قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

‌‌‌‌‌‌درس چهاردهم‌‌

 

‌‌‌‌‌‌علم حصولي

 

 

شامل:

—  لزوم بررسي علم حصولي

—  تصور و تصديق

—  اجزاء قضيه

—  اقسام تصور

—  تصورات کلي

—  تحقيق دربارهٔ مفهوم کلي

—  پاسخ يک شبهه

—  بررسي نظريات ديگر

 

 

 

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌لزوم بررسي علم حصولي

دانستيم که علم حضوري، يافتن خود واقعيت عيني است و از‌اين‌رو شک و شبهه‌اي در آن راه ندارد؛ ولي مي‌دانيم که دايره علم حضوري محدود است و به‌تنهايي نمي‌تواند مشکل شناخت‌شناسي را حل کند و اگر راهي براي بازشناسي حقايق در ميان علوم حصولي نداشته باشيم، نمي‌توانيم منطقاً هيچ نظريهٔ قطعي را در هيچ علمي بپذيريم و حتي بديهيات اوليه هم قطعيت و ضرورت خودشان را از دست خواهند داد و از بداهت و ضرورت، تنها نامي براي آنها باقي خواهد ماند. بنابراين لازم است تلاش خود را براي ارزشيابي شناخت‌هاي حصولي و به‌دست آوردن معيار حقيقت در آنها ادامه دهيم و بدين‌منظور به بررسي انواع علم حصولي مي‌پردازيم.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تصور و تصديق

منطقيين علم را به دو قسم تصور و تصديق تقسيم کرده‌اند و در واقع مفهوم عرفي علم را از يک نظر محدود کرده و آن را به علم حصولي اختصاص داده‌اند، و از سوي ديگر آن را به تصور ساده هم گسترش داده‌اند.

تصور در لغت به معناي «نقش‌بستن» و «صورت‌پذيرفتن» است، و در اصطلاحِ اهل معقول عبارت است از پديدهٔ ذهني ساده‌اي که شأنيت حکايت از ماوراي خودش را داشته باشد، مانند تصور کوه دماوند و مفهوم کوه.

تصديق در لغت به معناي «راست ‌شمردن» و «اعتراف کردن» است، و در اصطلاح

منطق و فلسفه بر دو معناي نزديک به هم اطلاق مي‌شود، و از اين نظر، از مشترکات لفظي به‌شمار مي‌رود:

الف) به معناي قضيهٔ منطقي که شکل سادهٔ آن مشتمل بر موضوع و محمول و حکم به اتحاد آنهاست؛

ب) به معناي خود حکم که امر بسيطي است و نشان‌دهندهٔ اعتقاد شخص به اتحاد موضوع و محمول است.

بعضي از منطق‌دانان جديد غربي پنداشته‌اند که تصديق عبارت است از انتقال ذهن از يک تصور به تصور ديگر، براساس قواعد تداعي معاني. ولي اين پندار نادرست است؛ زيرا نه هرجا تصديقي هست تداعي معاني لازم است، و نه هرجا تداعي معاني هست ضرورتاً تصديقي وجود خواهد داشت، بلکه قوام تصديق به حکم است و همين است فرق بين قضيه و چند تصوري که همراه هم يا پي‌در‌پي در ذهن نقش بندد، بدون اينکه اِسنادي بين آنها باشد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اجزاء قضيه

دانستيم که تصديق به معناي حکم، امر بسيطي است، اما به معناي مساوي با «قضيه»، مرکب از چند جزء مي‌باشد. ولي دربارهٔ اجزاء قضيه، نظريات مختلفي ابراز شده است که بررسي همه آنها به طول مي‌انجامد و بايد در علم منطق مورد بحث قرار گيرد و ما در اينجا اشارهٔ سريعي به آنها مي‌کنيم:

بعضي هر قضيهٔ حمليه را مرکب از دو جزء (موضوع و محمول) دانسته‌اند. بعضي ديگر نسبت بين آنها را هم به عنوان جزء سومي افزوده‌اند، و بعضي ديگر حکم به وقوع نسبت يا به عدم وقوع نسبت را نيز جزء چهارمي براي قضيه شمرده‌اند.

برخي بين قضاياي موجبه و سالبه فرق نهاده‌اند و در قضاياي سالبه قائل به وجود حکم نشده‌اند، بلکه مفاد آنها را سلب حکم دانسته‌اند، و برخي ديگر وجود نسبت را در قضاياي

هليهٔ بسيطه (يعني قضايايي که مفاد آنها وجود موضوع در خارج است) و در حمل اولي (يعني قضايايي که مفهوم موضوع و محمول آنها يکي است، مانند «انسان حيوان ناطق است») انکار کرده‌اند.

ولي نبايد ترديدي روا داشت که از ديدگاه منطقي هيچ قضيه‌اي فاقد نسبت و حکم نمي‌باشد؛ زيرا چنان‌که گفتيم قوام تصديق به حکم است و حکم به نسبت بين دو جزء قضيه تعلق مي‌گيرد. هرچند ممکن است از ديدگاه فلسفي و هستي‌شناسي، فرق‌هايي بين قضايا قائل شد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اقسام تصور

تصور در يک بخش‌بندي، به دو قسم کلي و جزئي تقسيم مي‌شود: تصور کلي عبارت است از مفهومي که بتواند نمايشگر اشياء يا اشخاص متعددي باشد، مانند مفهوم انسان که بر ميلياردها فرد انساني صدق مي‌کند، و تصور جزئي عبارت است از صورت ذهني که تنها نمايشگرِ يک موجود باشد، مانند صورت ذهني سقراط.

هريک از تصورات کلي و جزئي، به اقسام ديگري منقسم مي‌گردند که به توضيح مختصري پيرامون آنها مي‌پردازيم.

تصورات حسي: يعني پديده‌هاي ذهني ساده‌اي که در اثر ارتباط اندام‌هاي حسي با واقعيت‌هاي مادي حاصل مي‌شود، مانند صورت‌هاي مناظري که با چشم مي‌بينيم، يا صداهايي با گوش مي‌شنويم. بقاء اين‌گونه تصورات، منوط به بقاء ارتباط با خارج است و پس از قطع تماس با خارج، در فاصلهٔ کوتاهي (مثلاً يک‌دهم ثانيه) از بين مي‌رود.

تصورات خيالي: يعني پديده‌هاي ذهني ساده و خاصي که به‌دنبال تصورات حسي و ارتباط با خارج حاصل مي‌شود، ولي بقاء آنها منوط به بقاء ارتباط با خارج نيست، مانند صورت ذهني منظرهٔ باغي که حتي بعد از بستن چشم، در ذهن ما باقي مي‌ماند و ممکن است بعد از سال‌ها به ياد آورده شود.

تصورات وهمي: بسياري از فلاسفه نوع ديگري براي تصورات جزئي ذکر کرده‌اند که مربوط به معاني جزئي است و به احساس عداوتي که بعضي از حيوانات از بعضي ديگر دارند مثال زده‌اند؛ احساسي که موجب فرار آنها مي‌شود، و بعضي آن را نسبت به مطلق معاني جزئيه و از‌جمله احساس محبت و عداوت انسان هم توسعه داده‌اند.

بدون شک مفهوم کلي محبت و عداوت، از قبيل تصورات کلي است و نمي‌توان آنها را از اقسام تصورات جزئي شمرد، اما ادراک جزئي محبت و عداوت را در خودِ درک‌کننده، يعني محبتي که انسان در خودش نسبت به کسي مي‌يابد، يا عداوتي که در خودش نسبت به ديگري احساس مي‌کند، در واقع از قبيل علم حضوري به کيفيات نفساني است و نمي‌توان آن را از قبيل تصور که نوعي علم حصولي است به حساب آورد.

اما احساس دشمني در شخص ديگر، در حقيقت احساس مستقيم و بي‌واسطه‌اي نيست، بلکه نسبت دادن حالتي است که نظير آن را در خودش يافته بوده به شخص ديگري که در موقعيت مشابهي قرار گرفته است. اما قضاوت دربارهٔ ادراکات حيوانات، نياز به بحث‌هاي ديگري دارد که در اينجا مجال طرح و بررسي آنها نيست.

آنچه را مي‌توان به عنوان نوع خاصي از تصور جزئي پذيرفت، تصوري است که از حالات نفساني حاصل مي‌شود و قابل يادآوري است، و شبيه تصور خيالي نسبت به تصور حسي مي‌باشد؛ مانند يادآوري ترس خاصي که در لحظهٔ معيني پديد آمده، يا محبت‌ خاصي که در لحظهٔ مشخصي وجود داشته است.

لازم به تذکر است که گاهي تصور وهمي به تصوري گفته مي‌شود که واقعيت ندارد و گاهي به‌نام «توهم» اختصاص مي‌يابد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تصورات کلي

دانستيم که تصور از يک نظر به دو بخش کلي و جزئي منقسم مي‌شود. اقسام تصوراتي را که تاکنون مورد بحث قرار داديم، همگي تصورات جزئي بود، اما تصورات کلي که

«مفاهيم عقلي» و «معقولات» ناميده مي‌شود، محور بحث‌هاي فلسفي مهمي را تشکيل مي‌دهد و از ديرزمان مورد گفت‌وگوهاي فراواني قرار گرفته است.

از زمان‌هاي قديم چنين نظري وجود داشته که اساساً مفهومي به‌نام مفهوم کلي نداريم و الفاظي که گفته مي‌شود دلالت بر مفاهيم کلي دارند، در واقع نظير مشترکات لفظي هستند که دلالت بر امور متعددي مي‌نمايند؛ مثلاً لفظ «انسان» که بر افراد فراواني اطلاق مي‌شود، مانند اسم خاصي است که چندين خانواده براي فرزندانشان قرار داده باشند، يا مانند نام فاميلي است که همه افراد خانواده به آن ناميده مي‌شوند.

طرف‌داران اين نظريه به‌نام «اسميين» يا «طرف‌داران اصالت تسميه» (نوميناليست) شهرت يافته‌اند. در درس دوم اشاره کرديم که در اواخر قرون وسطا ويليام اُکامي به اين نظريه گرويد و سپس بارکلي آن را پذيرفت و در عصر حاضر، پوزيتويست‌ها و بعضي از مکتب‌هاي ديگر را بايد جزء اين دسته به حساب آورد.

نظريهٔ ديگر که قريب به نظريهٔ مزبور مي‌باشد، اين است که تصور کلي عبارت است از تصور جزئي مبهم؛ به اين صورت که بعضي از خصوصيات صورت جزئي و خاص حذف شود، به‌طوري که قابل انطباق بر اشياء يا اشخاص ديگري گردد؛ مثلاً تصوري که از شخص خاصي داريم با حذف بعضي از ويژگي‌هايش، قابل انطباق بر برادر او هم مي‌باشد و با حذف خصوصيات ديگري بر چند فرد ديگر هم قابل تطبيق مي‌شود. بدين‌ترتيب هرقدر ويژگي‌هاي بيشتري از آن حذف شود، کلي‌تر و قابل انطباق بر افراد بيشتري مي‌گردد، تا آنجا که ممکن است شامل حيوانات و حتي نباتات و جمادات هم بشود، چنان‌که شَبَحي را که از دور مي‌بينيم در اثر ابهام زيادي که دارد هم قابل انطباق بر سنگ است و هم بر درخت و هم بر حيوان و هم بر انسان، و به همين جهت است که در آغاز رؤيت، ‌ شک مي‌کنيم که آيا انسان است يا چيز ديگري، و هرقدر نزديک‌تر شويم و آن را روشن‌تر ببينيم، دايره احتمالات محدودتر مي‌شود، تا سرانجام در شي‌ء يا شخص خاصي تعين پيدا کند. هيوم دربارهٔ مفاهيم کلي چنين نظري داشت؛ چنان‌که تصور بسياري از مردم دربارهٔ کليات همين است.

از سوي ديگر بعضي از فلسفه باستان مانند افلاطون، بر واقعيت مفاهيم کلي تأکيد کرده‌اند و حتي براي آنها نوعي واقعيت عيني و خارج از ظرف زمان و مکان قائل شده‌اند و ادراک کليات را از قبيل مشاهدهٔ مجردات و مثال‌هاي عقلاني (مُثُل افلاطوني) دانسته‌اند. اين نظريه به صورت‌هاي گوناگوني تفسير شده، يا نظريات فرعي ديگري از آن اشتقاق يافته است.(1) چنان‌که بعضي گفته‌اند روح انسان قبل از تعلق به بدن، در عالم مجردات، حقايق عقلي را مشاهده مي‌کرده است و بعد از تعلق گرفتن به بدن، آنها را فراموش کرده، با ديدن افراد مادي، به ياد حقايق مجرد مي‌افتد و ادراک کليات، همين يادآوري آنهاست. بعضي ديگر که قائل به قديم بودن و وجود روح قبل از بدن نيستند، ادراکات حسي را وسيله‌اي براي مستعد شدن نفس نسبت به مشاهدهٔ مجردات دانسته‌اند. اما مشاهده‌اي که از راه چنين استعدادي حاصل مي‌شود، مشاهده‌اي از دور است و ادراک کليات عبارت است از همين مشاهدهٔ حقايق مجرده از دور، به‌خلاف مشاهدات عرفاني که با مقدمات ديگري حاصل مي‌شود و مشاهده‌اي از نزديک است. بعضي از فلسفه اسلامي مانند صدر‌المتألهين و مرحوم استاد علامه طباطبايي اين تفسير را پذيرفته‌اند.

ولي معروف‌ترين نظريات در باب مفاهيم کلي اين است که آنها نوع خاصي از مفاهيم ذهني هستند و با وصف کليت در مرتبه خاصي از ذهن تحقق مي‌يابند و درک‌کنندهٔ آنها عقل است. بدين‌ترتيب يکي از اصطلاحات عقل به عنوان نيروي درک‌کنندهٔ مفاهيم ذهني کلي، شکل يافته است. اين نظريه از ارسطو نقل شده و اکثر فلسفه اسلامي آن را پذيرفته‌اند.

با توجه به اينکه نظريهٔ اول و دوم در واقع به معناي نفي ادراک عقلي است و نقطهٔ اتکايي براي ويران کردن متافيزيک و تنزل دادن آن به حد مباحث لفظي و تحليلات زباني به‌شمار مي‌رود، لازم است در اين مقام بيشتر درنگ کنيم تا پايهٔ استواري براي مباحث بعدي نهاده شود.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تحقيق دربارهٔ مفهوم کلي

چنان‌که اشاره شد، بازگشت سخنان اسميين (نوميناليست‌ها) به اين است که الفاظ کلي از قبيل مشترک لفظي يا در حکم آن هستند که دلالت بر افراد متعددي مي‌کنند. از‌اين‌رو براي پاسخ قطعي به ايشان لازم است توضيحي دربارهٔ مشترک لفظي و مشترک معنوي و فرق بين آنها بدهيم:

مشترک لفظي عبارت است از لفظي که با چند وضع و قرارداد، براي چند معنا وضع شده است، چنان‌که لفظ شير در زبان فارسي يک‌بار براي حيوان درندهٔ معروف، و بار ديگر براي مايع گوارايي که در درون حيوانات پستاندار به وجود مي‌آيد، و بار سوم براي شير آب وضع شده است.

اما مشترک معنوي، لفظي است که با يک وضع، دلالت بر جهت مشترکي بين امور متعدد مي‌کند و با يک معنا، قابل انطباق بر همه آنهاست.

مهم‌ترين فرق‌ها بين مشترک لفظي و مشترک معنوي از اين قرار است:

1. مشترک لفظي نيازمند به وضع‌هاي متعددي است، ولي مشترک معنوي نيازي به بيش از يک وضع ندارد؛

2. مشترک معنوي قابل صدق بر بي‌نهايت افراد و مصاديق است، ولي مشترک لفظي فقط بر معاني معدودي که براي آنها وضع شده صدق مي‌کند؛

3. معناي مشترک معنوي معناي واحد عامي است که فهميدن آن نياز به هيچ قرينه‌اي ندارد، ولي مشترک لفظي داراي معناهاي خاصي است که تعيين هريک نياز به قرينهٔ تعيين‌کننده دارد. اکنون با توجه به اين فرق‌ها به بررسي الفاظي مانند انسان و حيوان و... مي‌پردازيم که آيا از هريک از اين الفاظ، معناي واحدي را بدون احتياج به قرينهٔ تعيين‌کننده مي‌فهميم، يا اينکه هنگام شنيدن آنها چندين معنا به ذهن ما مي‌آيد و اگر قرينهٔ تعيين‌کننده‌اي نباشد، متحير مي‌مانيم که منظور گوينده کدام‌يک از آنهاست. بدون شک محمد و علي و حسن و حسين را به‌عنوان معاني لفظ «انسان» تلقي نمي‌کنيم، تا هنگام

شنيدن اين واژه، دچار شک و ترديد شويم که منظور از اين واژه کدام‌يک از اين معاني است، بلکه مي‌دانيم که اين واژه معناي واحدي دارد که مشترک بين اين افراد و ديگر افراد انساني است، پس مشترک لفظي نيست.

اکنون اين‌گونه الفاظ هيچ محدوديتي را نسبت به مصاديق نشان مي‌دهند، يا اينکه قابل صدق بر بي‌نهايت افراد مي‌باشند؟ بديهي است که معناي اين الفاظ، مقتضي هيچ نوع محدوديتي از نظر تعداد مصاديق نيست، بلکه قابل صدق بر افراد نامتناهي است.

و بالأخره ملاحظه مي‌کنيم که هيچ‌يک از اين الفاظ، داراي وضع‌هاي بي‌نهايت نيستند و هيچ‌کس قادر نيست که افراد نامتناهي را در ذهن خود تصور کند و لفظ واحدي را با بي‌نهايت وضع، به آنها اختصاص ‌دهد. از سوي ديگر مي‌بينيم که خود ما مي‌توانيم يک لفظ را به‌گونه‌اي وضع کنيم که قابل انطباق بر بي‌نهايت افراد باشد. پس کليات، نيازي به بي‌نهايت وضع ندارند.

نتيجه آنکه الفاظ کلي، از قبيل مشترکات معنوي هستند، نه از قبيل مشترکات لفظي.

ممکن است کسي اعتراض کند که اين بيان براي عدم امکان وضع‌هاي متعدد در مشترکات، کافي نيست؛ زيرا ممکن است وضع‌کننده يک مصداق (و نه بي‌نهايت مصداق) را در ذهن خود تصور کند و لفظ را براي آن و همه افراد مشابهش وضع نمايد. ولي مي‌دانيم که چنين کسي مي‌بايست معناي «همه»‌ و «فرد» و «مشابه» را تصور کند تا بتواند چنين قراردادي را انجام دهد. پس سؤال متوجه خود اين الفاظ مي‌شود که چگونه وضع شده‌اند؟ و چگونه قابل صدق بر بي‌نهايت مورد هستند؟ و ناچار بايد بپذيريم که ذهن ما مي‌تواند مفهومي را تصور کند که در عين وحدت، قابل انطباق بر مصاديق نامحدود است، و ممکن نيست چنين مفهومي با در نظر گرفتن تک‌تک مصاديق نامتناهي وضع شده باشد؛ زيرا چنين چيزي براي هيچ انساني ميسر نيست.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پاسخ يک شبهه

نوميناليست‌ها براي انکار واقعيت مفاهيم کلي، به شبهه‌اي تمسک کرده‌اند و آن اين است که هر مفهومي در هر ذهني تحقق يابد، يک مفهوم مشخص و خاصي است که با مفاهيمي از همان قبيل که در اذهان ديگر تحقق مي‌يابد مغايرت دارد و حتي يک شخص، وقتي بار ديگر همان مفهوم را تصور کند، مفهوم ديگري خواهد بود. پس چگونه مي‌توان گفت که مفهوم کلي با وصف کليت و وحدت، در ذهن تحقق مي‌يابد.

منشأ اين شبهه خلط بين حيثيت مفهوم و حيثيت وجود، و به ديگر سخن خلط بين احکام منطقي و احکام فلسفي است. ما هم شک نداريم که هر مفهومي از آن جهت که وجودي دارد، متشخص است و به قول فلاسفه «وجود، مساوق با تشخص است» و هنگامي که بار ديگر تصور شد، وجود ديگري خواهد داشت، ولي کليت و وحدت مفهومي آن به لحاظ وجودش نيست بلکه به لحاظ حيثيت مفهومي آن است؛ يعني همان حيثيت نشانگري آن، نسبت به افراد و مصاديق متعدد.

به عبارت ديگر، ذهن ما هنگامي که مفهومي را با نظر آلي و مرآتي (و نه استقلالي) مي‌نگرد، و قابليت انطباق آن را بر مصاديق متعدد مي‌آزمايد، صفت کلي را از آن انتزاع مي‌کند؛ به‌خلاف هنگامي که وجود آن را در ذهن ملاحظه مي‌کند که امري شخصي است.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بررسي نظريات ديگر

کساني که پنداشته‌اند مفهوم کلي عبارت است از تصور جزئي مبهم، و لفظ کلي براي همان صورت رنگ‌پريده و گشاد وضع شده است، ايشان هم نتوانسته‌اند حقيقت کليت را دريابند. بهترين راه براي روشن کردن اشتباه ايشان، توجه دادن به مفاهيمي است که يا اصلاً مصداق حقيقي در خارج ندارند، مانند مفهوم معدوم و محال، و يا مصداق مادي و محسوسي ندارند، مانند مفهوم خدا و فرشته و روح، و يا هم بر مصاديق مادي قابل انطباق‌اند و هم بر مصاديق مجرد، مانند مفهوم علت و معلول؛ زيرا دربارهٔ چنين مفاهيمي

نمي‌توان گفت که همان صورت‌هاي جزئي رنگ‌پريده هستند. همچنين مفاهيمي که بر اشياء متضاد صدق مي‌کند، مانند مفهوم «رنگ» که هم بر «سياه» و هم بر «سفيد» حمل مي‌شود و نمي‌توان گفت که رنگ سفيد آن‌قدر مبهم شده که به‌صورت مطلق رنگ درآمده و قابل صدق بر سياه هم هست، يا رنگ سياه آن‌قدر ضعيف و کم‌رنگ شده که قابل صدق بر سفيد هم هست.

نظير اين اشکال بر قول افلاطونيان نيز وارد است؛ زيرا بسياري از مفاهيم کلي، مانند مفهوم معدوم و محال، مثال عقلاني ندارد تا گفته شود که ادراک کليات، مشاهدهٔ حقايق عقلاني و مجرد آنهاست.

بنابراين قول صحيح همان قول مورد قبول اکثر فلسفه اسلامي و عقل‌گرايان است که انسان داراي نيروي درک‌کنندهٔ ويژه‌اي به‌نام عقل است که کار آن، ادراک مفاهيمِ ذهني کلي است؛‌ خواه مفاهيمي که مصداق حسي دارند و خواه ساير مفاهيم کلي که مصداق حسي ندارند. ‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌خلاصه

1. علوم حضوري، محدود هستند و خطاناپذيري آنها به‌تنهايي براي حل مشکل شناخت کافي نيست. از‌اين‌رو بايد براي ارزشيابي علوم حصولي کوشش کرد.

2. تصور عبارت است از پديدهٔ ذهني ساده‌اي که شأنيت نمايش دادن ماوراء خود را داشته باشد.

3. تصديق در يک اصطلاح عبارت است از قضيهٔ منطقي که مشتمل بر موضوع و محمول و حکم به اتحاد آنهاست، و به اصطلاح ديگر، تنها به خود حکم اطلاق مي‌شود.

4. قوام قضيه به حکم است و از ديدگاه منطقي هيچ قضيه‌اي فاقد حکم نيست.

5. تصور به دو قسم (کلي و جزئي) تقسيم مي‌شود، و تصورات جزئي به حسي و خيالي و وهمي منقسم مي‌گردند.

6. اسميين، کليت را به عنوان صفتي براي مفاهيم انکار کرده‌اند و الفاظ کلي را از قبيل مشترکات لفظي به حساب آورده‌اند.

7. گروه ديگري مفهوم کلي را صورت جزئي مبهم دانسته‌اند که در اثر ابهام، قابل انطباق بر امور متعدد مي‌باشد.

8. افلاطونيان ادراک کليات را به عنوان مشاهدهٔ حقايق مجرد يا يادآوري آنها تفسير کرده‌اند.

9. ارسطوئيان ادراک کلي را نوع ويژه‌اي از ادراک ذهني دانسته‌اند که به‌وسيله عقل انجام مي‌گيرد.

10. نظريهٔ اسميين با تأمل در ويژگي‌هاي مفاهيم کلي و الفاظ حاکي از آنها، مانند وحدت وضع، عدم احتياج به قرينهٔ معيّنه و قابليت انطباق بر مصاديق نامتناهي ابطال مي‌شود.

11. وحدت مفهوم کلي به لحاظ حيثيت مفهومي آن است و با تعدد وجودهاي آن در اذهان مختلف يا تکرر آن در ذهن واحد منافاتي ندارد.

12. وجود مفاهيمي مانند محال و معدوم، دليل بطلان نظريهٔ دوم و سوم است و بدين‌ترتيب، نظريهٔ چهارم تعيّن مي‌يابد.

 

پی‌نوشت‌ها

1. نظريهٔ پديدارشناسي ادموند هوسرل را نيز بايد از مشتقات اين نظريه به‌حساب آورد.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org