قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

‌‌‌‌‌‌بخش سوم

 

 

‌‌‌‌‌‌هستي‌شناسي

 

 

 

 

 

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درس بيست و يکم‌‌

 

‌‌‌‌‌‌مقدمهٔ هستي‌شناسي

 

 

شامل:

—  مقدمهٔ درس

—  هشداري دربارهٔ مفاهيم

—  هشداري دربارهٔ الفاظ

—  بداهت مفهوم وجود

—  نسبت بين وجود و ادراک

 

 

 

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مقدمهٔ درس

در بخش اول، نخست مروري بر سير تفکر فلسفي داشتيم و سپس به بيان اصطلاحات علم و فلسفه و روابط فلسفه با علوم و با عرفان پرداختيم و در پايان، اهميت و ضرورت پژوهش در مسائل فلسفي را توضيح داديم.

در بخش دوم، اقسام شناخت را مورد بررسي قرار داديم و نقش عقل و حس را در تصورات و تصديقات روشن ساختيم و سرانجام، مسئله اساسي شناخت‌شناسي يعني «ارزش شناخت» را بيان کرديم و توان عقل را بر حل مسائل فلسفي و متافيزيکي ثابت نموديم.

اينک نوبت آن فرا رسيده که به کمک اين نيروي عظيم خدادادي که يکي از بزرگ‌ترين نعمت‌هاي الهي براي انسان است، به بررسي مسائل هستي‌شناسي و متافيزيک بپردازيم که از سويي «مادر علوم» به‌شمار مي‌رود، و از سوي ديگر کليد حل مهم‌ترين مسائل بنيادي در زندگي انسان مي‌باشد؛ مسائلي که اساسي‌ترين نقش را در سرنوشت بشر و سعادت و خوشبختي ابدي يا شقاوت و بدبختي جاوداني وي ايفا مي‌نمايند.

در اين بخش، حقيقت هستي و انواع و جلوه‌هاي آن و روابط کلي موجودات با يکديگر مورد بحث و کاوش قرار مي‌گيرد، اما پيش از پرداختن به اين مباحث، لازم است توضيحي پيرامون مفاهيم و روابط آنها با مصاديق عيني، و نيز توضيحي پيرامون الفاظ و روابط آنها با معاني بدهيم و به برخي از لغزشگاه‌هايي که در اين زمينه‌ها وجود دارد اشاره کنيم تا در ضمن بحث‌هاي آينده دچار لغزش و مغالطه نشويم، آن‌چنان‌که بسياري از انديشمندان دچار شده‌اند.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هشداري دربارهٔ مفاهيم

واضح است که سروکار عقل همواره با مفاهيم است و هرجا فکر و انديشه‌اي تحقق يابد يا تعقل و استدلالي انجام گيرد، مفاهيم ذهني نقش ابزارهاي ضروري و جانشين‌ناپذير را ايفا مي‌کنند. حتي علوم حضوري هنگامي مي‌توانند در فکر و استدلال مورد بهره‌برداري قرار گيرند که مفاهيم ذهني از آنها گرفته شود، و حتي هنگامي که به «وجود عيني و خارجي» اشاره مي‌کنيم و توجه ذهن را به ماوراي خودش معطوف مي‌داريم، باز هم از مفاهيم «عيني» و «خارجي» استفاده مي‌کنيم؛ مفاهيمي که نقش آينه و مرآت يا سمبول و علامت را براي حقايق عيني بازي مي‌کنند.

ولي به‌کار گرفتن مفاهيم در افکار و استدلال‌ها، هميشه و در همه علوم عقلي يک‌سان نيست. اختلاف استفاده از مفاهيم از سويي به تفاوت ذاتي خود مفاهيم برمي‌گردد، مانند اختلافي که بين مفاهيم ماهوي و فلسفي و منطقي وجود دارد و ويژگي هر دسته از آنها موجب اختصاص به شاخهٔ معيني از علوم مي‌شود، و از سوي ديگر به کيفيت به‌کار گرفتن مفاهيم و چگونگي التفات و توجه ذهن به آنها مربوط مي‌گردد؛ مثلاً مفهوم «کلي» را نمي‌توان مرآت و نشانه‌اي براي امور خارجي و عيني قرار داد؛ زيرا اشياء و اشخاص خارجي هميشه به‌صورت «شخصي» موجود مي‌شوند و ممکن نيست يک موجود خارجي با وصف «کليت» تحقق يابد، و اين همان مطلبي است که فلاسفه مي‌گويند «وجود مساوق با تشخص است». پس عدم استفاده از مفهوم «کلي» به عنوان مرآت و علامتي براي امور خارجي، مربوط به ويژگي ذاتي خود اين مفهوم است که مانند ساير معقولات منطقي فقط دربارهٔ مفاهيم ذهني ديگر مي‌تواند به‌کار رود، برخلاف مفاهيم ماهوي و فلسفي که به شکلي مي‌توانند از امور خارجي حکايت کنند. اين مفاهيم چنان‌که در مبحث شناخت‌شناسي دانستيم به دو دسته (کلي و جزئي) تقسيم مي‌شوند. مفاهيم جزئي همواره آينه‌اي براي اشياء و اشخاص خاصي هستند و توان حکايت از غير از مصاديق مشخص خودشان را ندارند، برعکس مفاهيم کلي که مي‌توانند مرآت براي اشياء بي‌شماري واقع

شوند. اين دو ويژگي، مربوط به حيثيت مرآتيت و مفهوميت آنهاست، ولي همين مفاهيم کلي، داراي حيثيت ديگري هستند و آن عبارت است از حيثيت «وجود» آنها در ذهن و از اين نظر، مانند وجود مفاهيم جزئي و مانند وجودهاي خارج از ذهن، اموري «شخصي» به‌شمار مي‌روند، چنان‌که در درس چهاردهم گفته شد.

آن دسته از مفاهيم کلي که مصداق خارجي دارند و به اصطلاح اتصافشان خارجي است نيز بر دو دسته تقسيم مي‌شوند: يک دسته مفاهيمي که به‌منزلهٔ قالب‌هايي براي امور يک‌ساني هستند و حدود ماهوي آنها را مشخص مي‌سازند (مفاهيم ماهوي)، و ديگري مفاهيمي که از اصل هستي و روابط وجودي و نيز از نقص و امور عدمي حکايت مي‌کنند و نمايشگر ماهيت خاصي نيستند (مفاهيم فلسفي). دستهٔ اول طبعاً ماهيت مشترک بين افراد، و به عبارت ديگر حدود يک‌سان موجودات را نشان مي‌دهند، اما دستهٔ دوم چنين شأني را ندارند و چون انتزاع آنها مرهون ديدگاه عقلي خاصي است و به اصطلاح عروضشان ذهني است، صدق آنها بر موارد متعدد نشانهٔ وحدت ديدگاهي است که عقل دربارهٔ آنها دارد، هرچند از نظر ماهيت و حدود وجودي مختلف باشند، مانند مفهوم علت که هم بر امور مادي صدق مي‌کند و هم بر امور مجرد که اختلاف ماهوي با آنها دارند.

البته انتزاع مفهوم «علت» از امور مختلف‌الحقيقه، گزاف و بي‌حساب نيست، اما نمي‌تواند وحدت مفهومي آن، دليل وحدت حقيقت مصاديق باشد و کافي است که همه آنها در اين جهت شريک باشند که موجود ديگري بر آنها توقف دارد؛ جهتي که با التفات عقل تعيّن مي‌يابد. براي اينکه اين‌گونه جهات عقلي با جهات خارجي و حدود وجودي اشتباه نشوند، بهتر اين است که اصطلاح «انحا و شئون وجودي» را به‌جاي «حدود وجودي» دربارهٔ آنها به‌کار ببريم و مثلاً بگوييم وحدت مفهوم علت، نشانهٔ اشتراک نحوهٔ وجود، يا اشتراک چند موجود در شأن واحدي است، يعني همه آنها در اين جهت شريک‌اند که در موجود ديگري تأثير مي‌کنند يا وجود ديگري وابسته به آنهاست.

همچنين کثرت مفاهيم فلسفي، يا تعدد مفاهيم ماهوي و فلسفي در موردي، دليل

کثرت جهات و حيثيات خارجي آن نمي‌شود و چنان‌که در مورد وجدانيات و علوم حضوري دانستيم، با اينکه معلوم ما امر واحد و بسيطي است، ذهن مفاهيم متعددي از آن مي‌گيرد و آن را به‌صورت قضيه‌اي مرکب از چند مفهوم منعکس مي‌سازد.

نيز صدق يک مفهوم فلسفي، مانند مفهوم علت بر مورد خاصي، دليل نفي مقابل آن نيست، برخلاف مفاهيم ماهوي؛ مثلاً اگر مفهوم «سفيد» بر جسمي صادق بود، ديگر مفهوم «سياه» در همان حال و بر همان نقطه صادق نخواهد بود، به‌خلاف اينکه شي‌ء واحدي در عين حال که متصف به «علت» براي موجودي مي‌شود، متصف به «معلول» براي موجود ديگري مي‌گردد. به عبارت اصطلاحي، براي تحقق تقابل در مفاهيم فلسفي، بايد وحدت جهت و اضافه را نيز در نظر گرفت.

حاصل آنکه در مقام به‌کار گرفتن مفاهيم، بايد به دو نکته مهم توجه داشته باشيم: يکي آنکه ويژگي خاص هر نوع از مفاهيم را در نظر داشته باشيم که مبادا بي‌جهت حکم نوع خاصي از مفاهيم را به انواع ديگر تعميم ندهيم و مخصوصاً به ويژگي‌هاي هريک از مفاهيم ماهوي و فلسفي و منطقي توجه داشته باشيم؛ زيرا بسياري از مشکلات فلسفي در اثر خلط بين اين مفاهيم پديد آمده است، و ديگري آنکه ويژگي مفاهيم را به مصاديق، و بالعکس ويژگي مصاديق را به مفاهيم سرايت ندهيم تا در دام مغالطه و اشتباه مفهوم با مصداق نيفتيم. ‌‌‌‌‌

‌‌‌هشداري دربارهٔ الفاظ

دانستيم که ابزار اصلي انديشيدن و استدلال کردن، مفاهيم و معقولات است، ولي نقل و انتقال انديشه‌ها و تفهيم و تفهم، همواره به‌وسيله الفاظ صورت مي‌گيرد و همان‌گونه که مفاهيم نقش مرآت و آينه را براي امور خارجي ايفا مي‌کنند، الفاظ نيز همين نقش را نسبت به مفاهيم بازي مي‌کنند و ميان الفاظ و مفاهيم آن‌چنان رابطه مستحکمي به وجود مي‌آيد که غالباً هنگام فکر کردن، الفاظ حاکي از مفاهيم به ذهن مي‌آيد و بر اين اساس، الفاظ را

«وجود لفظي» اشياء ناميده‌اند، چنان‌که مفاهيم را «وجود ذهني» آنها تلقي کرده‌اند و بعضي چندان مبالغه کرده‌اند که اساساً فکر کردن را سخن گفتن ذهني دانسته‌اند، و طرف‌داران مکتب «تحليل زباني» و «لينگويستيک» پنداشته‌اند که مفاهيم فلسفي، واقعيتي وراي الفاظ ندارند و بازگشت بحث‌هاي فلسفي، به شاخه‌اي از مباحث زبان‌شناختي است؛ پنداري که بي‌مايگي آن تا حدودي در مبحث شناخت‌شناسي آشکار شده است.

رابطه لفظ و معنا گاهي چنين توهمي را پديد مي‌آورد که صفات الفاظ به مفاهيم هم سرايت مي‌کند و مثلاً وحدت لفظ و اشتراک لفظي از نوعي وحدت معنا و مفهوم حکايت مي‌کند، چنان‌که برعکس گاهي مشترک معنوي از قبيل مشترک لفظي پنداشته مي‌شود، يا اينکه کليد حل مشکلات فلسفي از تبيين شئون الفاظ و حقيقت و مجاز و استعاره و مانند آنها جست‌وجو مي‌گردد، يا اينکه مفاهيمي که در لفظ و اصطلاح واحدي شريک هستند، در اثر قرابت به‌جاي يکديگر گرفته مي‌شوند و مغالطه‌اي از باب اشتراک لفظي رخ مي‌دهد، چنان‌که در درس چهارم اشاره شد. از‌اين‌رو بايد دقت کرد که مسائل لفظي با مسائل معنوي درنياميزند و همچنين احکام الفاظ به معاني سرايت داده نشود و نيز در هر مبحثي معناي مورد نظر کاملاً مشخص شود تا مغالطه‌اي از جهت اشتراک در لفظ پيش نيايد. ‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌بداهت مفهوم وجود

در بخش اول دانستيم که قبل از شروع در مسائل هر علم، بايد نخست موضوع آن را بشناسيم و تصور صحيحي از آن داشته باشيم، و نيز در هر علم حقيقي (= غيرقراردادي) بايد از وجود حقيقي موضوع آن آگاه باشيم تا مباحثي که بر محور آن دور مي‌زند، بي‌پايه و بي‌اساس نباشد، و در صورتي که وجود موضوع بديهي نباشد، بايد به عنوان يکي از مبادي تصديقي علم اثبات شود، که معمولاً اين کار در علم ديگري انجام مي‌گيرد و نيازمند به بحث‌هاي فلسفي است. اکنون ببينيم موضوع خود فلسفه از نظر تصور و تصديق چگونه است.

براساس تعريفي که از فلسفه اُولي يا متافيزيک شده، موضوع اين علم «موجود مطلق»

يا «موجود بما هو موجود» است. اما مفهوم «موجود» از بديهي‌ترين مفاهيم است که ذهن از همه موجودات انتزاع مي‌کند، و نه نيازي به تعريف دارد و نه اساساً چنين کاري ممکن است؛ زيرا همچنان که در مفهوم «علم» گفته شد که مفهومي روشن‌تر از آن يافت نمي‌شود که بتوان آن را مبّين معناي علم قرار داد، در اينجا هم امر به همين منوال است.

يکي از شواهد روشن بر بداهت مفهوم وجود اين است: همان‌گونه که در مبحث شناخت‌شناسي دانستيم، هنگامي که يک معلوم حضوري در ذهن منعکس مي‌شود، به‌صورت قضيهٔ هلية‌ بسيطه درمي‌آيد که محمول آن «موجود» است و اين کاري است که ذهن نسبت به ساده‌ترين و ابتدايي‌ترين يافته‌هاي حضوري و شهودي انجام مي‌دهد و اگر مفهوم روشني از وجود و موجود نمي‌داشت، چنين کاري ممکن نمي‌بود.

با اين وصف، شبهاتي پيرامون مفهوم وجود و موجود القا شده و بحث‌هايي را در فلسفه‌هاي غربي و اسلامي برانگيخته است که با اختصار به آنها اشاره مي‌شود. ‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌نسبت بين وجود و ادراک

ازجمله بحث‌هايي که پيرامون مفهوم وجود مطرح شده، اين است که بارکلي ‌ادعا کرده است که معناي «وجود» چيزي جز «درک‌کردن يا درک‌شدن» نيست، ولي فلاسفه آن را به معناي ديگري گرفته‌اند و به‌دنبال آن، بحث‌هاي بي‌حاصلي را مطرح ساخته‌اند که منشأ آن همان سوء استعمال اين واژه مي‌باشد. وي بر اين ادعا پاي مي‌فشرد و آن را يکي از اصول نظريهٔ فلسفي خودش قلمداد مي‌کند.

حقيقت اين است که خود بارکلي‌ به اين اتهام سزاوارتر است؛ زيرا معناي اين واژه و معادل‌هايش در همه زبان‌ها (مانند هستي در زبان فارسي) جاي هيچ‌گونه ابهامي ندارد و ابداً معناي درک‌شدن يا درک‌کردن را نمي‌فهماند، و اگر در بعضي از زبان‌ها واژه معادل «وجود» يا واژه معادل «ادراک»، ريشهٔ مشترک داشته باشد، نبايد آن را در معناي معروف اين کلمه دخالت داد.

ازجمله شواهد بطلان اين ادعا، آن است که وجود بيش از يک معنا ندارد، در صورتي که درک‌کردن و درک‌شدن دو معناي مختلف‌اند. نيز معناي وجود، يک مفهوم نفسي است که در آن نسبتي به فاعل يا مفعول لحاظ نمي‌شود و به همين جهت بر وجود خداي متعالي هم که جاي توهم نسبت فاعلي و مفعولي ندارد اطلاق مي‌گردد، به‌خلاف معناي ادراک که متضمن نسبت به فاعل و مفعول است.

در واقع اين سخن بارکلي يکي از موارد اشتباه مفهوم به مصداق است، آن هم اشتباهي مضاعف! زيرا وي مقام ثبوت و اثبات را باهم خلط کرده است و لازمهٔ اثبات وجود براي موجودات را که درک‌کردن يا درک‌شدن مي‌باشد، به ثبوت نفس‌الامري آنها نسبت داده است.

حاصل آنکه مفهوم وجود و مفهوم ادراک، دو مفهوم متباين هستند و مفهوم هيچ‌کدام، از تحليل مفهوم ديگري به‌دست نمي‌آيد. تنها چيزي که مي‌توان گفت اين است که بعد از اثبات وجود خدا و احاطهٔ علمي او بر همه موجودات، مي‌توان گفت هر موجودي يا درک‌کننده است يا درک‌شونده؛ زيرا اگر موجودي درک‌کننده هم نباشد، دست‌کم متعلق علم الهي مي‌باشد. اما اين تساوي در مصداق که نيازمند به براهيني مي‌باشد، ربطي به تساوي مفهوم وجود با مفهوم ادراک ندارد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خلاصه

1. سروکار عقل همواره با مفاهيم ذهني است و حتي استفاده از علوم حضوري در فکر و استدلال، متوقف بر گرفتن مفاهيم ذهني از آنهاست.

2. استفاده از مفاهيم به‌صورت‌هاي مختلفي انجام مي‌گيرد و اين اختلاف يا مربوط به اختلاف ذاتي خود مفاهيم است، مانند تفاوتي که بين مفاهيم ماهوي و فلسفي و منطقي وجود دارد، و يا مربوط به اختلاف جهات و حيثياتي است که براي آنها در نظر گرفته مي‌شود، مانند حيثيت مفهومي و حيثيت وجودي.

3. وحدت مفاهيم ماهوي، نشانهٔ حدود وجودي مشترک و يک‌سان بين مصاديق خارجي است، ولي وحدت مفهوم فلسفي، نشانهٔ وحدت ديدگاه عقل در انتزاع آن مي‌باشد و مي‌توان از آن به وحدت نحوه يا شأن وجود تعبير کرد.

4. کثرت مفاهيم فلسفي يا تعدد معقولات اُولي و ثانيه‌اي که از يک مورد انتزاع مي‌شوند، نشانهٔ تعدد حيثيات عيني و خارجي آن نيست.

5. در تقابل مفاهيم فلسفي بايد وحدت جهت و اضافه را نيز در نظر گرفت.

6. در مقام فکر و استدلال بايد ويژگي‌هاي مفاهيم را مورد توجه قرار داد و مخصوصاً از خلط احکام مفاهيم با مصاديق احتراز کرد، که مغالطه‌اي از باب اشتباه مفهوم به مصداق رخ ندهد.

7. رابطه حکايت و نمايشگري که بين الفاظ و معاني وجود دارد، ممکن است منشأ خلط احکام لفظ با احکام معنا شود، چنان‌که ممکن است در مشترکات لفظي معنايي به‌جاي معناي ديگر گرفته شود و مغالطه‌اي از باب اشتراک لفظ رخ دهد.

8. «موجود» که موضوع فلسفه اُولي است از نظر مفهوم، بديهي و بي‌نياز از تعريف است و يکي از شواهد آن، انعکاس معلومات حضوري به‌صورت هليات بسيطه در ذهن است که در آنها از مفهوم «موجود» استفاده مي‌شود.

9. بارکلي مفهوم وجود را مساوي با درک‌کردن و درک‌شدن پنداشته و فلاسفه را به سوء استعمال اين واژه، متهم ساخته است.

10. ولي خود او به اين اتهام سزاوارتر است؛ زيرا تباين مفهوم وجود و مفهوم درک روشن است و از شواهد آن، وحدت مفهوم وجود و خالي بودن آن از نسبت فاعل و مفعول مي‌باشد. اما تساوي مصداق که نيازمند به برهان است، ربطي به اتحاد مفهومي ندارد.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org