربارهٔ اينکه آيا لازمهٔ هستي، تغير و تحول و زوال‌پذيري و وابستگي است يا نه، و به ديگر سخن آيا موجود ثابت و زوال‌ناپذير و مستقل و ناوابسته هم داريم يا نه، بحثي است که پاسخ مثبت آن، به تقسيم موجود به مادي و مجرد، ثابت و متغير، واجب‌الوجود و ممکن‌الوجود و... مي‌انجامد، و تا اين‌گونه مسائل حل نشود و مثلاً وجود واجب و مجردات ثابت نشود، علوم خدا‌شناسي و روان‌شناسي فلسفي و مانند آنها پايه و اساسي نخواهند داشت و نه‌تنها اثبات اين مسائل، محتاج به استدلالات عقلي است، بلکه اگر کسي بخواهد آنها را ابطال کند نيز ناگزير است که روش تعقلي را به‌کار گيرد؛ زيرا همان‌گونه که حس و تجربه به خودي خود توان اثبات اين امور را ندارد، توان نفي و ابطال آنها را هم نخواهد داشت.

بدين‌ترتيب، روشن شد که براي انسان يک سلسله مسائل مهم و اصولي مطرح است که هيچ‌يک از علوم خاص، حتي علوم خاص فلسفي، پاسخ‌گوي آنها نيستند و بايد علم ديگري براي بررسي آنها وجود داشته باشد و آن همان متافيزيک يا علم کلي يا فلسفه نخستين است که موضوع آن، اختصاصي به هيچ‌يک از انواع موجودات و ماهيات متعين و

مشخص ندارد و ناچار بايد موضوع آن را کلي‌ترين مفاهيمي قرار داد که قابل صدق بر همه امور حقيقي و عيني باشد، و آن عنوان «موجود» است، البته نه موجود از آن جهت که مثلاً «مادي» است و نه از آن جهت که «مجرد» است، بلکه از آن جهت که موجود است، يعني «موجود مطلق» يا «موجود بما هو موجود» و چنين علمي جا دارد که «مادر علوم» ناميده شود.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مبادي فلسفه

در درس قبل گفته شد که پيش از پرداختن به حل مسائل هر علمي، بايد مبادي آن علم مورد شناسايي قرار گيرند. اينک سؤالي مطرح مي‌شود که مبادي فلسفه چيست؟ و در چه علمي بايد تبيين شود؟

پاسخ اين است که شناخت مبادي تصوري علوم، يعني شناخت مفهوم و ماهيت موضوع علم و مفاهيم موضوعات مسائل آن، معمولاً در خود علم حاصل مي‌شود، به اين صورت که تعريف موضوع را در مقدمهٔ کتاب، و تعريف موضوعات جزئي مسائل را در مقدمهٔ هر مبحثي بيان مي‌کنند. اما موضوع فلسفه «موجود» و مفهوم آن بديهي و بي‌نياز از تعريف است. از‌اين‌رو فلسفه نيازي به اين مبدأ تصوري ندارد، اما موضوعات مسائل آن مانند ساير علوم در صدر هر مبحثي تعريف مي‌شود.

اما مبادي تصديقي علوم بر دو قسم است: ‌يکي تصديق به ‌وجود موضوع، و ديگري اصولي که براي اثبات و تبيين مسائل علم از آنها استفاده مي‌شود. اما وجود موضوع فلسفه، احتياج به اثبات ندارد؛ زيرا اصل هستي، بديهي است و براي هيچ عاقلي قابل انکار نيست، دست‌کم هر کسي به ‌وجود خودش آگاه است و همين‌قدر کافي است که بداند مفهوم «موجود» مصداقي دارد، آن‌گاه دربارهٔ ساير مصاديق به بحث و تحقيق بپردازد و بدين‌ترتيب مسئله‌‌اي براي فلسفه پديد مي‌آيد که سوفيست‌ها و شکاکان و ايدئاليست‌ها از يک‌سو، و ديگر فلاسفه از سوي ديگر در آن اختلاف دارند.

اما قسم دوم از مبادي تصديقي، يعني اصولي که مبناي اثبات مسائل قرار مي‌گيرند نيز به دو دسته تقسيم مي‌شوند: يکي اصول نظري (غير‌بديهي) که بايد در علوم ديگري اثبات گردد و به‌نام «اصول موضوعه» ناميده مي‌شود، و چنان‌که قبلاً اشاره شد، کلي‌ترين اصول موضوعه در فلسفه اُولي اثبات مي‌گردد، يعني پاره‌اي از مسائل فلسفه، اصول موضوعهٔ ساير علوم را اثبات مي‌کنند و خود فلسفه اُولي اساساً نيازي به چنين اصول موضوعه‌اي ندارد، هرچند ممکن است در ديگر علوم فلسفي، مانند خدا‌شناسي و روان‌شناسي فلسفي و فلسفه اخلاق از اصولي استفاده شود که در فلسفه نخستين يا ديگر علوم فلسفي و يا حتي در علوم تجربي ثابت شده باشد.

دستهٔ دوم از اصول، قضاياي بديهي و بي‌نياز از اثبات و تبيين است، مانند قضيهٔ محال بودن تناقض. مسائل فلسفه اُولي فقط نياز به چنين اصولي دارند، ولي اين اصول احتياجي به اثبات ندارند تا در علم ديگري اثبات شوند. بنابراين فلسفه نخستين، احتياج به هيچ علمي ندارد، خواه علم تعقلي باشد يا تجربي يا نقلي و اين يکي از ويژگي‌هاي مهم اين علم مي‌باشد. البته بايد علم منطق و همچنين شناخت‌شناسي را استثنا کرد؛ نظر به اينکه استدلال براي اثبات مسائل فلسفي، براساس اصول منطقي انجام مي‌گيرد و نيز مبتني بر اين اصل است که حقايق فلسفي، قابل شناخت عقلاني مي‌باشد، يعني وجود عقل و توان آن بر حل مسائل فلسفي، مفروغٌ‌عنه است. ولي مي‌توان گفت آنچه مورد نياز اساسي فلسفه است، همان اصول بديهي منطق و شناخت‌شناسي است که در واقع نمي‌توان آنها را «مسائل» و محتاج به اثبات به‌شمار آورد و بياناتي که دربارهٔ آنها مي‌شود، در حقيقت بيانات تنبيهي است. توضيح بيشتر اين مطلب در درس يازدهم خواهد آمد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هدف فلسفه

هدف نزديک و غايت قريب و بي‌واسطهٔ هر علمي، آگاهي انسان از مسائلي است که در آن علم مطرح مي‌شود، و سيراب کردن عطشي است که بشر بالفطره نسبت به فهميدن و

دانستن حقايق دارد؛ زيرا يکي از غرايز اصيل انسان، غريزهٔ حقيقت‌جويي يا حس کنجکاوي سيري‌ناپذير و مرزناشناس است و ارضاي اين غريزه يکي از نيازهاي رواني وي را برطرف مي‌کند، هرچند اين غريزه در همه افراد به‌طور يک‌سان بيدار و فعال نيست، ولي در هيچ فردي هم کاملاً خفته و بي‌اثر نمي‌باشد.

ولي معمولاً هر علمي فوايد و نتايجي دارد که مع‌الواسطه بر آن مترتب مي‌شود و به نحوي در زندگي مادي و معنوي و ارضاي ساير خواست‌هاي طبيعي و فطري انسان اثر مي‌گذارد؛ مثلاً علوم طبيعي زمينه را براي بهره‌برداري بيشتر از طبيعت و بهزيستي مادي فراهم مي‌کنند، و با يک واسطه با زندگي طبيعي و حيواني انسان مربوط مي‌شوند، و علوم رياضي با دو واسطه ما را به اين هدف مي‌رسانند. هرچند ممکن است به‌ نحو ديگري در زندگي معنوي و بُعد انساني بشر هم اثر بگذارند، و آن هنگامي است که با شناخت‌هاي فلسفي و الهي و توجهات قلبي و عرفاني توأم شوند و پديده‌هاي طبيعت را به‌صورت آثار قدرت و عظمت و حکمت و رحمت الهي ارائه دهند.

رابطه علوم فلسفي با بُعد معنوي و انساني بشر، نزديک‌تر از رابطه علوم طبيعي است، و چنان‌که اشاره کرديم، علوم طبيعي هم به کمک علوم فلسفي با بُعد معنوي انسان ارتباط مي‌يابند. اين رابطه بيش از همه در خدا‌شناسي و سپس در روان‌شناسي فلسفي و فلسفه اخلاق تجلي مي‌کند؛ زيرا فلسفه الهي است که ما را با خداي متعالي آشنا مي‌کند و ما را از صفات جمال و جلال وي آگاه مي‌سازد و زمينهٔ ارتباط ما را با منبع علم و قدرت و جمال بي‌نهايت فراهم مي‌نمايد؛ و علم‌النفس فلسفي است که شناخت روح و صفات و ويژگي‌هاي آن را ميسر مي‌کند و ما را از جوهر انسانيت آگاه مي‌سازد، و بينش ما را نسبت به حقيقت خودمان وسعت مي‌بخشد و به فراسوي طبيعت و ماوراي مرزهاي محدود زمان و مکان رهنمون مي‌گردد، و به ما مي‌فهماند که زندگي انسان، محدود و محصور در چارچوبهٔ تنگ و تاريک زندگي مادي و دنيوي نيست؛ و فلسفه اخلاق و علم اخلاق است که راه‌هاي کلي آراستن و پيراستن روح و دل، و کسب سعادت ابدي و کمال نهايي را نشان مي‌دهد.

اما چنان‌که قبلاً اشاره کرديم، به‌دست آوردن همه اين معارف ارزنده و جانشين‌ناپذير، در گرو حل مسائل شناخت‌شناسي و هستي‌شناسي است. پس فلسفه اُولي کليد گنج‌هاي شايگان و پايان‌ناپذيري است که خوشبختي و بهره‌مندي جاوداني را نويد مي‌دهد، و ريشهٔ پربرکت ‌«شجرهٔ طيبه»‌اي است که انواع فضايل عقلي و روحي و کمالات بي‌کران معنوي و الهي را به‌بار مي‌آورد و بزرگ‌ترين نقش را در فراهم کردن زمينهٔ تکامل و تعالي انسان ايفا مي‌نمايد.

افزون بر اين، فلسفه به طرد وساوس شيطاني و رد مکتب‌هاي مادي و الحادي کمک شاياني مي‌كند، و شخص را در برابر کژانديشي‌ها و لغزش‌ها و انحرافات فکري مصون مي‌دارد، و او را در ميدان نبرد عقيدتي به سلاح شکست‌ناپذيري مسلح مي‌سازد، و به وي توان دفاع از بينش‌ها و گرايش‌هاي صحيح و حمله و هجوم بر افکار باطل و نادرست را مي‌بخشد.

بنابراين فلسفه علاوه بر نقش اثباتي و سزنده بي‌نظير، داراي نقش دفاعي و تهاجمي بي‌بديلي نيز هست و در گسترش فرهنگ اسلامي و ويراني فرهنگ‌هاي ضد اسلامي، فوق‌العاده مؤثر مي‌باشد.

‌‌‌‌‌‌‌خلاصه

1. براي هر انسان آگاهي يک سلسله مسائل اصولي و بنيادي مطرح است که علوم طبيعي و رياضي، پاسخ‌گوي آنها نيستند و تنها علوم فلسفي عهده‌دار حل و تبيين آنها مي‌باشند.

2. علوم فلسفي به نوبهٔ خود متکي بر شناخت‌شناسي و هستي‌شناسي بوده، حل نهايي و ريشه‌اي مسائل خود را مديون فلسفه و متافيزيک هستند.

3. موضوع فلسفه اُولي، هم از نظر مفهوم و هم از نظر تحقق خارجي، بديهي و بي‌نياز از تعريف و اثبات است.

4. مبادي تصديقي فلسفه را فقط بديهيات اوليه تشکيل مي‌دهند، که آنها هم نيازي به اثبات ندارند.

5. بنابراين فلسفه نخستين يا متافيزيک، تنها علمي است که مبادي خود را مديون هيچ علم ديگري نيست، بلکه ساير علوم‌اند که براي اثبات مبادي تصديقي نيازمند به آن مي‌باشند. از‌اين‌رو بجاست که آن را «مادر علوم» بناميم.

6. هدف نزديک هر علمي، ارضاي خواست حقيقت‌جويي انسان در محدودهٔ مسائل همان علوم است، ولي هر علمي مي‌تواند به نحوي در شئون مادي و معنوي انسان مؤثر باشد و هدف‌هاي باواسطهٔ ديگري را نيز داشته باشد.

7. علوم طبيعي نقش مهمي را در بهزيستي مادي انسان ايفا مي‌کنند، و علوم رياضي وسيله‌اي براي پيشرفت و تکامل آنها به‌شمار مي‌روند و با کمک علوم الهي مي‌توانند در بُعد معنوي انسان نيز مؤثر باشند.

8. رابطه علوم فلسفي با بُعد معنوي انسان نزديک‌تر است، ولي همه آنها نيازمند به فلسفه اُولي هستند. از‌اين‌رو مابعد‌الطبيعه را مي‌توان کليد تکاملات معنوي و سعادت جاوداني بشر به‌حساب آورد.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org