قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درس بيست و دوم‌‌

 

‌‌‌‌‌‌مفهوم وجود

 

 

شامل:

—  وحدت مفهوم وجود

—  مفهوم اسمي و مفهوم حرفي وجود

—  وجود و موجود

 

 

 

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وحدت مفهوم وجود

يکي ديگر از مباحثي که پيرامون مفهوم وجود مطرح شده، اين است که آيا وجود به معناي واحدي بر همه موجودات حمل مي‌شود و به اصطلاح مشترک معنوي است، ‌يا اينکه داراي معاني متعددي مي‌باشد و از قبيل مشترکات لفظي است؟

منشأ اين بحث از آنجاست که گروهي از متکلمين پنداشته‌اند که وجود را به معنايي که به مخلوقات نسبت داده مي‌شود، نمي‌توان به خداي متعالي نسبت داد. از‌اين‌رو بعضي گفته‌اند که وجود به هر چيزي نسبت داده شود، معناي همان چيز را خواهد داشت؛ مثلاً در مورد انسان، معناي انسان را دارد و در مورد درخت، معناي درخت را. بعضي ديگر براي آن، دو معنا قائل شده‌اند: يکي مخصوص خداي متعالي، و ديگري مشترک بين همه مخلوقات.

خاستگاه اين شبهه، خلط بين ويژگي‌هاي مفهوم و مصداق است،‌ يعني آنچه در مورد خداي متعالي قابل مقايسه با مخلوقات نيست، مصداق وجود است نه مفهوم آن، و اختلاف در مصاديق، موجب اختلاف در مفهوم نمي‌شود، و مي‌توان خاستگاه آن را خلط بين مفاهيم ماهوي و فلسفي دانست، به اين تقرير: هنگامي وحدت مفهوم، نشانهٔ ماهيت مشترک بين مصاديق است که از قبيل مفاهيم ماهوي باشد، ولي مفهوم وجود از قبيل مفاهيم فلسفي است و وحدت آن فقط نشانهٔ وحدت حيثيتي است که عقل براي انتزاع آن در نظر مي‌گيرد و آن عبارت است از حيثيت طرد عدم.

فلسفه اسلامي در مقام رد قول اول بياناتي ايراد کرده‌اند، از‌جمله آنکه اگر وجود بر

هر چيزي که حمل مي‌شد معناي همان موضوع را مي‌داشت، لازمه‌اش اين بود که حمل در هليات بسيطه که از قبيل حمل شايع است، به حمل اولي و بديهي برگردد، و نيز شناخت موضوع و محمول آنها يک‌سان باشد، به‌طوري که اگر کسي معناي موضوع را ندانست، معناي محمول را هم نفهمد.

براي ردّ قول دوم نيز بياني دارند که حاصلش اين است: اگر معناي وجود در مورد خداي متعالي، غير از معناي آن در مورد ممکنات مي‌بود، لازمه‌اش اين بود که نقيض معناي هريک بر ديگري منطبق گردد؛ زيرا هيچ چيزي نيست که يکي از نقيضين بر آن صدق نکند؛ مثلاً هر چيزي يا «انسان» است و يا «لا انسان» و نقيض معناي وجود در ممکنات، عدم است. حال اگر وجود به همين معناي مقابل عدم به خدا نسبت داده نشود، بايد نقيض آن (عدم) به آفريدگار نسبت داده شود و وجودي که به او نسبت داده مي‌شود در واقع از مصاديق عدم باشد!

به هر حال کسي که ذهنش با چنان شبهه‌اي مشوب نشده باشد، ترديدي نخواهد داشت که واژه وجود و هستي در همه موارد به يک معنا به‌کار مي‌رود، و لازمهٔ وحدت مفهوم وجود اين نيست که همه موجودات داراي ماهيت مشترکي باشند.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مفهوم اسمي و مفهوم حرفي وجود

سومين بحثي که پيرامون مفهوم وجود مطرح شده دربارهٔ اشتراک واژه وجود بين معناي اسمي و مستقل، و معناي حرفي و ربطي است.

توضيح آنکه در قضيهٔ منطقي علاوه بر دو مفهوم اسمي و مستقل (موضوع و محمول)، مفهوم ديگري لحاظ مي‌شود که رابط بين آنهاست و در زبان فارسي با لفظ «است» به آن اشاره مي‌شود، ولي در زبان عربي معادلي ندارد و هيئت ترکيبي جمله را مي‌توان حاکي از آن به‌شمار آورد. اين مفهوم از قبيل معاني حرفي است و مانند معاني حروف اضافه استقلالاً قابل تصور نيست، بلکه بايد آن را در ضمن جمله درک کرد. منطقيين اين معناي

حرفي را «وجود ربطي» يا «وجود رابط» مي‌نامند، در برابر معناي اسمي آن که مي‌تواند محمول واقع شود و از‌اين‌رو آن را «وجود محمولي» مي‌خوانند.

صدرالمتألهين در اسفار تصريح کرده است که استعمال واژه «وجود» در چنين معناي حرفي، به اصطلاح خاصي غير از معناي معروف و مصطلح آن است که معنايي اسمي و مستقل مي‌باشد و بنابراين بايد کاربرد کلمهٔ وجود را در اين دو معنا به‌صورت مشترک لفظي دانست.

ولي بعضي ديگر به اين نکته توجه نکرده‌اند و مفهوم وجود را مطلقاً مشترک معنوي دانسته‌اند، بلکه پا را فراتر نهاده خواسته‌اند از راه چنين مفهومي وجود عيني رابط را نيز اثبات کنند، به اين بيان که وقتي مثلاً مي‌گوييم «علي دانشمند است»، واژه «علي» حکايت از شخص خاصي مي‌کند و در ازاي واژه «دانشمند» هم دانش وي وجود دارد که آن هم در خارج موجود است، پس مفهوم رابط قضيه هم که با لفظ «است» نشان داده مي‌شود، حکايت از نسبت خارجي بين دانش و علي مي‌نمايد، بنابراين در متن خارج هم نوعي وجود ربطي اثبات مي‌شود.

ولي در اينجا هم بين مفاهيم و احکام منطقي با مفاهيم و احکام فلسفي، خلطي صورت گرفته و احکام قضيه را که مربوط به مفاهيم ذهني است به مصاديق خارجي سرايت داده‌اند. بر اين اساس وجود نسبت در هليات بسيطه را انکار کرده‌اند، به اين جهت که نمي‌توان بين خود شي‌ء و وجود آن نسبتي تصور کرد. در صورتي که وجود نسبت در قضيه‌اي که حاکي از يک امر بسيط است، مستلزم وجود خارجي نسبت در مصداق آن نيست، بلکه اساساً هيچ‌گاه نمي‌توان نسبت را از امور عيني و خارجي به‌حساب آورد، و نهايت چيزي که مي‌توان گفت اين است که نسبت در هليات بسيطه، نشانهٔ وحدت مصداق موضوع و محمول، و در هليات مرکبه، نشانهٔ اتحاد عيني آنهاست. عجيب اين است که بعضي از فلسفه مغرب‌زمين اصلاً معناي اسمي وجود (وجود محمولي) را انکار کرده‌اند و مفهوم وجود را منحصر در معناي حرفي و رابط بين موضوع و محمول پنداشته‌اند و

بدين‌ترتيب هليات بسيطه را «شبه قضيه» شمرده‌اند نه قضيهٔ حقيقي؛ زيرا اين‌گونه قضايا به گمان ايشان در واقع محمولي ندارند!

حقيقت اين است که اين‌گونه سخنان از ضعف قدرت ذهن بر تحليلات فلسفي نشئت مي‌گيرد، وگرنه مفهوم اسمي و استقلالي وجود، چيزي نيست که قابل انکار باشد، بلکه معناي حرفي آن است که بايد با زحمت اثبات شود، مخصوصاً براي کساني که در زبان ايشان معادل خاصي براي آن يافت نمي‌شود.

شايد منشأ انکار معناي اسمي وجود، اين باشد که در زبان انکارکنندگان، معادل معناي اسمي و حرفي وجود يکي است، برخلاف زبان فارسي که در ازاي معناي اسمي آن واژه هستي به‌کار مي‌رود، و در ازاي معناي حرفي آن واژه «است». از اينجا چنين توهمي براي ايشان پيش آمده که معناي وجود مطلقاً از قبيل معاني حرفي است.

باري، مجدداً تأکيد مي‌کنيم که در مباحث فلسفي نبايد روي بحث‌هاي لفظي تکيه شود، و احکام دستوري و زبان‌شناختي نبايد مبناي حل مشکلات فلسفي قرار گيرد و همواره بايد مواظب باشيم که ويژگي‌هاي الفاظ، ما را در راه شناخت دقيق مفاهيم گمراه نسازد و نيز ويژگي‌هاي مفاهيم، ما را در شناختن احکام موجودات عيني به اشتباه نيندازد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وجود و موجود

نکته ديگري که دربارهٔ واژه وجود و مفهوم آن قابل تذکر است، اين است که لفظ «وجود» از آن جهت که مبدأ اشتقاق «موجود» به‌حساب مي‌آيد، مصدر و متضمن معناي «حَدَث» و نسبت آن به فاعل يا مفعول است و معادل آن در فارسي، واژه «بودن» مي‌باشد. چنان‌که واژه «موجود» از نظر ادبي «اسم مفعول» و متضمن معناي وقوع فعل بر ذات است، و گاهي از کلمهٔ «موجود»، مصدر جعلي به‌صورت «موجوديت» گرفته مي‌شود و مساوي با «وجود» به‌کار مي‌رود.

الفاظي که در زبان عربي به‌صورت مصدر استعمال مي‌شوند، گاهي از معناي نسبت به فاعل يا مفعول تجريد شده، به‌صورت اسم مصدر به‌کار مي‌روند که دلالت بر اصل حدث دارد. بنابراين براي وجود هم مي‌توان چنين معناي اسم مصدري را در نظر گرفت.

از سوي ديگر معاني حَدَثي که دلالت بر حرکت، و دست‌کم دلالت بر حالت و کيفيتي دارند، مستقيماً قابل حمل بر ذوات نيستند؛ مثلاً نمي‌توان «رفتن» را که مصدر است يا «رفتار» را که اسم مصدر است بر شي‌ء يا شخصي حمل کرد، بلکه يا بايد مشتقي از آن گرفت و مثلاً کلمهٔ «رونده» را محمول قرار داد و يا کلمهٔ ديگري را که متضمن معناي مشتق باشد به آن اضافه کرد و مثلاً گفت «صاحب رفتار». قسم اول را اصطلاحاً «حمل هو هو» و قسم دوم را «حمل ذو هو» مي‌نامند. از باب نمونه حمل «حيوان» را بر «انسان» حمل هو هو، و حمل «حيات» را بر او حمل ذو هو مي‌خوانند.

اين مباحث چنان‌که ملاحظه مي‌شود در اصل، مربوط به دستور زبان است که قواعد آن قراردادي است و در زبان‌هاي مختلف تفاوت مي‌کند، و بعضي از زبان‌ها از نظر وسعت لغات و قواعد دستوري، غني‌تر، و بعضي ديگر محدودتر هستند. ولي از آنجا که ممکن است رابطه لفظ و معنا موجب اشتباهاتي در بحث‌هاي فلسفي گردد، لازم است تذکر دهيم که در کاربرد واژه‌هاي وجود و موجود در مباحث فلسفي نه‌تنها اين ويژگي‌هاي زبان‌شناختي مورد توجه قرار نمي‌گيرد، بلکه اساساً توجه به آنها ذهن را از دريافتن معاني منظور منحرف مي‌سازد.

فلاسفه نه هنگامي که واژه «وجود» را به‌کار مي‌برند، معناي مصدري و حدثي را در نظر مي‌گيرند، و نه هنگامي که واژه «موجود» را به‌کار مي‌گيرند، معناي مشتق و اسم مفعولي را؛ مثلاً هنگامي که دربارهٔ خداي متعالي مي‌گويند «وجود محض» است، آيا در اين تعبير جايي براي معناي «حدث» و نسبت به فاعل و مفعول، يا معناي کيفيت و حالت و نسبت آن به ذات مي‌توان يافت؟ و آيا مي‌توان بر ايشان خرده گرفت که چگونه لفظ وجود را بر خداي متعالي اطلاق مي‌کنيد، در حالي که حمل مصدر بر ذات، صحيح

نيست؟ و يا هنگامي که تعبير «موجود» را دربارهٔ همه واقعيات به‌کار مي‌برند و آنها را شامل واجب‌الوجود و ممکن‌الوجود مي‌دانند، آيا مي‌توان معناي اسم مفعولي را از آن فهميد؟ و آيا مي‌توان بر اين اساس استدلال کرد که اقتضاي اسم مفعول آن است که فاعلي داشته باشد، پس خدا هم فاعلي لازم دارد؟ و يا برعکس، چون کلمهٔ «موجود» چنين دلالتي دارد، استعمال آن در مورد واجب‌الوجود صحيح نيست و نمي‌توان گفت خدا موجود است؟!

بديهي است که اين‌گونه بحث‌هاي زبان‌شناسانه، جايي در فلسفه نخواهد داشت و پرداختن به آنها نه‌تنها مشکلي از مشکلات فلسفه را حل نمي‌کند، بلکه بر مشکلات آن مي‌افزايد و نتيجه‌اي جز کژانديشي و انحراف فکري به بار نخواهد آورد. براي احتراز از سوء فهم و مغالطه بايد به معاني اصطلاحي واژه‌ها دقيقاً توجه کرد و در مواردي که با معاني لغوي و عرفي يا اصطلاحات ساير علوم وفق نمي‌دهد، تفاوت آنها را کاملاً در نظر گرفت تا خلط و اشتباهي رخ ندهد.

حاصل آنکه مفهوم فلسفي وجود، مساوي است با مطلق واقعيت، و در نقطهٔ مقابل عدم قرار دارد و به‌اصطلاح نقيض آن است، و از ذات مقدس الهي گرفته تا واقعيت‌هاي مجرد و مادي، و همچنين از جواهر تا اعراض و از ذوات تا حالات، همه را دربر‌مي‌گيرد. همين واقعيت‌هاي عيني هنگامي که در ذهن به‌صورت قضيه منعکس مي‌گردند، دست‌کم دو مفهوم اسمي از آنها گرفته مي‌شود که يکي در طرف موضوع قرار مي‌گيرد و معمولاً از مفاهيم ماهوي است، و ديگري که مفهوم «موجود» باشد در طرف محمول قرار مي‌گيرد که از مفاهيم فلسفي است، و مشتق بودن آن مقتضاي محمول بودن آن است. ‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌خلاصه

1. گروهي از متکلمين پنداشته‌اند که واژه «وجود» را با يک معنا نمي‌توان هم به خدا نسبت داد و هم به مخلوقات. از‌اين‌رو بعضي از ايشان گفته‌اند که وجود به هر چيزي

نسبت داده شود معناي همان چيز را خواهد داشت. بعضي ديگر براي آن، دو معنا قائل شده‌اند: يکي مخصوص خدا، و ديگري مشترک بين همه مخلوقات.

2. منشأ شبههٔ ايشان خلط بين مفهوم و مصداق است، يعني مصداق، وجود است که در خدا و مخلوقات فرق مي‌کند، نه مفهوم آن و مي‌توان منشأ آن را خلط بين مفاهيم ماهوي و فلسفي دانست، يعني اشتراک يک مفهوم فلسفي دليل وحدت ماهوي موارد آن نيست.

3. لازمهٔ قول اول اين است که هليات بسيطه از قبيل حمل اولي و بديهي باشند، و نيز شناخت موضوع و محمول آنها يک‌سان باشد.

4. لازمهٔ قول دوم اين است که وجودي که به خداي متعالي نسبت داده مي‌شود، از مصاديق نقيض وجودي باشد که به ممکنات نسبت داده مي‌شود، يعني از مصاديق عدم باشد.

5. منطقيين رابطه قضايا را که مفهومي حرفي است «وجود رابط» ناميده‌اند و اشتراک وجود بين اين معناي حرفي و معناي اسمي معروفش، از قبيل اشتراک لفظي است.

6. وجود رابط در قضايا دليل وجود رابط عيني نمي‌شود، و چنان‌که قبلاً گفته شد احکام فلسفي را نمي‌توان از احکام منطقي استنتاج کرد.

7. بعضي از فلسفه غربي مفهوم اسمي وجود را انکار کرده‌اند و براساس آن، هلية‌ بسيطه را قضيهٔ حقيقي نشمرده‌اند.

8. شايد منشأ اين توهم، اين باشد که در زبان ايشان واژه‌اي که حاکي از رابط قضاياست، عيناً همان واژه‌اي باشد که از مفهوم اسمي حکايت مي‌کند.

9. دربارهٔ الفاظ وجود و موجود بحث‌هايي انجام گرفته که ربطي به فلسفه ندارد، مانند مصدر يا اسم مصدر بودن وجود، و اسم مفعول بودن موجود، و لوازمي که بر آنها مترتب مي‌شود.

10. وجود در اصطلاح فلسفي مساوي با واقعيت است و هم شامل ذوات مي‌شود و

هم اَحداث و حالات، و هنگامي که واقعيت خارجي به‌صورت قضيه‌اي در ذهن منعکس مي‌شود، مفهوم «موجود» محمول آن قرار مي‌گيرد که در آن هم جهات ادبي لحاظ نمي‌شود.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org