- پيش گفتار
- درساول:دوستان واقعى اهل بيت(عليهم السلام)
- درسدوم:محاسبه نفس (1)
- درسسوم:محاسبه نفس (2)
- درسچهارم:نگاه مؤمن به دنيا
- درسپنجم:دعوت به اهل بيت(عليهم السلام) با رفتار و گفتار
- درسششم:نشانههاى ايمان و مؤمن حقيقى
- درسهفتم:رابطه ابزار انگارى دين و جهل دينى
- درسهشتم:ثمرات استقامت در دين دارى
- درسنهم:شرط نجات بخش بودن ولايت اهل بيت(عليهم السلام)
- درسدهم:خوف و رجا
- درسيازدهم:شادى از ديدگاه اسلام
- درسدوازدهم:دامهاى شيطانى
- درسسيزدهم:برحذر بودن از چند كاستى اخلاقى
- درسچهاردهم:پاداشهايى بزرگ براى شيعيان واقعى
- درسپانزدهم:شيعه از منظر امام صادق(عليه السلام)
- درسشانزدهم:گناه مغفور و نيكى مقبول
- درسهفدهم:راه رسيدن به جوار الهى
- درسهجدهم:چند نكته و سفارش اخلاقى
- درسنوزدهم:عاقل، برحذر از تملق جاهل
- درسبيستم:رابطه مؤمن با دنيا و ماديات
- درسبيستويكم:رابطه مؤمن با مؤمنان ديگر
- درسبيستودوم:پندهايى براى خردورزان
- درسبيستوسوم:سفارشهاى عيسى بن مريم(عليه السلام) به حواريون
- درسبيستوچهارم:اخلاق سالكان
- درسبيستوپنجم:خدا و آخرت، غايت افعال مؤمن
- درس بيستوششم:نماز مقبول و آثار آن
- درسبيستوهفتم:بحثى پيرامون حيا
- درسبيستوهشتم:محبت اهل بيت(عليهم السلام) پايه م ،حكم اسلام
درس بيست و هفتم
بحثى پيرامون حيا
ـ حيا، لباس اسلام
ـ حياى مطلوب و مصاديق آن
ـ تفاوت حيا با خجالت
ـ مطلوبترين حيا
بحثى پيرامون حيا
يَا ابْنَ جُنْدَب الاِْسلامُ عُريانٌ فَلِباسُهُ الْحَياءُ و زينَتُهُ الوَقارُ و مُرُوَّتُهُ اَلْعَمَلُ الصّالحُ و عِمادُهُ الْوَرَعُ.
حيا، لباس اسلام
درباره حيا و مصاديق و آثار آن، مضامين مختلفى در قرآن كريم آمده است. از باب مثال، كلمه «استحياء» در داستان حضرت موسى(عليه السلام) و دختران شعيب آمده است؛ آنجا كه مىفرمايد: فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياء.(1) همچنين روايات بسيارى درباره اهميت حيا و فضايل آن، مخصوصاً براى خانمها، وارد شده كه جاى تأمّل و دقت فراوان دارد. مضمون بعضى از اين روايات اين است كه «حيا» و «ايمان» با يكديگر تلازم دارند؛ به اين معنا كه اگر حيا از انسان سلب شود، ايمان هم از بين خواهد رفت. در برخى ديگر از روايات به اين نكته اشاره شده است كه كار انسان بىحيا به آن جا مىكشد كه ربقه اسلام از گردنش برداشته مىشود؛ يعنى خداى ناكرده از كفر سر در مىآورد.(2) همچنين رواياتى به اين مضمون داريم كه اگر اراده خداوند بر اين قرار بگيرد كه كسى يا قومى را هلاك كند، يعنى
به خاطر اعمال بدشان بخواهد آنها را مؤاخذه نمايد، حيا را از ايشان مىگيرد: اذا اراد اللّهُ عزّ و جل هلاكَ عبد نَزَعَ منهُ الحياء.(3) حيا كه از انسان گرفتهشد، ديگر حيات حقيقى براى وى مفهومى نخواهد داشت.
متأسفانه گاهى از اين مسأله سوء برداشت مىشود و برخى حيا را با هر نوع خجالت
1. قصص (28)، 25.
2. نظير اين روايت كه از امام باقر(عليه السلام) نقل شده است: الحياءُ والايمانُ مقرونانِ فى قَرْن فاذا ذَهَبَ اَحَدُهما تَبِعَهُ صاحبُهُ؛ حيا و ايمان قرين يكديگرند، پس هرگاه يكى از آنها برود ديگرى نيز خواهد رفت. بحارالانوار، ج 78، باب 22، روايت 5.
3. اصول كافى، ج 2، ص 291، روايت 10.
كشيدن مساوى مىگيرند. بر اين اساس، چنين نتيجهگيرى مىكنند كه چون خجالت كشيدن موجب سلب اعتماد به نفس مىگردد و افراد خجالتى معمولا موفقيتى در اجتماع ندارند، پس نبايد زياد روى مسأله حيا تأكيد كرد! اين سوء برداشت از آنجا ناشى مىشود كه مفهوم حيايى كه مورد تأكيد نظام ارزشى اسلام مىباشد، به درستى تبيين نگرديده است. چطور ممكن است كه حيا با آن ارزش بالايى كه دارد آن قدر تنزل پيدا كند كه با كمرويىها و خجالت كشيدنهاى بىجا مساوى تلقى شود؟! براى اينكه مطلب روشن شود، بايد دقتى در خود اين مفهوم داشته باشيم؛ يعنى صرفنظر از جنبه اخلاقى، آن را به عنوان يك پديده روانشناختى مورد مطالعه قرار دهيم.
«حيا» در روانشناسى به عنوان يكى از انفعالات روانى معرفى مىشود. يكى از ويژگىهاى كلى حالات روانى اين است كه با هيچ تعريف خاصى نمىتوان آنها را به كسى كه فاقد آنها است، شناساند. براى مثال، شما نمىتوانيد به كسى كه هنوز برايش حالت تعجب پيش نيامده، بفهمانيد تعجب به چه معنا است. مفهوم عشق نيز از همين مقوله است؛ يعنى تا انسان مزه آن را نچشيده باشد، نمىتواند حقيقت آن را درك كند. بنابراين، با صرف تعريف از اينگونه مفاهيم، نمىتوان به حقيقت آن حالات روحى پى برد. حيا هم چنين خصوصيتى دارد، منتها چون براى همه انسانها كمابيش اين حالت پيش مىآيد، مىتوانند آن را درك كنند.
در روايتى، مُفَضَّل بن عمر از امام صادق(عليه السلام) نقل مىكند كه آن حضرت مىفرمايند: آن خصلتى كه خداوند ويژه انسانها قرار داده و حيوانات از آن محرومند، حيا است.
بركات بسيارى بر حيا مترتب است. بسيارى از مردم هستند كه اگر اين خصلت را نداشته باشند، به هيچ اصل اخلاقى پاىبند نمىشوند؛ به تعهدات خود عمل نمىكنند، امانتها را به صاحبانشان برنمىگردانند، دروغ مىگويند و به تدريج به همه صفات پست آلوده مىشوند. آنچه موجب مىشود مردم از بسيارى رذايل اخلاقى مصون بمانند، حيا است.
در مورد منشأ به وجود آمدن حيا در انسان بايد بگوييم دو چيز منشأ آن مىشود: يكى تمايل انسان به بىعيب و نقص بودن، و يكى هم علاقه به پوشاندن عيوب احتمالى خود از ديگران. انسان هنگامى از چيزى خجالت مىكشد كه بداند عيبى از او ظاهر شده و ديگرى نسبت به آن آگاهى پيدا كرده است.
اگر از انسان رفتار زشتى سر بزند كه ديگران بفهمند؛ يعنى عيب زشتى كه در وجودش
نهفته است بر ديگران ظاهر شود، حالتى به وى دست مىدهد كه همان خجالت كشيدن است. اين حالت، حالت مطلوبى براى انسان نيست، بلكه حالتى رنجآور و ناراحت كننده است. به حسب همان روايتى كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شد، فايده اين كار اين است كه انسان براى جلوگيرى از بروز چنين حالتى، سعى مىكند كار زشتى مرتكب نشود تا مبادا در نزد ديگران عيوبش آشكار گردد و موجب خجالت و سرافكندگىاش شود. انسان فطرتاً به گونهاى آفريده شده است كه اگر متوجه شود عيوبش بر ديگران ظاهر شده و يا احتمال بدهد كه ممكن است ديگران به عيوب وى پى ببرند، ناراحت مىشود و درصدد برمىآيد تا عيب خود را بپوشاند. اين حالت، در اصطلاح منطق، از اَعراض خاص انسان است كه انسان را از حيوان متمايز مىسازد. در قرآن مىخوانيم كه وقتى حضرت آدم و حوا از شجره منهيه تناول كردند، عورتشان (= عيوبشان) ظاهر شد. حال اينكه تناول از آن درخت چه رابطهاى با ظاهر شدن عورت آنها داشته، بستگى به اين دارد كه آن شجره منهيه و آثار مترتب بر آن را چه بدانيم؛ آيا اثر طبيعى درخت اين بود كه وقتى از آن تناول كردند، اين عيوب برايشان پديد آمد و يا اينكه پس از تناول از درخت، متوجه عورتشان شدند؟ ما فرض را بر اين مىگيريم كه آن شجره منهيه موجب شد تا غريزه شهوت در انسان پديد آيد و اندام مربوط به آن نيز در وجود وى ظاهر گردد. از اينرو، آدم و حوا متوجه اين اندام شدند و درصدد پوشاندن آن برآمدند. لذا از برگ درختان بهشتى براى ستر عورت خود استفاده كردند: فَلَمّا ذاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ؛(1) پس چون آن دو از آن درخت تناول كردند، شرمگاهشان بر ايشان آشكار شد و به چسباندن برگ[هاى درختان] آغاز كردند.
بنابراين، معلوم مىشود كه اين امرى فطرى است كه انسان نمىخواهد زشتىهاى وجودش را ديگران ببينند و اگر عيوبش بر ديگران آشكار گردد، حالت خجالت به وى دست مىدهد. اين حالت ناراحتكننده، همان حيا است. يكى از اوصاف حضرت آدم و ساير انبيا و اوصيا اين بوده كه حياى زيادى داشتند؛ يعنى از ظهور عيوبشان بسيار خجالت مىكشيدند. درباره سلمان فارسى نيز آمده است كه از فرط حيا، هيچگاه در طول عمر طولانى خود به عورت خويش نگاه نكرد.
اگر انسان از اينكه وجودش عيبناك باشد، باكى نداشته باشد و هيچگاه از اين حالت
1. اعراف (7)، 22.
ناراحت نشود، هر رفتار زشتى ممكن است از او سر بزند. انسان براى اينكه خجالت بكشد، بايد ذاتاً خواهان بىعيب و نقص بودن باشد. علاقه به كرامت نفس كه فرعِ حبّ ذات است، لازمه وجود انسان مىباشد. از اينرو، اگر انسان احساس نمايد كه برخى از امور با كرامت نفسش منافات دارد، درصدد رفع آنها برمىآيد. انسان براى اين خجالت مىكشد كه دوست دارد از هر جهت كامل باشد. علاقه به كرامت نفس و آبرومندى وقتى با رغبت به پوشاندن عيوب از ديگران همراه شد، حالت خجالت براى انسان پديد مىآيد. اگر خداوند حبّ نفس و حبّ كرامت نفس را در وجود انسان قرار نداده بود، چه بسا هيچگاه انسان دنبال كسب كمالات و فضايل اخلاقى نمىرفت.
حياى مطلوب و مصاديق آن
نكته مهمى كه ضرورت دارد در اينجا به آن اشاره كنيم، اين است كه شايد در عرف، مردم چيزى را بسيار بد بدانند، در حالى كه به واقع، عيب نبوده و انسان نبايد به سبب داشتن آن خجالت بكشد، يا اگر هم عيب و نقص است، نبايد اصرارى بر پوشاندن آن داشته باشد، زيرا افراط در اين كار موجب انزوا و محروم ماندن از بركات جامعه مىشود. مثلا، كسى كه چشمش معيوب است و قابل اصلاح شدن هم نيست، نبايد از اينكه مبادا ديگران متوجه عيب او بشوند، از حضور در اجتماع خوددارى كند؛ چرا كه در اين صورت از بسيارى فضايل و كمالات محروم مىگردد. به طور كلى، انسان بايد از افراط و تفريط در تمام زمينهها بر حذر باشد. اصرار بر پوشاندن عيوبى مانند نقص عضو، نيز نوعى افراط به حساب مىآيد و مذموم است.
صفات خوب معمولا بين دو صفت بد در طرف افراط و تفريط قرار مىگيرند. براى مثال، ارضاى غريزه جنسى از طريق اختيار نمودن همسرى مشروع و قانونى، عملى پسنديده است، ليكن شهوترانى و يا تن ندادن به ازدواج، هر دو، مذموم و از مصاديق افراط و تفريط در خصوص شهوت جنسى به شمار مىآيند. حياى مطلوب نيز حيايى است كه از افراط و تفريط به دور باشد. يكى از مصاديق حياى افراطى اين است كه انسان به سبب داشتن نقصى در اعضاى بدنش، از حضور در اجتماع خوددارى كند تا مبادا ديگران متوجه نقص اندام وى بشوند. اينگونه افراط در ستر عيوب انسان را از فعاليتهاى اجتماعى باز مىدارد. از اينرو،
خجالت كشيدن به سبب چنين عيوبى خوب نيست و حيا محسوب نمىشود. از سوى ديگر، اگر انسان ابايى نداشته باشد كه ديگران متوجه كارهاى زشتش بشوند، به حسب روايتى كه بيان گرديد، از انسانيت به دور مىافتد؛ زيرا از آن خصلتى كه خداوند در وجودش قرار داده بود تا به زشتىها آلوده نشود، به درستى استفاده نكرده است. حيا، كه عَرَض خاص انسانيت است، موجب مىشود تا انسان به رذايل اخلاقى مبتلا نگردد. از اينرو، بىباكى نسبت به انجام كارهاى زشت و ابا نداشتن از اينكه ديگران متوجه آنها بشوند نيز مذموم است. اگر انسان توانايى اين را دارد كه عيوب خود را رفع كند، حتماً بايد به چنين كارى اقدام نمايد. براى مثال، جاهل بودن عيب است و انسان براى رفع آن بايد تحصيل علم كند، اما برخى افراد به جاى اينكه با تحصيل علم، به رفع جهلشان مبادرت ورزند، سعى در پنهان نمودن آن مىنمايند؛ مانند دانشآموز و يا دانشجويى كه هيچ وقت از معلم و يا استاد خود سؤال نمىكند تا معلوم نشود كه او مسألهاى را نمىداند! اين كار عاقلانهاى نيست؛ چرا كه موجب مىشود تا انسان از بسيارى علوم و فضايل محروم گردد. در مورد مسايل شرعى نيز همينطور است. بسيارى از نوجوانانى كه تازه به سن تكليف رسيدهاند، درباره وظايف و تكاليف دينيشان سؤالاتى دارند، اما از اينكه آنها را مطرح كنند خجالت مىكشند.
بنابراين افراط و تفريط در خجالت كشيدن مذموم است. حياى مطلوب آن است كه انسان را از ارتكاب كار زشت باز دارد و در واقع حالتى متوسط و معتدل بين كمرويى، و دريدگى و بىشرمى است.
اما اين كه چه كارى زشت است، معمولا تحت تأثير نظام ارزشى يك جامعه است. ما مسلمانها بايد ببينيم آموزههاى دينى و اسلامى چه چيزهايى را زشت دانسته و انجام آنها را گناه تلقى كرده تا مرتكب آنها نشويم. اگر مرتكب گناه شديم، بايد خجالت بكشيم. ما نبايد از انجام كارى كه به ظاهر خلاف عرف است، اما خدا آن را مىپسندد خجالت بكشيم. متأسفانه بسيارى از مردم كه از حضور خدا غافلند، عكس اين حالت را دارند؛ يعنى از كارى كه نزد خداوند زشت و گناه است ـ نعوذ بالله ـ ابايى ندارند، ولى از انجام كارى كه مردم آن را نمىپسندند در حالى كه خدا آن را دوست دارد، خجالت مىكشند! آنان بسيارى از اوقات فراموش مىكنند كه خدا ناظر اعمالشان است، و لذا گناهانى را مرتكب مىشوند كه اگر همانها را نزد مردم انجام دهند، موجب خجالتشان مىشود. البته همين كه گناه كردن جلوى ديگران،
موجب خجالت آدمى مىشود، سرمايه خوبى است كه نبايد آن را از دست داد؛ چرا كه اگر خداى ناكرده انسان از اينكه ديگران متوجه گناه او بشوند شرمى نداشته باشد، ممكن است به ورطه هولناكى سقوط كند كه سر از كفر در بياورد. هر قدر از اينكه ديگران گناهش را بفهمند بيشتر خجالت بكشد، اميد نجاتش بيشتر است.
مسأله ديگر اين است كه گاهى دو خواسته متضاد در انسان شكل مىگيرد كه توجه به هر يك از آنها مىتواند به حيا يا بىحيايى بينجامد. مثلا، انسان از يك طرف مىخواهد در نزد مردم عزيز و محترم باشد و از طرف ديگر، نيازى دارد كه لازمه ارضاى آن، انجام عملى خلاف شرع است. در اينجا ممكن است انسان براى مرتبه اول كه آن كار زشت را انجام مىدهد، از اينكه ديگران متوجه گناه او بشوند خجالت بكشد؛ اما چون نمىتواند هر روز با خودش بجنگد و از طرفى مىخواهد نيازش را برطرف نمايد، كمكم به خودش تلقين مىكند كه آن كار آن قدرها هم زشت نيست. از اينرو، براى اينكه آزادانه آن كار را انجام دهد، دنبال كسى مىگردد كه با او همدرد باشد تا پيش او خجالت نكشد. همين حالت موجب مىشود كه به تدريج، چيزى كه در جامعه دينى مذموم شناخته مىشد، در اثر تكرار گناه، در نزد مردم، كارى عادى جلوه كند و قبح و زشتى آن برداشته شود. اينكه تأكيد شده، نبايد در جامعه اسلامى تجاهر به فسق وجود داشته باشد، از اينرو است كه ديگران جرأت ارتكاب گناه پيدا نكنند و خجالت از انجام گناه، مانع از آلوده شدن انسان به گناه گردد. وقتى مردم فعل گناهى را علنى و به دفعات فراوان انجام دادند قبح آن گناه در نظر آنها مىريزد و كمكم كار به اينجا مىكشد كه اصلا در حرمت آن تشكيك مىكنند و مىگويند: از كجا معلوم كه اين كار حرام باشد؟! شايد حديث آن درست نباشد! اصلا ـ العياذ بالله ـ شايد امام(عليه السلام) هم درست مطلب را متوجه نشده باشد! چون امام هم بشر است و معرفت بشرى خطاپذير! از كجا معلوم كه ـ العياذ بالله ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) وحى خدا را درست فهميده است؟! العياذ بالله كار به جايى مىكشد كه فرد، حتى ابايى ندارد از اينكه بگويد خدا هم درست نگفته است! قرآن كريم در اينباره مىفرمايد: ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ؛(1) سرانجام كار آنانكه آن اعمال زشت و كردار بد پرداختند اين شد كه كافر شده و آيات خدا را تكذيب كرده، آنها را مورد استهزا قرار مىدادند.
1. روم (30)، 10.
تفاوت حيا با خجالت
از آنچه گفتيم روشن شد كه نبايد مفهوم حيا را با مفهوم خجالت مساوى بدانيم؛ چرا كه در بسيارى از موارد، خجالت كشيدن نوعى نقص تلقى مىشود كه مشكلات فراوانى را براى فرد به وجود مىآورد. افراد خجالتى نمىتوانند حرفشان را بزنند، وظايفشان را به خوبى انجام دهند و در جامعه حضورى فعال داشته باشند.
اصل حيا به عنوان پديدهاى روانشناختى، عبارت از حالتى در انسان است كه هنگام ظهور عيب يا كارى ناهنجار پديد مىآيد. به عبارت ديگر، اگر انسان نقص و كمبودى داشته باشد كه عيب محسوب مىشود و يا رفتار زشتى از وى سر بزند كه ديگران متوجه شوند، حالتى به او دست مىدهد كه اصطلاحاً به آن حيا و شرم مىگويند. اين حالت مخصوص كسانى است كه براى خود ارزش قايلند و طالب كرامت و شرافت مىباشند. چنين افرادى وقتى متوجه نقص و يا رفتار زشت خود مىشوند، دچار حالت شرمسارى مىشوند.
نكته ديگرى كه بايد به آن توجه كنيم اين است كه از نظر ارزشى، حيا مانند ساير صفات اخلاقى و حالات روانى، فى حد نفسه متصف به خوبى و بدى نمىشود، بلكه بستگى به اين دارد كه تا چه اندازه با مصالح انسان و اهداف اخلاقى تناسب داشته باشد. اشاره كرديم كه اصولا هر كار خوبى، حد اعتدالى است بين افراط و تفريط. مثلا، «شجاعت» صفت اخلاقى پسنديدهاى است بين دو صفتِ بد «تهوّر» و «جبن» در دو طرف افراط و تفريط.
گاهى انسان چيزهايى را عيب و نقص مىداند و در مخفى نگهداشتن آنها از ديگران اصرار مىورزد كه در واقع ضعف و نقص نيستند. دانشآموزى را در نظر بگيريد كه سر كلاس درس سؤالى برايش پيش مىآيد، اما به محض اينكه مىخواهد سؤالش را بپرسد، قلبش به تپش مىافتد، چهرهاش سرخ مىشود و دستهايش شروع به لرزيدن مىكنند و كلمات و عبارتها را به درستى نمىتواند ادا نمايد. اگر از وى سؤال شود كه چرا چنين كردى؟ پاسخ مىدهد: خجالت كشيدم سؤالم را مطرح كنم.
اصولا خجالت از اينجا پيدا مىشود كه انسان بداند ديگران متوجه نقص او شدهاند. از آنجا كه انسان مىخواهد آبرو و كرامتش محفوظ باشد، وقتى احساس مىكند ديگران به ضعف و عيب او پى بردهاند، دچار حالت خجالت مىشود. فردى كه به خوبى نمىتواند در جمع سخن بگويد و از اينكه مبادا ديگران متوجه نقص او بشوند، همواره از اين كار ابا دارد،
اگر در موقعيتى قرار بگيرد كه مجبور به سخن گفتن باشد، چون به درستى نمىتواند حرفش را بزند، خجالت مىكشد.
اما به دست آوردن هر نوع توانايى نياز به تمرين و ممارست فراوان دارد. در اين مثال اگر انسان به خودش تلقين كند كه من توانايى سخن گفتن در جمع را دارم و عملا نيز از عبارتهاى ساده شروع كند و تمرينهايى روى آن انجام دهد، اين توانايى را پيدا مىكند كه حتى عبارتهاى پيچيدهتر و طولانىترى نيز بيان كند، بدون اينكه خجالت بكشد. اين نوع خجالت كشيدن بد است؛ زيرا انسان را از تكامل باز مىدارد. دانشآموز و يا دانشجويى كه سؤال نمىپرسد، طبعاً جوابش را هم نمىشنود و از اينرو، رشد و تكاملى هم پيدا نمىكند و اگر احياناً بخواهد در جمعى سخنرانى كند، توانايى اين كار را ندارد.
دليل اين نوع خجالت كشيدن اين است كه انسان از يك سو، ضعف موهومى را براى خودش فرض كرده و از سوى ديگر، اين قضاوت نادرست و خود كمبينى منشأ اين شده كه خود را داراى نقص ببيند و لذا آن را از ديد ديگران مخفى نگه دارد. همچنين گاهى انسان ندانستههاى خود را از ديگران نمىپرسد تا مبادا جهل وى بر ايشان آشكار گردد؛ مثل دانشآموزى كه در كلاس درس، اشكالات خود را از معلم نمىپرسد به اين دليل كه فكر مىكند با اين كار به جهل خود اعتراف كرده است و ديگران نسبت به نقص وى آگاهى پيدا مىكنند. از اين بدتر، هنگامى است كه ـ مثلا ـ از شخصى روحانى سؤالى پرسيده شود كه پاسخ آن را نمىداند، اما از اينكه به صراحت بگويد: «نمىدانم»، خجالت مىكشد. اين نوع خجالت كشيدن بسيار بد است. درست است كه اگر به جهل خود اعتراف كند ديگران متوجه نقصى در او مىشوند، اما آيا بايد براى آن كه ديگران متوجه جهل او نشوند، پاسخ اشتباه بدهد و مردم را گمراه كند؟ اين كار موجب مىشود تا انسان به عيب بالاترى مبتلا گردد. هرچند ندانستن و جهل، كمبود و نقص است و انسان نمىخواهد ديگران ـ به ويژه كسانى كه از وى توقع دارند نسبت به آن مسايل جهل نداشته باشد ـ از اين قضيه با خبر باشند، اما اگر در جايى كه بايد به جهل خود اقرار كند، از اين كار امتناع ورزد و با دادن پاسخ اشتباه، ديگران را به گناه بيندازد، در گناه آنان شريك خواهد بود.
در روايات بسيارى بر اين مطلب تأكيد شده كه انسان نبايد درباره مسايلى كه نسبت به آنها آگاهى ندارد، نظر بدهد. يكى از سفارشهايى كه امام صادق(عليه السلام)فرمودهاند اين است كه اگر از
شما سؤالى پرسيدند كه پاسخ آن را نمىدانيد، صريحاً بگوييد: نمىدانم.(1) مرحوم علامه طباطبايى اينگونه بودند؛ يعنى عملا سعى مىكردند اين مسأله را به شاگردانشان تعليم بدهند. بارها مىشد ما سؤالى را از ايشان مىپرسيديم و ايشان با صراحت مىگفتند: نمىدانم. گاهى اوقات نيز تأملى مىكردند و مىگفتند: ببينيد، اينگونه مىتوان پاسخ گفت. ايشان تعمّد داشتند كه كلمه «نمىدانم» را بگويند. اين خود نوعى جهاد با نفس است كه انسان را از افتادن به ورطه هولناك عُجب و ريا باز مىدارد.
بنابراين، كمرويى در مقام سؤال كردن از مسأله واجب و همچنين كمرويى در مقام جواب دادن به سؤالى كه انسان پاسخ آن را نمىداند ـ در صورتى كه اين كمرويى موجب دادن پاسخ غلط گردد ـ مذموم است و هيچكدام از مصاديق حياى مطلوب به شمار نمىآيند. البته در برخى موارد، پوشاندن عيب فى حد نفسه اشكال ندارد، مشروط به اين كه هم انسان را به گناه مبتلا نكند و هم موجب بازماندن انسان از كارهاى خوب نشود. مثلا، اگر انسان به دليل نقص عضوى كه دارد خجالت بكشد در اجتماع ظاهر شود، خود را از بسيارى كمالات محروم مىكند و به نقصهايى به مراتب بزرگتر مبتلا مىگردد. در مجموع مىتوان گفت: منشأ خجالت كشيدنهاى مذموم، يكى از موارد ذيل است:
يا براى اين است كه انسان خيال مىكند نقص و ضعفى دارد، در حالى كه اينگونه نيست و با تمرين و ممارست مىتواند بر ضعف موهوم و نقص خيالى خود فايق آيد. حالت ديگر، زمانى است كه انسان به واقع، نقص و كمبودى دارد، اما اگر اين نقص ظهور پيدا نكند موجب ابتلاى انسان به نقصهاى بالاتر و چه بسا گناهان بزرگ مىشود؛ مثل پاسخ غلط دادن، به جاى اينكه بگويد: نمىدانم. مورد ديگر اين است كه هرچند نقص و كمبودى به گناه نينجامد، اما مانع كسب كمالات انسانى گردد. اگر اسم اين موارد را حيا بگذاريم، همگى از مصاديق حياى مذموم هستند.
اما صِرف اينكه انسان نخواهد ديگران به عيوبش پى ببرند و اين حالت عواقب سويى براى خود آن شخص و ديگران نداشته باشد، نه تنها اشكالى ندارد، چه بسا امر مطلوبى نيز باشد. كسانى كه حيايشان زياد است، حتى دوست ندارند خودشان هم به عيبى كه در وجودشان هست توجه كنند؛ مثلا، اگر قبلا رفتار زشتى از آنها سرزده است، نمىخواهند آن را
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 2، باب 16، روايت 4.
به ياد بياورند؛ يعنى حتى از به خاطر آوردن كار زشتى كه قبلا كردهاند خجالت مىكشند. اين حالت، صفت خوبى است؛ زيرا موجب مىشود انسان براى بار ديگر آن كار زشت را تكرار نكند تا مبادا ديگران متوجه شوند و وى مجدداً خجالت بكشد.
مطلوبترين حيا
سؤالى كه در اينجا مطرح مىشود اين است كه آيا فقط بايد از انسانها خجالت كشيد يا حياى مطلوب از خدا هم داريم؟ در پاسخ بايد بگوييم، مرتبه حيا و ارزش آن بستگى به اين دارد كه اولا، آن كار زشتى كه انسان از آن خجالت مىكشد تا چه حد زشت است، ثانياً، انسان چه اندازه به زشتى آن توجه دارد، و ثالثاً، در مقابل چه كسى اين كار زشت را انجام مىدهد؛ يعنى آن شخصى كه اين كار زشت را مشاهده مىكند تا چه اندازه در نزد انسان از اهميت و اعتبار برخوردار است. كسانى كه ايمانشان ضعيف است و از حضور خداى متعال در همه شؤون زندگى خود غافلند، از خدا خجالت نمىكشند. شرط خجالت كشيدن اين است كه انسان بداند كسى كار زشت او را ديده است. لذا صرف اينكه انسان بداند خدا در همه جا حاضر است، اما آنگونه كه بايد و شايد به حضور خدا توجه نداشته باشد، باعث نمىشود كه اگر مرتكب گناهى شود، از خدا خجالت بكشد. انسان هر قدر بيشتر به حضور خدا توجه داشته باشد و نيز عظمت خدا را بهتر درك كند، با انجام دادن كارهاى زشتى كه او نمىپسندد، بيشتر خجالت مىكشد. انسان معمولا براى كسانى كه از مقام بالا و يا موقعيت اجتماعى ممتازى برخوردارند، ارزش بيشترى قايل است. از اينرو، اگر در حضور آنها مرتكب رفتار زشتى شود، بيشتر خجالت مىكشد. اما در مقابل كودكان و كسانى كه موقعيت اجتماعى بالايى ندارند و يا دوستانى كه انسان با آنها خودمانى شده است، اين حالت كمتر وجود دارد. گاهى هم انسان حتى از اينكه كودكى از كار زشت او مطلع شود خجالت مىكشد، اما از اينكه خدا آن را ديده است خجالت نمىكشد! اين بدان جهت است كه ما عظمت خدا را درك نكردهايم.
ما بايد از اين حالت خود استغفار كنيم؛ استغفارى كه در دعاها و روايات ما «استغفار حيا» ناميده شده است. در دعاى پس از زيارت امام رضا(عليه السلام)مىخوانيم: اِنّى اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ حياء. اگر انسان گناهكار توجه كند به اينكه خدا به زشتى كار او آگاه است، و از اينرو خجالت بكشد و تصميم بگيرد كه ديگر آن گناه را تكرار نكند، يكى از بهترين استغفارها را انجام داده است.
چگونه ممكن است انسان در حضور خدايى كه عظمتش بىنهايت است و احتياج انسان به او نيز بىنهايت، كارى انجام دهد كه خدا آن را نهى كرده و خجالت هم نكشد؟! پس بهترين حيا، حياى از خدا است و سپس حياى از فرشتگان خدا. همه ما معتقديم كه دو فرشته ناظر اعمال ما هستند و در خلوت و جلوت به ثبت اعمال ما مشغولند. حالْ چگونه ممكن است با علم به حضور آنها كارى انجام دهيم كه زشت و ناپسند است و شرم نكنيم؟
البته بايد توجه داشت كه برخى كارها در عرف، آن هم به دليل نوع روابطى كه بين انسانها وجود دارد، زشت تلقّى مىشوند، اما در واقع، زشت نيستند. براى مثال، اگر انسان با لباس زير در اجتماع حاضر شود؛ چون در عرف جامعه كار زشتى انجام داده است، بايد خجالت بكشد. اما لزومى ندارد در جايى كه ديگران نيستند ـ مثلا در خانه ـ انسان به اين دليل كه خدا ناظر اعمال وى است، خود را به زحمت بيندازد و از انجام كارهايى نظير استحمام، كه لازمه آن برهنه شدن است، خجالت بكشد. اگر فرد ديگرى انسان را در آن حالت ببيند زشت است، اما اگر خدا در آن حال انسان را ببيند، زشتى ندارد؛ چرا كه خدا مىتواند در همه حالات بدن انسان را ببيند، چه پوشيده باشد و چه برهنه. او بر همه چيز ما احاطه دارد؛ بر باطن ما، بر قلب ما و حتى بر خطورات ذهنى ما. اينجا، خجالت كشيدن از خدا معنا ندارد. در جايى بايد از خدا خجالت كشيد كه خداوند كارى را نهى كرده و آن را زشت دانسته است. انجام دادن كارى كه خدا بدان امر فرموده است. خجالت ندارد. بسيارى از امور هستند كه اگر در حضور ديگران انجام شوند زشت است، اما اگر خدا ببيند زشتى ندارد. در روايتى آمده است كه حضرت موسى(عليه السلام) به خدا عرض كرد: خدايا! من در بعضى از حالات خجالت مىكشم به تو توجه كنم و ياد تو را در دل خود زنده كنم، خداوند به وى فرمود: به ياد من بودن و توجه به من در هيچ حالى زشت نيست: يا موسى اِنَّ ذِكْرى حَسَنٌ عَلى كُلِّ حال.(1)
در بعضى از حالات، كه شايد به گمان انسان از زشتترين حالات باشند، مستحب است كه انسان با ياد خدا كار خود را انجام دهد. ياد خدا در هيچ كارى زشت نيست، خصوصاً با توجه به اينكه ما نمىتوانيم هيچ چيز را از خدا مخفى كنيم. ما زمانى بايد از كسى خجالت بكشيم كه كارى را انجام دهيم كه در نظر آن فرد زشت تلقى مىشود. همچنين ممكن است كارى نسبت به شخصى زشت باشد، اما نسبت به شخصى ديگر نه. مثلا، رابطهاى كه همسر با
1. بحارالانوار، ج 13، باب 11، روايت 21.
همسر خود دارد، زشت نيست، اما اگر اين رابطه را با ديگرى داشته باشد زشت است. در روابط زناشويى حيا و خجالت كشيدن معنايى ندارد. اين نوع خجالت كشيدن مذموم است.
بنابراين حيا يكى از بهترين، ارزندهترين و مؤثرترين خُلق و خوهاى انسان به شمار مىآيد؛ زيرا مانع از اين مىشود كه انسان به كارهاى زشت مبتلا شود. بهترين چيزى كه مىتواند انسان را از آلودگىها و گناهان حفظ كند، حيا است و در روايت نيز آمده است: لا ايمان لمن لا حياء له؛(1) كسى كه حيا ندارد ايمان ندارد! و: لا حياءَ لِمَنْ لا دين له؛(2) كسى كه دين ندارد حيا ندارد.
1. اصول كافى، ج 2، ص 106، روايت 5.
2. بحارالانوار، ج 78، باب 19، روايت 6.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org