بسم الله الرحمن الرحيم
متن پيشرو گزيدهاي از سخنراني حضرت آيتالله مصباح يزدي است که در تاريخ هشتم آذرماه 1389 در مشهد مقدس ايراد کردهاند.
ولايت؛ پيوندي الهي
نور ولايت
از افتخارات ما شيعيان ولايت اهلبيت است و اين سرمايهي بزرگي است که براي سعادت دنيا و آخرتمان به آن دل بستهايم. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي يکي ديگر از افتخارات الهي براي جامعهي ما رقم خورد و آن اينکه حکومت ما مبتني بر ولايت شد؛ ولايتي که شعاع ولايت اهلبيت است. همانطور که ماه نورش را از خورشيد ميگيرد و اگر خورشيد به آن نتابد، نوري ندارد، وليفقيه هم انساني است مثل ساير انسانها، اما از ناحيه خورشيد ولايت يعني امام معصوم صلواتاللهعليه بر او نوري ميتابد که مردم از آن نور بهره ميبرند، و همانطور که خداوند متعال امام معصوم را به وسيله پيغمبر اکرم تعيين فرموده است، بايد وليفقيه هم به صورتي به خداي متعال، پيغمبر اکرم و ائمه اطهار اتصال داشته باشد. براي اين انتساب است که ائمه عليهمالسلام فرمودند کسي که واجد اين شرايط باشد جانشين ماست؛ کسي که علم، فقاهت و دين را بهتر از ديگران بشناسد، تقوي و خداترسياش بيش از ديگران باشد و منافع جامعه و مصالح اسلام را فداي منافع خودش نميکند، و به مسائل جامعه آگاه است و فريب دشمنان را نميخورد، نور امامت به او ميتابد و او نزديکترين و شبيهترين افراد به امام معصوم است که هرگاه به امام معصوم دسترسي نداريم از او استفاده ميکنيم. همانطور که وقتي از نور خورشيد بهرهمند نميشويم از نور ماه بهره؛ ميبريم. نور ماه هم نور خورشيد است. ماه جسمي سياه و تاريک است. نوري که ما شبها در آسمان ميبينيم نور خورشيد است که به ماه تابيده است و از ماه منعکس ميشود.
ولايت، تنها محبت نيست
همه با مفهوم ولايت آشنا هستيم. ولايت، جزء فرهنگ شيعه است، اما کمتر دربارهي معنا، ويژگيها، مشخصهها و مؤلفههاي آن فکر ميکنيم. ولايت واژهاي عربي است که در فارسي، واژهاي که کاملا معادل آن باشد نداريم و معناي دقيق آن را به فارسي نميدانيم. برخي تصور ميکنند معناي ولايت دوستداشتن است. بله، دوستداشتن لازمهي ولايت است، اما عين معني ولايت نيست. محبت اهلبيت به شيعيان اختصاص ندارد؛ اکثريت قريب به اتفاق مسلمانان اهلبيت پيغمبر را دوست دارند. در بين برادران اهل تسنن کساني هستند که محبتشان نسبت به اهلبيت کمتر از امثال بنده نيست. واقعاً عاشق اهلبيت هستند. به امامتشان اعتقاد ندارند، اما به خاطر انتسابشان به پيغمبر و فضايلشان، دوستشان دارند. علم، زهد، شجاعت، و کمالات ديگرشان را انکار نميکنند. نميدانم شما چه اندازه با برادران اهل تسنن ارتباط و از روحياتشان خبر داريد، ولي هم در ايران و هم در کشورهاي عربي، بسياري از اهلتسنن هستند که واقعاً نسبت به اهلبيت عشق ميورزند.
مشهد رأسالحسين
مصر کشوري سنينشين است. شيعهي آن بسيار کم است. قاهره، پايتخت آن، شهر بسيار بزرگي است، شايد از تهران هم بزرگتر است. يک شهر قديمي دارد و مثل تهران شهرکهايي در کنار آن ساختهاند. شهر عظيمي شده است. مرکز شهر قديمي آن دانشگاه الازهر و جامع الازهر و ميدان الازهر است که يادگار سلاطين فاطمي است. فاطميان گروهي از سلاطين شيعه هفتامامي بودند که سالها بر مصر حکومت ميکردند. بيشتر عظمت و فرهنگ مصر از دوران فاطميان است. در اطراف ميدان مرکزي اين شهر چند ساختمان عظيم وجود دارد. يکي از آنها دانشگاه الازهر است که تقريباً بزرگترين دانشگاه اسلامي دنيا به شمار ميرود و در آن بيشتر علوم ديني تدريس ميشود. يک طرف آن هم مسجد الازهر است که به دانشگاه وصل است. طرف ديگر آن هم مشهد رأسالحسين است؛ بارگاهي است مثل بارگاه حضرت معصومه سلاماللهعليها. بارگاه مفصلي است. از بارگاههاي بعضي از امامان بزرگتر است. مصريان معتقدند که سر سيدالشهدا سلاماللهعليه در اينجا دفن شده است. مقبرهي عظيمي ساختهاند و اطراف آن هم رواقهاي بسياري وجود دارد. وقتي مصريها ازدواج ميکنند؛ عقدشان را که خواندند عروس و داماد به مشهد رأسالحسين ميآيند و براي تبرک شيريني پخش ميکنند. هلهله ميکنند و تا عروس و داماد به حرم رأسالحسين نيايند عروسيشان مبارک نميشود. بنده خودم ديدهام که عرض ميکنم. وقتي به آنجا ميآيند، به خاک ميافتند و آستانهي در را ميبوسند.اين احترام فقط به خاطر اين است که معتقدند سر امام حسين عليهالسلام درآنجا دفن است؛ البته ما معتقديم اينگونه نيست، اما آنها چنين اعتقادي دارند و هميشه، روز و شب اين حرم زوار دارد. منظور اينکه معناي سني بودن اين نيست که به اهلبيت محبت نداشته باشند.
شايد حدود بيست سال پيش با آقاي مسعودي خميني؛ توليت پيشين حرم حضرت معصومه سلاماللهعليها سفري به مالزي و اندونزي داشتيم. آنجا به دفتر رابطة العالم الاسلامي؛ که يک سازمان جهاني است، رفتيم. اصل آن در کشور سعودي است و در هر يک از کشورهاي اسلامي دفتر و نمايندهاي دارد که ارتباطشان را با کشور سعودي حفظ کنند. آنجا بيشتر درس قرآن و ادبيات عربي برگزار ميشود. جلسات ديگري هم دارند. نماينده رابطه العالم الاسلامي مالزي يک مصري شافعي بود. جواني مصري مهمان او بود. گفت اگر شما اجازه دهيد ايشان قصيدهاي که در مدح اهلبيت گفته است بخواند. اين جوان مصري يک قصيده در مدح اهلبيت خواند که بنده و آقاي مسعودي از شوق بياختيار گريه افتاديم از بس زيبا گفته بود.
منظورم اين است که حتي کفار هم محبت اهلبيت را دارند، چه برسد به مسلمانان. مگر ميشود مسلماني، دختر و پسر پيغمبر را دوست نداشته باشد. آن هم با اين کمالاتي که از ائمه همه عالم را پر کرده است. گروه شاذي بودند که با اهلبيت دشمني داشتند که معلوم نيست اصلاً کسي از آنها باقيمانده باشد. بنابر اين اگر معناي ولايت، محبت است تقريبا همهي مسلمانان محبت دارند. همه اهلبيت را دوست دارند آن هم دوستداشتنهاي عجيب. واقعاً عاشقانه دربارهي آنها سخن ميگويند و اظهار محبت ميکنند، پس ولايتي که ما شيعيان ميگوييم به چه معناست؟ حتماً اضافهاي دارد و فقط دوست داشتن نيست؛ چون ديگرن هم اين محبت را دارند.
ولايت در قرآن
خوب است واژه ولايت را در قرآن بررسي کنيم و مشتقاتش را ببينيم در چه موردي به کار رفته است. اگر بخواهيم بحث جامعي داشته باشيم به يکي دو جلسه تمام نميشود. در اين جلسه چند نکتهي برجستهاش را عرض ميکنم. واژهي «ولايت»؛ و مشتقات آن يعني وليّ، مولي، تولي، همه از يک ماده است. ريشه همهي آنها ولايت است. صفت مشبههاش وليّ ميشود. جمع آن اولياء است. فعلش هم تولي است. کلمه وليّ در قرآن گاهي درباره خدا به کار رفته است. همه شما آيه الکرسي راحفظ هستيد؛ «اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النور وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَـئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ»1؛ خدا بر مؤمنين ولايت دارد. در مقابل، کافران هم وليّ دارند، اما وليّ آنها خدا نيست؛ وليّهاي آنها طاغوت است. وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ؛ درباره خدا فقط ميگويد وليّ، اما درباره کافران ميگويد اولياء. چون شياطين يکي نيستند، فراوانند؛ مثل نور و ظلمت. نور يکي است، اما ظلمت انواع دارد. بههرحال يکي از موارد ولايت،؛ ولايت خدا بر مؤمنان است. مشابه اين معنا در کلمهي «مولي»؛ در سوره محمد صلياللهعليهوآله است: «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَأَنَّ الْكَافِرِينَ لَا مَوْلَى لَهُمْ؛ خدا مولاي مؤمنان است، ولي کافران مولي ندارند.»2؛ معمولاً مولي را به آقا معني ميکنيم. ميگوييم خدا آقاي مؤمنان است. سرور مؤمنان است، اما کافران آقا ندارند.؛ برخي از آيات، مؤمنان را وليّ خدا معرفي ميکنند. يادتان باشد آيات پيشين خدا را وليّ مؤمنان معرفي ميکرد. «أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ؛؛ اولياي خدا که همان مؤمنان خالص هستند هيچ ترس و بيمي ندارند»3؛ کلمهي اولياءالله را بسيار استفاده ميکنيم در قرآن هم مکرر ذکر شده است. پس از يک سو خدا وليّ مؤمنان است،؛ و از ديگر سو مؤمنان وليّ خدا هستند. تعبير ديگري هم داريم که مؤمنان وليّ همديگرند: «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاء بَعْضٍ...؛ مؤمنان بعضي با بعضي ديگر ولايت دارند.»4؛ اين وليّ اوست، او هم ولي اين است. پس کلمهي وليّ و مفهوم ولايت به گونهاي است که بر خدا نسبت به بندگان، بر بندگان نسبت به خدا، و بر مؤمنان نسبت به يکديگر اطلاق ميشود. مفسران و بزرگان لغتشناس درباره ريشه، مقومات و مؤلفههاي ولايت تحقيق کردهاند و به اين نتيجه رسيدهاند که ولايت در اصل لغت به اين معناست که دو موجود آنچنان به هم نزديک باشند که بين آنها هيچ چيز بيگانهاي وجود نداشته باشد. اگر چنين رابطهاي بين دو موجود باشد، ميگويند اين وليّ آن موجود است. اگر کسي آنقدر به خدا نزديک بود که بين او و خدا، بيگانهاي وجود نداشت، هم او به خدا نزديک است و هم خدا به او نزديک است؛ بنابراين هم خدا وليّ اوست و هم او وليّ خدا. پس هم خدا وليّ مؤمنان است و هم مؤمنان وليّ خدا. خود مؤمنان هم با يکديگر همين حالت را دارند. آنهايي که واقعاً ايمانشان کامل است آنچنان با همديگر ارتباط، اتصال و پيوند دارند که بيگانهاي نميتواند بينشان نفوذ کند؛ البته اين ولايت، ولايتي است که بار معنايي ارزشي دارد؛ ولايت مثبت و ايجابي است. هميشه ارتباط مثبت نيست. گاهي ممکن است انسان به کسي نزديک بشود و از او ضرر ببيند. درباره شيطان اتفاقاً همينگونه است. در همين آيهالکرسي گفتيم: وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ؛ وليّ مؤمنان خداست، اما وليّ کافران طاغوت است. با طاغوت هم ميشود ولايت داشت. خداوند درباره شيطان ميفرمايد شيطان بر کسي تسلط ندارد مگر کسي که خودش را وليّ شيطان کند. يعني انسان ميتواند با شيطان به گونهاي ارتباط برقرار کند که خودش را در اختيار او قرار بدهد. وقتي که اينگونه شد شيطان بر او مسلط ميشود، ولي او ابتدائاً تسلطي ندارد. انسان به دست خودش خود را تسليم شيطان ميکند.
ولايت تکويني و ولايت تشريعي
از اين بحث دو نتيجه ميگيريم. خداوند با همه مخلوقاتش رابطهاي تکويني و وجودي دارد. او به همه چيز نزديک است؛ «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»5؛ اين نزديکي و ارتباط، ولايت تکويني الهي بر همه موجودات است، اما خداوند ولايت ديگري نيز دارد. اگر انساني خودش را در اختيار خدا قرار دهد، خداوند رابطهي ديگري با او برقرار ميکند، ربطهاي که در آن خداوند ميخواهد به او خير برساند؛ او را سرپرستي ميکند؛ بلاها را از او دور ميسازد و محافظتاش ميکند. اين ولايت، تنها وقتي است که انساني به اختيار، خودش را در اختيار خدا قرار ميدهد. اما کساني هم هستند که خودشان را در اختيار شيطان قرار ميدهند. آنها اولياي طاغوت ميشوند. اين مقدمهاي بود براي اصل مفهوم ولايت. اين نتيجه را فراموش نکنيد که يک ولايت تکويني داريم که نميشود آن را قطع کنيد و آن مالکيت خدا نسبت به همه چيز است. اين مالکيت را نميتوان از خدا سلب کرد. خدا مالک هر موجودي است و اين ملکيت، سلبشدني نيست، اما ولايت به معني دوم يعني کسي که متصدي کارهاي طرف مقابل ميشود. خدا اين ولايت را ميتواند سلب کند. بگويد تو با من نيستي. من ديگر با تو کاري ندارم. ميتواند بگويد برو گمشو! تو ديگر با ما ارتباطي نداري. آن ولايت تکويني است و اين ولايت تشريعي.
اختياردار مردم پس از خدا
خداوند کساني را معين کرده است که بتوانيم با آنها رابطه داشته باشيم. در اين رابطه؛ به اذن خدا خودمان را در اختيار آنها قرار ميدهيم؛ «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»6؛ اين ولايت را خدا براي پيغمبر قرار داده است. اگر مؤمنان خودشان را در اختيار پيغمبر قرار دادند و گفتند هر چه شما بگوييد قبول است، ولايت پيغمبر را پذيرفتهاند، اما کساني بودند که اينچنين نکردند. ميگفتند ما مسلمان و مطيعيم، اما در عمل مخالفت ميکردند. گاهي هم به ضرر پيغمبر اقدام ميکردند. گاهي در جلسات خصوصيشان مؤمنان را مسخره ميکردند، حتي بر ضد پيغمبر توطئه ميکردند. قرآن اينها را منافق مينامد. در يکي از جنگها «ابيبنکعب»؛ که رئيس منافقان بود گفت: اين مهاجرن ـ مؤمنان را ميگفت ـ يک مشت مردم آوارهاي هستند که به مدينه آمدند و مزاحم ما شدند. وقتي به مدينه برگرديم بيرونشان ميکنيم؛ «يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ؛ ؛ وقتي به مدينه برگشتيم کسي که عزت بيشتري دارد اين آوارههاي ذليل را بيرون ميکند.»7؛ قرآن ميگويد کساني که خودشان را مسلمان ميدانستند اينگونه توطئه ميکردند. اينها ولايت پيغمبر را ندارند. ولايت حقيقي آن است که انسان خودش را در اختيار پيغمبر و امام معصوم بگذارد. بعد از ايشان هم هر که را امام معصوم تأييد کند وليامر مسلمين ميشود. وقتي انسان خودش را در اختيار او ميگذارد و ميگويد هر چه تو ميگويي چشم، ولايت برقرار ميشود.
وليّ مومنان پس از پيامبر
در روز غدير وقتي پيامبر به همه حجاجي که از مکه آمده بودند دستور داد تا کنار آن غدير8؛ جمع شوند، خطبهاي خواندند. فرمودند: «ألست اولي بالمؤمنين من انفسهم؛ آيا من بر شما ولايت ندارم؟»9؛ همه گفتند: بله، خدا اين ولايت را براي شما قرار داده است. «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»؛ يعني پيغمبر اختيار مردم را بيشتر از خودشان دارد.؛ از خود مردم به خودشان سزاوارتر است. يعني خدا براي پيغمبر اختياري قرار داده است که بيش از خود انسان بر آنها حق تصرف دارد.
چرا پيامبر اين را فرمود؟ براي اينکه بگويد همان مقامي که خدا به من داده است به اذن و امر خدا براي علي عليهالسلام تعيين ميکنم؛ «من کنت مولاه فهذا علي مولاه»؛ آن مقدمه؛ را فرمود تا بگويد اين مولا که ميگويم همان اولي من انفسهم؛ است که اول از شما اقرار گرفتم: «الست اولي بالمؤمنين من انفسهم؛ آيا من نيستم که طبق اين آيه اختيار شما را بيش از خودتان دارم؟»؛ گفتند: بله. فرمود: اکنون خداوند اين ولايت را براي علي عليهالسلام قرار داده است. وقتي شعاع اين ولايت به وليامر ميتابد مثل نور خورشيد است که به ماه ميتابد. نور خودش نيست، ولي وقتي داده شد از آن نور استفاده ميکنيم همانطور که از نور خورشيد استفاده ميکنيم، پس حقيقت ولايت اين است که انسان با کسي پيوندي برقرار کند و خودش را در اختيار او قرار بدهد. اين ميشود تولّي. در آن آيه هم که خدا ميفرمايد کساني نسبت به شيطان چنين کاري ميکنند همين است: «إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ؛ تسلط شيطان بر کساني است که ولايت او را ميپذيرند.»؛ يعني خودشان را در اختيار شيطان قرار ميدهند. ميگويند حکم آنچه فرمايي! ميگويد: چشمت را اينجا به کار ببر! ميگويد: چشم. ميگويد: زبانت را آن طور به کار ببر! ميگويد: چشم. ميگويد: دست به مال مردم دراز کن! پا به ملک غصبي بگذار! ميگويد: چشم. اين ميشود ولايت شيطان. ولايت خدا کدام بود؟ ميفرمايد: چشمت را حفظ کن، به نامحرم نگاه نکن! ميگويد: چشم. ميفرمايد: گوش به موسيقي حرام نده! غيبت نکن! ميگويد: چشم. اگر انسان خودش را در اختيار خدا قرار بدهد، وليّ خدا ميشود. پس حقيقت ولايت اين است که انسان به اختيار، خودش را تابع ديگري کند. ارتباطي با او برقرار کند که در دل، او را دوست داشته باشد؛ عملش مطابق رأي او باشد؛ وقتي که دشمن به او حمله ميکند از او حمايت کند و جان و مالش را در مصلحت او صرف کند، اين ميشود ولايت. خدا ميخواهد بندهاش اول در مقابل خودش اينگونه تسليم باشد بعد در مقابل پيغمبر و امام معصوم و يا کسي که جانشين و نائب امام معصوم است. اين فرهنگ اسلامي شيعي است. اهل تسنن تا پيغمبر را قبول دارند، اگرچه خيلي از آنها به آن عمل نميکنند مثل بسياري از ما که ولايت اهلبيت را قبول داريم اما به آن عمل نميکنيم. اهلسنت به ولايت خدا و پيغمبر اعتقاد دارند، اما بعد از آن، ولايت حضرات معصومين را قبول ندارند. نزد آنها نائب امام زمان، مقامي را که ما قائل هستيم، ندارد. اما فرهنگ شيعه اين است که همانطور که بايد در بالاترين درجه، از خدا اطاعت کنيم؛ دلمان با خدا باشد؛ خدا را دوست بداريم، بعد از آن بايد نسبت به پيغمبر و ائمه معصوم چنين حالتي را داشته باشيم؛ از اسمشان خوشمان بيايد؛ در دلمان محبتشان را داشته باشيم؛ احترامشان کنيم؛ در عمل نيز نشان بدهيم و به دستوراتشان عمل کنيم. اين ميشود ولايت پيغمبر و امام، وقتي هم به امام معصوم دسترسي نداريم، بايد تابع جانشين امام معصوم باشيم. اين مفهوم ولايت در فرهنگ قرآني است.
اومانيسم نقطه مقابل ولايت
فرهنگ قرآني با فرهنگ الحادي سر سازگاري ندارد. ما در زندگي، با فرهنگ ديگري که درست نقطه مقابل اين فرهنگ است، مواجه هستيم. گفتيم اسلام يعني با اختيار خودمان، خودمان را تسليم خدا کنيم. آن فرهنگ ميگويد اصلاً معني ندارد انسان تسليم کسي بشود، هر کسي خودش مستقل است، آگاه است و هيچ کس حق ندارد به او امر و نهي کند. غربيها اسم اين را به يک مفهوم، آزادي ميگذارند و ميگويند: حتي خدا حق ندارد به ما دستور بدهد! ما بر خدا حق داريم! بعضي از اين نويسندگان معروف کشورمان که از مشاهير کشور به شمار ميآيند و چندي است که ماهيت آنها روشن شده است، بحثها و سخنرانيهاي متعدد ميکردند؛ کتابهايي مينوشتند که اصلاً انسان اين عصر، نه تنها تکليفي ندارد، بلکه بر همه چيز حق دارد، انسان امروز طالب حقش است، حتي بايد حقمان را از خدا بگيريم. خدا بر ما حقي ندارد، و اين اوج اومانيسم يعني انسانمداري است! عصر انسان است، خدا بايد به انسان خدمت کند، اگر جايي کم گذاشته، بايد بروم مطالبه کنم. چرا کمک نميکند؟ چرا امر و نهي؛ است و برخلاف ميل من است؟ اين فرهنگ درست نقطهي مقابل فرهنگ ديني ماست. ما ميگوييم تمام وجودمان را بايد در اختيار خدا و هر کس که از طرف او تعيين شده، قرار بدهيم. آن فرهنگ ميگويد که بايد خدا را به استخدام خودت درآوري! البته ته دلشان به وجود خدا معتقد نيستند. خدا که استخدامکردني نيست، ولي در تعبيراتشان ميگويند: ما بايد حقمان را از خدا هم بگيريم؛ هيچ کس حق ندارد ارادهاش را بر انسان تحميل کند؛ انسان آزاد مطلق است. اين فرهنگ اومانيسم است که در ايدئولوژي ليبراليسم تجلي ميکند. ليبراليسم شاخهها و مراتبي دارد؛ ضعف و شدت دارد، اوج آن اين است که انسان حتي از بندگي خدا آزاد است. طبعاً چنين تفکري نميپذيرد که ما بايد به دستورات امام و پيغمبر عمل کنيم. وقتي ميگويند خدا هم حق ندارد به ما دستور بدهد، طبعاً پيغمبر و امام هم حق ندارند، چه برسد به کسي که جانشين امام است و وليامر مسلمين است. ميگويند مردم خودشان به اختيار خودشان رأي ميدهند و رئيسجمهور تعيين ميکنند. تا اندازهاي که خود مردم گفتهاند حق تصرف دارد،؛ چون خود مردم به او رأي دادهاند. گفتهاند تو بيا چندي بر ما حکومت کن! اما ولايت چيست؟وليفقيه کدام است؟ خدا هم حق ندارد دستور بدهد. درباره قوانين اسلام هم هرچه مردم رأي دادند، اعتبار دارد، چون خودشان خواستهاند، اما نميشود به مردم گفت اسلام اينگونه گفته است، شما بايد عمل کنيد. اين دو فرهنگ است. ما بايد از اول حسابمان را با اين دو صاف کنيم. يا رومي روم يا زنگي زنگ. اصل همه مشکلات اينجاست. اسلام ميگويد شما بنده خداييد، وجودتان سرتاپا براي خداست. اينها ميگويند ما براي خودمان هستيم، بايد همه چيز را بنده خودمان کنيم، ما بايد آقاي عالم باشيم و بندگي معنا ندارد.
ولايت خدا يا ولايت شيطان
اسلام ميگويد «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ؛؛ ما انسان و جن را فقط براي بندگي آفريديم.»10؛ اينها ميگويند اصلاً بندگي مفهومي منفي است. اين واژه را بايد از قاموس انسانيت حذف کنيم. انسان آقاي خودش است و هر چه دل خودش خواست همان است. قابل پذيرش نيست که کسي به بندگي خدا يا ديگري دستور بدهد. ما از ابتدا بايد جهت اين فلش را معين کنيم که به اين طرف است يا به آن طرف. اگر در عمق دل ما اين است که ما بندهي خدا نيستيم و خدا هم حق ندارد به ما دستور بدهد ديگر نوبت به ولايتفقيه نميرسد. ديگر نَشُسته پاکيم! اگر بگوييم بله هم اسلام را قبول داريم هم انقلاب اسلامي و هم تفکر ليبرال يا اومانيسم و انسانمداري را، مثل اين است که بگويند کوسهاي، ريشهاي پرپشتي دارد! کوسه و ريش پهن جمع نميشود. اگر کوسه است پس ريش ندارد و اگر ريشپهن است يعني کوسه نيست. نميشود هم مسلمان بود و هم احکام خدا را قبول نداشت. ميگويد خدا هم حق ندارد به من دستور دهد، قانون هر چيزي است که من بخواهم. وقتي ميپرسي که پس اسلام يعنيچه؟ ميگويد اسلام يعني همين که من آزادم. اسلام يعني آزادي! آزادي از چه؟ از خدا؟ اين ريشهي همهي اختلافاتي است که ما در عصر خودمان ملاحظه ميکنيم. اين ريشهي همهي فتنههاست. آبشخور همهي فتنهها اينجاست. اينها حاضر نيستند آنچه را خدا گفته، عمل کنند. وقتي به آنها ميگويي که غير از قرآن و حديث و پيغمبر و امام معصوم بايد از وليفقيه هم اطاعت کنيد، ميگويند ما خدا را هم قبول نداريم، چه برسد به وليفقيه! پيداست آن طرز فکر همين نتيجه را هم خواهد داد. نميشود از اومانيست توقع داشت که به ولايتفقيه قائل باشد؛ شدني نيست. اين همان کوسه و ريش پهن است. اگر چندي هم به اين حرفها قائل ميشوند، براي اين است که من و شما را فريب دهند. اگر از اسلام، خط امام و امثال آن دم ميزنند، شوخي است؛ ميخواهند ما را فريب بدهند وگرنه اين دو تا با هم نميخواند. يا بندگي خدا يا بندگي نفس. قرآن ميفرمايد: «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ * وَأَنْ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ»11؛ ميگويد اين پيماني است که خدا با بندگانش بسته است. در فطرت همهي انسانهاست. هر انساني به خودش مراجعه کند ميداند که من مالک خودم نيستم. آيا من خودم به خودم چشم دادم؟! من خودم به خودم قلب دادم؟! حتي نميدانم قلب چه چيزي است و چگونه کار ميکند. اينها ملک من نيست. پس سرتاپاي وجودم مملوک است و مالک دارد، اما آن فرهنگ ميگويد نه اينها امري تصادفي است. مادهاي منفجر شده و کمکم ميليونها و ميلياردها سال گذشته و در آن حيات پيدا شده است. اول موجودات ميکروسکوپي و بعد حيوانات دريايي و بعد ميمون و سپس انسان درست شد! اتفاقي است. نه کسي ما را خلق کرده و نه نقشهاي در کار است. نه کسي مالک ماست و نه کسي اختيار ما را دارد. تصادفاً پيدا شدهايم و حالا همين هستيم. بايد خر خود را برانيم و زير بار هيچ کسي هم نرويم. اين دو طرز فکر است. قرآن ميگويد: من با بنيآدم عهد فطري دارم. شما ناچاريد بندگي کنيد. يا بندگي خدا يا بندگي شيطان. حتماً يکي از اين دو بندگي را خواهيد داشت. باور نداريد، از هر کس ميخواهيد بپرسيد؛ از آن بچه تا آنهايي که به اوج؛ قدرت رسيدهاند، بپرسيد وقتي گرسنه ميشويد چه کار ميکنيد؟ ميگويد هر چيزي دستم برسد ميخورم. ديگر چارهاي نيست. چرا؟ نميتوانم. نيرويي بر من مسلط است که ميگويد بايد بخوري. نخوري نميشود، نميتوانم. جوان در حالتي برخي فيلمها را تماشا ميکند. صحنههايي را ميبيند و نميتواند کاري نکند. هزار بار نصيحتش کنيد که ضرر دارد؛ مريض ميشوي؛ وضع خانوادهات به هم ميخورد؛ وقتي تحريک شد و به اين شدت رسيد ديگر نميتواند. نميتوانم يعني چه؟ يعني بندهام.
کساني هم هستند مثل پيغمبر، مثل علي صلواتاللهعليهما ميگويند: «کفى بي عزا ان اکون لک عبدا؛؛ چه افتخاري بالاتر از اينکه من بندهي تو باشم»12؛ انسان ناچار است که بندگي کند؛ يا بندگي شيطان يا بندگي خدا. بايد انتخاب کرد. بايد از ابتدا حسابمان را صاف کنيم. يا بايد ولايت خدا را پذيرفت يا ولايت طاغوت را. بيولايت نميشود؛ يا بندگي شيطان يا بندگي خدا. اگر بندگي خدا را نکرديم خيال نکنيم آزاديم؛ هزار خدا براي خودمان درست کردهايم. چرا اينطور لباس ميپوشي؟ چون مد است وگرنه مسخرهام ميکنند؛ جبر محيط؛ جبر تاريخ؛ جبر طبيعت؛ يعني چه؟ يعني من در مقابل اينها اختياري ندارم؛ يعني بندگي. اما خدا ميگويد اينها را رها کن؛ فقط خدا؛ «...قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ...؛ خدا را بگير و همه را رها کن.»13؛ حالا که بناست بنده باشيم و بندگي کنيم، کسي را بندگي کنيم که مالک ماست و همه چيز ما از اوست. چرا کسي را بندگي کنيم که وقتي حسابش را ميکنيم ميبينيم از ما پستتر است؟ اين مدها را چه کساني درست کردهاند؟ واقعاً بعضي؛ از آنها خيلي خندهدار است. انسان پارچهاي قيمتي بخرد و آن را بسايد، پارهاش کند بعد بپوشد! اين چه عملي است؟ چه مصلحتي است؟ چه زيبايي دارد؟ هر صاحب ذوقي ميداند که زيبايي ندارد. يک چاک سر زانويش بيندازند؛ يکي اين طرف يکي آن طرف، چه زيبايي دارد؟! بسابند آن را که مثل پارچه کهنه بشود که چه؟ چرا؟ چون فلان نادان فرنگي اينگونه لباس پوشيده است. از او تقليد کنيم! بندهي يک احمق آمريکايي باشيم! خب بندهي خدا! اگر قرار است بندگي کني، بندهي خدا باش. اول بايد اين حساب را پاک کنيم. من بايد بندهي خدا باشم يا بندهي شيطان؟ شيطان که شد، نفس هست، آمريکايياش هست، اروپايياش هست، روسياش هست، انواع و اقسام دارد، ظلمات است. اما بندگي خدا يک راه است. آن يک نور است، اما راههاي باطل فراوان است. بنده خدا که نشدي، زير پاي اين دشمن و آن دشمن و اين احمق و آن احمق ميافتي و کارت به کجا برسد، خدا عاقبتت را به خير کند، اما اين طرف يک راه بيشتر نيست؛ «أَنْ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ»؛ راه راست؛ صراط مستقيم، بندگي خداست. اگر از اين راه خارج شويم در دستاندازها، کجراههها و بيراههها ميافتيم تا بالاخره گمراه و نابود بشويم. از اول بنا را بگذاريم که فقط بندگي خدا بکنيم. ولايت خدا، پيغمبر، امام معصوم، جانشين امام معصوم.
والسلام علکيم و رحمه الله وبرکاته
1؛ .بقره، 257.
2؛ . محمد،11.
3؛ . يونس، 62.
4؛ . توبه،71.
5؛ . ق، 17.
6؛ . احزاب،؛ 6.
7؛ . منافقون،8.
8؛ . غدير به معناي آبگير است. غدير آبگيري بود که آب باران در آنجا جمع ميشد و مسافران به آنجا ميآمدند و حيواناتشان را آب ميدادند.
9؛ . بحار الانوار، جلد28، ص98.
10؛ . ذاريات، 56.
11؛ . يس، 61-60.
12؛ . بحار الانوار، جلد74، ص402.
13؛ . انعام،؛ 91.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org