بسم الله الرحمن الرحيم
سخنراني حضرت آيتالله مصباح يزدي ـ دامتبرکاته ـ در همايش فلسفه و دين در تاريخ 1389/07/15
الحمد لله رب العالمين و الصلوه و السلام علي سيدالانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين ابيالقاسم محمد و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين
اللهم کن لوليک الحجة بن الحسن صلواتک عليه و علي آبائه في هذه الساعة و في کل ساعة ولياً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دليلاً و عيناً حتي تسکنه أرضک طوعاً و تمتعه فيها طويلاً
ارتباط دين با فلسفه
چيستي فلسفه
چنان که مستحضريد موضوع اين همايش «رابطه فلسفه با دين»؛ است. بنده معمولا سعي دارم که در طليعه بحثهايم به توضيح واژههايي که در عنوان بحث ذکر ميشود بپردازم. براين اساس، گرچه مفهوم و معناي فلسفه و دين براي حضار گرامي واضح و روشن است، اما اجازه ميخواهم که سخنم را با پرسش از چيستي فلسفه و چيستي دين آغاز کنم.
فقه و تفقه
گاهي در تعريف فقه گفته ميشود که «فقه عبارت است از احکامي که به وسيله خداوند تشريع شدهاند.»؛ و اين احکام داراي واقعيت ثابتي هستند، چه ما آنها را بدانيم و بشناسيم و چه ندانيم و نشناسيم، و کسي که اين گزارهها را بداند و بشناسد، فقيه است؛ يعني عالم به احکامي است که خداوند تشريع کرده است، اما يک وقت در تعريف فقه گفته ميشود که «فقه عبارت است از علمي که به توسط آن احکام شرعي اثبات ميگردند.»؛ در اين تعريف، فقه، مجموعهاي از گزارهها نيست، بلکه تفقه و تلاش خاصي است که به وسيله فقيه انجام ميپذيرد. در اين تعريف، فقه هنر، مهارت و صنعت خاصي است. جمله «صلاة الجمعة واجبة»؛ يک گزاره است، ولي تلاشي که فقيه براي اثبات وجوب نماز جمعه انجام ميدهد، تفقه است.
معمولا وقتي ما از علوم سخن ميگوييم، از علوم پايه و طبيعيات گرفته تا علوم انساني و حتي فلسفه، معناي دوم را اراده ميکنيم و منظورمان از علم تلاشي است که عالمان انجام ميدهند. چنين تلاشي تفقه به حساب ميآيد، چه ما را به واقع برساند و چه نرساند. در دوران تحصيل ما، موضوع درس خارج فقهِ دو تن از اساتيد فقاهت، يعني مرحوم آيتالله بروجردي و مرحوم آيتالله سيد محمدتقي خوانساري رضوانالله تعاليعليهما، «صلاة الجمعة»؛ بود که همزمان ايراد ميشدند. درس مرحوم آيتالله بروجردي در حرم برگزار ميشد و درس مرحوم آيتالله خوانساري در مدرسه فيضيه. آن دو بزرگوار درباره نماز جمعه دو نظر کاملا متفاوت و مخالف داشتند مرحوم آيتالله خوانساري نماز جمعه را واجب عيني ميدانستند، امام مرحوم آيتالله بروجردي در اينکه نماز جمعه مجزي از نماز ظهر باشد ترديد داشتند و ميفرمودند کسي که نماز جمعه ميخواند، احتياطا بايد نماز ظهر را نيز بخواند. آن دو فتواي مخالف، داخل در فقه بودند؛ نه فتواي به وجوب عيني نماز جمعه از فقه خارج بود و نه فتواي به مجزي نبودن نماز جمعه. فقه يعني تلاش اجتهادي و فقهي فقها براي به دست آوردن حکم شرعي و در پي اين تلاش گاهي فقيه به حکم شرعي واقعي دست مييابد و گاهي دست نمييابد و در عينحال نظر و فتواي فقها، فقه و فقاهت به حساب ميآيد.
ساختار مباحث فلسفي و خطاپذيربودن نظريات فلسفي
در قلمرو فلسفه، آن حقايقي که ما با دلايل عقلي در پي کشف آنها هستيم، گزارههايي واقعي هستند؛ چنانکه جناب آقاي دکتر اعواني اشاره کردند، حکمت؛ همان گزارههاي واقعي است. خواه آن گزارهها حکمت نظري و مربوط به فکر و نظر باشند که خداوند درباره آن ميفرمايد: «يُؤتِي الْحِكْمَةَ مَن يَشَاء وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُوْلُواْ الأَلْبَابِ1؛ حکمت را به هر که خواهد ميدهد و هر که را حکمت دهند به راستي او را نيکيهاي بسيار دادهاند و جز خردمندان ياد نکنند و پند نگيرند.»؛ خواه آن گزارهها حکمت عملي و مربوط به عمل و رفتار باشند. خداوند در سوره اسراء پس از آنکه در آياتي پيامبر خويش را به تکاليف و توصيههاي اخلاقي متذکر ميشود درباره آنها ميفرمايد: «ذَلِكَ مِمَّا أَوْحَى إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ وَلاَ تَجْعَلْ مَعَ اللّهِ إِلَهًا آخَرَ فَتُلْقَى فِي جَهَنَّمَ مَلُومًا مَّدْحُورًا2؛ اين از آن حکمت دانش درست است که پروردگارت به تو وحي کرده، و با خداي يکتا خداي ديگر مگير که نکوهيده و رانده شده در دوزخ افکنده شوي.»؛ که منظور از حکمت در اين آيه شريفه حکمت و احکام عملي است.
اما آنچه به عنوان فلسفه ناميده ميشود، نظير تفقه، تلاشي است که فيلسوفان براي دستيابي به آن حقايق و گزارههاي واقعي انجام ميدهند و گاهي به آن حقايق نايل ميگردند و گاهي نايل نميشوند و گاهي دو نظر کاملا متخالف دارند. در هر صورت تلاش آنها چون براي کشف حقيقت است، در قلمرو فلسفه جاي ميگيرد. گرچه هر تلاشي به نتيجه مورد نظر منتهي نميشود و دليل آن اختلافاتي است که در آراء فلاسفه وجود دارد. چنانکه در فقه نيز بين فتاوي اختلافاتي وجود دارد و حتي گاهي دو فتوا با يکديگر متباين هستند و در يکي فتواي به وجوب داده شده و در ديگري فتواي به حرمت؛ اما همه اين فتاوي فقه و فقاهت به شمار ميآيند. بنابر تعريفي که ما ارائه کرديم، فلسفه تلاشي است براي شناخت حقيقت، چه در حوزه نظر و حکمت نظري و چه درحوزه عمل و حکمت عملي، اما اين بدان معنا نيست که هر آنچه در فلسفه ارائه ميشود درست و مطابق با حق است. حتي اگر دو نظريه فلسفي کاملا متباين با هم باشند، مثلا در يک نظريه ثابت شده باشد که ـ العياذ بالله ـ خدا وجود ندارد و در نظريه ديگر خداوند با صفات کمال و جلالش ثابت شده باشد، هر دو نظريه فلسفي هستند؛ منتها يکي فلسفه الحادي و ديگري فلسفه الاهي. چون هر دو تلاشي است براي شناخت. اما در يکي از آن دو نظريه، حقيقت به دست نيامده و به جاي برهان، مغالطه صورت گرفته است.
برداشتهاي متفاوت از تعريف و موضوع فلسفه
وقتي دريافتيم که منظور از فلسفه، تلاش عالمانهاي است که فيلسوفان انجام ميدهند، مشخصه تلاش آنان چيست؟ در مقابل فيلسوف، طبيب، منجم و ساير علماي رشتههاي علمي ديگر قرار دارند، اما مشخصه کسي که ما به او فيلسوف ميگوييم چيست؟ واقعيت اين است که براي فلسفه، تعاريف، اصطلاحات و معاني متعددي ارائه شده است که اگر بگوييم کلمه فلسفه مشترک لفظي است، سخن نابهجايي نگفتهايم. در کتابهاي فلسفه، فلسفه به «علم به حقايق اشياء»؛ تعريف ميشود که موضوع آن مطلق الوجود است. سپس فلسفه به دو بخش کلي حکمت نظري و حکمت عملي تقسيم ميگردد. بنابر نظر معروف، حکمت نظري خودْ شامل سه بخش طبيعيات، الهيات و رياضيات ميشود و حکمت عملي نيز به سه بخش اخلاق، تدبير منزل و سياست تقسيم ميگردد. بنابر اين تعريف، فلسفه شامل مجموعه علومي است که قابل استدلال برهاني هستند و همه علومي که در آنها استدلال و برهان صورت ميپذيرد اجزا و شاخههاي فلسفه شمرده ميشوند. براساس اين تعريف و اصطلاح، فيزيکدان، شيميدان، رياضيدان، اقتصاددان و علماي اخلاق همگي فيلسوف هستند و هر يک به بخشي از فلسفه ميپردازند.
بنابر اصطلاح ديگر، فلسفه فقط شامل فلسفه اولي يا متافيزيک ميشود و بخشها و علوم ديگر، فلسفه به حساب نميآيند. تاريخ پيدايش اين اصطلاح، خود داستاني دارد که اجمالا عرض ميکنم: طي دو قرن اخير در اروپا، گرايش شديدي به حسگرايي پديد آمد و مکاتبي چون «پوزيتويسم3»؛ و «ساينتيسم4»؛ پديد آمدند که به تجربه حسي اهميت فراواني ميدهند. در اين مکاتب، علم چيزي است که با تجربه حسي اثبات شود و از راه تجربه بتوان نتيجه آن را به ديگران عرضه کرد و آنچه قابل تجربه حسي نباشد، علم (ساينس5) نيست، بلکه معرفت (نوليج6) شمرده ميشود. در اين راستا، برخي اصطلاح فلسفه را در برابر علم قرار دادند و آن را معرفتي دانستند که چون قابل تجربه حسي نيست، مورد اعتنا قرار نميگيرد. آن گاه بسياري از اموري را که قابل تجربه حسي نيستند داخل فلسفه دانستند؛ نظير بحث از خدا، بحث از دين و بحث از اخلاق، اما علومي که مربوط به اجسام زنده و غير زنده هستند، چون قابل تجربه حسي هستند علم ناميدند.
اما کساني که براي فلسفه اعتبار قائلند و معتقدند که مسائل فلسفي قابل اثبات هستند و در آنها مجال تحقيق و بررسي وجود دارد، اصطلاح «فلسفه اولي»؛ را رواج دادند که در آن از موجود مطلق بحث ميشود نه مطلق الوجود و اين فلسفه شامل الهيات به معناي اعم و الهيات به معناي اخص ميشود؛ البته برخي اين دو شاخه از مباحث فلسفه را از يکديگر تفکيک کردند و معتقد شدند که فلسفه اولي همان الهيات به معناي اعم است و الهيات به معناي اخص را مستقل از آن دانستند.
کاربردهاي فلسفههاي مضاف
آن چه امروزه در محافل علمي دنيا بر آن لفظ فلسفه اطلاق ميشود، فلسفه رايج در بين ما و فلسفه اولي نيست، بلکه منظور آنها از فلسفه و به ويژه آنجا که رابطه فلسفه با علم و نتايج کاربردي و عيني آن مد نظر است، فلسفههاي مضاف است، نظير فلسفه اخلاق، فلسفه سياست، فلسفه دين و فلسفه علم. فلسفه مضاف نيز خود داراي دو اصطلاح است: اصطلاح اول در مواردي کاربرد دارد که در فلسفههاي مضاف موضوع خاصي نظير سياست، اخلاق و حتي روانشناسي و شناخت روح و ويژگيهاي روح با روش تحليلي و عقلي بررسي ميشود. به اين فلسفه و نوع خاص تحليل و بررسي در زمينه علومي چون روانشناسي، نفس و سياست، فلسفه روانشناسي، فلسفه نفس و فلسفه سياست گفته ميشود. اصطلاح و کاربرد دوم فلسفه مضاف در موردي است که خود علم موضوع بحث قرار ميگيرد. براي مثال در باره علم فيزيک بحث ميشود که اين علم چگونه به وجود آمده و انگيزه پيدايش آن علم چه بوده است؟ چه تحولاتي در آن رخ داده است؟ چه کساني در پيدايش اين علم نقش داشتند و چه مکاتبي در راستاي اين علم پديد آمده است؟ همچنين از مبادياي که ميتواند پايهگذار قضاياي اين علم باشد و آنها را به اثبات برساند سخن به ميان ميآيد. به اين بررسيها و تحليلها درباره اين علم، فلسفه علم فيزيک گفته ميشود. چه اينکه اگر چنين تحليل و بررسيهايي درمورد ساير علوم نيز انجام پذيرد، اصطلاح دوم فلسفه مضاف به کار برده ميشود که در آن واژه «فلسفه»؛ به علم اضافه ميشود؛ نظير فلسفه علم روانشناسي و يا فلسفه علم تاريخ، در مقابل فلسفه روانشناسي و فلسفه تاريخ.
امروزه اصطلاحات گوناگون فلسفه به قدري گسترش يافتهاند که حتي منطق که پيشتر سخن از آن بود که جزو فلسفه است و يا ابزار فلسفه و خارج از فلسفه، براي آن فلسفه تنظيم کردهاند که به آن فلسفه منطق گفته ميشود. پس امروزه برخلاف محافل علمي ما، در محافل دانشگاهي، فلسفههاي مضاف مطرح هستند و از آن فلسفه، انتظار نتايج کاربردي و عملي دارند. تا اين جا ما به بخشي از عنوان همايش که فلسفه است پرداختيم و درباره فلسفه و اصطلاحات رايج آن سخن گفتيم.
تعريف دين و کاربردها و عناصر آن
دين، واژه ديگري است که در عنوان همايش ذکر شده است؛ گرچه ممکن است مفهوم دين بديهي و ضروري به نظر برسد و از اين جهت پرسش از چيستي دين ناشي از سادهنگري و سطحينگري تلقي گردد، اما بايد توجه داشت که دين داراي اصطلاحات و کاربردهاي متعددي است و در لغت نيز معاني متعددي براي آن آمده است و ميتوان گفت که واژه دين مشترک لفظي بين آن معاني و اصطلاحات است.
اصطلاح و تعريف معروف دين که ما در گفتوگوهاي خود به کار ميبريم عبارت است از اينکه: «دين آيين مقدس و مجموعهاي از باورها، ارزشها و بايدها و نبايدهاست.»؛ در اين تعريف چون دين ريشهاي الاهي و مقدس دارد، همه آن باورها، ارزشها و تکاليفي که در دين تبيين شدهاند از قداست برخوردارند. اين کاربرد و اصطلاح رايج دين در عرف ماست که در آن اعتقاد به خدا مقوّم دين است و بنابر اين نميتوان ديني را تصور کرد که در آن اعتقاد به خدا نباشد، اما در کاربرد و اصطلاح ديگر دين که در جامعهشناسي و فرهنگ غرب مطرح است، دين داراي دو گونه کلان است: 1. ديني که در آن اعتقاد به خدا و توحيد مطرح است. 2. ديني که بر پايه الحاد بنا شده و در آن اعتقاد به خداوند مطرح نيست. در اين نگرش، حتي آيين بوديسم7؛ دين شمرده ميشود که در آن اعتقاد به خدا مطرح نيست و در حقيقت، مجموعهاي از سير و سلوک رفتاري است که در نهايت انسان را به نيروانا8؛ و آرامش مطلق ميرساند و اساسا رسيدن به نيروانا؛ هدف غايي و نهايي آن است.. در اين نگرش که در آن اعتقاد به خدا مقوّم دين به حساب نميآيد، دينهايي وجود دارند که نه تنها اعتقاد به خدا در آنها مطرح نيست، بلکه در آن دينها معبودْ خودِ انسان است.
معروف است که اگوست کنت9؛ پدر جامعهشناسي جديد، پس از آنکه دين توحيدي را انکار کرد و گفت دوران اين دين به سر آمده، دين انسانشناسي را اختراع کرد و خودش پيغمبر اين دين شد! حتي در پرتو اين نگرش، در دنيا معبدهايي تأسيس شد که در آنها انسان پرستش ميشود. پس دين ميتواند داراي کاربردي باشد که شامل آيينهاي الحادي نيز بشود و از دين تعريفي ارائه گردد که هم شامل آيين توحيدي شود و هم آيين الحادي و سپس دين در تقسيمي کلان، به دين حق و دين باطل تقسيم گردد.
پس از اشاره به تعريف دين و وجود کاربردها و اصطلاحات متفاوت آن، بايد درباره عناصر دين سخن گفته شود. در عرف و فرهنگ مذهبي ما عناصر کلان دين عبارتند از: اعتقادات، اخلاق و احکام، و هر ديني اين سه بخش را دارد. بيترديد دايره شمول اين اصطلاح و تعريف، فراتر از معناي لغوي دين است. چون معناي لغوي دين، آيين است که به معناي روش عملي و رفتاري است و اين معنا اخص از دايره شمول معناي اصطلاحي دين است. آيا عناصر سه گانه دين در عرض هم عناصر اصلي دين به حساب ميآيند، يا آنکه عناصراصلي دين، احکام و اخلاق هستند و باورها و اعتقادات مقدمه و ريشه آنها شمرده ميشوند؟ چنانکه درخت بر تنه و شاخ و برگ صدق ميکند، و ريشه، اساس و پايه درخت است آيااعتقادات نيز ريشه دين است و عناصر اصلي دين ارزشهاي ديني و احکامي هستند که بر اساس اعتقادات تشريع شدهاند؟ يا برعکس، عنصر اصلي دين باورها و اعتقادات است و ارزشها و احکام، فروع اعتقادات و به مثابه ميوه دين به شمار ميآيند؟
ضرورت بازشناسي اصطلاحات گوناگون فلسفه و دين
آگاهي به اين اصطلاحات باعث ميشود که ما وقتي سخن از دين ميگوييم متوجه باشيم که دين با چه معنايي مد نظر ماست و دين را با کدام يک از اصطلاحات آن مورد بحث قرار ميدهيم. يا وقتي از فلسفه سخن ميگوييم و ميخواهيم رابطه آن را با دين بشناسيم، متوجه باشيم که فلسفه با کدام معنا منظور ماست. آيا فلسفه به معناي عامي که شامل فيزيک، شيمي، رياضيات و موسيقي نيز ميشود منظور نظر ماست و ميخواهيم رابطه آن را با دين بازشناسيم، يا آنکه منظور ما فلسفه به معناي ديگري است.
توجه به اصطلاحات گوناگوني که براي برخي از علوم و از جمله فلسفه و همچنين براي دين وجود دارد در بحثهاي نظري لازم و بسيار مفيد است. ميتوان ادعا کرد بيش از نيمي از اختلافات صاحبنظران در علوم، به خصوص علومي که از مفاهيم انتزاعي بحث ميکنند، به مغالطه بين اصطلاحات و خلط بين معانياي که واژگاني چون فلسفه يا دين به اشتراک لفظي دلالت بر آنها دارند، برگشت ميکند و اين ادعا که بيشتر آن اختلافات ناشي از مغالطه در مشترک لفظي است گزاف نيست. يعني کسي چيزي را به يک معنا اثبات ميکند و ديگري همان چيز را به معنايي ديگر نفي ميکند و به واقع اختلاف اساسي بين آن دو وجود ندارد و اختلاف ميان آنها لفظي است. پس وقتي ما مشاهده ميکنيم که دو نفر در امور انتزاعي اختلاف دارند و يکي امري را اثبات ميکند و ديگري آن را نفي ميکند، نبايد بپنداريم که اختلاف آنها واقعي است، بلکه بايد توجه داشته باشيم که ممکن است آنکه درصدد اثبات چيزي برآمده براي آن معنايي را در نظر گرفته و کسي که آن چيز را نفي ميکند، معناي دومي را براي آن در نظر گرفته باشد و چه بسا هر دو نظريه صحيح باشند.
پس از بررسي اجمالي دو اصطلاح فلسفه و دين به بحث اصلي ميرسيم.
توهم ناسازگاري دين با فلسفه
از ديرباز چه در ميان مسلمانان و چه پيروان ساير اديان، برخي بين دين و فلسفه تضاد و تباين قائل بودند؛ برخي از دينداران فلسفه را رد ميکردند و برخي از فيلسوفان ميانهاي با دين نداشتند. آنان معتقد بودند که انسان يا بايد ديندار باشد و يا فيلسوف، چون دين با فلسفه قابل جمع نيست. در ادوار گذشته تاريخ اسلام، برخي از فقها فيلسوفان و لااقل برخي از آنها را تکفير ميکردند. در مقابل، برخي از فلاسفه نيز نسبت به فقها نظر منفي داشتند؛ امروزه نيز چنين اختلافاتي وجود دارد. من معتقدم که بازگشت بيشتر اين اختلافات به مغالطه در اشتراک لفظي است و اگر ما فلسفه را به درستي تعريف و تبيين کنيم اين اختلافات برطرف ميشود. بيترديد، منظور ما از فلسفه، فلسفه به معنايي که مجمع همه علوم و يا بخش عمدهاي از علوم باشد نيست، چون اين تعريف امروزه مطرود است و کسي بدان قائل نيست. امروزه، فلسفه يا به معناي فلسفه اولي و الهيات به کار ميرود يا عبارت است از فلسفههاي مضاف. فلسفههاي مضاف رايج و به ويژه «فلسفه علم»؛ ارتباط مستقيمي با مسائل ديني ندارند. آن فلسفهاي که از سازگاري يا ناسازگاري آن با دين سخن به ميان ميآيد، فلسفه اولي و به خصوص بخش الهيات فلسفه است که در کتابهاي فلسفي ما چنين فلسفهاي تبيين ميشود. آيا اين فلسفه با دين سازگار است يا سازگار نيست؟ اگر ثابت شد که اين فلسفه با دين سازگار است و تنافي با دين ندارد، آيا با وجود دين، باز به اين فلسفه نياز داريم يا نيازمند آن نيستيم؟ وقتي ما ميتوانيم به اين گونه سؤالات پاسخ روشني بدهيم که تعريف روشني از فلسفه داشته باشيم.
اگر منظور ما از فلسفه، فلسفه اولي باشد که در بخش الهيات آن از خداشناسي بحث ميشود، چه کسي ميتواند بگويد که اين فلسفه با دين مخالف است؟ ميگويند کساني در فلسفه به آرايي معتقد شدهاند که با کتاب و سنت سازگاري ندارند. در پاسخ ميگوييم مگر در فقه برخي از فقها فتاوي و آرايي ارائه ندادهاند که مخالف با احکام واقعي اسلام است؟ اساسا اختلاف دو فقيه در يک مسأله شرعي نشانگر آن است که فتواي يکي از آن دو خلاف واقع است. وقتي فقيهي فتوا ميدهد که نماز جمعه واجب عيني است و در مقابل، فقيه ديگر فتوا ميدهد که نماز جمعه مجزي از نماز ظهر نيست و کسي که نماز جمعه ميخواند، احتياطا بايد نماز ظهرش را نيز بخواند، آيا يکي از آن دو فتوا مخالف با حکم واقعي خدا نيست؟ آيا آن فقيهي که برخلاف حکم واقعي حکم و فتوا داده است، از چارچوب فقاهت خارج شده يا فقاهت ارزش خود را از دست داده است؟ وقتي که دو فتوا و حکم متفاوت براي موضوع واحد صادر ميشود، ما نميدانيم که کدام يک درست و موافق با واقع و کدام يک نادرست و مخالف با واقع است. تازه اگر بدانيم که يکي از آن دو درست است و ديگري اشتباه است، نميتوانيم بر فقاهت خرده بگيريم؛ چون امکان اشتباه و خطاي انسان در مباحث نظري وجود دارد و جايي نيست که انسان ورود پيدا کند و امکان سرزدن خطا و اشتباه از او وجود نداشته باشد.
بر فرض، فيلسوفي درباره الهيات بحث کرد و به نظريهاي معتقد شد که مخالف با مستفاد از قرآن است، شما وارد بحث شويد و اثبات کنيد که نظريه او درست نيست. او تفلسف کرده، شما نيز تفلسف کنيد. از ارسطو نقل شده که گفته است: «اگر ميبايست فلسفيدن که بايست فلسفيدن. اگر نبايست فلسفيدن، هم بايست فلسفيدن.»؛ يعني اگر ميخواهيد اثبات کنيد که فلسفه باطل است، بايد از متد عقلي و فلسفي استفاده کنيد و در نتيجه استدلال شما فلسفي است. اگر شما معتقديد که فلان فيلسوف نظريه باطلي ارائه داده است، بياييد اثبات کنيد که نظريه او باطل است. بيشک نظريه آن فيلسوف مصداق انحصاري فلسفه نيست، بلکه استدلال در رد آن نظريه نيز از مصاديق مباحث فلسفي به شمار ميآيد. بعضي از مسائل را از چند طريق ميتوان اثبات کرد و اگر ما درصدد برآمديم که مسألهاي را از راهي به اثبات برسانيم و به نتيجه دلخواه نرسيديم، ميتوانيم از راه ديگري آن مسأله را به اثبات برسانيم.
به عنوان نمونه، مسأله معاد جسماني يکي از مباحث کلامي و الهيات به معناي اخص است. برخي با استفاده از ظواهر قرآن، معاد جسماني را ثابت کرده، گفتهاند که اعتقاد به معاد جسماني از ضروريات اسلام است. کساني از راه فلسفه به اين مسأله ورود پيدا کردهاند و در نهايت گفتهاند که از طريق عقل نميتوان معاد جسماني را اثبات کرد. در اينباره ابنسينا ميگويد: من با دليل قطعي نقلي و شرعي ميتوانم معاد جسماني را اثبات کنم، اما با دليل عقلي نميتوانم آن را اثبات کنم؛ البته برخي از فلاسفه منکر معاد جسماني نيز شدهاند. آن وقت کساني که مخالف فلسفه هستند ميگويند: بحث و بررسي فلسفي درباره معاد جسماني به انکار معاد جسماني ميانجامد. پاسخ اين است که ملازمهاي بين استدلال فلسفي با انکار معاد جسماني وجود ندارد و چنان نيست که استفاده از متد فلسفي در موضوع معاد جسماني به انکار معاد جسماني بينجامد. اگر کساني با استفاده از متد عقلي و فلسفي دلايل نادرستي براي انکار معاد جسماني ارائه دادهاند، شما تلاش کنيد به دلايل صحيح فلسفي براي اثبات معاد جسماني دست پيدا کنيد. اتفاقا مرحوم صدرالمتألهين درصدد برآمد با برهان عقلي و با استفاده از حرکت جوهري، معاد جسماني را اثبات کند. اينکه او در اين تلاش موفق بود يا ناموفق، بحث ديگري است. سخن اين است که راه اثبات معاد جسماني در فلسفه مسدود نيست و اگر تاکنون فيلسوفان در اثبات آن از طريق ادله فلسفي ناکام ماندهاند شما تلاش کنيد آن را به اثبات برسانيد.
استفاده از متد عقلي و نقلي در مباحث کلام
قوام بحث فلسفي به استفاده از متد و ادله عقلي است و قضاياي فلسفي را نميتوان با دليل تعبدي به اثبات رساند. يکي از مسائلي که از صدر اسلام تاکنون در بين علما و متکلمان اسلامي مطرح بوده مسأله عينيت ذات خداوند با صفات او و ابطال زايد بودن صفات خداوند بر ذات اوست. همواره متکلمان و فلاسفه اسلامي در اينباره بحث کردهاند که آيا صفات خداوند عين ذات او هستنديا خارج از ذات و زايد بر ذات او ، و بعد براي اثبات عينيت ذات با صفات دلايلي ارائه کردهاند. اميرمؤمنان عليهالسلام نيز درباره عينيت ذات خداوند با صفات او ميفرمايند:
«و کمال الاخلاص له نفي الصفات عنه لشهادة کل صفة أنها غير الموصوف و شهادة کل موصوف أنه غير الصفة فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه و من ثنّاه فقد جزّأه و من جزّأه فقد جهله و من جهله فقد أشار اليه و من أشار إليه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه10؛ کمال و قله اخلاص به خداوند نفي صفات زايد از خداست و زدودن هر پيرايهاي از اوست. زيرا هر صفت خود نشان دوگانگي با موصوف باشد و هر موصوف دوگانگي با صفت را گواهي ميدهد. پس آنکه خداوند را چنين به وصف آرد، برايش همسنگ قرار داده است و آن کسي که همتايي براي او بيند، ذات پاک الاهي را دوگانه ديده است و کسي که خداوند را دوگانه تصور کند، او را تجزيه و تقسيم کرده است، و هر که خدا را تجزيه و تقسيم کند او را نشناخته است و کسي که به خداوند نادان شود، به سوي او اشاره ميکند و هر که به او اشاره کند، او را محدود دانسته است و هر که او را محدود ببيند، او را به شماره درآورده است.»
گاهي کسي که درصدد اثبات عينيت و وحدت ذات و صفات الاهي است، از دليل نقلي استفاده ميکند، مثلا به فرمايش اميرمؤمنان علي عليه السلام که بدان اشاره کرديم استناد ميکند. از اين فرمايش استفاده ميشود که لازمه اعتقاد به صفات زايد براي خداوند، شرک ورزيدن به خداست. گاهي کسي با براهين عقلي خالص که حکما در اين زمينه ارائه کردهاند درصدد اثبات عينيت ذات و صفات الاهي بر ميآيد. در اينجا مسأله يکي است و قضيه واحدي مورد بررسي قرار گرفته و آن اينکه صفات خداوند عين ذات الاهي است و زايد بر ذات نيست و تفاوت در متد بحث و تحقيق است. چون در استدلال اول از متد نقلي استفاده شده و در استدلال دوم از متد عقلي.
استفاده از متد عقلي، مشخصه بحث فلسفي
موضوع فلسفه، بحث از احکام کلي وجود است و چنانکه گفتيم مقوّم بحث فلسفي استفاده از متد عقلي و فلسفي است. در اين صورت اگر ما با روش عقلي درصدد اثبات گزارهاي برآمديم، حتي اگر آن گزاره بطلان فلسفه و يا حرمت فراگيري فلسفه باشد، بحث فلسفي انجام دادهايم و اين سنخ بحث که در آن از متد عقلي استفاده شده از مباحث فلسفه به حساب ميآيد. در مقابل، آن سنخ بحثي که در آن از متد نقلي و تاريخي استفاده شده در زمره مسائل علوم نقلي و تاريخي قرار ميگيرد. بر اين اساس، وقتي ما درصدد برآييم که وجود خداوند را با دليل عقلي اثبات کنيم، خواه ناخواه به بحث فلسفي ورود پيدا کردهايم. ما گزارهاي را اثبات کردهايم که هم در چارچوب موضوع فلسفه قرار ميگيرد و هم در استدلالمان از متد عقلي استفاده کردهايم. چه اينکه وجود خداوند جز با متد عقلي قابل اثبات نيست و در نتيجه، بحث از وجود خداوند، فلسفي است، اما صفات و افعال خداوند را با متد نقلي و تعبدي نيز ميتوان اثبات کرد. بحث کردن با متد فلسفي درباره موضوعي که در کلان موضوع فلسفه ميگنجد، فلسفي است، خواه نتيجه اين بحث مثبت باشد و خواه منفي، خواه نتيجه بحث اثبات وجود خداوند باشد و خواه نفي او. حال آيا کسي که از فلسفه طرفداري ميکند هر دو قضيه را که در يکي خداوند نفي شده است تأييد ميکند؟ بيترديد او معتقد است که قضيه «خداوند وجود دارد»؛ صحيح و برهاني است، اما قضيهاي که در آن خداوند نفي شده نادرست است و در آن به جاي ارائه برهان، مغالطه صورت پذيرفته است. در فقه نيز ممکن است فقيهي پس از اجتهاد و تفقه، فتواي نادرست و خلاف واقع صادر کند که چون ضوابط استنباط در آن رعايت شده منجّز و معذّر است و به وسيله آن فتوا، حکم ظاهري به موضوع مترتب ميشود، اما وقتي فتواي غلط و خلاف واقع صادر ميگردد، نميشود فقه را مذمّت کرد.
نقش برجسته فلسفه در دفاع از کيان دين
يکي از ويژگيهاي برجسته و ارزنده انسان و يکي از مميّزات او تعقل است و نميشود باب تعقل را مسدود کرد؛ البته بايد با سعي و تلاش عقلاني از اشتباهات مباحث عقلي و فلسفي کاست. کساني ميتوانند اشتباهات فلاسفه گذشته را دفع کنند که خود تعمق بيشتري در فلسفه داشته باشند و با خودداري از بحث فلسفي و فرار از فلسفه مشکلي رفع نميشود.
امروزه در حوزه دين، اعتقادات و باورها که اساس زندگي انسان را تشکيل ميدهند و نيز ارزشها که پايه و چارچوب رفتار انسان هستند، سخت مورد هجمه مکاتب الحادي قرار گرفتهاند و پايه و اساس آنها سخت متزلزل گشته است. کار به جايي رسيده که اساس و مبناي ارزشها را قرارداد يا احساسات ميدانند که بر اين اساس، کاخ ارزشهاي انساني و ارزشهايي که اديان مروّج آن بودهاند فرو ميريزد. اکنون در پي آسيبهاي جدياي که متوجه اعتقادات، باورها و ارزشها شده، بايسته است که تلاشي عميق، همه جانبه و عقلاني براي احياي باورها و ارزشهاي الاهي و استحکام بخشيدن به پايههاي آن باورها و ارزشها صورت پذيرد. اين مهم جز با ارائه مباحث عميق فلسفي محقق نميشود. با تلاش عقلاني و فلسفي ميتوان به شبهات تهديد کننده باورها و ارزشهاي الاهي پاسخ گفت. نميتوان با اين ادعا که بحث فلسفي ممنوع است، شانه از زير بار اين مسئوليت خطير خالي کرد. بالاخره چه کسي و با چه متدي ميتواند به آن اشکالات پاسخ گويد؟
ممکن است کساني بگويند که ما به قرآن و هر آنچه خداوند نازل کرده اعتقاد و باور داريم و اعتقادات و ارزشهايمان را از قرآن و سنّت استخراج ميکنيم و نيازي به ساير علوم نداريم. اما مگر ما وظيفه نداريم که به شبهات ديگران پاسخ گوييم؟ اتفاقا يکي از اساسيترين وظايف علماي دين دفاع از کيان دين و پاسخگويي به شبهات مخالفان است. ترويج دين که تنها در ارائه جنبههاي اثباتي دين خلاصه نميشود، دفع شبهات از مصاديق بارز ترويج دين است. از اين روست که در قرآن براي نفي شرک بيشتر دليل آورده شده است تا براي اثبات توحيد . تلاشها و دعوت انبيا نيز بيشتر براي نفي شرک بوده تا دعوت به پرستش خدا. به قدري مسأله توحيد و پرستش خداوند روشن بوده که مرحوم علامه طباطبايي رضوان اللهتعالي عليه فرمودهاند: قرآن در مقام اثبات توحيد نيست، بلکه در مقام نفي شرک و پاسخ دادن به شبهات مشرکان است. ما اگر امروزه بخواهيم اسلام و تشيع را درعالم ترويج کنيم، نميتوانيم به ظواهر کتاب و سنت بسنده کنيم. چون قرآن و سنت براي کساني حجت است که نبوت پيامبر اکرم صلياللهعليهوآله، و اسلام را پذيرفته باشند، اما شبهات کساني را که مسلمان نيستند و اعتقادي به قرآن ندارند، تنها ميتوان با براهين و ادله عقلي پاسخ گفت و وقتي ما در اين رويارويي از متد عقلي بهره برديم، به طور طبيعي بحث ما فلسفي خواهد بود. چه آن بحث که با متد عقلي ارائه ميشود در حوزه مسائل نظري باشد و چه در حوزه مسائل عملي.
1؛ . بقره (2)، 269.
2؛ . اسراء (17)، 39.
3؛ . positivism
4؛ .scientism
5؛ . science
6؛ . knowledge
7؛ . buddhism
8؛ .nirvana
9؛ .August Comte
10؛ . نهج البلاغه، خ1.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org