قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

بسم الله الرحمن الرحيم

ريزش‌ها و رويش‌هاي انقلاب اسلامي؛ آسيب‌ها و تکاليف


اشاره: آنچه در پي مي‌آيد متن ويرايش‌شده سخنراني حضرت آيت الله مصباح يزدي در تاريخ 18/12/94 است که در جمع عده‌اي از طلاب و دانشجويان و فعالان سياسي- فرهنگي در دفتر جناب آقاي دکتر سعيد جليلي ايراد فرموده‌اند.


 

الحمدلله رب العالمين و الصلاة و السلام علي سيد الأنبياء و المرسلين، حبيب اله العالمين ابي‌القاسم محمد، و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين.

اللهم کن لوليک الحجة بن الحسن، صلواتک عليه و علي آبائه، في هذه الساعة و في کل ساعة، ولياً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دليلاً و عيناً، حتي تسکنه أرضکَ طوعاً و تمتعه فيها طويلاً.

تقديم به روح ملکوتي امام راحل و همه شهداي والامقام اسلام صلواتي اهدا مي‌کنيم.

خداي متعال را شکر مي‌کنم که حيات و توفيقي افاضه فرمود که امروز در جمع بهشتي شما عزيزان ما را راه بدهند و تشرف پيدا کنيم و چهره‌هاي نوراني شما را از نزديک زيارت کنيم و خد را بر اين نعمت‌هاي عظيمش شکر کنيم.

در جريان مبارزاتي که به دست مبارک امام شروع شد و به دست مبارک ايشان به پيروزي رسيد و ميراثي براي آيندگان به ما سپرده شد، تحولات بسيار گوناگوني واقع شده که بعضي‌هايش را ديده‌ايد و بيشترش را شنيده‌ايد. در هر مقطعي – گاهي چند روز و گاهي چند ماه و گاهي چند سال- حوادثي اتفاق مي‌افتاد که دل‌ها مضطرب و زير و رو مي‌شد، کساني نا اميد مي‌شدند، کساني ريزش و سقوط مي‌کردند، بعد جوانه مي‌زد، از نو بهار مي‌شد، اميدها پيدا مي‌شد، حرکت‌ها شروع مي‌شد. در طول بيش از پنجاه سالي که از شروع نهضت امام تا به حال مي‌گذرد، هميشه اين نوسانات بوده و به اين زودي‌‌ها هم تمام نمي‌شود، شايد هم تا پايان اين عالم با ويژگي‌هاي خاص خودش هم‌چنان باقي بماند. اين کاري است که طرحش و اجرايش از خداي متعال است. اين نقشه آفرينش آدم در این عالم، آمدن پيغمبران يکي پس از ديگري، ائمه اطهار صلوات‌الله‌عليهم، اين چهارده قرن – ظهور پيغمبر(ص) تا به حال- کسي این نقشه‌ها را جز خود خدا نکشيده، اختيار اصلي‌اش هم جز به دست خدا نيست. سلسله جنبان اوست.

هدف از اين کار چيست؟ خدا خيلي چيزهاي عظيمي آفريده که ما عقلمان هم نمي رسد. اما در ميان همه اين مخلوقات عظيم – که با حساب‌های و ارقام نجومي هم شمارش را نمي‌توانيم تعيين کنيم، چه برسد به اينکه بر همه‌اش احاطه پيدا کنيم- جاي جانشين خود خدا خالي مي‌ماند. هيچ جا نفرمود جبرئيل را که خلق کردم او خليفه من است. ميکائيل را خلق کردم، بهشت را آفريدم، عوالم مختلف را [آفريدم و او] جانشين من است؛ هيچ جا نفرموده است. بعد از این‌که همه عالم آفریده شد وهمه جا فرشتگان فراوان هستند؛ ما فکر مي‌کنيم فقط چند فرشته هستند که در يکي از کهکشان‌ها زندگي مي‌کنند. خير. در فرمايشات اميرالمومنين(ع) هست که در اين فضاي لايتناهي [که البته بنده مي‌گويم لايتناهي] به اندازة جاي پوست گاوي نيست که خالي باشد از فرشته‌اي که مشغول عبادت نباشد. هرجا را شما فرض کنيد، فرشتگان هم حضور دارند. اين عالم پر است از مظاهر حق و فرمان‌برداران دستگاه الهي. با همه اين‌ها، وقتي آسمان از همه‌ اينها پر شد، خدا به فرشتگان وحي کرد که من مي‌خواهم يک موجودي خلق کنم که جانشين من است. به تعبير امروزي قائم مقام من است. إني جاعِلٌ في الأرضِ خَليفَة.

 

اين داستان را همه مي‌دانيد. اين داستان در بزرگ‌ترين سوره قرآن در همان اوايلش ذکر شده است، از آيات سي‌ام سوره بقره شروع مي‌شود. آنچه طي هزاران سال گذشته، و آنچه در زمان خودمان هم ديده‌ايم و هست، يک بخشي از اين ماجراست. و آن ماجراي خلافت الهي روي زمين است. تجسم اين خلافت هم در بين اين مخلوقات دوپاست که ملاحظه مي‌کنيد. بعضي‌هايشان خليفه کامل هستند، بعضي‌هايشان مراتب نازل‌تر دارند، بعضي‌ها هم فقط استعدادش را دارند، استعدادي که به فعليت نمي‌رسد. حالا اين خليفه هنرش چيست؟ چه ويژگي‌اي دارد که در ميان همه مخلوفات اينقدر ممتاز است؟ با وجود اين همه فرشتگان عظيم که زنده‌شدن همه مردگان دست يکي از آن فرشته‌هاست، نفخ صور مي‌کند، همه مرده‌ها زنده مي‌شوند. اين موجود خيلي عظيمی باید باشد. صور اسرافيل! صور یعنی شيپورش را مي‌دمد، يک فوت مي‌کند، همه مردگان زنده مي‌شوند، چنین قدرتی خدا به او داده است، اما اين خليفه خدا نيست! خليفه خدا موجودي است که از يک اسپرم آفريده مي‌شود، يک قطره آب پلیدی، و به جايي مي‌رسد که همه آن فرشتگان بايد در مقابلش به زمين بيفتند. عجيب اين است! و اين با آن اوجي که مي‌گيرد مي‌تواند يک دفعه سقوط کند و از هر حيواني پست‌تر شود. ويژگي اين موجود اين است.

انسان می‌تواند آن‌چنان اوجي بگيرد که حتي مثل اسرافيل و ميکائيل هم در مقابلش خاضع باشند، و از آن اوج عظمت به اختیار خودش مي‌تواند دفعتا سقوط کند که از هر جنبده‌اي پست‌تر شود. اين تعبير قرآن است. إن شر الدواب – دواب جمع دابة است، دبيب يعني جنبيدن، کرمي را که در گل و لاي‌ها مي‌جنبد دبيب مي‌گويند، يک موجودي که چنين حرکتي دارد مي‌شود دابة. يعني مي‌جنبد، جنبده. يک موجودي که به آن عزت مي‌رسد مي‌تواند آنچنان سقوط کند که از هر جنبده‌اي – يعني حتي از کرم توالت- پست‌تر بشود. اين آيه قرآن است، من از خود نمي‌گويم. إِنَّ شَرَّ الدَّوَابَّ عِندَ اللّهِ، بدترين جنبده‌ها اين آدمي است که الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ ، و در آيه اي ديگر الذين کفروا فهم لايؤمنون. ويژگي‌اش عقل است و ايمان. اگر اين دو را داشته باشد، از همه بالاتر مي‌رود، و اگر اينها را از دست بدهد از هر جنبده‌اي پست‌تر است. اين بينش قرآني است.

 اين بساطي را که خدا راه انداخته، که پيغمبرها بيايند و دعوت کنند، با مخالفت‌ها مواجه بشوند، بعضي‌هايشان را مجروح کنند، بعضي را از شهر بيرون کنند، زنداني کنند، بکشند، سر ببرند، سرشان را با اره ببرند، همه اين‌ها در تاريخ بوده؛ تا فجيع‌ترين حادثه‌اي که ما در عالم سراغ داريم، حادثه کربلا اتفاق بيفتد، همه اين‌ها در مسير اين است که کسانی که لياقت آن را دارند که جزو دستگاه خلافت الهي بشوند، خودشان را پيدا کنند و به اين مقام برسند.

به يک معنا اگر بپرسند خدا عالم را براي چه آفريده است، در يک کلمه مي‌شود جواب داد، براي اين‌که زمينه پيدا شود براي پيدايش يک موجودي که بتواند مظهر همه کمالات الهي باشد و آن ولي الله الاعظم (ارواحنا فداه) است. ديگران هم بايد هراندازه که بتوانند به او شباهت پيدا کنند. هدف زندگي‌شان همين است. تا آن‌جايي که ممکن است به او شبيه شوند. راهش چيست؟ يک راه هم بيشتر ندارد. همه اين حرف‌ها و اين مقامات و اين ترقيات و اين تکامل‌ها يک راه بيشتر ندارد و آن اين است که اين موجود آگاهانه خدا را بشناسد و خود را تسليم خدا کند. اطاعت و بندگي خدا؛ «و ما خلقت الجن و الإنس إلا ليعبدون». راه فقط همين است. منتهي براي اينکه اين عبادت و اطاعت تحقق پيدا کند، معرفت بايد حاصل شود، وگرنه کسي را که نمي‌شناسد، چطور مي‌تواند عبادت کند؟ اول بايد خدا را بشناسد تا بتواند او را بپرستد. بعد آن‌چنان ساخته شده باشد، که بفهمد اين هدف ارزشمندترين هدف است و همه چيز را بايد پاي اين هدف فدا کرد.

خدا از آن بنده‌هاي خالصش که به آن مقام خلافت مي‌رسند، يک توقعاتي دارد که ما درست نمي‌توانيم تصورش کنيم. اما از گوشه و کنار آيات مي‌توان فهميد خدا از اولياء خودش چه توقعاتي دارد. همه ما مي‌دانيم و الحمدلله اين مراحل را طي کرده‌ايم -خدا اين معرفت‌ها و ايمان‌ها را مفتي به ما داده است، زحمتي نکشيده‌ايم- مي‌دانيم بالاترين انسان‌هايي که به اين مقام رسيدند وجود مقدس پيامبر اکرم صلي‌الله‌عليه‌و‌آله‌وسلم است. خدا به اين بنده‌اش که عزيزترين بندگاني است که آفريد (و هر موجود کاملي که آفريده شود به اين جهت است که شمه‌اي از کمالات او را دارد)، به اين بنده‌اش که عزيزترين، شريف‌ترين و کامل‌ترين است مي‌گويد: پيغمبر من! مبادا بگويي فردا فلان کار را مي‌کنم؛ خودم مي‌کنم؛ مبادا بگويي! پس چه کنم؟ بگو هرچه خدا مي‌خواهد؛ وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا؛[1] مبادا بگويي من فردا فلان کار را مي‌کنم. تو کي هستي؟ إلا أن يشاء الله؛ کار آن است که خدا مي‌خواهد. تو کمالت اين است که بفهمي در مقابل اراده خدا صفري؛ اين را بفهمي و به اين افتخار کني که هيچ چيز براي خودم نمي‌خواهم. حکم آنچه تو فرمايي! به کسي که به عالي‌ترين کمالات رسيده، که خدا بي‌واسطه با او حرف مي‌زند، کسی که همه چيز را از صدقه سر او آفريده، تازه به او مي‌گويد مبادا بگويي يک چيزي را من انجام مي‌دهم؛ ولا تقولن لشيء إني فاعل ذلک؛ مبادا بگويي يک کاري را من انجام دهنده هستم. پس چي؟ الا أن يشاءالله. هميشه بايد در ذهنت باشد کار آن است که خدا مي‌کند. من افتخارم اين باشد که مجراي اراده الهي باشم. کار خدا به دست من انجام شود. اگر اراده او نبود من کجا بودم؟ من را از چه چيز پستي به اينجا رسانده. کي رسانده؟ خدا؛ و هر لحظه اگر لطف او نباشد، من هيچ هستم. اين تازه سفارشي است که به کسي که به آن «مرحله آخر» رسيده مي‌گويد.

 راه، راه بندگي است، ما بايد بفهميم بنده‌ايم، هرچه او مي‌خواهد از مجراي اراده ما و به دست ما تحقق پيدا کند، اين افتخاري است براي ما؛ وگرنه اگر اراده او نباشد، خواست او نباشد، توفيق او نباشد، قدرتي که او به ما بدهد، حياتي که او داده، اگر يک لحظه حيات ما را بگيرد، چه کسي مي‌تواند اعتراض کند؟ پس ما آفريده شده‌ايم براي اين‌که هرچه بيشتر به او نزديک شويم. و نزديک شدن به اين است که کار او به دست ما انجام شود. چه زماني اين مسئله محقق مي‌شود؟ آن وقتي که خودمان را تسليم او کنيم. إن الدين عند الله الإسلام، يک معنايش همين است. اسلام يعني تسليم شدن. و من يسلم وجه الي الله. آدم خودش را تسليم خدا کند؛ من در اختيار تو هستم، هرچه تو امر کني. بگويد اينجا را نگاه کن! چشم؛ چشمت را ببند! چشم؛ به پيش، چشم؛ بدو، چشم؛ بايست، چشم؛ حرف بزن، چشم؛ سکوت کن، چشم. اگر اينطوري شدي، تو کار خدايي مي‌کني. اما قدرت همين کار را هم خدا مي‌دهد. او فکرش را مي‌دهد. او ارزشش را مي‌دهد. او توانش را مي‌دهد. اما خليفة الله است.

اين را شما بگذاريد درمقابل کساني مثل برخي مرتاضان که در گوشه و کنار با برخي موجودات ارتباط پيدا مي‌کنند و يک رياضت‌هايي مي‌کشند و يک کارهايي انجام مي‌دهند تا بتوانند يک کار جديدي که ديگران قادر به انجامش نيستند، انجام بدهند. يعني مي‌شود برده يک شيطان. کم هم نيستند. آنقدر استاد مي‌بينند؛ از يک کشور به کشور ديگر، هزاران کيلومتر راه طي مي‌کنند، يک کسي را پيدا مي‌کنند، نوکري‌اش را مي‌کنند، براي اين‌که کاري يادشان بدهد و انجام دهند، تا بتوانند يک کار جديدي انجام بدهند که ديگران بلد نيستند. يعني با کمال ذلت، اسارت و بردگي و نوکري يک مخلوق پست ديگري را مي‌پذيرند. حالا راه دوري نرويم. مگر در آدمي‌زادها سراغ نداريم کساني را که همه چيز خودشان را در اختيار کسي قرار مي‌دهند که قدرتي دارد، پولي دارد، مقامي دارد، رياستي دارد، تا به بعضي خواسته‌هايشان برسند؟ و کساني از همين موجود دوپا، که پست‌تر از هر جنبده‌اي مي‌شود، اينها نمونه‌هايش هستند.

برخي حاضرند انقلابي که براي برقراري نظام اسلامي و در سايه ريختن خون جوانان و شهدا به پيروزي رسيده است، را به پاي دشمن بريزند و خون‌هاي پاک را فدا کنند که چند روزي بيشتر روي صندلي رياست بنشينند. مردم بي‌گناه، مردم ذي‌حق، بچه‌هاي معصوم، کساني که خون‌هاي پاکشان را در راه انقلاب فدا کردند تا اين انقلاب شکل گرفته، تا چيزي به نام جمهوري اسلامي به معناي واقعي‌اش در عالم شکل بگيرد. همه را فدا مي‌کند، تا اينکه چند روز بيشتر رييس باشد. ديگر از اين پست‌تر چه چيزي هست؟ در آدمي‌زاد چنين استعدادي است؛ آدمي مي‌تواند به اين درجه از پستي برسد! اين کار معجزه خداست. غير از خدا چه کسي مي‌تواند چنين چيزي خلق کند؟ يک چيزي بسازد که يک دفعه مي‌تواند از آن اوج به اين حضیض پستي و ذلت و درماندگي سقوط کند. 

انبياء و ائمه اطهار آمدند تا به ما بگويند چه کنيم که اينگونه نشويم. طوري بشويم که دوستان خدا هستند. دوستاني که خدا دستشان را به آن مقام عالي رسانده. شما مي‌توانيد برسيد. البته مراتب دارد، اما مي‌توانيد در آن مسير سير کنيد. هر اندازه همت داشته باشي، مي‌تواني برسي. از اين‌جا مي‌توانيم استفاده کنيم که ما براي چه آفريده شده‌ايم، انبيا براي چه آمدند، تا برسيم به اينکه نهضت حضرت امام براي چه بود. آيا صرفا براي اين بود که چند گرسنه سير شوند؟ يا مثلا چهارتا آخوند به حکومت برسند؟ خير. ايشان آمد که دست يک ملت هفتاد- هشتاد میلیونی را بگيرد و از آن پستي و ذلت به اوج برساند، تا جايي که مظهر قدرت و رحمت خدا بشويم. در اين مجال خيلي مي‌توان حرف زد، اما هم از من گذشته و هم وقت شما عزيز است و نبايد خيلي معطل‌تان کنم.

 ما از همين ملت خودمان، از نژاد آريايي ایرانی، کسي را داشتيم در زمان پيغمبر(ص) که به جايي رسيد که فرمود اين ايراني «منا اهل البيت» است. پيرمردی هم بود. برخي نوشته‌اند عمرش تا سيصد سال هم رسيد. براي پيدا کردن پيغمبر(ص) هم خيلي زحمت کشيده بود. گويا از اطراف اصفهان بوده است. آنقدر گشته تا پيغمبر(ص) را پيدا کرده است. اما با آن همتي که داشت، در آن پيري رسيد به مقامي که فرمودند: «سلمان منا اهل البيت»؛ از خانواده ماست. پس مي‌شود رسيد. اختصاص به کسي ندارد. ايراني و ترک و غيره فرقي ندارد. همت مي‌خواهد. إن اکرمکم عندالله اتقاکم. همه اين بساط‌ها براي اين است که اين راه را ياد بگيريم، و به اندازه همت‌مان حرکت کنيم.

خدا هيچ احتياجي به خون و کار و پول ما ندارد، اما به ما افتخار مي‌دهد و ميگويد از پولتان به من قرض بدهيد. آيا خدا این قدر فقير است که مي‌گويد به من پول قرض بدهيد؟ بعضي از يهودي‌ها چنين فکر کردند. گفتند ان الله فقير و نحن اغنياء؛ خدا تهي دست و ما پولدار هستيم، کسي که پول ندارد قرض مي‌کند. اما به ما افتخار مي‌دهد و مي‌گويد به من قرض بده تا ما همت کنيم و به سمت او حرکت کنيم. لطف و محبت از اين بالاتر نمي‌شود. این مسئله فقط درباره پول نیست. خیلی از ما از روی نادانی خیال می‌کنیم که خیلی منت سر خدا داریم که انقلاب کرديم. اين‌طور آدم‌ها در زمان خود پيغمبر(ص) هم بودند؛ يمُنُّونَ عَلَيکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَي إِسْلَامَکُم بَلِ اللَّهُ يمُنُّ عَلَيکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِيمَانِ؛ منت سر خدا نگذاريد که مسلمان شديد و دستور خدا را اطاعت مي‌کنيد. اگر پاي منت گذاشتن باشد خدا بايد منت بگذارد که شما را هدايت کرد. شايد بين ما و بين هم لباس‌هاي بنده کساني پيدا بشوند که منت سر خدا بگذارند که چند سال زندان رفتم، شکنجه تحمل کردم، سختی کشیدم. ولي خدا مي‌فرمايد: لَّا تَمُنُّوا عَلَي إِسْلَامَکُم؛ من بايد منت سر شما بگذارم که يادت دادم چطور ترقي پيدا کني، توفيقت دادم تا به من نزديک شوي. اگر پولي در راه خدا خرج مي‌کنيم، زندان مي‌رويم، يا به شهادت مي‌رسيم، همه از هدايت اوست. اينها همه مال اوست. وگرنه اينها را چه کسي به دست ما داده است؟ ثانيا چه کسي توفيق داد اين امانت را در اين راه مصرف کنيم؟ مگر هرکسي چنين توفيقي نصيبش مي‌شود؟ افراد زيادي بودند که اين نعمت‌هاي الهي را در راه شيطان صرف کردند و برده شيطان شدند. نمونه‌هايش را هم در جامعه مي‌بينيم. خدا بر ما منت می‌گذارد که راه را به شما نشان دادم تا نوکر پست‌تر از گاو و خر نشويد. آن‌هایی که افتخار می‌کنید به آن‌ها تقرب پیدا کنید و به آن‌ها نزدیک شوید تا آنها لبخندي به شما بزنند و به شما بارک‌الله بگویند، آن‌ها پست‌ترين جنبندگانند، و نوکري آن‌ها افتخار ندارد! من به شما اين امکان را دادم که نزديک من بياييد.

کمتر از همسر فرعون نباشيد! در يک دستگاهي که فرعون مي‌گفت انا ربکم الاعلي. اگر این سخن را از او نمی‌خریدند که نمی‌گفت. مي‌گفت من برترين خداي شما هستم. در يک چنين مردمی، يک خانمي پيدا شد و گفت تو چیزی نيستي و من به حرف تو گوش نمي‌دهم. جواب داد: مي‌زنم و مي‌کشم. همسر فرعون گفت هرکاري مي‌خواهي بکن. دستور داد بدنش را میخ‌کوب کردند و دانه دانه ميخ کوبيدند تا شايد دست بردارد. اما تسليم نشد. گفت: رَبِّ ابْنِ لِي عِندَکَ بَيتًا. من يک خانه‌اي نزد خودت مي‌خواهم. معرفت را ببنید! من می‌خواهم نزد تو بیایم؛ اين‌که فرعون با من چه مي‌کند، مهم نيست. يعني يک آدم حتي اگر همسر فرعون هم باشد، خدا این استعداد را در او قرار داده که بخواهد پهلوي خود خدا برود. در همه ما هم چنين استعدادي وجود دارد. بايد بشناسيم و همت حرکت داشته باشيم. هرچه هم بدهد از او کم نمي‌شود. اگر ميليون‌ها نفر هم برای چنین جایگاهی داوطلب باشند، جا براي کسي تنگ نمي‌شود. نفر بعدي هم بيايد همين مقام به او داده مي‌شود. آنجا جايي نيست که کم بيايد و مزاحم همديگر بشوند. اگر همه انسان‌ها هم بيايند، جا تنگ نمي‌شود و از قدرت او هم کم نمي‌شود. دوست دارد هرچه بيشتر بيايند و اين از رحمت اوست،  نيازی به ما ندارد. هرچقدر ببخشيد، باز هم دوست دارد که باز هم ببخشد؛ زمينه‌اي باشد تا به آنها ببخشيد. براي اين که راهي پيدا کنيم و به خدا نزديک شويم. همه اين حرفهايي که ما مي‌زنيم، حرف‌هايي است که بزرگان به ما گفته‌اند و ما درس پس مي‌دهيم.

اين راه مقداري پيچ و خم دارد. البته پيچ و خمش هم تقصير خودمان است، وگرنه آن راه صاف است؛ اطاعت محض. ما به آن پيچ و خم مي‌دهيم. از عارفي پرسيدند بين انسان و خدا چقدر راه است؟ گفت خيلي نزديک است، يک قدم راه است. پايت را بلند کن و روي نفست بگذار، به خدا مي‌رسي. فاصله‌اي با خدا نداريم. همه اينها براي اين است که ما راه بندگي را بشناسيم و تمرين کنيم. يک روز اطاعت از پدر و مادر است، يک روز احسان به همسر است، يک روز مهرباني با فرزند است. يک روز رسيدگي به همسايه است، يک روز آموزش صحيح دادن به نادان‌هاست، يک روز راهنمايي کردن کساني که راه را گم کرده‌اند، آدم چگونه با آن‌ها حرف بزند، چطور دستش را بگيرد که قبول کند، دلشان را نرم کند تا بپذيرند. همه اين‌ حرف‌ها براي يک چيز است: به خدا نزديک شويم. هرچه فکر کنيم آن‌جا هست.

همه ما می‌دانیم که این دنیا جای کار است؛ اليوم عمل ولاحساب وغداً حساب ولاعمل. اين‌جا کشت است و آن‌جا برداشت است. اما خدا از لطفش براي بندگاني که در راهش قدم برمي‌دارند در همين دنيا يک چيزهايي مي‌دهد که لا عين رأت ولا أذن سمعت ولا خطر على قلب بشر؛ خدا در همين دنيا، در همین فضای آلوده و کثیف، به برخی از بندگانش چيزهايي مي‌دهد که نه چشمي ديده، نه گوشي شنيده و نه بر قلب هیچ انسانی خطور کرده است. براي اين‌که مقداري باور کنيم که اين‌ها عملي و قابل اجراست و براي من و شما هم اگر بخواهيم و همت کنيم، وجود دارد عرض مي‌کنم.

با يکي از دوستان که همدرس بوديم، به درس مرحوم آيت‌الله بهجت رضوان الله تعالي عليه مي‌رفتيم. آن زمان شهر قم، انتهايش خياباني بود که به پل صفائيه مي‌خورد. اين‌جايي که الان دفتر مقام معظم رهبري است، آخر شهر بود. بعد از آن باغات بود؛ شايد قريب به پنجاه سال قبل. مرحوم آقاي بهجت آن زمان وقتي از درس خارج مي‌شدند، نزديک غروب به سمت اين باغات و زمين‌هاي کشاورزي راه مي‌افتادند. نماز مغرب و عشاي‌شان را در همين زمين‌ها مي‌خواندند. يعني در محل فعلي پل صفائيه. آن رفيق ما که الان هم در قيد حيات است و در همين تهران هم زندگي مي‌کند، مي‌گفت يک شب آقاي بهجت بعد از نماز فرمودند اگر سلاطين عالم مي‌دانستند در نماز چه لذتي هست، همه سلطنت‌هاي خود را رها مي‌کردند و نماز را ياد مي‌گرفتند؛ حيف که نمي‌دانند چه لذتي دارد. آقاي بهجت آدمي نبود که همين‌طوري حرفي را بي حساب و به مبالغه بگويد. خيلي حساب شده حرف مي‌زد. می‌گفت سلاطين عالم که اين همه وسائل عيش و نوش براي‌شان فراهم است، اگر مي‌دانستند اين دو رکعت نماز چه لذتي دارد، از همه آنها چشم مي‌پوشيدند و دنبال نماز مي‌رفتند. چون بالاخره آنها دنبال لذت بودند. آنقدر نماز لذت دارد که آن لذت‌ها در مقابلش رنگ مي‌بازد.

اين همين‌جا در همين دنياست، با اينکه اينجا محل جزا نيست و بنا نبوده اينجا پاداش بدهند، اما از روي لطف انعامي ميدهد. گاهي به کارگراني که کار مي‌کنند يک انعامي مي‌دهند. وقتي کارگرها بار ميوه را خالي مي‌کردند، يک چيزي روي آن مي‌گذاشتند و به آنها مي‌دادند که به آن سرباري مي‌گفتند. مزدهايي که خدا در دنيا مي‌دهد سرباري است. مزد اصلي نيست. سرباري چيزي است که اگر سلاطين مي‌دانستند همه لذت‌ها را رها مي‌کردند و دنبال همين سرباري مي‌آمدند. وَآتَيْنَاهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ؛[2]. جاي اصلي‌اش آنجاست، اما در همين‌جا هم چيزي به او داديم تا دلش خوش باشد. ما را براي اين چيزها آفريده‌اند. راهش هم بندگي است. چرا ندارد؛ بندگي مي‌خواهد.

خدا به حضرت ابراهيم در سن قريب به صد سالگي، يک جواني داده بود که در آن زمان نمونه بود. از زيبايي، از کمال، خيلي دوست داشتني بود. خدا به ابراهيم فرمود بايد سر اين پسرت را ببري. پيرمرد صدساله‌اي که تا به حال بچه‌دار نشده و خدا هم‌چنين جوان رعنايي به او داده است، يک کلمه در دل و ذهنش نگذشت که مخالفت کند. به پسرش گفت: إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ؛[3] در خواب ديدم که سر تو را مي‌برم. يعني من وظيفه‌اي دارم که سر تو را ببرم. خواب انبيا يک نوع وحي است. خب اين جوان پانزده- شانزده ساله طبيعتا بايد وحشت کند. تو که پدر من هستي سر من را ببري؟ اما به ذهنش چنین چیزی نگذشت. وقتي حضرت ابراهيم گفت چنين خوابي ديده‌ام، گفت: يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَر؛ُ دستور خداست عمل کن! نگران نباش که من دست و پا بزنم و در حين جان دادن من ناراحت بشوي؛ من تسليم هستم و هرکاري دستور خداست انجام بده. يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ. اين انشاءالله همان است که فرمود: وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا* إِلَّا أَن يَشَاء اللَّهُ. اين جوان گفت ان شاءالله هيچ عکس العملي انجام نمي‌دهم. خواهي ديد که من کاملا صبورم. دستور خداست، فوري عمل کن! اين همان گوهري است که فرشتگان بايد در مقابلش به خاک بيفتند. به ذهنش هم خطور نمي‌کند که چرا. او خداست و همه چيز مال اوست. به من چه مربوط است که چرا؟

اينها آمده‌اند که ما را تربيت کنند و مقداری به آن‌ها نزديک شويم. راهش چيست؟ آزمايش است. بايد تمرين کنيم. يک بندباز و يا کشتي گير يک شبه به مهارت نمي‌رسند. بايد مدتي تمرين بکنند. ما را آورده‌اند تمرين بدهند. ده سال، بيست سال، کمتر يا بيشتر، دوران‌هاي تمرين عبوديت است. هر روز که بيدار مي‌شويم، هنوز چشممان باز نشده، بايد بگوييم خدايا به اميد تو. چه مي‌خواهم؟ حکم آنکه تو فرمايي! چه دوست دارم؟ آنچه تو بگويي! اگر اين شدي، آنوقت تو را کنار ابراهيم مي‌نشانند، کنار پيغمبر اسلام(ص)، کنار سيدالشهدا(ع). اين‌که ما مي‌گوييم يا سيدالشهدا! ما تورا دوست داريم و مي‌خواهيم کنار تو باشيم، مي‌دانيم مقامش چطور است؟ بعد از آن همه حرف‌ها که همه شهيد شدند و تنها شد و خودش آخرين نفس‌هایش است،‌ می‌گفت: الهي رضا بقضائک. آيا من وظيفه بندگي را عمل کردم؟! لامعبود سواک؛ تو و تو، و بس. چيز ديگري را نمي‌شناسم. اگر به ما گفته‌اند برای سیدالشهدا عزاداري کنید، براي اين‌که شمه‌اي از سيدالشهدا(ع) ياد بگيريم. بدانيم راه صحيح بندگي خداست. در امور تشريعي ياد بگيريم حکم خدا چيست و عمل کنيم، و در امور تکويني تقدير خدا چيست، راضي باشيم. آخر عرايضم قصه‌اي نقل مي‌کنم.

در روايت آمده که حضرت داوودعلی‌نبیناوآله‌وعلیه‌السلام از خدا خواست که خدايا در اين عالم همنشين من را در بهشت معرفي کن! آن کسي که در بهشت بناست الي الابد با هم زندگي کنيم، به من معرفي کن. خدا به جناب داوود وحي فرمود و آدرس خانمی را داد. اسمش را هم گفت خلادة بود. اين خانمي که در اين خانه زندگي مي‌کند، همسر شما الي الابد در بهشت است. الي الابد با شما زندگي خواهد کرد. حضرت داوود با شوق آمد ببيند چه کسي است. آدرس را پيدا کرد. در زد. خانم پرسيد که هستي؟ گفت من داوود پيغمبر هستم. پرسيد آيا آيه‌اي در مذمت من نازل شده؟ جواب داد: نه آيه‌اي در مذمت شما نازل نشده، اما پيامي است اگر در را باز کنيد و اجازه بديد، من آن پيام را بگويم. در را باز کرد. حضرت داوود پرسيد: شما اسمت فلان است؟ جواب داد بله، اسم من اين است، اما ممکن است کس ديگري هم اين اسم را داشته باشد. حضرت داوود گفت: حقيقت اين است که من از خدا خواستم همسرم را در بهشت به من معرفي کند، خدا شما را به من معرفي کرد. با تعجب جواب داد: اشتباه مي‌کنيد، من کجا و اين حرف‌ها کجا؟ داوود گفت: بالاخره وحي خداست، آمده‌ام ببينم چه کار کرده‌اي که به اين مقام رسيده‌اي. خانم جواب داد: من يک آدم عادي هستم و هيچ کار فوق‌العاده اي ندارم. مثل مردم ديگر هستم. بعد از اصرار فراوان حضرت داوود، آن خانم گفت: اگر چيزي بتوانم بگويم اين است که هيچ حادثه‌اي براي من اتفاق نيفتاده که در دلم بگويم اي کاش جور ديگري بود. هرچه اتفاق افتاده گفتم اين را خدا مقدر فرموده و او مصلحت من را از همه بهتر مي‌داند. در دلم هم خطور نکرد که اي کاش جور ديگري مي‌شد. حضرت فرمود: این مقامی است که انبیا آرزویش را دارند به خاطر همین است که خدا این مقام را به تو داده است.

امور تشريعي چرا ندارد. هر کار گفتند باید بگوییم چشم. نماز صبح را بايد پيش از آفتاب بخواني؛ چرا ندارد. بندگي اين است که آنچه تو مي‌گويي عمل کنم. اين در دستوراتي است که من با اراده خودم انجام بدهم. اما آن‌چه که اتفاق مي‌افتد. آن‌چه که مربوط به خداست و تقدير خداست، مطمئن باشم و راضي باشم به آنچه او انتخاب کرده است. اگر خودم کوتاهي کردم، حساب ديگري است، جبران و استغفار کنم. اما آن‌چه خدا تقدير کرده، راضي باشم. اين مي‌شود بندگي در دو بعد تشريعي و تکويني. تشريعي يعني اينکه ببينيم وظيفه ما چيست و عمل کنيم؛ تکويني اينکه آنچه خدا مقدر کرده، نگوييم اي کاش جور ديگري بود. او از تو بهتر بلد است. بدانیم آن‌چه را که او مقدر کرده، در نظامي است که -به قول اهل معقول- نظام احسن است. يعني از اين بهتر نمي‌شود. ما اشتباه مي‌کنيم. ممکن است در تابلويي که شما مي‌بينيد يک نقطه سياهي باشد، شما بگوييد اي کاش اين نقطه سياه نبود رنگ سبز یا صورتی بود، در صورتي که اگر اين نقطه سياه نبود، اين گل زيبا نمي‌شد، اين تابلو زيبا نمي‌شد. زيبايي تابلو به اين است که اين نقطه سياه باشد. ما وقتی فقط آن نقطه سیاه را مي‌بينيم می‌گوییم زشت است، اما اين یک پازل بي‌نهايت است که همه چيزش به هم مربوط است. هرچيزي در جاي خودش قرار دارد. اگر به کل این پازل نگاه کنیم هيچ وقت نمي‌گوييم فلان جايش بد بود. همه جايش زيبا بود. بي‌خود نبود که حضرت زينب(س) فرمود: ما رأيت إلا جميلا. چون می‌دید اين نقطه سياه چه ارتباطي با نقطه سفيد کنارش دارد. اگر آن نقطه سياه نبود، آن سفيدي جلوه نمي‌کرد.

اگر يزيد نبود، مقام سيدالشهدا(ع) در عالم معلوم مي‌شد؟ فداکاري حضرت سيدالشهدا(ع) چطور مي‌شد مشخص بشود که حضرت سيدالشهدا(ع) تا کجا حاضر است بندگي خدا را بکند؟ تا آن‌جا که طفل شيرخوارش را روي دست بگيرد. خون گلويش را بگيرد روی زمین نریزد نکند عذاب بر اهل زمين نازل شود. اگر شمر و يزيد نبودند اين زيبايي چطور مي‌توانست جلوه کند؟ اين تابلو را بايد در جامعيت آن ديد. آن وقت همه‌اش زيباست. آن‌چه که مهم است، اين است که من و شما در هر حال و لحظه‌اي ببينيم از ما چه خواسته‌اند؛ آن را درست انجام بدهيم. امام اگر فرمود ما مرد وظيفه‌ايم، مرد نتيجه نيستيم. براي اين بود که بنده بود. دنبال اين بود که ببيند خدا چه فرموده، نتيجه به خودش مربوط است. من بايد فکر بندگي خودم باشم. مي‌گويند شاد باش، شادی کنم. غمگين باش، چشم! اشک بريز، چشم! امروز روز عيد است، شاد باش به شادي اهل بيت(ع)، بخند، شيريني بده، مهماني برگزار کن، هديه ببر، از خطاهاي ديگران چشم پوشي کن، ببخش ديگران را، به گل روي اميرالمؤمنين(ع) به گل روي حضرت زهرا(س). فردا روز عزاست از صبح تا شب سیاه بپوش، گريه کن، بر سرت بزن، هر دو براي اين است که بنده‌ايم. هر دو بايد سر جاي خودش باشد. من و شما فقط بايد مواظب باشيم که اين لحظه وظيفه‌ام چيست. نسبت به شخص خودم، نسبت به همسرم، نسبت به بچه‌هايم، و بالاتر از همه نسبت به کسي که جانشين امام معصوم(ع) است. ببينم اشاره او به کدام طرف است، به همان طرف بروم. به اشاره او دقت کنم.

من کسي را نديدم در بين دوستاني که می‌شناسم، مثل جناب سيد حسن نصرالله باشد نسبت به مقام معظم رهبري. مي‌فرمود شما خيال نکنيد ما منتظريم آقا امر کنند تا ما يک کاري را انجام دهيم. اگر احتمال دهيم که کاري را دوست دارند انجام مي‌دهيم، چون براي ما ثابت شده که خدا به ايشان فهم و بصيرتي داده که به ما نداده است. او چيزهايي مي‌فهمد که ما نمي‌فهميم. او جز رضاي خدا چيزي نمي‌خواهد. يعني اگر احتمال بدهيم ايشان چيزي را دوست دارند، دنبال آن احتمال مي‌رويم، چه برسد به اين‌که دستور بدهد.

واي به حال همچون مني که رهبري دستور بدهد که فلان کار را بکن و انجام ندهم، يا بگويد چنين کاري را نکن و من با پررويي انجام دهم! چقدر آدم مي‌تواند پست بشود؟ من و شما بايد سعي کنيم اين وظايف را در هرحالي خوب بشناسيم. آن‌چه مي‌توانيم و قادريم عمل کنيم. اما اين‌که براي من چه سودي داشته باشد، برايم مهم نباشد، زيرا به من خواهد گفت: اصلا تو چه داري، و که هستي؟ اگر مي‌خواهي چيزي باشي، او بايد تو را بالا ببرد. پس بايد کاري کني که او دوست دارد.

الحمدلله خدا رهبري به ما داده – از عمق دلم عرض مي‌کنم- که من در طول تاريخ در بين رهبران مسلمان اعم از شيعه و سني نمي‌شناسم کسي را که به اين جامعيت باشد، از علم، از تقوا، از سياست، از تدبير، از سعه صدر، از صبر، از حلم، از دلسوزي، از خيرخواهي براي دوست و دشمن. براي دشمن خود هم بدي نمي‌خواهد، مگر اين‌که امر الهي و وظیفه دینی باشد. اين را مقايسه کنيد با رهبران ديگري که چند سالي حکومت مي‌کنند و بعد از دوران رهبري‌شان که از مصونیت می‌افتند، بايد به زندان بروند. همین نخست وزير سابق اسرائيل نبود که به زندان بردند؟! آن رئيس جمهور فرانسه نبود که اکنون دادگاهی شده است؟! حتي در دادگاه و قانون خودشان محکوم هستند. آن زماني هم که سرکار هستند، مردم مي‌دانند اينها چه فسادهايي مي‌کنند، اما خب چاره‌اي ندارند.

خدا به ما کسي را داده که دشمنانش هم نتوانسته‌اند نقطه سياهي در زندگي‌اش پيدا کنند. منصفانشان اعتراف کرده‌اند که هيچکس در سياست مثل او در صفا و پاکي نديده‌ايم. آيا اين براي ما نعمت و افتخار نيست؟! چطور مي‌توانيم اين نعمت را شکر کنيم؟ اگر خداي نکرده تار مويي از ايشان کم بشود چه کسي مي‌تواند جاي ايشان را بگيرد؟ البته خزانه خدا خالي نيست. وقتي امام از دنيا رفت ما تو سرمان مي‌زديم که چه کسي مي‌تواند جاي ايشان را بگيرد. الحمدلله خدا نسخه بدلش را در خزانه‌اش داشت و آورد و ما نمي‌شناختيم. حالا هم هست خزانه خدا خالي نيست. اما تا آنجا که ما مي‌شناسيم، جانشين مناسبي براي ايشان نمي‌شناسيم.

این است که دعا مي‌کنيم خدايا به طول عمر و عزت او تا ظهور حضرت ولي عصر بيافزا! ما را قدردان همه نعمت‌ها مخصوصاً نعمت وجود او قرار بده! توفيق اطاعت از او به همه ما مرحمت بفرما! از صدقه سر او عيب‌هاي ما را بپوشان! اگر در مسئولين ما نقص‌هایی هست از صدقه سر او ببخش تا باعث اين نشود که ملت ما دچار تبعات نقص‌هاي بعضي مسئولين بشوند! خدايا به حق محمد و آل محمد در ظهور ولي عصر تعجيل بفرما! قلب مقدسش را از همه ما راضي بفرما!

آخرين جمله: اول، سعي کنيم معرفت‌مان را نسبت به اسلام عمق ببخشيم. بنده نگويم هشتاد سال سر و کارم با قرآن و کتاب بوده ديگر بس است، هر روز احساس کنم بايد بيشتر ياد بگيرم.  دوم، سعي کنم آنچه از اسلام مي‌دانم در زندگي شخصي خودم عمل کنم. سوم در زندگي اجتماعي گوش به فرمان رهبري باشم.



[1]. کهف،‌ 23.

[2]. عنکبوت، 27.

[3]. صافات، 102.

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org