- مقدمهٔ مؤلف
- بخش اوّل: مباحث مقدماتي
- درس دوم: نگاهي به سير تفكر فلسفي (از آغاز تا عصر اسلامي)
- درس سوم: نگاهي به سير تفكّر فلسفي(در دو قرن اخير)
- درس چهارم: معاني اصطلاحي علم و فلسفه
- درس پنجم: فلسفه و علوم
- درس ششم: فلسفه چيست؟
- درس هفتم: موقعيّت فلسفه
- درس هشتم: روش تحقيق در فلسفه
- درس نهم: رابطه ميان فلسفه و علوم
- درس دهم: ضرورت فلسفه
- بخش دوّم: شناخت شناسي
- درس دوازدهم: بداهت اصول شناخت شناسي
- درس سيزدهم: اقسام شناخت
- درس چهاردهم: علم حصولي
- درس پانزدهم: اقسام مفاهيم كلّي
- درس شانزدهم: حس گرايي
- درس هفدهم: نقش عقل و حس در تصوّرات
- درس هيجدهم: نقش عقل و حس در تصديقات
- درس نوزدهم: ارزش شناخت
- درس بيستم: ارزشيابي قضاياي اخلاقي و حقوقي
- بخش سوّم: هستي شناسي
- درس بيست و دوم: مفهوم وجود
- درس بيست و سوم: واقعيّت عيني
- درس بيست و چهارم: وجود و ماهيّت
- درس بيست و پنجم: احكام ماهيّت
- درس بيست و ششم: مقدّمه ي اصالت وجود
- درس بيست و هفتم: اصالت وجود
- درس بيست و هشتم: وحدت و كثرت
- درس بيست و نهم: وحدت و كثرت در وجود عيني
- درس سي ام: مراتب وجود
درس دهم
ضرورت فلسفه
شامل:
— انسان عصر
— مکتبهاي اجتماعي
— راز انسانيت
— جواب چند شبهه
انسان عصر
خورشيد، تازه سر از بستر آبهاي سبز دريا برداشته و اشعهٔ زرفام خود را بر چهرههاي خوابآلودهٔ سرنشينان کشتي تابانده است؛ سرنشيناني که بهتازگي از خواب دوشين بيدار شدهاند و با خيال راحت و بيخبر از همهجا به خوردن و آشاميدن و انواع سرگرميها پرداختهاند، و کشتي همچنان در اقيانوس کرانناپيدا پيش ميرود.
در اين ميان يک نفر که هشيارتر بهنظر ميرسد، اندکي به فکر فروميرود و آنگاه رو به همنشينان کرده، ميپرسد: «ما به کجا ميرويم؟» ديگري که گويي از خواب پريده است، حيرتزده همين سؤال را از ديگران ميکند و... . بعضي آنچنان سرمست شادي و سرگرمي هستند که وقعي به آن نمينهند و بدون اينکه به پاسخ آن بينديشند، بهکار خود ادامه ميدهند، ولي اين سؤال اندکاندک گسترش مييابد و به ملوانان و ناخدا هم ميرسد. آنها هم بدون اينکه پاسخي داشته باشند، سؤال را تکرار ميکنند و سرانجام علامت سؤالي بر فضاي کشتي نقش ميبندد و دلهرهٔ عجيب و پريشاني فراگيري پديد ميآيد... .
آيا اين صحنهٔ تخيلي، داستان مردم جهان نيست که بر سفينهٔ عظيم زمين سوارند و در حالي که در فضاي کيهاني به دور خود ميچرخند، اقيانوس بيکران زمان را درمينوردند؟ و آيا مَثَل ايشان مثل چهارپايانِ سر در آخور نيست؟ چنانکه قرآن کريم ميفرمايد: يَتَمَتَّعُونَ وَيَأکلُونَ کما تَأکلُ الأنْعام؛(1) «بهسان چهارپايان بهره ميگيرند و ميخورند». و نيز ميفرمايد: لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَلَهُم اَعْيُنٌ لا يُبْصِروُنَ بِها وَلَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعونَ بِها اُولئِک کاَلانْعامِ بَلْ هُمْ أضَلُّ اُولئِک هُمُ الْغافِلُون؛(2) «دلهايي دارندکه باآنها حقايق رادرنمييابندوچشمهايي دارند
که با آنها نميبينند و گوشهايي دارند که با آنها نميشنوند، ايشان مانند چهارپايان، بلکه گمراهتر از آناناند، ايشان همان غافلاناند».
آري! اين داستان انسان عصر ماست که همراه با پيشرفت شگرف تکنولوژي، دچار حيرت و سردرگمي شده و نميداند از کجا آمده، و به کجا ميرود، و به کدام سوي بايد رو کند، و از کدام راه بايد برود. اينچنين است که در عصر فضا، مکاتب پوچگرايي و نهيليسم و هيپيسم ظهور ميکند و چونان سرطان به جان فکر و روح انسان متمدن ميافتد و بهمانند موريانه پايههاي کاخ انسانيت را ميخورد و سست ميکند.
اما اين سؤالات از سوي آگاهان مطرح شده و نيمههشياران را به خود آورده و انديشمندان را براي يافتن پاسخ، به انديشيدن واداشته است؛ گروهي که آمادگي لازم براي درست انديشيدن را دارند، به پاسخهاي صحيح و روشنگر و جهتدهندهاي دست مييابند و مقصد حقيقي را ميشناسند و با شوق، به پيمودن راه مستقيم ميپردازند، ولي کساني هم در اثر نارسايي فکر و عوامل رواني، چنين ميپندارند که اين کاروان را نه آغازي است و نه انجامي، و همواره کشتيهايي در پهنهٔ اقيانوس پديد ميآيند و بهوسيله امواجِ خروشان و بـيهدف بـه ايـن سـوي و آن سـوي کشـانده مـيشوند و پيش از آنکه به ساحـل اَمن و آسودهاي برسند، در دل دريا غرق ميگردند: وَقالوا اِنْ هِي اِلا حَياتُناَ الدُّنْيا نَمُوتُ وَنَحيي وَما يُهْلِکنا اِلا الدَّهْر؛(3) «و گفتند که جز اين زندگي دنيا حياتي نيست، ميميريم و زنده ميشويم، و کسي جز روزگارْ ما را نابود نميسازد».
بههرحال اين پرسشها خواهناخواه براي انسان آگاه مطرح است که آغاز کدام است؟ و انجام کدام؟ و راه راست بهسوي مقصد کدام؟
بديهي است که دانشهاي طبيعي و رياضي، پاسخي براي آنها ندارند. پس چه بايد کرد و پاسخ درست اين سؤالات را از چه راهي بايد بهدست آورد؟
در درسهاي گذشته راه يافتن پاسخ اين پرسشها معلوم شده است؛ يعني هريک از اين سؤالات اساسي سهگانه، مربوط به شاخهاي از فلسفه است که بايد با روش تعقلي
مورد بررسي قرار گيرد و همه آنها نيازمند به متافيزيک و فلسفه اُولي است، پس بايد از شناختشناسي و هستيشناسي آغاز کنيم و سپس به ساير علوم فلسفي بپردازيم تا پاسخهاي صحيح اين سؤالات و مانند آنها را بيابيم.
مکتبهاي اجتماعي
سرگرداني و حيرتي که دامنگير انسان عصر فضا شده، در مسائل فردي و شخصي، محدود و محصور نگشته و مسائل اجتماعي را نيز دربرگرفته و در مکتبها و سيستمهاي سياسيـ اقتصادي مختلفي متبلور شده است و با اينکه اين نظامهاي دستبافتِ بشر بارها امتحان نارسايي و ناشايستگي خود را دادهاند، هنوز هم جوامع سرگردان بشري دست از آنها برنداشتهاند، و کساني هم که از آنها سرخورده شدهاند، در همان مسيرهاي انحرافي گام برميدارند و بهدنبال دستبافتهاي جديدي از همان قماشها ميگردند، و هربار که «ايسم» تازهاي در صحنهٔ ايدئولوژيها ظاهر ميشود، گروهي گمراه را بهسوي خود جذب ميکند و جنجال و غوغايي به راه مياندازد و طولي نميکشد که ناکام و شکستخورده سقوط مينمايد تا چه وقت با نام و رنگ و بوي ديگري ظاهر شود و عدهاي ديگر را بفريبد.
گويي اين گمراهان نگونبخت، سوگند ياد کردهاند که هرگز به نداي حق گوش فراندهند و سخن رهبران الهي را نشنوند و بر ايشان همي خرده گيرند که چرا دست شما از زر و سيم و زرق و برق جهان تهي است، و اگر راست ميگوييد، چرا کاخهاي سفيد و سرخ جهان در اختيار شما نيست!
آري! اينان دنبالهرو کساني هستند که قرآن کريم داستانهايشان را پيدرپي در گوش جهانيان فروخوانده و همگان را به عبرت گرفتن از سرنوشتِ شوم آنان دعوت کرده است. اما گوش شنوا کجاست؟!
باري! از باب دعوت با شيوه حکمت ميبايست گفت: نظامهاي اجتماعي ميبايستي
براساس آگاهي از ساخت فطري انسان و همه ابعاد وجودي وي، و با توجه به هدف آفرينش و شناخت عواملي که او را در رسيدن به هدف نهايي کمک ميکند، تنظيم شود و يافتن چنين فرمول پيچيدهاي در توان مغزهاي انسانهاي عادي نيست. آنچه از انديشه ما ميتوان انتظار داشت، شناختن مسائل بنيادي و شالودههاي کلي اين نظامهاست که ميبايست هرچه محکمتر و استوارتر پيريزي گردد؛ يعني شناخت آفرينندهٔ جهان و انسان، شناخت هدفداري زندگي بشر و شناخت راهي که آفرينندهٔ حکيم براي سير و حرکت بهسوي هدف نهايي، فراروي بشر گشوده است. آنگاه نوبت دل به او سپردن است، و سر در راه آوردن، و از راهنماييهاي الهي پيروي کردن، و گام استوار برداشتن، و بدون هيچ ترديد و تزلزلي راه پيمودن و شتاب گرفتن.
اما اگر کساني از نعمت خدادادي عقل بهره نگرفتند، و به آغاز و انجام هستي نينديشيدند، و مسائل بنيادي زندگي را حل نکردند، و به دلخواه خود راهي برگزيدند و نظامي پديد آوردند و نيروهاي خود و ديگران را بر سرِ آن گذاشتند، چنين کساني بايد به پيامدهاي خودخواهيها و نابخرديها و هواپرستيها و کژانديشيها و کجرويهاي خودشان هم ملتزم شوند، و سرانجام نبايد کسي را بر ناکاميها و بدبختيهاي جاودانهشان سرزنش کنند.
آري! يافتن ايدئولوژي صحيح در گرو داشتن جهانبيني صحيح است و تا پايههاي جهانبيني استوار نگردد و مسائل بنيادي آن بهصورت درست حل نشود و وسوسههاي مخالف دفع نگردد، نميتوان به يافتن ايدئولوژي مطلوب و کارساز و راهگشايي اميد بست، و تا «هست»ها را نشناسيم، نميتوانيم «بايد»ها را بشناسيم.
مسائل بنيادي جهانبيني، همان پرسشهاي سهگانهاي است که وجدان بيدار و فطرت آگاه انسان، پاسخهاي قطعي و قانعکنندهاي براي آنها ميجويد. بيجهت نيست که دانشمندان اسلامي آنها را «اصول دين» ناميدهاند: خداشناسي در پاسخ «آغاز کدام است؟»؛ معادشناسي در پاسخ «انجام کدام است؟»؛ و وحي و نبوتشناسي در پاسخ «راه کدام است و راهنما کيست؟».
ناگفته پيداست که حل صحيح و قطعي آنها مرهون انديشههاي عقلي و فلسفي است، و بدينترتيب از راه ديگري به اهميت و ضرورت مسائل فلسفي، و پيشاپيش آنها شناختشناسي و هستيشناسي پي ميبريم.
راز انسانيت
راه سومي براي شناختن اهميت و ضرورت فلسفه وجود دارد که ميتواند انسانهاي والاهمت و تعاليجو را برانگيزاند، و آن اين است که اساساً انسانيت حقيقي انسان در گرو دستاوردهاي فلسفه است و بيانش اين است:
همه حيوانات با اين ويژگي شناخته ميشوند که افعال خود را با شعور و اراده برخاسته از غرايز انجام ميدهند و موجودي که هيچ نحو شعوري ندارد، از صف حيوانات خارج است. در ميان حيوانات، نوع ممتازي وجود دارد که نه درک او منحصر به درک حسي است و نه اراده وي تابع غرايز طبيعي، بلکه نيروي درککنندهٔ ديگري به نام عقل دارد که ارادهاش در پرتو راهنمايي آن شکل ميگيرد. به ديگر سخن، امتياز انسان به نوع بينش و گرايش اوست. پس اگر فردي تنها به ادراکات حسي قناعت ورزد و نيروي عقل خود را درست بهکار نگيرد و انگيزهٔ حرکات و سکناتش هم همان غرايز حيواني باشد، در واقع حيواني بيش نيست، بلکه به تعبير قرآن کريم از چهارپايان هم گمراهتر است!
بنابراين انسان حقيقي کسي است که عقل خود را در راه مهمترين مسائل سرنوشتساز بهکار گيرد و براساس آنها راه کلي زيستن را بشناسد و سپس با جديت به پيمودن آن بپردازد. از بيانات گذشته معلوم شد که ريشهايترين مسائلي که براي هر انسان آگاه مطرح است و در سرنوشت فردي و اجتماعي بشر نقش حياتي را ايفا مينمايد، همان مسائل بنيادي جهانبيني است؛ مسائلي که حل قطعي و نهايي آنها، مرهون تلاشهاي فلسفي است.
حاصل آنکه بدون بهرهگيري از دستاوردهاي فلسفه، نه سعادت فردي ميسر است و نه سعادت اجتماعي و نه رسيدن به کمال حقيقي انساني.
جواب چند شبهه
در برابر اين بيانات، ممکن است شبهاتي مطرح شود که به ذکر مهمترين آنها و جواب هريک ميپردازيم:
شبههٔ اول: اين بيانات هنگامي ميتواند ضرورت فلسفه را اثبات کند که جهانبيني را منحصر به جهانبيني فلسفي، و راه شناختن مسائل بنيادي آن را منحصر در فلسفه بدانيم، درصورتيکه جهانبينيهاي ديگري هم وجود دارد، مانند جهانبيني علمي، جهانبيني ديني و جهانبيني عرفاني.
پاسخ: چنانکه بارها توضيح دادهايم، حل اينگونه مسائل در توان علوم تجربي نيست. بنابراين، جهانبيني علمي (بهمعناي صحيح) واقعيتي ندارد. اما جهانبيني ديني در صورتي کارساز خواهد بود که ما دين حق را شناخته باشيم، ولي اين شناخت متوقف بر شناختن پيامبر و فرستندهٔ او يعني خداي متعالي است، و روشن است که به استناد محتواي وحي نميتوان فرستنده و گيرندهٔ آن را اثبات کرد؛ مثلاً نميتوان گفت چون قرآن ميگويد خدا هست، پس وجود او ثابت ميشود! و اما جهانبيني عرفاني، چنانکه در رابطه فلسفه و عرفان اشاره شد، متوقف بر شناخت قبلي خداي متعالي و شناخت راه صحيح سير و سلوک است که ميبايست براساس اصول فلسفي اثبات شود. پس همه راهها در نهايت به فلسفه منتهي ميشود.(4)
شبههٔ دوم: تلاش براي حل مسائل جهانبيني و فلسفه در صورتي شايسته است که شخص به نتيجه تلاش خود اميدوار باشد، ولي با توجه به عمق و گستردگي اين مسائل، چندان اميدي به موفقيت نميتوان داشت. بنابراين بهتر است بهجاي صرف عمر در راهي که پايان آن معلوم نيست، به بررسي مسائلي بپردازيم که اميد بيشتري به حل آنها داريم.
پاسخ: اولاً، اميد به حل اين مسائل بههيچوجه کمتر از اميد به نتايج تلاشهاي علمي دانشمندان در کشف اسرار علمي و تسخير نيروهاي طبيعت نيست. ثانياً، ارزش احتمال، تنها تابع يک عامل يعني «مقدار احتمال» نيست، بلکه عامل ديگري را نيز بايد منظور
داشت و آن «مقدار محتمَل» است و حاصلضرب اين دو عامل است که ارزش احتمال را تعيين ميکند. با توجه به اينکه «محتمَل» در اينجا سعادت بينهايت انسان در جهان ابدي است، مقدار احتمال هرقدر هم ضعيف باشد، باز ارزش احتمال بيشتر از ارزش احتمال موفقيت در هر راهي است که نتيجه آن محدود و متناهي باشد.
شبههٔ سوم: چگونه ميتوان به ارزش فلسفه مطمئن بود، درحاليکه دانشمندان زيادي با آن مخالفت کردهاند و حتي رواياتي نيز در مذمت آن نقل شده است؟
پاسخ: مخالفت با فلسفه، از طرف اشخاص مختلف و با انگيزههاي متفاوتي انجام گرفته است. ولي مخالفت دانشمندان آگاه و بيغرض مسلمان در واقع به معناي مخالفت با مجموعه انديشههاي فلسفي رايجي بوده که بعضي از آنها ـ دستکم بهنظر ايشان ـ با مباني اسلامي موافق نبوده است. اگر روايت معتبري هم در نکوهش از فلسفه رسيده بود، قابل حمل بر اين معنا بود. اما منظور ما از تلاش فلسفي عبارت است از بهکار گرفتن عقل در راه حل مسائلي که تنها با روش تعقلي قابل حل است و ضرورت اين کار مورد تأکيد آيات محکمهٔ قرآن کريم و روايات شريفه ميباشد، چنانکه نمونههاي فراواني از اين تلاش در روايات و حتي در متن قرآن کريم ملاحظه ميشود، مانند استدلالهايي که در باب توحيد و معاد در کتاب و سنت شده است.
شبههٔ چهارم: اگر مسائل جهانبيني با روش تعقلي و فلسفي در کتاب و سنت بررسي شده، ديگر چه نيازي هست که ما به کتب فلسفي و مباحث مطرحشده در آنها بپردازيم؛ مباحثي که غالباً از يونانيان اقتباس شده است؟
پاسخ: اولاً، طرح مباحث فلسفي در کتاب و سنت، ماهيت فلسفي آنها را تغيير نميدهد. ثانياً، استخراج اين دسته از مسائل و تنظيم آنها در شکل يک علم هيچ مانعي ندارد، چنانکه در مورد فقه و اصول و ساير علوم اسلامي انجام گرفته است و سابقهٔ اين مباحث در کتب يونانيان و حتي اقتباس از آنها، از ارج اين مسائل نميکاهد، چنانکه حساب و طب و هيئت نيز چنين است. ثالثاً، در کتاب و سنت، تنها شبهاتي
مورد بررسي قرار گرفته که در آن عصر شايع بوده است و اين مقدار براي پاسخگويي به شبهاتي که نوبهنو از سوي مکتبهاي الحادي القا ميشود کافي نيست، بلکه ميبايست طبق تأکيدات قرآن کريم و سخنان پيشوايان ديني، تلاشهاي عقلاني گسترش يابد تا آمادگي کافي براي دفاع از عقايد حقه و پاسخگويي به هرگونه شبههاي دربارهٔ آنها حاصل شود.
شبههٔ پنجم: بهترين دليل بر نقص فلسفه، اختلافاتي است که در ميان خود فلاسفه وجود دارد و توجه به آنها موجب سلب اطمينان از صحت روش ايشان ميشود.
پاسخ: اختلاف در مسائل نظري هر علمي امري اجتنابناپذير است، چنانکه فقها نيز در مسائل فقهي اختلافاتي دارند، درصورتيکه اينگونه اختلافات، دليل بطلان علم فقه و روش ويژهٔ آن نميشود، چنانکه اختلاف دو نفر رياضيدان هم دربارهٔ يک مسئله رياضي، دليل بطلان رياضيات نيست. توجه به اين اختلافات، بايد انگيزهٔ نيرومندي براي انديشمندان متعهد باشد که بر تلاش و کوشش و استقامت و پشتکار خود بيفزايند تا به نتايج مطمئنتري دست يابند.
شبههٔ ششم: کساني ديده شدهاند که در علوم فلسفي تحقيقات قابل تحسيني داشتهاند، ولي هم در مسائل شخصي و اخلاقي داراي نقطهضعفهايي بودهاند و هم در مسائل اجتماعي و سياسي. پس چگونه ميتوان فلسفه را کليد سعادت فردي و اجتماعي دانست؟
پاسخ: تأکيد بر اهميت و ضرورت فلسفه به اين معنا نيست که اين علم، علت تامه و شرط کافي براي داشتن ايدئولوژي صحيح و رفتار عملي بر طبق آن است، بلکه به اين معناست که شرط لازم براي دستيابي به ايدئولوژي مطلوب ميباشد؛ يعني پيمودن راه راست، متوقف بر شناختن آن است و شناخت راه مستقيم، متوقف بر داشتن جهانبيني صحيح و حل مسائل فلسفي آن، و اگر کسي گام اول را درست برداشت، ولي در گام دوم ايستاد يا منحرف شد، دليل آن نيست که در گام اول هم منحرف بوده است، بلکه بايد علت توقف يا انحراف او را در گام دوم پيجويي کرد.
خلاصه
1. انسان عصر فضا بهرغم پيشرفت شگرف در زمينههاي تجربي و صنعتي، در حل مسائل بنيادي جهانبيني که شالودهٔ زندگي انساني را تشکيل ميدهند ناتوان است و بعضي مانند چهارپايانِ سر در آخور، تنها به ارضاي غرايز حيواني پرداختهاند و اصلاً توجهي به اين مسائل ندارند، و بعضي ديگر در حل آنها واماندهاند و پوچگرا شدهاند.
2. مکتبهاي متناقض سياسي ـ اجتماعي و نظامهاي اقتصادي سرمايهداري و سوسياليسم نيز نمونههايي از سرگرداني انسان در حل مسائل اجتماعي است که به نوبهٔ خود از فقدان بينش صحيح در مسائل فلسفي، نشئت ميگيرد.
3. انسان واقعي کسي است که نخست عقل خود را در راه شناخت هستي و حل مسائل بنيادي جهانبيني بهکار گيرد و بفهمد کيست، و از کجا و در کجا و بهسوي کجاست؛ آنگاه براساس شناخت اين «هست»ها به شناختن راه صحيح براي رسيدن به هدف نهايي يعني شناختن «بايد»ها بپردازد و سپس با جديت، آن راه را بپيمايد.
4. همه اين مطالب، ضرورت تلاش عقلاني براي حل مسائل بنيادي جهانبيني (اصول دين) را ثابت ميکند، و در يک جمله، سعادت فردي و اجتماعي و رسيدن به کمال انساني، مرهون دستاوردهاي فلسفه است.
5. مسائل جهانبيني از سنخ مسائل فلسفي است. بنابراين جهانبيني علمي سرابي بيش نيست و جهانبينيهاي ديني و عرفاني هم نيازمند به فلسفه هستند.
6. اميد موفقيت در حل مسائل فلسفي به هيچوجه کمتر از اميد به کشف اسرار طبيعت نيست، علاوه بر اينکه چون نتيجه آن ارزش نامحدود دارد، هرقدر احتمال رسيدن به آن ضعيف باشد، باز هم ارزشمندتر از احتمال موفقيت در هر کاري است که نتيجه محدودي داشته باشد.
7. مخالفت بعضي از دانشمندان آگاه و بيغرض مسلمان با فلسفه، درحقيقت به معناي مخالفت با مجموعه آراي فلسفي رايجي بوده که بعضي از آنها با مباني اسلامي موافق نبوده است.
8. طرح بعضي از مسائل فلسفي در کتاب و سنت، ماهيت فلسفي آنها را تغيير نميدهد و ما را بينياز از تلاشهاي فلسفي براي دفع همه شبهات الحادي نميسازد.
9. اختلاف در مسائل فلسفي مانند هر علم ديگر، امري اجتنابناپذير است و نميتوان آن را دليلي بر بطلان روش فلسفي و تعقلي قلمداد کرد، بلکه بايد با توجه به آن، بر تلاش و کوشش براي دستيابي به نتايج مطمئنتر افزود.
10. ضرورت فلسفه به معناي تأمين همه شرايط لازم براي سعادت فردي و اجتماعي نيست، بلکه به معناي تحصيل شرط لازم و اساسي آن است.
پی نوشت ها
1. محمّد (47)، 12.
2. اعراف (7)، 179.
3. جاثيه (45)، 24.
4. براي توضيح بيشتر به درس دوم از ايدئولوژي تطبيقي مراجعه کنيد.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org