- پيشگفتار
- درساول:پند آسمانى
- درسدوم:ارزشهاى بنيادين
- درسسوم:حالات قلب ( 1 )
- درسچهارم:حالات قلب ( 2 )
- درسپنجم:از عبرت تا غفلت
- درس ششم:راه سعادت
- درسهفتم:جهاد فرهنگى
- درسهشتم:علم و عمل
- درسنهم:پناه امن الهى
- درسدهم:تربيت
- درسيازدهم:خوشههاى تجربه
- درسدوازدهم:علماندوزى
- درسسيزدهم:حقيقت دنيا
- درسچهاردهم:غرور
- درس پانزدهم:ادب معاشرت
- درس شانزدهم:سرمشق زندگى
- درسهفدهم:ارتباط با خدا (1)
- درسهجدهم:ارتباط با خدا ( 2 )
- درسنوزدهم:دعا ( 1 )
- درس بيستم:دعا ( 2 )
- درسبيستويكم:ياد مرگ
- درسبيستودوم:دنيا و آخرت
درس سوم
حالات قلب (1)
ابعاد و مراتب وجودى انسان
قلب سليم
احيا و اماته قلب
آيين زندهدلى
راه تقويت دل
حكمت، نور باطن
حالات قلب (1)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
فَأَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ، وَ أَمِتْهُ بِالزُّهْدِ، وَ قَوِّهِ بِالْيَقينِ، وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ.
[اى پسرم] دل خود را با پند و اندرز زنده بدار و با زهد و پارسايى بميران و با يقين آن را تقويت كن و به حكمت، آن را روشن و منوّر نما!
موضوع سخن وصيّتنامهاى است كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) در سالهاى آخر عمر براى فرزندشان امام حسن(عليه السلام) مرقوم فرمودند. در مقدمه اين وصيّتنامه، فشردهاى از مواعظ ايراد شده است كه به منزله خلاصه محتواى وصيّتنامه مىباشد. همانند نويسندهاى كه در يك فصل كوتاه، ابتدا خلاصه كتاب يا نوشته ذكر مىكند و بعد تفصيلا به شرح آن مىپردازد. حضرت على(عليه السلام)نيز در اينجا چنين عمل نمودهاند.
تاكنون چند جمله از بخش اوّل سخن، كه در واقع خلاصه نامه بود، توضيح داده شد: و اينك به توضيح جملات بعدى اين وصيّتنامه الهى مىپردازيم.
حضرت على(عليه السلام) محور اين قسمت از مواعظ را قلب قرار دادهاند و مطالبى را درباره قلب انسان بيان مىكنند. اين روش، شايد از اين روست كه راه صلاح و اصلاح انسان، اصلاح قلب است؛ بلكه حقيقت انسان، همان قلب او است. اگر انسان بخواهد به خدا نزديك شود، بايد از راه دل، اين هدف را دنبال كند. اگر بخواهد خود را از آلودگىها پاك كند، بايد دل را از آلودگىها تطهير نمايد. به هرحال اين قلب است كه نقش اساسى را در زندگى انسان ايفاء مىكند. چون قسمت عمده اين بخش از وصيّتنامه در مورد قلب مىباشد، خوب است توضيحى درباره مفهوم قلب بدهيم.
ابعاد و مراتب وجودى انسان
اگر تعبير ابعاد صحيح باشد، مىتوان گفت: انسان داراى ابعاد وجودى مختلفى است. انسان بدن و روح دارد. روح هم داراى صفات ويژه و يا مراتب خاصّى است. يك سلسله مراتب طولى و يك مجموعه مراتب عرضى دارد. اگر دقت كنيم ما چيزهاى مختلفى را به انسان نسبت مىدهيم؛ مثلا «درككردن» و «شناختن» و «دوست داشتن» و همينطور ميلهاى مختلف و حالات متفاوت باطنى ديگر را به انسان نسبت مىدهيم.
در مجموع مىتوان گفت آنچه را به انسان نسبت مىدهيم، در سه مقوله قابل تقسيمبندى است:
الف) امورى كه مربوط به بدن هستند، مانند آنچه به كمك عضلات و اعصاب و... در بدن انجام مىگيرد. البته آنها از اينرو به روح نسبت داده مىشوند كه معمولا در مقوله تحريك روح يا عمل روح دستهبندى مىشوند. اگر بگوييم كه روح قوه عامله دارد، اين عمل در همين امور بدنى ظاهر مىشود.
ب) امورى كه به «آگاهى»، «شناخت»، «دانستن» و «فهميدن» مربوط مىشوند. شايد جامعترين كلمهاى كه در اينجا به كار مىرود، همان «علم» است؛ اعم از علم حضورى و شهود قلبى يا علوم حصولى با تمام اقسام آن. به هرحال اين هم يك دسته از امورى است كه ما به روح خودمان نسبت مىدهيم.
ج) گروه ديگر، همان گرايشها و ميلها و كششها مىباشند. در روانشناسى، اين امور را به چند مقوله جداگانه همانند عواطف، احساسات، انفعالات؛ مثل «ترس»، «اميد»، «محبّت»، «عشق»، «بغض»، «عداوت»، «شادى»، «حزن» و «اندوه» تقسيم مىكنند. اين دسته، چيزهايى هستند كه عين علم نيستند، امّا بدون ادراك هم تحقق پيدا نمىكنند؛ مثلا انسان نمىتواند بترسد، ولى نداند كه مىترسد و نفهمد كه ترسيده است. آدمى هرگاه بترسد، ترس او با علم و ادراك توأم است. درست است كه ترس، علم نيست، امّا بدون ادراك هم نيست. و يا محبّت اگرچه علم نيست، امّا بدون علم هم نيست؛ يعنى نمىشود كه انسان كسى را دوست بدارد، ولى نداند كه دوست مىدارد و يا نسبت به كسى دشمنى داشته باشد، ولى نداند كه با او دشمن است.
البتّه علم و آگاهى هم مراتبى دارد، ولى در تمام مراتب آن ـ اعم از ناآگاهانه، نيمه آگاهانه و آگاهانه ـ نوعى ادراك وجود دارد.
بنابراين در يك عبارت موجز مىتوان گفت: امورى كه به روح نسبت داده مىشوند، عبارتند از: بينش، گرايش، كُنش يعنى كارهايى كه روح در بدن انجام مىدهد آنچه در دايره كُنش قرار مىگيرد، به قلب مربوط نيست و ارتباطى به آن ندارد. هيچ آيه و روايت و دليلى نداريم كه بگويد، قلب انسان، بدن او را رشد مىدهد و يا قلب انسان، بدن را تغذيه مادّى مىكند. اين افعالى كه در بدن انجام مىگيرد و به روح نسبت داده مىشود، هرگز به قلب منتسب نمىشوند. امّا دو مقوله ديگر، يعنى بينش و گرايش به قلب نسبت داده شده است. به عبارت ديگر از علم حضورى گرفته تا علوم و ادراكات ديگر و از احساسات و عواطف تا انفعالات، همه اينها به قلب نسبت داده شده است. البته در قرآن، هم لفظ «قلب» استعمال شده و هم لفظ «فؤاد» به كار رفته است كه مصداق «فؤاد» و «قلب» يكى است. اگر خداوند سبحان در قرآن مىفرمايد: مَاكَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى(1)؛ دل آنچه را ديد، درست ديد، دروغ نبود و به راستى ديد، منظور از اين رؤيت، رؤيت قلبى است. اين علم، يك علم شهودى و يك علم حضورى و باطنى است؛ يعنى دل، ديده است. پس دل، يك نوع علم و ادراك از قبيل علم حضورى و رؤيت دارد. يا در جايى ديگر حضرت(عليه السلام)مىفرمايند: لا تُدْرِكُهُ العُيُونُ بِمُشاهَدَةِ العِيانِ وَ لكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلوُبُ بِحَقايِقِ الاْيمان(2)؛ دل، خدا را مىبيند. اين علم، علم حضورى است و يك نوع شهود است كه به قلب نسبت داده مىشود.
امّا انتساب عواطف و احساسات به قلب، امرى مسلّم و پذيرفته شده است و نسبتدادن اين امور به قلب بسيار شايع است. در قرآن، موارد زيادى از اين قبيل امور به قلب نسبت داده شده است. تقريباً مىتوان گفت كه كلمه «دل» در فارسى كاملا معادل كلمه «قلب» و «فؤاد» در عربى است. ما در فارسى امور بسيارى از اين نوع را به دل نسبت مىدهيم. مثلا مىگوييم: «دلم مىخواهد»، «دلم دوست مىدارد»، «دلم تنگ شده»، «دلم شاد است»، «دلم اندوهگين شده»، «دلم گرفتهاست» يا «دلم فلان چيز را دوست مىدارد و فلان چيز را دوست نمىدارد». در
1. نجم/ 11.
2. نهجالبلاغه: خطبه 178.
عربى هم همين نسبتها دقيقاً استعمال مىشود. پس مىتوانيم بگوييم، كلمه «قلب» از دو حيثيتِ كاملا متفاوت برخوردار است: 1. حيثيت علم و ادراك 2. حيثيت ميل و گرايش
همانگونه كه مقولاتى از قبيل آگاهى و دانستن و شناختن و مانند آن به دل نسبت داده مىشود، امورى از قبيل و كشش و ميل و گرايش ـ اعم از گرايش مثبت مانند محبت و گرايش منفى مانند دشمنى ـ هم به دل نسبت داده مىشود.
قلب سليم
با عنايت به مطالب فوق، مىتوان گفت قلب موجودى است كه، دو حقيقت متفاوت را داراست. به لسانى ديگر قلب موجودى است كه هم كارهايى را انجام مىدهد و هم حالاتى در او پديد مىآيد. در يك كلام گويا قلب براى تأثير و تأثّر، هر دو ساخته شده است. مثل اينكه، چشم براى اين ساخته شده است كه ببيند و اگر نبيند معيوب و يا نابيناست. دل هم بايد چيزهايى را ببيند و نيز چيزهايى را بشنود و نيز بايد حالاتى را بپذيرد و امورى در آن پديدار گردد؛ مثلا چيزهايى را بايد دوست و چيزهايى را بايد دشمن داشته باشد؛ يعنى قلب بايد گرايشهايى داشته باشد، همانگونه كه بايد بينشهايى داشته باشد. حال اگر دلى آنچه را كه مىبايست داشته باشد داشت، سالم است. و قرآن چنين دلى را قلب سليم(1) مىنامد. امّا اگر از آنچه كه مىبايست داشته باشد، برخوردار نبود و نسبت به آنچه كه بايد بداند، جاهل بود و يا در فهم آنچه را كه مىبايست بفهمد دچار اعوجاج و خطا شد و يا آنجايى كه بايد آرامش پيدا كند، مضطرب گرديد و آنجايى كه مىبايست بترسد، هيچ عكسالعملى نشان نداد و در يك كلام آنچه از او متوقَّع بود، بروز ننمود، اين دل، مريض است و قرآن در مورد چنين انسانهايى مىگويد: دلهاى آنها مريض است؛ فى قُلوُبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضا(2). پس به اين اعتبارْ قلب و دل، همان روح انسان است و داراى ادراكها و ميلها و گرايشهايى است. حال اگر اين قلب، آنچنان كه بايسته است، باشد قلبى سالم و سليم است و اگر آنچنان كه مىبايست، نباشد، آن قلب، قلبى مريض است.
1. يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ. اِلاّ مَنْ اَتَى اللّهَ بِقَلْب سَليم. شعراء/ 89 ـ 88.
2. بقره/ 10.
حالات و صفاتى كه به دل نسبت داده مىشود، صفات و حالاتى دو سويه هستند، كه يك طرفش مطلوب و طرف ديگر آن نامطلوب است. مثلا وقتى دل سالم باشد، اين حالت دل مطلوب است و بايد اينگونه باشد و در مقابل، دل مريض نامطلوب است و نبايد دلى اينگونه باشد. اگر گفته مىشود اين دل زنده است؛ يعنى حيات دل از جمله حالات و اوصاف مطلوب دل است. وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغى لَهُ اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكْرٌ وَ قُرْانٌ مُبينٌ * لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيَّاً و يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكافِرين(1)... اين كتاب آسمانى، تنها ذكر و قرآن مبين است تا افرادى را كه زندهاند، انذار كند و بر كافران، اتمام حجت شود... انذار قرآن و دعوت انبيا و تعليمات آنها در دلى اثر مىكند كه زنده باشد. همانگونه كه خداوند مىفرمايد: أِنَّكَ» لاتُسْمِعُ الْمَوْتى(2) نمىتوانى به مُردهها چيزى را بفهمانى. كسانى كه دلشان مرده است، چيزى را نمىتوانند بفهمند و انذار قرآن و انبياء در آنها تأثير ندارد. اين تعبير با همان سلامت و مرض قلب مناسبت دارد. اگر قلب، سالم بود، حالتى مطلوب است؛ چرا كه عاقبت مرض به مرگ و نابودى منتهى مىشود. همانگونه كه اگر انسان مريض شد و معالجه ننمايد بايد به مرگ تن دهد، دل هم اگر مريض شودو معالجه نگردد و مرضش طولانى شود، خواهد مُرد.
احيا و اماته قلب
توقّع اين است كه بگوييم دل را بايد زنده نگهداشت و اگر دلى مُرد، اين حالت بسيار بدى است. امّا در اين وصيّتنامه و سفارش الهى مىبينيم كه هم دستور داده شده كه دل را زنده نگهدار، و هم توصيه و سفارش شده است كه دل را بميران. اين تعبير خيلى عجيبى است كه مىفرمايند: فَأَحْىِ قَلْبَكَ بالْمَوْعِظَةِ، وَأَمِتْهُ بِالزُّهْد؛ با موعظه دل را زنده كن و با زهد دل را بميران! مگر مُردن دل هم مطلوب است؟ بايد گفت كه اين مُردن، در مقابل آن حياتى است كه مطلوب نيست. دل و قلب انسان سكّهاى دوروست كه براى حيات و زنده نگهداشتن يك رويه و ميراندن رويه ديگر آن بايد كوشيد. گرايشها و ميلها و شوقهايى كه به دل نسبت داده مىشود، مختلف هستند. يك سلسله ميلهاى الهى، مانند ميل به كمال و گرايش به كمال بىنهايت و رو به قرب خداآوردن، شوقهاى مطلوب هستند و بايد زنده باشند و هرچه زندهتر،
1. يس/ 69ـ70.
2. روم/ 52.
فعّالتر و مفيدتر باشند، مطلوبتر است. ولى در برابر، دل انسان يك سلسله ميلهايى هم به طرف حيوانيّت و پستى و به سمت پايين دارد كه اين هم خود يك نوع ميل و گرايش است. شهوات و ساير تمايلات شيطانى و حيوانى و تمام تمايلات و گرايشهاى نفس امّاره كه در انسان هست و به دل نسبت داده مىشود، از جمله اوصاف دل و گرايشهاى آن است كه چون نامطلوب هستند، بايد كشته شوند. نبايد اجازه داد اين ميلها در انسان قوّت يابند و نفس امّاره بر انسان تسلّط پيدا كند؛ بايد اين ميلها را كُشت، والاّ نمىگذارند انسان ترقّى كند. البته كشتن اين اميال به اين معنا نيست كه به هيچ صورتى و در هيچ جا نبايد اِعمال و به كار گرفته شوند. بلكه مقصود اين است كه بهكارگيرى آنها بايد در جهت تكامل باشد و به عنوان وسيلهاى براى كمال و تعالى و اطاعت خدا اعمال شوند، كه اين خود جنبه ديگرى از تعالى و حالات مطلوب دل مىباشد. اگر انسان به امورى همانند شهوت خوردن و آشاميدن و شهوات حيوانى و زياده خواهىها و فزون طلبىهاى دنيوى حرص و طمع و آز و مانند اينها تمايل پيدا كند، گروهى ديگر از ميلهاى نامطلوب بروز مىكنند كه وقتى شعله بكشند، حيات انسان را مىسوزانند و آخرت انسان را نابود مىكنند از اينرو بايد اين ميلها را خاموش كرد و كُشت. پس اگر حضرت(عليه السلام) در اين وصيّت مىفرمايند: «دل را بميران»، مقصودشان آن دلى نيست كه حياتش مطلوب است، بلكه اين موت، موت شهوت و موت حيوانيّت انسان است. حيات و زندهبودن دو معنا دارد: از يك جنبه، حيات دل، مطلوب و از جنبه ديگر نامطلوب است. مفهومى كه ما از حيات در ذهن خود داريم، همان چيزى مىباشد كه منشأ حركت و فعاليّت است. لذا وقتى مىگوييم اين حيوان حيات دارد و زنده است، منظور اين است كه نَفَس مىكشد و جنب و جوش دارد. و وقتى كه از حركت بيفتد و نفس نكشد، مىگوييم مرده است. پس مقصود ما از حيات همان فعّالبودن است. ولى در اينجا دلى را «زنده» مىگوييم كه در جهت خاصّى فعّال باشد. هر فعاليتى نشانه زنده بودن نيست، بلكه فعاليتى كه در جهتى خاص باشد، علامت زنده بودن است. از همين رو بايد ديد در كدام جهت فعّال است؟ آيا در آن جهتى كه مىبايست فعّال باشد، فعال است يا نه؟ رو به كمال دارد و توجهش به خداست و در آن جهت فعّاليّت مىكند يا خير؟ دلى كه در راه خير، فعّال است بايد زنده نمود و همواره زنده نگهداشت و اين فعاليّت را بايد تعالى بخشيد و عاملش را بايد تقويت نمود. امّا جهت يك نوع از فعاليّتها، شيطان و
تمايلات شعله كشيده از آتش شهوت است كه اين نوع فعاليتها را نبايد زنده كرد، بلكه بايد آن را كشت و خاموش نمود.
بنابراين حيات دل، يعنى حيات آن شأنى از دل كه مطلوب است؛ همان شأن الهى دل. در جايى ديگر هم كه مرگ دل، مطلوب است، مرگ شأن حيوانى و شيطانى دل، مطلوب مىباشد. در نتيجه از يك طرف، حيات دل، مطلوب است و از جانب ديگر، مرگ آن هم مطلوب است.
آيين زنده دلى
اينك بعد از توصيه به كشتن و زنده نمودن دل، اين مهم جلوه مىنمايد كه چسان مىتوان از دلى زنده برخوردار بود و يا دل را كشت؟! و راه رسيدن به دل زنده و دل مرده كدام است و از كجا مىگذرد؟ و چگونه مىتوان حيات و مرگ دل را به دست آورد؟
زمينه اين موعظه اميرالمؤمنين (عليه السلام) اين جاست كه دلى داريم كه اين دل حيات و مرگ دارد. يك نوع از حيات اين دل مطلوب است و آن موتى كه در مقابل اين حيات قرار دارد، نامطلوب است. از طرف ديگر، يك نوع از مرگ اين دل هم مطلوب است و آن حياتى كه در برابر اين موت است، نامطلوب مىباشد. به تعبير ديگر، حيات مطلوب دل، عبارت است از زنده و فعال بودن تمايلات الهى و حاكم بودن آن تمايلات بر انسان، و مرگ نامطلوب دل، عبارت است از كشتن تمايلات الهى در انسان و مرگ مطلوب دل، عبارت است از كشتن تمايلات پست حيوانى، و حيات نامطلوب دل، يعنى زنده كردن تمايلات پست حيوانى و حاكم شدن آنها بر انسان. حال چه كنيم كه هم حيات مطلوب دل و هم مرگ مطلوب دل را به دست آوريم؟ و از جانب ديگر از حيات نامطلوب و مرگ نامطلوب آن نيز برحذر باشيم؟
حضرت براى احياى دل و داشتن يك دل زنده توصيه مىفرمايد: أَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوعِظَةِ؛ بهترين راه براى اينكه دل زنده بشود، اين است كه انسان موعظه گوش كند و يا موعظه بخواند و كتابهايى كه در آنها موعظه هست مطالعه نمايد؛ مثلا از قرآن كريم و مواعظ انبيا و اهل بيت(عليهم السلام) استفاده كند و يا خودش، خود را موعظه نمايد. انسان مىتواند واعظ خود باشد و مفاهيمى را به خود القا و تلقين كند و به ياد خود بياورد. با شنيدن و خواندن و تلقينِ موعظه، دل زنده مىشود. تجربه آن بسيار راحت است. در آن جايى كه انسان توجهش را به موعظه
معطوف مىدارد، احساس مىكند حالتى در نهاد او ظهور مىيابد كه باعث مىشود دل و باطن در جهت خاصّى فعّال گردد؛ مثلا قبلا تنبل بود و تمايل نداشت نافله بخواند، امّا بعد از خواندن يا شنيدن اين مواعظ، احساس مىكند كه به خواندن نافله تمايل پيدا كرده است. و يا تاكنون روحيه او به گونهاى بود كه اگر جلوى تلويزيون مىنشست و فيلمهاى مبتذل تماشا مىكرد، بيشتر خوشش مىآمد تا اينكه قرآن و حديث بخواند و يا به قرآن گوش دهد؛ ولى حال بعد از موعظه، ديگر چنين نيست بلكه تمايلات و گرايشهاى او بر عكس شده است. تا قبل از موعظه به امورى كه انسان را به طرف آخرت مىكشاند، تمايلى نداشت امّا وقتى پاى مجلس موعظهاى نشست به محض اينكه از آنجا بيرون آمد، احساس مىكند تمايل دارد كه اين قبيل مطالب را بخواند و بشنود. پس حركتى و حياتى در قلب او پيدا شده است؛ چون قبلا قلب او مرده بود و اين تمايلات در او خفته و خاموش بود و اين خفتن و اين بىحركتى، نشانه مرگ دل است، امّا الآن زنده شده و حركت كرده است.
پس موعظه مىتواند دل را زنده كند؛ يعنى دل را به آن طرفى كه بايسته است، مايل سازد و گرايشهايى را در دل انسان ايجاد و فعّال نمايد و شوقهايى را برانگيزد كه مطلوب است. از همين روست كه موعظه مىتواند دل را زنده سازد.
از طرف ديگر، گاهى عواملى مانند اسباب طبيعى، مقتضاى سن، عوامل فيزيولوژيك و ژنتيك و ترشح هورمونهاى خاص و...، حالتى را در انسان پديد مىآورند كه تمايلات شهوانى و حيوانى در او قوت مىيابد و انسان از درس خواندن و مطالعهكردن و عبادتنمودن و ... باز مىماند و جهت حركت او به سوى ديگرى معطوف مىگردد. وجود چنين عواملى در انسان باعث مىشود كه او به سمت تمايلات ديگرى كشانده شود. همينطور گاهى اوقات عوامل بيرونى نيز به اين امر كمك مىكنند. مثلا ديدن بعضى از مناظر و شنيدن بعضى از مطالب و مانند اينها كمك مىكند كه اين نوع گرايشها شديدتر بشوند. مىدانيم كه از اين نوع گرايشهاى نامطلوب در وجود آدمى بسيار بروز مىنمايند و جوانان بيشتر از ديگران در معرض تهديد شديد اين نوع گرايشهاى نامطلوب هستند. در اين حالت نيز به يك معنى دل زنده است، امّا زندگى و حركتش به طرف شيطان است. اين زندگى را بايد كُشت. اين تمايلات را بايد فرو نشاند. اين آتش را بايد خاموش كرد. ولى چگونه؟ در اين مقام، حضرت(عليه السلام) راه آن را بيان
مىفرمايند: أَمِتْهُ بِالزُّهْدِ؛ روش آن اين است كه انسان التذاذات مادّى را كم كند و زهد بورزد. وقتى التذاذهاى مادّى انسان زياد باشد و خوراكهاى محرّك زياد مصرف كند و مناظر محرّك ببيند و سخنان تحريكآميز بشنود، به حالات شيطانى مبتلا مىشود. لذا اگر مىخواهد از اين حالات فرار كند و مبتلا و محكوم اين حالات شيطانى نشود، بايد از طريق اسبابش وارد شده، آن تمايلات را تعديل نمايد، چرا كه وقتى علّت آمد معلول هم به دنبال آن خواهد آمد. لذا اگر مىخواهد معلول تحقق پيدا نكند بايد به علت آن اجازه تحقق يافتن ندهد. اين چيزى است كه باتوجه به وضعيّت جسمى و روحى براى جوانان و به خصوص افرادى كه در بحران جوانى به سر مىبرند، بسيار رخ مىدهد كه راه آن، كاستن از لذّات دنيوى است. البته راههاى كاستن از لذّات دنيوى بسيار زياد است؛ مانند روزه گرفتن و انجام عبادات و اشتغالات فكرى و ذهنى بيشتر و امور ديگرى كه هر يك به گونهاى باعث مىشوند تا رغبت انسان به دنيا و لذايذ دنيا كم شود.
بنابراين تا اينجا دانستيم كه يك نوع حيات براى دل، مطلوب است و آن حياتى است كه انسان را به طرف خدا و معنويات و كمال سوق مىدهد. اگر چنين حالات و انگيزهها و شوقهايى در وجود انسان زنده شد، مىگوييم دل او زنده است. اين زندگى همان زندگى مطلوب است و بهترين راه تحصيل آن همان موعظه است. چون به وسيله موعظه است كه آدمى به آخرت و فوايد و مزاياى آن شوق پيدا مىكند و در برابر از عذاب آخرت و سختىهاى آن بىزارى مىجويد. اين حيات همان حيات مطلوب است و راه تحصيل آن هم «موعظه» است. امّا موت مطلوب دل ـ كه همان موت شهوات و فرو نشاندن و خاموش كردن شعلههاى آتش شهوت و گرايشهاى شيطانى است ـ به وسيله «زُهد» تحصيل مىشود كه حضرت مىفرمايند: و أمِتْهُ بِالزُّهْدِ.
با بيان فوق، آشكار شد كه چطور هم حيات دل و هم مرگ آن هر دو مطلوب است و راه تحصيل آن كدام است. چرا كه حيات، يك شأن از شؤون دل، و مرگ شأن ديگرى از شؤون دل است و هر دو را بايد تحصيل نمود.
راه تقويت دل
در ادامه، حضرت على(عليه السلام) دو حالت ديگر از حالات پسنديده قلب را به همراه طريق تحصيل
آنها بيان مىفرمايند: و قَوِّهِ بِالْيَقينِ، ونَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ؛ با يقين، دل را تقويت و با حكمت، آن را منوّر ساز. هر عضو و يا عاملى وقتى كار خودش را به خوبى انجام بدهد و واجد چيزهايى شود كه براى او مطلوب است اين عامل و عضو قوى خواهد شد. و اين حقيقتى است كه در موجودات جاندار اعمّ از گياه و حيوان و انسان به وضوح حاكميت دارد. اگر انسان بتواند كار دلخواهش را انجام بدهد، موجودى قوى است و اگر نتواند آن را انجام دهد، ضعيف است. اگر بدن انسان، رشد لازم را داشته باشد قوى است و اگر نداشته باشد، ضعيف است. دل هم همينطور است. اگر دل آدمى توانايى رسيدن به چيزهاى مطلوب را داشته باشد و به آنها نيز برسد و با فعاليتهاى باطنى خود به آنها نايل آيد، اين دل، دلى قوى است. امّا گاهى هرچه تلاش مىكند و اين طرف و آن طرف مىزند به جايى نمىرسد، در اين صورت اين دل، دلى ضعيف است. خدا هم از اين جهت دل را به انسان داده است كه كارهاى مطلوب را انجام دهد و به آن كمالاتى كه بايد، برسد و آن قوتها و نيروهايى را كه بايد، به دست آورد، و خودش را به ضعفها مبتلا و آلوده نسازد كه موجب عقبافتادگى و نقص و انحطاط وى مىشوند.
نكته مهم در اين مقام اين است كه چه كنيم تا دل قوى گردد؟ گفتيم روح انسان از دو منظر و دو ديدگاه مورد توجه است. و هر چند كه از هر دو ديدگاه به آن قلب گفته مىشود، ولى از دو ديدگاه متفاوت مورد عنايت است: يكى از بُعد درك، علم و آگاهى؛ ديگرى از بُعد گرايش، ميل و عواطف. در اينجا بيشتر عنايت به آن بُعد درك و شعور و علم و آگاهى قلب است.
بُعد علمى دل به وسيله يقين تقويت مىگردد. اگر دل توانست آن مطالبى را كه لازم است، تحصيل كند و آن مطالبى كه براى انسان اولويت دارند؛ مانند اعتقادات سرنوشتساز و ضرورى را بفهمد و در مرتبه عالى آنها را درك كند، اين دل، قوى است. چون كار خودش را خوب انجام داده است. اما اگر دل دچار حالتى شد كه علم يقينى پيدا نكرد و دچار شك و وسواس و تزلزل شد و به ترديد مبتلا گرديد، اين قلب، قلب ضعيفى است و نمىتواند كار خودش را انجام بدهد، مگر اينكه به درجه يقين برسد كه در اين صورت دل قوى خواهد بود. اما نتوانست به يقين برسد، موجودى ضعيف و ناتوان است كه بالاخره به هلاكت انسان منتهى خواهد شد.
انسان اگر مىخواهد دلى قوى داشته باشد؛ يعنى به آنچه در بُعد شناخت، مطلوب است برسد، بايد سعى نمايد تا يقين كسب كند. آدمى تا در امور معرفتى خود بىتفاوت است،
نمىتواند دلى قوى داشته باشد. بنابراين بايد نسبت به معارف اعتقادى خود و هر دانشى كه در سرنوشت او مؤثر است، مانند معرفت به خدا و معاد و ... و يا حتى نسبت به امور ساده اوّليه دنيوى حساس باشد و اگر احساس كرد كه نسبت به عقايد دينى خود ضعف دارد، نبايد آرام بگيرد. نبايد آزاد و رها و بىتفاوت بنشيند تا به خودى خود اتفاقى بيفتد، بلكه بايد تلاش كند تا به كمال معرفت و يقين نايل آيد. والاّ اگر دل براى كسب يقين به كار گرفته نشود روز به روز ضعيفتر گشته، رو به انحطاط مىگذارد تا آنجا كه به هلاكت انسان ختم مىگردد. همانند اعضاى بدن كه اگر عضوى اصلا فعاليت نكند ضعيف و ناتوان مىشود؛ مثلا اگر چشم انسان براى چند سال بسته باشد، بعد از آن مدت ضعيف و يا كور مىشود و لذا به آنهايى كه يكى از دو چشم آنها خيلى قوى و ديگرى خيلى ضعيف است مىگويند، چشم قوى را مدتّى ببنديد و يا عينك سياه بزنيد تا تعادل حاصل شود. همينطور اگر آدمى براى مدتى دست خود را ببندد و با آن كار نكند، بعد از مدتى بىحس و يا حتى فلج مىشود. به هرحال هر عضوى با كاركردن قوى و با كار نكردن ضعيف مىشود. حال، دل هم همين حالت را دارد. لذا اگر مىخواهيم آن را قوى سازيم، بايد با تفكر استدلالى و برهانى آن را فعّال نماييم تا به يقين برسد. راههاى زيادى براى كسب يقين وجود دارد كه اينجا فرصت پرداختن به آنها نيست. يكى از آنها راه استدلال عقلى است كه از اين طريق، يقين حصولى براى انسان حاصل مىشود. پس وقتى در حالت شك به سر مىبريم و يا به بعضى از اعتقادات درست يقين نداريم، نبايد بىتفاوت بوده موضوع را رها كنيم، بلكه بايد تلاش نماييم تا به يقين نايل آييم. پرواضح است كه آنهايى كه يقين ندارند، مشكلى در كارشان وجود دارد و قلبشان در اين بُعد ضعيف است. امّا چرا ضعيف شده است، بايد علل آن را پيدا كرد و آنها را معالجه و درمان نمود. خداى متعال براى اينها راهى قرار داده است و آنها را از پيمودن راهى كه به يقين منتهى نمىشود و يا از امورى كه مانع رسيدن انسان به مرحله يقين مىشود منع نموده است. اگر از ما يقين را خواسته و مىفرمايد: وَ بِالاْخِرَةِ هُمْ يُوْقِنوُن(1)، راه آن را هم مشخص و معيّن كرده است و بايد آن راه را طى نمود. پس اگر قلب قوى مىخواهيم بايد سعى كنيم كه شناخت و معرفت يقينى حاصل كنيم.
همانطور كه وقتى مواد غذايى به درخت يا بدن حيوان يا انسان مىرسد، كمالى بر درخت
1. بقره/ 40.
يا بدن حيوان يا انسان افزوده مىشود. يعنى يك امر وجودى پديد مىآيد كه قبلا نبوده است و همين باعث مىشود كه بدن، قوّتى تازه بيابد، در اينجا هم قلب انسان به موجودى زنده تشبيه شده است كه احتياج به غذا دارد. اگر حقايق يقينى به قلب برسد، قوّت پيدا كند. ولى اگر در حال جهل بماند و علوم يقينى به او نرسد، در حال ضعف باقى مىماند و روز به روز ناتوان مىشود تا اين كه از بين رفته و نابود مىگردد.
پس راه تقويت قلب اين است كه با اكتساب يقين و تحصيل علوم يقينى آن را تقويت كنيم. يكى از وظايف قلب، تحصيل علوم يقينى است كه اگر قلب در اين جهت به كار گرفته شود، تقويت مىگردد. همانگونه كه هر قوهاى به واسطه كار كردن و فعاليت نمودن، تقويت مىشود، قلب هم با انجام اعمال مطلوب، تقويت مىگردد. امّا در كنار اين معنا، معناى ديگرى نيز براى «تقويت قلب» بيان شد كه قلب، همانند بدن بايد با غذاى خاص خود تقويت شود. همچنانكه اگر غذا به بدن نرسد، ضعف پيدا مىكند، قلب انسان هم بايد به وسيله يك غذاى معنوى تقويت بشود؛ يعنى بايد قلب به وسيله غذاى متناسب با آن كه همان درك و علم و شناخت و يقينى مىباشد تقويت گردد.
از سوى ديگر مىتوان معناى ديگرى براى قَوِّهِ بِالْيَقينِ؛ دل و قلب خود را با يقين قوى كن! در نظر گرفت كه آن معنا از مقايسه اين فراز با فراز بعدى كه مىفرمايد: ونَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ؛ قلب خود را با حكمت نورانى گردان، استفاده مىشود. بدين بيان كه چون حكمت در لسان اكثر آيات و روايات ـ اگر نگوييم در همه موارد ـ در مورد حكمت عملى به كار رفته است، منظور حضرت على(عليه السلام) از يقين در عبارت قَوِّهِ بِالْيَقينِ همان معارف نظرى است و مقصود از حكمت در عبارت نَوِّرِهِ بِالْحِكْمَة معارف عملى است. حكمت عملى به آن مطالب يقينى و محكم و معارف حقّهاى گفته مىشود كه آثار آن در عمل انسان ظاهر مىشود؛ يعنى معارف محكمى(1)كه در مورد دستورات عملى به كار گرفته مىشود. اعتقادات حقّه كه اصطلاحاً به آنها «معارف نظرى» و يا «حكمت نظرى» گفته مىشود، موجب قوّت قلب مىگردد. قوّت در اينجا در مقابل ضعف قرار دارد. اگر قلب انسان در حال شك به سر برد و حقايق را به طور يقينى درك نكند اين قلب ضعيف است و چون بيد در مقابل باد شكوك و شبهات مىلرزد و استقرار ندارد.
1. اگر به اين معارف، حكمت نيز گفته مىشود از همين روست كه معارفى محكم و متقن مىباشند.
امّا يقين، عنصرى قوى است كه وقتى وارد قلب شد، و قلب به آن متّصف گرديد ديگر هيچ بادى نمىتواند آن را تكان دهد و يا بلرزاند. يعنى شكها، شبههها و مغالطههايى كه شياطين انس و جنّ القا مىكنند، نمىتوانند اين قلب را متزلزل كنند. زيرا قلب، واجد معارف يقينى شده و قوى است. اما اگر در حالت شك به سر برد متزلزل بوده، مثل يك شاخه نازكى است كه در مقابل باد مىلرزد و استحكام ندارد. بنابراين اگر قلب قوى مىخواهيم؛ يعنى قلبى مىخواهيم كه در مقابل شبههها و مغالطهها استقامت كند و پايدار بماند و سست نشود و نوسان و اضطراب پيدا نكند، بايد يقين كسب نماييم.
حكمت، نور باطن
يكى از صفات ديگر دل نورانيت و يا تاريكبودن آن است. دلى كه مطالب حكيمانه ـ اعم از امور عملى و نظرى ـ در آن نباشد، دل تاريكى است و نمىداند چه بايد بكند و به چه بايد معتقد باشد و حق چيست و باطل كدام است؟ براى اينكه دل، نورانى گردد بايد تحصيل حكمت نمايد؛ يعنى حالت ديگر قلب كه مطلوب است، نورانيّت آن مىباشد كه به حكمت تحصيل مىشود. پس قلب، هم بايد محكم و مستحكم و هم نورانى باشد. هر دو حالت در نظر گرفته شده، براى قلب ضرورى است؛ چرا كه گاهى راه قلب روشن است و مىتواند در پرتو نور حركت كند و گاهى در كوره راهى تاريك قرار مىگيرد كه هر چند خود قلب محكم است، امّا چون مسيرش تاريك است ره به جايى نمىبرد.
در قرآن و روايات غالباً حكمت در مورد حكمت عملى به كار رفته است كه راه را روشن مىكند. كسى كه متحلّى به حليه حكمت عملى است، مىداند چه چيزهايى را بايد به دست بياورد و چه رفتارى را بايد انجام دهد و چه صفاتى را بايد واجد شود و در واقع راهش روشن است. امّا اگر اين راه روشن و حكمت عملى را نداشته باشد، هرچند اعتقادات او محكم باشد و قلب قوى داشته باشد، ولى چون نمىداند چه رفتارهايى را بايد انجام دهد و چه صفاتى را بايد كسب نمايد، راه به جايى نمىبرد.
پس قلب با معارف حقّه و يقينى ـ معارف نظرى - قوت پيدا مىكند؛ يعنى با هيچ طوفان شك و شبههاى از جا كنده نمىشود، بلكه با حكمت عملى، راه خود را پيدا مىكند و مسير او
روشن و نورانى مىشود و ديگر در تاريكى غوطهور نيست. بنابراين وجه، عبارت قَوِّهِ بِالْيَقين، اشاره دارد به اين كه با معارف حقّه و معارف يقينى قلب را تقويت كن، و عبارت نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَة، به اين معنا دلالت مىكند كه با حكمت عملى راه قلب را روشن كن تا بتواند راهش را ببيند و آگاهانه راه را بپيمايد. آياتى كه نور را وسيله رفتار انسانى معرّفى مىكنند، مؤيد اين معنا هستند؛ مانند اين آيه شريفه كه خداى متعال مىفرمايد: أوَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نوُرَاً يَمْشى بِهِ فِى النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِج مِنْها...(1)؛ آيا كسى كه مرده [جهل و ضلالت ]بود و ما او را زنده كرديم و به او روشنى علم و ديانت داديم كه با آن روشنى ميان مردم مشى كند، همانند كسى است كه در تاريكىهاى [جهل و گمراهى] فرو رفته و از آن بيرون نمىآيد؟ منظور از نُوراً يَمْشِىِ بِهِ فِى النَّاس، نورى است كه به وسيله آن در ميان مردم و اجتماع حركت مىكند. پس انسان در راه رفتن و حركت كردن به نور احتياج دارد و آن نور در سايه تقوا حاصل مىشود. و يا در آيه ديگرى مىفرمايد: يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنوُا اتَّقُوا اللّهَ وَ آَمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَل لَكُمْ نُورَاً تَمْشُونَ بِه(2)؛اى كسانى كه به حق گرويديد اينك خداترس و متّقى شويد و به پيامبرش ايمان آوريد تا خدا شما را از رحمتش دو بهره نصيب گرداند و نورى از پرتو ايمان به شما عطا كند كه بدان نور، راه [سعادت] را بپيماييد. پس اگر كسى بعد از ايمان آوردن به خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) تقوا پيشه كند، خدا نورانيتى برايش قرار مىدهد كه راهش را روشن مىكند.
بنابراين اگر حضرت على(عليه السلام) مىفرمايد: «به وسيله حكمت، دل را نورانى كن!» كه اگر دل نورانى باشد راه را پيدا مىكند، منظور از حكمت در اينجا حكمت عملى است؛ زيرا حكمت عملى است كه موجب رفتار صحيح مىشود.
البته سخنان اهلبيت(عليهم السلام) ژرفايى بىمنتها دارد كه عقل انسان از درك عمق آن قاصر است و با احتمالهايى كه به ذهن مىآيد بايد سعى كنيم از انوار كلمات ائِمه اطهار(عليهم السلام) بيشتر استفاده كنيم.
1. انعام/ 122.
2. حديد/ 28.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org