فصل سوم
در جستجوى روح نماز
نماز واقعى
اشاره كرديم كه آنچه از مجموع معارف اسلام استفاده مىشود، اين است كه مهمترين و بهترين كارها نزد خداى تعالى و براى نيل به مراتب قرب الهى «نماز» است. در قرآن و روايات اسلامى، ويژگىها و آثارى براى نماز بيان گرديده كه آن را در مرتبه عالىترين كارها قرار مىدهد. «خير العمل» بودن نماز هم چيزى است كه در شريعت مقدس بدان تصريح شده و ما خود هر روز در اذان و اقامه نمازهاى پنجگانه، به اين مطلب اعتراف مىكنيم. از شمار ويژگىها و آثارى كه براى نماز ذكر شده، اين است كه:
اَلصَّلوةُ مِعْراجُ الْمُؤْمِنِ؛(1)
نماز، معراج مؤمن است.
با اين همه، متأسفانه ما از نمازهاى خود چندان بهرهاى نمىبريم؛ يعنى نه از نمازهاى خود لذت مىبريم و نه آثار و نتايج آن را در وجود خود احساس مىكنيم. به عكس، نماز غالباً براى ما سنگين است و با كراهت به سراغ آن مىرويم. وقتى هم نمازمان تمام مىشود، به گونهاى است كه گويا بارى سنگين را كه موجب زحمت و رنج ما بوده، از دوش افكندهايم! با اينكه نمازهاى ما معمولا چهار، پنج و يا دست بالا ده دقيقه بيشتر طول نمىكشد، اما اين چند دقيقه تا بدان حد برايمان سنگين است كه گويا براى ما ساعتها طول مىكشد! هنگامى كه نماز را به پايان مىرسانيم، نفسى راحت مىكشيم و
1. بحار الانوار، ج 82، باب 4، روايت 2، ص 303.
مانند مرغى كه در قفس گرفتار بوده و اينك آزاد شده، بىدرنگ پس از «السلام عليكم و رحمة الله» به اين سو و آن سو نگاه مىكنيم و به سرعت به دنبال كارمان مىرويم! و چنانكه قرآن مىفرمايد:
وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلاّ عَلَى الْخاشِعِينَ؛(1)
و به راستى كه آن [نماز]گران است، مگر بر خاشعان.
البته همين نمازهاى ما هر قدر هم كمرنگ و كمخاصيت باشد، نسبت به بىنمازى بسيار بسيار ارزشمند است. همين كه انسان براى انجام وظيفه، دقايقى را در پيشگاه الهى بايستد و سر به خاك بسايد، بسيار قيمت دارد. اما بحث اين است كه قدر و ارزش نماز و بهرهاى كه ما مىتوانيم از آن ببريم، بسيار فراتر از اينهاست. فاصله بين اين نمازهاى ما با نماز واقعى و آثار آن، چيزى شبيه فاصله صفر تا بىنهايت است!
ما با آن افق اعلا و ملكوتى نماز بسيار فاصله داريم و متأسفانه از آثار شگفتانگيز آن محروم هستيم. همانگونه كه در جلسات قبل اشاره كرديم، سرّ اين محروميت نيز، اين است كه ما نماز را در همين ظواهر الفاظ و اذكار و حركات و سكناتش خلاصه كردهايم و از روح و حقيقت آن غافليم. نمازى كه انسان در آن، به معانى الفاظى كه مىگويد و حركاتى كه انجام مىدهد توجه ندارد، مانند افسون خواندن فالگيرها و رمّالها است! آنها نيز كلمههايى عجيب و غريب را تكرار مىكنند كه نه خود و نه ديگران چيزى از آن سر درنمىآورند! از نمازى كه حاصل آن لقلقه زبان و خم و راست شدنى بيش نيست، نمىتوان انتظار داشت كه انسان را به معراج ببرد! نمازهاى بسيارى از ما، شبيه نماز است و ما فقط اداى نماز را درمىآوريم! به راستى، گاه نماز ما با
1. بقره (2)، 45.
كار كسانى كه حركتهاى نمايشى اجرا مىكنند، چندان تفاوتى ندارد؛ نمايشى از نماز است، نه خود نماز!
لازم نيست حتماً نماز طولانى باشد. نماز كوتاه و مختصر، ولى با روح مىتواند معجزه بيافريند و انسان را از پستترين مراحل، به اوج شرف و عظمت برساند. بايد بكوشيم و از خداى متعال نيز بخواهيم تا نمازهايمان روح پيدا كند. آنگاه است كه آثار آن را به عيان (به اندازهاى كه به روح نماز دست يافتهايم) خواهيم ديد.
اگر نماز روح داشته باشد، اثر آن پرهيز از فحشا و منكر است؛ چنانكه قرآن كريم مىفرمايد:
إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ؛(1)
به راستى كه نماز از كار زشت و ناپسند باز مىدارد.
با اين حال ما بسيارى از نمازخوانها را ديدهايم كه به محض خارج شدن از مسجد، به دنبال گناه مىروند و نماز تأثيرى در بازداشتن آنان از گناه و زشتكارى نداشته است. چه بسا نمازخوانهايى كه پس از نماز و مسجد، بلافاصله به نگاه حرام، صداى حرام، سخن حرام، معامله حرام و انواع حرامهاى ديگر روى مىآورند! حتى گاهى به خارج شدن از مسجد هم نمىكشد و در همان مسجد شروع به غيبت، تهمت، دروغ و مسخره كردن ديگران مىپردازند! به راستى اينها چگونه نمازهايى است؟ پس چرا اين نمازها ما را از گناه باز نمىدارد؟!
امير مؤمنان على(عليه السلام) از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مىكنند كه آن حضرت فرمود: كسى كه پنج نوبت نماز مىخواند، مثل آن است كه نهرى جلوى خانهاش باشد
1. عنكبوت (29)، 45.
و روزى پنج بار بدنش را در آن بشويد؛ آيا چرك و كثافتى در بدنش باقى خواهد ماند؟!(1)
پس با اينكه ما پنج نوبت نماز مىخوانيم، اما هنوز هم آلوده به چرك و كثافتِ انواع گناهان هستيم! همه اينها به سبب آن است كه نمازهاى ما «نماز» نيست، بلكه شبيه نماز و اداى نماز را در آوردن است. اكنون سؤال اين است كه اگر بخواهيم نمازمان نماز واقعى و برخوردار از روح باشد، چه بايد بكنيم؟
سه گام براى نيل به روح و حقيقت نماز
براى نزديك شدن به روح نماز و بهرهمندى از حقيقت آن، بايد سه گام برداريم:
اولين گام اين است كه در حين نماز، «توجه» به آن داشته باشيم. شايد بسيارى از اوقات اتفاق مىافتد كه انسان سوره حمد را تمام مىكند و مشغول خواندن سوره توحيد مىشود؛ در حالى كه اصلا يادش نمىآيد كه سوره حمد را چگونه خواند و تمام كرد. حتى گاه پيش مىآيد كه وقتى «السلام عليكم و رحمة الله و بركاته» را مىگويد، تازه متوجّه مىشود كه نماز مىخوانده است! اين نشاندهنده آن است كه هيچ توجه آگاهانهاى به نماز و آنچه انجام مىداده، نداشته است.(2)
1. بحار الانوار، ج 82، باب 1، روايت 41، ص 220. متن روايت چنين است: انما منزلة الصلوات الخمس لأمتي كنهر جار على باب احدكم فما ظن احدكم لو كان في جسده درن ثم اغتسل في ذلك النهر خمس مرات في اليوم أكان يبقى في جسده درن فكذلك و الله الصلوات الخمس لأمتي. شبيه اين روايت از امام باقر(عليه السلام) در بحار الانوار، ج 82، باب 1، روايت 66 نيز نقل شده است.
2. البته در انجام فعل اختيارى و ارادى، حتماً نوعى توجه وجود دارد و محال است بدون مطلق توجه، فعل اختيارى از او صادر شود، اما براى حصول اين شرط، وجود مرتبهاى ضعيف از توجه نيز كافى است. در مورد نماز هم منظور اين است كه گاه توجه آنچنان ضعيف است كه اگر انسان، مثلا در ركعت سوم بازگردد و بخواهد به ياد بياورد كه تشهد ركعت دوم را چگونه خوانده، به خاطر نمىآورد! اين همان نمازى است كه روح ندارد و براى انسان تعالى ايجاد نمىكند.
بنابراين، اولين گام براى رسيدن به حقيقت و روح نماز اين است كه «توجه داشته باشيم چه مىكنيم». از همان ابتدا كه براى تكبيرةالاحرام مىايستيم و قبل از آنكه «الله اكبر» بگوييم، بايد توجه كنيم كه براى چه اينجا ايستادهايم و مىخواهيم چه بكنيم. حتى جلوتر از آن، از همان اولين كلمه و جملهاى كه شروع به اذان و اقامه مىكنيم، توجه داشته باشيم كه اين جملات براى چيست. دست كم در اين حد باشد كه گويى متنى را حفظ كرده و مىخواهيم براى كسى بخوانيم؛ در اين حال مراقبيم كه حروف و كلمات را درست ادا كنيم و جملهها و عبارتها را پس و پيش نخوانيم. البته در اثر تكرار، به مرور زمان، قرائت نماز براى انسان به صورت «ملكه» درمىآيد و انسان با توجهى ضعيف و نيمهآگاهانه نيز قرائت را به درستى انجام خواهد داد؛ ولى اين مقدار از توجه براى قبولى نماز و تحقق آثار آن كافى نيست.
گام دوم براى خواندن نمازى كه بتوانيم از آن بهره ببريم، اين است كه هر جمله و ذكرى را كه مىگوييم، به معنا و مفاد آن توجه داشته باشيم. اين چيزى است كه حتماً بايد بر آن اصرار بورزيم. اگر در يك نماز موفق به اين كار نشديم، در نماز بعدى حتماً بكوشيم اين كار را انجام دهيم. اگر در نماز بعدى هم موفق نبوديم، در نماز پس از آن سعى كنيم و خلاصه، اين امرى است كه حتماً بايد به آن دست يابيم. براى اين كار مىتوانيم به اين صورت عمل كنيم كه قبل از اداى هر جملهاى، ابتدا معناى آن را در ذهن حاضر كنيم و سپس آن جمله را ادا كنيم؛ مثلا اگر مىخواهيم «الله اكبر» بگوييم، ابتدا اين مفهوم را كه
خدا از همه چيز و همه كس بزرگتر است در ذهن حاضر كنيم و سپس «الله اكبر» بگوييم. اگر به اين صورت تمرين كنيم، تا حدى قدرت پيدا مىكنيم كه به معانى و مفاهيم الفاظ و عباراتى كه بر زبان مىآوريم، توجه داشته باشيم. به هر حال، اين مسألهاى بسيار مهم و اساسى است و اگر كسى بدان موفق شود، گامى بلند در راستاى نيل به مقصود برداشته است.
گام سوم در اين مسير آن است كه بكوشيم حال و باور قلبى ما نيز متناسب با همان چيزى باشد كه به زبان مىآوريم. اگر در نماز مىگوييم: «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ»، بايد حال ما نيز به گونهاى باشد كه واقعاً جز خدا از هيچكس ديگرى يارى نخواهيم و اميد و اعتمادمان به كسى جز او نباشد. وقتى تكبيرةالاحرام «الله اكبر» مىگوييم، بايد باور قلبىمان نيز اين باشد كه خدا را «بزرگترين» بدانيم.
آيا به راستى در عمق دل و جان نيز گواهى مىدهيم كه خدا از هر چيزى بزرگتر است؟ آيا اين گفته، در رفتار و عمل ما نيز ظهور و بروز دارد؟ بسيارى از ما اگر در وضع و حال خود دقت كنيم، خواهيم ديد كه ـ نعوذ بالله ـ ما حتى به اندازه كودكى نيز براى خداى تعالى حساب باز نمىكنيم. بسيارى از كارها را حتى در حضور كودكى نيز شرم داريم كه انجام دهيم، ولى با گستاخى هرچه تمام، كارهايى به مراتب بدتر از آن را در حضور پروردگار مرتكب مىشويم؛ يعنى در التزام عملى و نمود رفتارى، خدا را نه «بزرگترين»، كه گاه حتى «كوچكتر» از همه به شمار مىآوريم!
در هر حال، اينكه حال انسان در حين نماز با آنچه بر زبان مىآورد متناسب باشد، مراتب مختلفى دارد. مرتبه يا مراتبى از آن، كم و بيش، از راه تمرين براى همه قابل دسترسى است. و مرتبههايى از آن ويژه اولياى خدا و
كسانى است كه به درجههاى بسيار عالى معرفت و كمال دست يافتهاند. ائمه معصومان(عليهم السلام) حالتهاى بسيار عجيبى در نمازشان داشتهاند و در حين نماز، به هيچ چيز جز خدا توجه نداشتند.
داستانى از امير مؤمنان على(عليه السلام)
اين داستان در مورد حضرت امير مؤمنان على(عليه السلام) معروف است كه تيرى به پاى آن حضرت فرو رفته بود و نمىتوانستند آن را از پاى ايشان بيرون بياورند. آن روزها مثل امروزه داروهاى بىهوشى و بىحسكننده وجود نداشت؛ از اين رو بيرون آوردن آن تير بسيار مشكل بود. صبر كردند تا زمانى كه امير مؤمنان(عليه السلام) به نماز ايستادند و در آن حال، تير را از پاى ايشان بيرون كشيدند بدون آنكه آن حضرت متوجه اين امر شده و دردى را احساس كند.(1)شايد تصور اين امر براى ما كمى دشوار باشد. اما نهتنها براى على(عليه السلام) بلكه براى كسانى كه افتخار شاگردى مكتب حضرتش را داشتهاند، اتفاق افتاده است.
داستانى از مرحوم آيتالله خوانسارى
قضيهاى را از افراد موثّق و مورد اعتماد شنيدهام كه شاهد اين مطلب است، و آن اين است كه: مرحوم آيت الله العظمى حاج سيد احمد خوانسارى كسالتى داشتند و مىبايستى معده ايشان را جراحى مىكردند. به طور طبيعى بايد بىهوشى انجام مىگرفت تا بتوانند عمل جراحى را انجام دهند. مرحوم آيت الله خوانسارى به دليلى امتناع داشتند كه بىهوش شوند.(2) از اين رو، خواسته
1. ر. ك: ارشاد القلوب، ج 2، ص 217.
2. گويا ايشان بىهوشى را مانند مردن موجب ابطال فتوا مىدانستند و چون مقلّدانى داشتند، نمىخواستند آنها دچار اين مشكل گردند. (غياثى كرمانى)
بودند كه عمل جراحى را بدون بىهوشى انجام دهند! پزشكان هر اندازه اصرار كرده بودند كه حتماً بايد بىهوش شويد، ايشان فرموده بودند شما بدون بىهوشى عمل را انجام دهيد! به هر حال، سرانجام پزشكان بدون بىهوشى شكم ايشان را باز كرده و قسمتى از معده را بيرون آوردند و دوباره شكم را دوخته و بخيه كردند! در طول اين مدت، حضرت آيتالله خوانسارى هيچ واكنشى كه كوچكترين نشانى از درد و ناراحتى باشد، از خود نشان نمىدهند! پزشكان باور نمىكردهاند كه چنين چيزى واقعاً ممكن باشد.
نقل مىكنند كه آن بزرگوار در تمام طول عمل جراحى، توجهش را به ساحت مقدس پروردگار معطوف كرده بود، به گونهاى كه كاملا از خود و دنياى پيرامون غافل گرديد! كسى كه در هنگام عمل جراحى مىتواند اينچنين توجه خود را در ساحت قدس ربوبى متمركز كند، به يقين در حال نماز هم مىتواند چنين كارى را انجام دهد. به هر جهت، اين گونه كارها شدنى است و ما بايد همّت كنيم و از خداى تعالى نيز بخواهيم كه چنين حالها و مقامهايى را نصيب ما نيز بفرمايد.
حضرت امام(رحمه الله) و ديگر عالمان اخلاق توصيه مىفرمايند كه «سعى كنيد اين مطالب را وارد قلب كنيد». داخل كردن الفاظ و معانى به قلب به چه معناست؟ در اين تعبير، علما مىخواهند بين «ذهن» و «قلب» تفاوت بگذارند. اصولا موضع معنا و جايگاه آن، ذهن انسان است. يك كافر هم مىتواند معناى «لا اله الا الله» را در ذهن خود تصور كند. پس چرا با اين وجود كافر است؟ چون گرچه معنا را در ذهن خود وارد مىكند، اما وارد قلبش نمىشود. از اين رو، مؤمن از آن جهت مؤمن است كه افزون بر آنكه اين مفهوم را در ذهن تصور مىكند، قلباً نيز آن را مىپذيرد و باور مىكند. اين كلام مرحوم امام و ديگر عالمان اخلاق برگرفته از قرآن كريم است كه مىفرمايد:
قالَتِ الاَْعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمّا يَدْخُلِ الاِْيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ؛(1)
برخى از باديهنشينان گفتند: ايمان آورديم. بگو: ايمان نياوردهايد، ولى بگوييد: اسلام آورديم، و هنوز ايمان در قلبهاى شما وارد نشده است.
عدهاى از اعراب آمدند و به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) شهادت دادند: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله. آنان مىپنداشتند كه ايمان همين است. از اين رو مىگفتند ما به خدا و رسولش ايمان آورديم. آيه نازل شد كه اينان گرچه شهادتين را گفته و به وظايف خويش عمل مىكنند، اما هنوز ايمان داخل قلبشان نشده است. چون اگر چيزى وارد قلب شده باشد، آثار خود را در عملِ انسان نشان خواهد داد. از اين رو، بايد بكوشيم به مرورْ حقايقِ مطالبى را كه در نماز مىگوييم يا به صورت عملى در ظاهر نشان مىدهيم، به قلب نيز وارد كنيم. اگر «اللهاكبر» مىگوييم، حقيقتاً به اين مطلب برسيم كه خداوند از هر كس و هر چيز بزرگتر است. اگر «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ» مىگوييم، آن را به دل نيز باور كنيم و اميد و اعتقادى جز به كمك و عنايت الهى نداشته باشيم. اگر به ظاهر در مقابل خدا خاكسارى نشان مىدهيم و به سجده مىافتيم، به قلب و باطن نيز منيتها و انانيتهاى خود را به دور بريزيم و واقعاً بنده و تسليم محض خداى متعال باشيم.
افسانه يا واقعيت
متأسفانه ما چنان از اين مطالب فاصله داريم، كه گاه حتى فكر مىكنيم اين حرفها افسانه و رؤيايى بيش نيست! مىپنداريم اينها شعرهايى است كه
1. حجرات (49)، 14.
برخى افراد هنگامى كه طبعشان گل كرده، گفتهاند! اما اين مطالب، واقعيتهايى است كه به بسيارى از آنها در خود قرآن و روايات و معارف اهل بيت(عليهم السلام) تصريح شده است. براى خود من، اولين بار كه به معناى اين آيه دقت كردم، بسيار عجيب آمد و متوجه شدم ما تا چه حد از قرآن و معارف آن دور هستيم. قرآن كريم در وصف مؤمنان مىفرمايد:
إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلاَْذْقانِ سُجَّداً * وَ يَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولاً * وَ يَخِرُّونَ لِلاَْذْقانِ يَبْكُونَ وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً؛(1)
چون قرآن بر آنان خوانده شود، سجدهكنان به روىْ درمىافتند و مىگويند: «منزه است پروردگار ما، كه وعده پروردگار ما قطعاً انجامشدنى است» و بر روى زمين مىافتند و استماع قرآن بر خشوع آنان مىافزايد.
هنگامى كه قرآن بر مؤمنان حقيقى و آنانى كه ايمان در قلبشان راه يافته، تلاوت مىشود، با صورت بر روى زمين مىافتند و مىگريند. كسى به آنان ياد نداده كه اين كار را بكنند، بلكه اين واكنش طبيعى آنها به تأثير قرآن است! و هرچه بيشتر قرآن براى آنان خوانده شود، بر خشوعشان افزوده مىگردد. بنده در تمام عمر شصت و چند سالهام، حتى يك نفر را نديدهام كه به هنگام شنيدن قرآن چنين حالتى برايش ايجاد شود. البته كسانى را ديدهام كه به هنگام شنيدن قرآن اشك از چشمانشان جارى شده، ولى اينكه بر روى زمين بيفتند و صورت بر خاك بگذارند و بگريند، من تا به حال مشاهده نكردهام.
در آيهاى ديگر كه شبيه همين آيه است مىفرمايد:
إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا؛(2)
1. اسراء (17)، 107ـ109.
2. مريم (19)، 58.
و هرگاه آيات خداى رحمان بر ايشان خوانده مىشد، سجدهكنان و گريان بر خاك مىافتادند.
آيا اين قرآن براى چه كسانى نازل شده است؟ آيا ذكر اين اوصاف براى مؤمنان به چه منظورى است؟ آيا فقط خواستهاند ما بدانيم مؤمنانى بودهاند كه چنين ويژگىهايى داشتهاند؟ آيا اين اوصاف نبايد در ما تحقّق داشته باشد؟ آيا ما نبايد در ميان انبوه مؤمنانى كه اطراف خود مىبينيم، دست كم يك نفر را مشاهده كنيم كه چنين حالتى داشته باشد؟! اين امر شاهدى است بر اينكه ما تا چه حد با ايدهآلهاى قرآن و سنّت فاصله داريم. در سابق افراد متعددى بودهاند كه چنين حالى داشتهاند، ولى در اين زمانها كه زرق و برق دنيا بيشتر شده و مسابقه در هجوم به سوى ماديات تشديد گرديده است، اين حالات كمتر ديده مىشود. امروزه حتى كار به جايى رسيده كه اگر كسى در حال نماز گريه كند يا با شنيدن آيات قرآن اشك بريزد، آن را بدعت در دين تلقى كرده و كارى بىوجه و بىمعنا مىدانند! آيا چيزى كه صريحاً در خود قرآن آمده، بدعت در دين است؟! اگر صريح آيه قرآن دين نيست، پس دين چيست؟! اگر از راه قرآن نتوان دين و اوصاف دينداران و مؤمنان را شناخت، پس از چه راهى مىتوان به اين مهم دست يافت؟! قرآن كريم براى آنكه عظمت معانى و مفاهيم قرآن را به ما بفهماند، مىفرمايد:
لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَل لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللهِ؛(1)
اگر اين قرآن را بر كوهى فرو مىفرستاديم، به يقين آن كوه را از بيم خدا فرو شكسته و از هم پاشيده مى ديدى!
1. حشر (59)، 21.
يعنى دلى كه قرآن بر آن اثر نمىكند و در اثر شنيدن قرآن به تپش نمىافتد، از سنگ سختتر است! اگر قرآن بر كوهى نازل شده بود، از هم مىشكافت، ولى دلهاى برخى (و بلكه بسيارى) از انسانها به قدرى سخت است كه آيات قرآن هيچ تغيير و تحولى در آن ايجاد نمىكند و سر سوزنى بر آن تأثير ندارد! به راستى ما را چه مىشود كه در مقابل آيات الهى اينگونه سرد و بىروح بر جاى مىمانيم؟ آيا وقت آن نرسيده كه در وضع دل و روح خود تجديد نظر كنيم و كمى هم با خدا و آيات الهى انس يابيم؟
أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الاَْمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ؛(1)
آيا براى كسانى كه ايمان آورده اند هنگام آن نرسيده كه دل هايشان به ياد خدا و آن حقيقتى كه نازل شده نرم و فرو شكسته گردد و مانند كسانى نباشند كه از پيش به آنها كتاب داده شد و عمر و انتظار بر آنان به درازا كشيد، و دل هايشان سخت گرديد؟
آيا وقت آن نشده كه مؤمنان حالت خشوع پيدا كنند و مانند كسانى نباشند كه به مرور زمان آنچنان سنگدل شدهاند كه حتى قطرهاى اشك در چشمانشان ظاهر نمىشود؟ آيا هنگام خارج شدن از اين حالت جمود و يخزدگىِ قلبها فرا نرسيده است؟ چه بسيار كسانى كه در اثر استماع آيات قرآن، يخهاى قلب و روحشان آب شده و به دامان خدا بازگشتهاند. چرا ما يكى از آنان نباشيم؟
داستان فضيل بن عياضِ راهزن، معروف است. او شبى هنگام دزدى و بالا رفتن از ديوار خانه مردم، شنيد كه صاحبخانه همين آيه (اَلَمْ يَأْنِ...) را تلاوت ميکنند
1. حديد (57)، 16.
اين آيه به يكباره فضيل را تكان داد و انقلابى در او پديد آورد. همانجا توبه كرد و گفت: «چرا، وقتش رسيده است»! او با همين يك آيه آنچنان عوض شد كه از شمار اولياى الهى گرديد. به راستى آيا وقت آن نرسيده كه مفاهيم و معانى الفاظ و ذكرهاى نماز از زبان و ذهن ما عبور كرده و به قلبمان وارد شود؟! آيا وقت آن نرسيده كه در نمازْ حضور قلبى بيشتر داشته باشيم و تا اين حد آن را سرسرى نگيريم؟! اميدواريم توفيقات خداوند در اين راه شامل حالمان گردد.
راههاى ايجاد حضور قلب در نماز
تفكر درباره فايدههاى حضور قلب در نماز
يكى از راههايى كه براى درمان اين مشكل وجود دارد، تفكر و تأمل درباره فايدههاى توجه و حضور قلب در نماز، و ضررهاى ناشى از غفلت و بىتوجهى در نماز است؛ چراكه اگر انسان باور كند انجام كارى برايش مفيد است و ترك آن موجب ضررهاى بزرگ و فراوانى براى وى خواهد شد، آنگاه به طور جدى در صدد انجام آن برمىآيد و به آن اهتمام مىورزد. واقعيت اين است كه ما به فايدههاى اهتمام به نماز و ضررهاى ناشى از عدم توجه به آن «باور» و «ايمان» نداريم.
با توجّه به محدوديت ذهن، با تشبيه به معاملههاى دنيايى، اين مطلب تا حدّى براى ما روشن مىشود. فرض كنيد شخص تاجرى با سرمايه معيّنى مىتواند يكى از دو معامله را انجام دهد. براى مثال سود يك معامله، يك ميليون تومان خواهد بود و در معامله ديگر يك ميليارد تومان سود خواهد برد. اگر او معامله با يك ميليون تومان سود را انتخاب كند، چه ضرر بزرگى به خود زده و بعدها چقدر حسرت خواهد خورد؟ البته اشاره كرديم كه تفاوت نمازِ باتوجه
با نمازِ بىتوجه، از عدد و رقم و محاسبه بيرون است؛ اما اگر به فرض بخواهيم با عدد و رقم بيان كنيم، مثل اين است كه ما مىتوانيم در مقابل پنج دقيقه نماز، صد ميليارد تومان سود به دست آوريم، ولى به صد تومان قانع مىشويم! آيا خسارتى بالاتر از اين مىشود؟ يا مثل اين است كه مىتوانيم در مقابل يك نماز پنج دقيقهاى، مرواريد يا برليانى با صدها ميليون تومان قيمت را به كف آوريم، اما دلمان را به يك تكه شيشه كاملا بىارزش خوش مىكنيم! اكنون كه مىخواهيم «الله اكبر» بگوييم، هر دو راه برايمان باز است و ما هر روز و روزى چند بار با اختيار خود، نمازمان را با شيشه و پول سياهِ بىارزش عوض مىكنيم! اگر قبل از نماز به اين بينديشيم كه عوضِ نماز ما مىتواند برليانى باشد كه تمام جواهرفروشهاى دنيا از تعيين قيمت آن عاجزند، شايد كمى به خود آييم و نمازمان را ارزان نفروشيم! اگر به ارزش واقعى نماز خود آگاه شويم، آنگاه در هنگام نماز اختيار دل خود را به دست مىگيريم و اجازه نخواهيم داد به هر سمت و سويى پرواز كند. اگر فعلا نمىتوانيم در همه اجزاى نماز اين كار را بكنيم ـ كه قطعاً چنين چيزى در ابتداى كار برايمان ميسّر نخواهد بود ـ دست كم تصميم بگيريم در نماز امروزمان فقط يك ذكر را با حضور قلب و توجه كامل بگوييم!
ما اكنون متوجه نيستيم كه هر روز چه ضرر هنگفتى از ناحيه نمازهاى بىتوجه خود متحمل مىشويم، اما روزى قطعاً به اين مسأله پى خواهيم برد. آن روز انگشت تأسف به دندان خواهيم گزيد و آه حسرت سر خواهيم داد. روزى كه قرآن آن را «يوم الحسرة» ناميده است:
وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ؛(1) و آنان را از روز حسرت بيم ده.
آرى، عذاب حسرت از عذاب جهنم كشندهتر است!
1. مريم (19)، 39.
در هر حال، يكى از راههايى كه مىتواند به ما كمك كند تا حضور قلب بيشترى در نماز داشته باشيم، اين است كه پيش از نماز دقايقى را درباره فايدههاى نمازِ باحال و باتوجه و پىآمدها و ضررهاى نمازِ بىتوجه بينديشيم.
احتمال بودن آخرين نماز
از ديگر چيزهايى كه مىتواند به حضور قلبِ بيشترِ ما در نماز كمك كند و در روايات هم به آن اشاره شده، توجه به اين نكته است كه احتمال دارد اين نماز، آخرين نمازى باشد كه مىخوانيم. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در روايتى، ضمن نصيحتهايى به يكى از اصحاب به نام «ابوايوب خالد بن زيد»، فرمودند: وَصَلِّ صَلاةَ مَوَدِّع؛(1) يعنى به هنگام نماز طورى نماز بخوان كه گويا اين آخرين نمازى است كه مىخوانى؛ نماز خداحافظى توست.
به راستى از كجا معلوم كه پس از اين نماز، آنقدر زنده بمانيم كه به نماز ديگرى هم برسيم؟! ما وقتى وارد نماز مىشويم، حتى نمىتوانيم يقين داشته باشيم كه همين نماز را به پايان خواهيم برد، تا چه رسد به اينكه بخواهيم به نمازهاى ديگر اميد داشته باشيم. اگر انسان فكر كند فرصت من به اندازه همين يك نماز است و به محض اينكه «السلام عليكم و رحمة الله و بركاته» را بگويم، حضرت عزرائيل در اينجا حاضر است و مرا قبض روح خواهد كرد، قطعاً طورى ديگر نماز خواهد خواند! اگر بداند واقعاً اين آخرين نماز اوست، آن نماز را با حالت توبه و انابه و تضرع به درگاه خداوند به جا خواهد آورد. در هر نمازى چنين احتمالى هست كه واقعاً آخرين نماز ما باشد. پس شايسته است در آن نماز رو به خدا كنيم و آن را نماز توبه و استغفار و استغاثه قرار دهيم.
1. بحار الانوار، ج 73، باب 129، روايت 4، ص 168.
اگر انسان چند دقيقه پيش از نماز بنشيند و به خود تلقين كند كه شايد آخرين نماز من باشد، اين انگيزه در او ايجاد مىشود كه حواس خود را بيشتر جمع نمايد. براى مثال، اگر بخواهيد به سفر برويد و سفرتان هم طولانى و خطرناك باشد، چه مىكنيد و چگونه اهل خانه و دوستان و بستگانتان را وداع مىگوييد؟ در طول هشت سال دفاع مقدس، اين منظره را زياد ديده بوديم. وداعها و خداحافظىهاى كسانى كه به جبهه مىرفتند، با مسافرتهاى ديگر به كلى متفاوت بود. در اين خداحافظىها، پدر و مادر طور ديگرى فرزندشان را در آغوش مىكشيدند. همچنين وداع رزمندگان در شبهاى عمليات، حال و هواى بسيار عجيبى داشت و فضايى ديگر بر آن حاكم بود. اين همه از آن جهت بود كه اميد بازگشت و ديدارى دوباره بسيار كم بود. اگر انسان در نمازهاى خود نيز چنين احساسى داشته باشد، حال و هواى نمازهايش به كلى متفاوت خواهد شد. اگر انسان اين احساس را داشته باشد كه اين آخرين بارى است كه با خدا حرف مىزند و آخرين مرتبهاى است كه در پيشگاه الهى سر به سجده مىگذارد، قطعاً طورى ديگر نماز خواهد خواند؛ نمازى وداعگونه با چشمانى اشكبار و صفايى ملكوتى، همچون وداع رزمندگان در شبهاى عمليات. اگر اينگونه شود، انسان مىكوشد بيشترين و بهترين بهره را از اين نماز بگيرد. در هر حال، اين هم راه دومى است كه انسان مىتواند به وسيله آنْ توجه و حال حضورش را در نماز افزايش دهد.
نماز، ملاقات با بزرگترين بزرگ
از ديگر جهاتى كه مىتواند به بيشتر شدن توجه انسان در نماز كمك كند، اين است كه بينديشد در نماز مىخواهد به درگاه چه كسى برود و با كدام بزرگ رو
به رو شود. هر قدر انسان اين معنا را بيشتر مورد توجّه قرار دهد، خشوع و خضوع و توجه او در نماز بيشتر خواهد شد. انسان بايد توجه كند كه در نماز با كسى سخن مىگويد كه از باطن او آگاه است و كوچكترين خطورات ذهنى و قلبىاش از او مخفى نيست. اگر انسان به اين حقيقت توجه داشته باشد، آنگاه به هنگام گفتن «الله اكبر» و قرائت حمد و سوره، به دنبال تنظيم سخنرانى و درس و بحث و چك و سفتههاى خود نخواهد رفت و از خدا شرم خواهد كرد كه با او حرف بزند و دلش جايى ديگر باشد؛ چراكه مىداند خدا به آنچه در قلب و ذهن او مىگذرد نگاه مىكند و از آن آگاه است. البته به يقين رسيدن به چنين حالتى، به تمرين و تكرارْ نياز دارد.
ما بايد باور كنيم كه خدا هميشه و همه جا حاضر و ناظر است و هيچ حركت و سكونى از او پنهان نيست. براى آنكه اين باور در ما پيدا شود، مىتوانيم در اتاقى كه پردهاى بر در آن آويخته و كسى غير از ما در آنجا نيست، بنشينيم و تصور كنيم كه كسى از پشت آن پرده مراقب اعمال و رفتار ماست؛ به طورى كه ما او را نمىبينيم، ولى او كاملا ما را مىبيند و مراقبمان است. آيا اعمال و رفتار شما در اين حالت، با آن حالتى كه چنين تصورى نداريد يكسان است؟ قطعاً يكسان نيست. يقين كه جاى خود دارد، انسان اگر احتمال هم بدهد كه كسى از پشت آن پرده، مراقب اوست، دست به هر كار و حركتى نخواهد زد. حتى در حضور كودكى نابالغ اما مميّز از بسيارى كارهاى زشت و حتى حلال پرهيز خواهد كرد.
در نماز نيز بايد اين حالت را تمرين كنيم. اگر ما به هنگام نماز حضور خدا را دست كم در حد يك انسان معمولى هم احساس كنيم، نمازمان با آنچه كه فعلا هست، بسيار متفاوت خواهد شد؛ چه رسد به اينكه حضور خدا را با مقام
خدايىاش احساس كنيم! دست كم براى خدا اين مقدار ارزش قايل شويم كه فردى معمولى از پشت پردهاى مراقب ماست و به ما نگاه مىكند! اگر همين مقدار هم خدا را باور كنيم، حضور قلبمان بيشتر خواهد شد. اگر پيش از شروع به نماز، چند دقيقهاى درباره اين مسايل بينديشيم كه نزد كسى مىرويم كه صداى ما را مىشنود، ما را مىبيند و از خطورات قلبى و ذهنى ما آگاه است، قطعاً در حين نماز حال و هوايى ديگر خواهيم داشت.
رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) در پاسخ ابوذر كه پرسيد «احسان چيست؟» فرمود:
اَلاِْحْسانُ اَنْ تَعْبُدَ اللهَ كَاَنَّكَ تَراهُ فَاِنْ لَمْ تَكُنْ تَراهُ فَاِنَّهُ يَراكَ؛(1)
احسان اين است كه آنچنان خدا را عبادت كنى كه گويا او را مىبينى، و اگر تو او را نمىبينى، بدانى كه او تو را مىبيند.
بايد هنگامى كه نماز مىخوانيم، حالت صحبت رو در رو داشته باشيم؛ نه آنكه تصور كنيم با شخص غايبى صحبت مىكنيم. بايد حضور خدا را با همه وجود درك كنيم و ببينيم كه خدا حاضر است. در احوال امام صادق(عليه السلام) چنين آمده كه آن حضرت مشغول نماز مستحبى بودند. در حين قرائت حمد و سوره آيهاى را آن قدر تكرار كردند كه از حال رفتند! وقتى از آن حضرت پرسيدند: «يا ابن رسول الله! اين چه حالى بود كه از شما مشاهده كرديم؟» حضرت فرمود: وقتى به اين آيه رسيدم، آنقدر آن را تكرار كردم كه گويا آن را از زبان خود نازل كنندهاش شنيدم!(2) البته درست است كه اين بزرگواران امام و معصوم هستند، ولى به تجربه ثابت شده كه نيل به چنين مقامات، يا دست كم شبيه آنها، براى پرورشيافتگان واقعى و شاگردان حقيقى آنان نيز ميسّر است. كم نبوده و
1. بحار الانوار، ج 70، باب 53، روايت 2، ص 196.
2. ر.ك: مفتاح الفلاح، ص 372.
نيستند بزرگانى كه با عمل كردن به راه و روش آن بزرگواران، داراى چنين حالاتى شدهاند.
رسيدن به هر يك از مقامات روحى و معنوى، به كار و تمرين و تهيه مقدمات نياز دارد، به ويژه چنين مقامهايى كه از شمار عالىترين مرتبههاى تكامل روحى و معنوى است. در اين مورد، يكى از مقدمات اين است كه ما دقايقى را قبل از نماز به تأمل در اين باره اختصاص دهيم، نه آنكه از گرد راه برسيم و بىمقدمه «الله اكبر» بگوييم و مشغول نماز شويم! ما براى آنكه مهار دلمان را در دست بگيريم، به تمرين و تمركز نيازمنديم. نماز خواندن به معناى مواجهه رو در رو و سخن گفتن از نزديك با خداى تعالى است. بايد يقين داشته باشيم خداوند سخن ما را مىشنود و به آن توجه دارد و بالاتر از آن، از قلب و دل ما نيز آگاه است. اگر در نماز دلمان جاى ديگرى باشد، مثل آن است كه در حال صحبت كردن با كسى، پشت خود را به او بكنيم! اگر بخواهيد با دوست صميمى خود صحبت كنيد، به ويژه كسى كه با او رودربايستى داريد و احترامى برايش قايل هستيد، آيا در حالى كه او با شما سخن مىگويد، پشتتان را به او مىكنيد؟! اين كارى بسيار زشت و كمال بىادبى است! در نماز نيز ما در حال صحبت با خدا هستيم و اگر دلمان رو به سويى ديگر باشد، دقيقاً مثل آن است كه پشتمان را به خدا كرده باشيم و حرف بزنيم! اگر به خود آييم و تأمل كنيم، اين نهايت بىادبى و بىحيايى است. به همين جهت، در برخى از روايات نيز بدين مضمون آمده كه: «آن كس كه در حال نماز به خدا توجه ندارد، آيا نمىترسد از آنكه خداوند او را به صورت الاغى مسخ كند؟!»(1) يعنى كسى كه در حال نماز به خدا توجه ندارد، مستحق اين عقوبت است كه همان دم او را از
1. ر. ك: بحار الانوار، ج 84، باب 15، روايت 3، ص 211.
صورت انسانى در آورده و به شكل الاغى مسخ كنند. به عبارت ديگر، كسى كه ادب مصاحبت با خدا را نگاه نمىدارد و هنگام سخن گفتن با او، پشتش را به طرف خداوند مىكند، اين نشان از خوى و خصلت حيوانى او دارد؛ چراكه مانند حيوان، ادب حضور و مصاحبت را نمىفهمد و هنگامى كه با او سخن مىگويند، همچنان در عالم خويش است و سر در آخور خود دارد!
پيدا كردن حال خشوع در نماز
يكى ديگر از عوامل بهرهمند شدن از روح نماز، پيدا كردن حال خشوع در نماز است. قرآن كريم بر خشوع در نماز تأكيد كرده است:
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ؛(1)
به راستى كه مؤمنان رستگار شدند، همانان كه در نمازشان خاشعاند.
نيز در جايى ديگر مىفرمايد:
وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلاّ عَلَى الْخاشِعِينَ؛(2) از شكيبايى و نماز يارى جوييد؛ و به راستى آن [نماز]گران است، مگر بر خاشعان.
مفهوم خشوع
در زبان فارسى، كمتر معادلى كه ترجمهاى رسا براى واژه «خشوع» باشد و كاملا مفهوم آن را بيان كند، يافت مىشود. شايد بهترين معادلى كه براى اين كلمه بتوانيم پيشنهاد كنيم، تعبير «فرو شكستن» باشد. بررسى موارد كاربرد اين واژه در قرآن، مىتواند به بهتر روشن شدن مفهوم آن كمك كند.
1. مؤمنون (23)، 1 و 2.
2. بقره (2)، 45.
از شمار مواردى كه قرآن اين مفهوم را درباره آن به كار برده، در مورد «صدا» مىباشد. قرآن كريم در بيان ويژگىها و حالتهاى روز قيامت مىفرمايد: وَ خَشَعَتِ الاَْصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ إِلاّ هَمْساً؛(1) روز قيامت، هيبت و عظمت خداى تعالى آنچنان ظهور مىكند كه صداها فرو مىشكند و از اين رو، سخنى جز به آهستگى و آرامى شنيده نمىشود. در آن روز هر كس چيزى مىگويد، ولى چون حضور خداوند بر فضا سايه افكنده، از فرط عظمت وجود پروردگار، كسى توانايى بلند صحبت كردن ندارد؛ فَلا تَسْمَعُ إِلاّ هَمْساً؛ كسى را ياراى آن نيست كه بلند صحبت كند. قرآن كريم اين شكسته شدن صدا (يعنى درست درنيامدن صدا از حنجره و عدم توانايى بر محكم سخن گفتن) را به «خشوع اصوات» تعبير كرده است.
از ديگر مواردى كه قرآن كريم تعبير خشوع را در مورد آن بهكار برده، «خشوع وجوه» است؛ مىفرمايد:
وُجُوهٌ يَوْمَئِذ خاشِعَةٌ؛(2)
در روز قيامت، برخى چهرهها در حالت خشوع است.
ظاهراً مصداق اين آيه شريفه، صورتهاى كافران و گنهكاران است. در روز قيامت، چهرههاى كافران و گناهكاران در هم فروشكسته است.(3)
براى دريافت مفهوم خشوع و تصور اين حالت، ابتدا بايد توجه كنيم كه خشوع، حالتى تصنّعى و ساختگى نيست. ممكن است انسان بتواند كارى بكند
1. طه (20)، 108.
2. غاشيه (88)، 2.
3. موارد ديگرى نيز از كاربرد اين واژه در قرآن وجود دارد كه فعلا محل بحث ما نيست. در اينجا فقط خواستيم با ذكر برخى از موارد كاربرد اين واژه در قرآن، تا حدودى مفهوم آن را روشن كرده باشيم.
كه در ظاهر، چهره، بدن يا صداى خود فرو شكستگى ظاهر باشد، ولى اين خشوع واقعى نيست؛ چراكه خشوعِ حقيقى از دل سرچشمه مىگيرد. ابتدا بايد دل بشكند و سپس آن شكستگى به اعضاى ظاهرى و حركات انسان سرايت كند؛ همچنانكه قرآن كريم مىفرمايد:
أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ؛(1) آيا براى كسانى كه ايمان آوردهاند هنگام آن نرسيده كه دلهايشان به ياد خدا و آن حقيقتى كه نازل شده است نرم و فرو شكسته گردد؟
آيا هنگام آن نرسيده كه مؤمنان، از ياد خدا دلشان بشكند؟
به گفته قرآن كريم، ويژگى اين كتاب شريف اين است كه انسانهايى كه بر فطرت پاك و مستقيم خود هستند، وقتى قرآن را مىشنوند به طور طبيعى مو بر اندامشان راست مىشود:
اللهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ؛(2)
خدا زيباترين سخن را به صورت كتابى متشابه، داراى آياتى مجزّا و پيوسته، يا متضمّن وعده و وعيد نازل كرده است. آنانكه از پروردگارشان مى هراسند، پوست بدنشان از آن به لرزه مى افتد.
البته اين حالت، حالتى آنى است و باقى نمىماند؛ بلكه يك لحظه اتفاق مىافتد و تمام مىشود. چگونگى بروز اين حالت را بايد روانشناسان توضيح بدهند. اين حالت چيزى شبيه پاسخهاى غير ارادى است كه ما به محرّكهاى طبيعى مىدهيم. اگر ناگهان صداى به نسبت شديدى بلند شود، انسان به
1. حديد (57)، 16.
2. زمر (39)، 23.
صورت طبيعى يكمرتبه از جا مىپرد و تكانى مىخورد. اين حالت غير اختيارى است و يك بازتاب و واكنش طبيعى به شمار مىآيد. در مورد برخى ادراكها نيز اينگونه است كه گاهى انسان در شرايطى خاص و تحت تأثير ادراكى خاص، به طور غير اختيارى مو بر اندامش راست مىشود. بديهى است كه تا اين حالت براى انسان پيش نيايد، درك واقعيت آن ممكن نيست، اما قرآن مىفرمايد كسانى در اثر شنيدن قرآن دچار اين حالت مىشوند.
براى تقريب به ذهن و تشبيه، فرض كنيد انسان با تصور اينكه كسى در منزل نيست وارد خانه مىشود، لباسش را در مىآورد و خيلى راحت و با وضعى بىتكلف و بسيار خودمانى به خوردن و آشاميدن و استراحت كردن مىپردازد. در اين حال، ناگهان صدايى مىشنود. به محض شنيدن صدا، به طور طبيعى ابتدا انسان كمى مىترسد. با خود مىگويد كسى در خانه نبود، پس اين صدا از كجاست؟ چون كاملا مطمئن بوده كسى در خانه نيست، اگر يكباره در باز شود و كسى داخل گردد، يك ترس زودگذر به او دست مىدهد. اين حالت مخصوصى است كه قابل وصف نيست و انسان تا خود در آن واقع نشود، نمىفهمد. اين حالتى عادى است و پاسخ طبيعى انسان به محرك محيطى به شمار مىآيد. حال اگر فردى كه وارد اتاق شده، يكى از اهل خانه باشد، انسان بلافاصله به حال طبيعى و اوليه خود باز مىگردد و آن حالت ترس تمام مىشود.
قرآن مىفرمايد اثر طبيعى شنيدن آيات قرآن براى انسانهايى كه بر فطرت طبيعى و اوّلى خود هستند نيز همينگونه است. با شنيدن آيات قرآن، ابتدا دچار يك حالت شوك مىشوند و مو بر اندامشان راست مىشود: تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ. اما از آنجا كه آنان مؤمناند و با خدا آشنا
هستند و او را مىشناسند، پس از آن لحظات نخستين، وقتى مىبينند كه اين خدا و همان آشناى هميشگى است كه سخن مىگويد، بلافاصله به حالت طبيعى باز مىگردند و احساس آرامش مىكنند:
ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللهِ؛(1)
سپس پوستشان و دلشان به ياد خدا نرم مىگردد.
نهتنها ناراحت نمىشوند، بلكه به خدا انس مىگيرند و آرامش ويژهاى بر جان و روح آنان حاكم مىگردد. گويا ابتدا تصور مىكردند غريبه و بيگانهاى است، اما بلافاصله مىفهمند همان يار مهربان است و از اين رو آرام مىشوند. البته در مقابل نيز كسانى هستند كه چون با خدا بيگانهاند، هنگامى كه نام خدا برده مىشود و حضور خدا را حس مىكنند، ناراحت و نگران مىشوند. قرآن كريم در اين باره مىفرمايد:
وَ إِذا ذُكِرَ اللهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ؛(2)
و چون خدا به تنهايى ياد شود، دلهاى كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، منزجر مىگردد.
اما كسانى كه با خدا آشنا هستند و روحشان آمادگى انس با خدا را دارد، پس از آن حالت نخستين، وقتى مىفهمند در حضور خدا هستند، بر حسب درجه معرفتشان و به اندازهاى كه عظمت خدا را درك مىكنند، حالت خشوع و فرو شكستن برايشان پيدا مىشود.
از باب تشبيه و تقريب به ذهن بيشتر، فرض كنيد سربازى با اين تصور كه كسى حضور ندارد، در ساعت غير موظّف خود به استراحت مىپردازد. ناگهان
1. همان.
2. همان.
چشم باز مىكند و فرمانده را بالاى سر خود مىبيند. در اينجا چه حالى به او دست مىدهد؟ به يقين دچار حالت انفعال شديدى مىشود و خجالت مىكشد؛ خجالتى كه با ترس همراه است. شكوه و عظمت مقام بالادست باعث مىشود دست و پاى خود را گم كند، در عين حال كه از خوابيدن و پاى خود را دراز كردن جلو فرمانده خجالت مىكشد. هر چه شخصيت آن فردى كه انسان در چنين صحنهاى با او رو به رو مىشود بزرگتر و والاتر باشد، اين حالت خودباختگى و ترسِ همراه با شرمندگى و خجالت نيز شديدتر و بيشتر خواهد بود. بين درك عظمت آن شخص و شدت انفعال، رابطه مستقيم وجود دارد. مؤمنان، نظير اين احساس را در برابر خدا دارند. درجه فرو شكستن و فرو ريختن آنها، بستگى به ميزان درك و معرفتى دارد كه از عظمت و بزرگى خداى تعالى دارند. در هر حال، چنين حالت انفعالى كه در اين مثال ذكر كرديم و كمابيش براى هر كسى در زندگى پيشآمد كرده، شبيهترين و نزديكترين حالتها به حالت «خشوع» است.
«خشوع» با نوعى «خودباختگى» همراه است. باز هم ناچاريم براى تقريب به ذهن و تشريح اين حالت، از مثالى استفاده كنيم. فرض كنيد كسى خود را داراى موقعيت و شخصيت، و مثلا از نظر علمى داراى درجه دكترا و استاد دانشگاه معرفى كرده است. پس از مدتى كه افراد با اين چشم به او مىنگريستهاند، ناگهان معلوم گردد ادعايش درست نيست و نهتنها درجه دكترا ندارد، كه اصلا بىسواد است. اينجا انسان به يكباره دچار حالت انفعال شديدى مىشود. علامت اين حالت هم اين است كه رنگش مىپرد، خود را مىبازد، اشك از چشمانش جارى مىشود و... .
بين فرو شكستن در مقابل خدا و فرو شكستن در پيش مردم، تفاوتى
وجود دارد. فرو شكستن در مقابل مردم رنجآور است و انسان از آن عذاب مىكشد و برايش سخت است، ولى وقتى اين حالت در برابر خداوند به انسان دست مىدهد، انسان لذت مىبرد. برخى از بزرگان مىفرمودند لذتى كه انسان از اين حالت در مقابل خدا پيدا مىكند و اشكش به جهت خشوع در برابر خداوند جارى مىشود، از همه لذتهايى كه در دنيا وجود دارد بيشتر است، به طورى كه آرزو مىكند اى كاش هيچ چيز ديگرى جز همين حال نبود و هميشه اين حال برايش باقى مىماند.
آرى، هستند كسانى كه حاضرند بهترين لذتهاى دنيا را بدهند براى آنكه يك لحظه اين حال برايشان پيدا شود. اين از آن جهت است كه اصلا «خشوع» امرى فطرى است و فطرت انسان اقتضا دارد كه در مقابل خدا، استقلال و هويتى براى خود نبيند و همه هستى و وجود خود را، وابسته به خدا و عين تعلّق و ربط به او بنگرد.
انسان هر چه دارد، از علم و قدرت و جمال و كمال، همه پرتوى از كمال و جمال و علم و قدرت بىنهايت حضرت حق است. اگر انسان اين حقيقت را درك كند و به علم حضورى آن را بيابد، به يقين فرو خواهد شكست و هر چه بيشتر بشكند، درجه و مرتبه او بالاتر مىرود.
خشوع، نفى انانيّت
اما «شكستن دل» چگونه و به چه معناست؟ در عربى، از شكستن دل، با «انكسار القلب» تعبير مىشود. اين حالت زمانى اتفاق مىافتد كه انسان گرفتارى و نيازى جدى و سخت داشته و دستش از همه جا كوتاه و اميدش از همه كس قطع شده باشد. اينجاست كه دل انسان مىشكند. اما اين حالت،
خشوع نيست و خشوع، امرى فراتر از اين است. خشوع در جايى است كه «انانيّت» و «منيّت» انسان در هم فرو بشكند.
همه ما براى خود شخصيت و هويت مستقل، و به تعبيرى «انانيت» و «منيت» قايل هستيم. از ديدگاه مباحث اخلاقى و معارف اسلامى، بزرگترين اشكال و نقص ما نيز همين مسأله است. اين اشكال آنجا به اوج خود مىرسد كه ما در مقابل خداى تعالى احساس «انانيت» كنيم. وجود اين حالت در انسان نسبت به انسانهاى ديگر نيز زشت است، اما نه آنچنان كه موجب سقوط بيش از حد انسان و بىارزش شدن كارهايش شود. «انانيت» در مقابل خداوند، يعنى اين حالت كه: «خدايا تو يكى، من هم يكى!» اين حالت، زمينه و منشأ گمراهىها، انحرافها و فسادهاى انسان مىشود. همين حالت است كه اگر ادامه پيدا كند و اوج بگيرد، بدانجا مىرسد كه انسان نداى «أَنَا رَبُّكُمُ الأَْعْلى»(1) سر مىدهد. فرعون كه اين سخن را مىگفت، نمود «انانيت» و «منيت» او بود.
نماز، اظهار بندگى و تسليم در برابر خدا و فرمان اوست. نماز، تن دادن به خواست خدا و گذشتن از خواست خود است.
همه و به ويژه جوانان بايد در مسير حركت بر اساس خواست خدا، زياد كار كنند و از همان ابتدا خود را عادت دهند كه براى حركات و اعمال و رفتار خودشان، انگيزه الهى بيابند. از سوى ديگر نيز تنها در صدد اين نباشند كه فرمان برانند و ديگران اطاعت كنند و به آنها خدمت نمايند؛ بلكه تلاششان اين باشد كه خود هر چه بيشتر به ديگران خدمت كنند. اگر يك جوان از همان ابتدا اين دو امر را تمرين و تكرار كند، روح فرعونى و انانيت در او ضعيف
1. نازعات (79)، 24.
مىشود و قوّت نخواهد گرفت. اگر از ابتدا بكوشيم در هر كارى ببينيم وظيفهمان چيست و خداى تعالى از ما چه خواسته است، در دام انانيت نيفتاده و در گرداب «مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ»(1) گرفتار نمىشويم.
خشوع ظاهرى و خشوع واقعى
به هر حال، انسان قبل از آنكه بر اساس تربيت انبيا و مربّيان الهى ساخته شود و پرورش يابد، اين حالت «منيّت» و «انانيّت» در او هست و بايد به فكر باشد و به تدريج آن را اصلاح و درمان كند. اگر مراقب نباشيم، سدّ «انانيّت» در وجود ما، بهسان ديوارى ضخيم و بتونى خواهد شد كه به اين آسانىها قابل شكستن و فرو شكستن نخواهد بود:
وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الاَْمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ؛(2)
و مانند كسانى نباشند كه از پيش بدانها كتاب داده شد و انتظار بر آنان به درازا كشيد، و دلهايشان سخت گرديد.
برخى انسانها به جايى مىرسند كه به تعبير قرآن، دلهايشان حتى از سنگ هم سختتر مىشود. خداوند متعال در وصف قساوت قلب بنىاسرائيل مىفرمايد:
ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَْنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ؛(3)
1. فرقان (25)، 43.
2. حديد (57)، 16.
3. بقره (2)، 74.
سپس دلهاى شما بعد از اين سخت گرديد، همانند سنگ يا سختتر از آن؛ چراكه از برخى سنگها جوىهايى بيرون مىزند و پارهاى از آنها مىشكافد و آب از آن خارج مىشود و برخى از آنها از بيم خدا فرو مىريزد.
دلِ بعضى از انسانها آنقدر سخت است كه حتى يك قطره اشك هم از چشمشان نمىآيد. اينان از سنگ هم سختترند. در مقابل نيز كسانى هستند كه دلهايشان زود مىشكند؛ به مانند ديوارى كه زود ترك برمىدارد. يك مرحله و مرتبه از دلشكستگى اين است كه ديوار دل انسان تركى ضعيف و كوچك برمىدارد. گاهى دلشكستن شديدتر است، به طورى كه ديوار دلْ شكافى عميق برمىدارد. زمانى نيز اين شكستن بسيار شديد است؛ آنچنان كه خانهاى با تمام سقف و ديوارهايش به يكباره فرو بريزد. در اين حالت، ديوار «انانيت» انسان ناگهان فرو مىريزد و از آن هيچ اثرى باقى نمىماند؛ گويى كه اصلا خانه و ديوارى نبوده است. خشوعِ كامل همين حالت اخير است؛ حالتى كه اصلا ديوارِ دل انسان پودر مىشود و ذرات آن هم در هوا گم مىگردد. اگر چنين حالتى براى انسان پيش بيايد و دل انسان اينچنين فرو بشكند، خواه ناخواه و بدون اختيار، اثر آن در چهره و ظاهر انسان نيز ظاهر مىشود؛ مثلا بىاختيار و بدون اينكه خود بخواهد، صدايش يك حالت گرفتگى و شكستگى پيدا مىكند. اگر انسان در اين حال نماز بخواند، آنگاه مصداق اين آيه شريفه است كه:
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ؛(1)
به راستى كه مؤمنان رستگار شدند، همانان كه در نمازشان فرو شكسته اند.
1. مؤمنون (23)، 1 و 2.
خشوع اين نيست كه انسان در نماز لحنش را به صورت تصنعى تغيير دهد، يا سرش را كج كند يا گردنش را فرو اندازد. اينها تصنّع است، نه خشوع حقيقى. اگر واقعاً دل بشكند، آن ديوار «من بودن» مىشكند و سقف بتخانه خودپرستى فرو مىريزد و آثار آن به صورت غير ارادى در چهره و ظاهر و رفتار هم نمايان مىشود.
ممكن است به ذهن بيايد كه آيا اصولا اين كار درستى است كه كسى به چنين حالتى برسد؟ كسانى كه با خدا رابطه ندارند، اين حالت را نشانه ضعف شخصيت فرد مىدانند. آنها مىگويند اگر دل انسان بشكند، اشكش جارى شود، قلبش به تپش بيفتد و صدايش حالت گرفتگى پيدا كند، اينها نشانه ضعف شخصيت فرد و ضعف اعصاب و روان اوست! در مقابل، كسانى كه به وجود خدا معتقدند و خدا را مىشناسند و عظمت او را درك مىكنند، معتقدند كه نبود چنين حالتى، اشكال و نقص است. ما معتقديم كه اصلا اقتضاى فطرت انسان همين است. هنگامى كه انسان از خود هيچ ندارد و همه چيز او از خداست، اين چه حالت دروغينى است كه در برابر خدا بگيرد و براى چه ديوار بتونى «من بودن» را در مقابل خدا درست كند؟! اشكال و اشتباه اين است كه انسان در مقابل خدا براى خود شخصيت و انانيتى قايل شود.
فرق بين «خشوع»، «خوف» و «خشيت»
چنانكه گفتيم، خشوع عبارت است از احساسى خاص از خودباختگى، بريدن و فرو شكستن كه براى انسان پيدا مىشود. اين حالت با «خشيت» و «خوف» همراه است. از اين رو، براى روشنتر شدن مفهوم «خشوع»، بايد مقدارى نيز درباره مفهوم «خشيت» و همچنين «خوف» و تفاوت اين دو و ارتباط آنها با خشوع صحبت كنيم.
در قرآن كريم چنين مىخوانيم:
لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَل لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللهِ؛(1)
اگر اين قرآن را بر كوهى فرو مىفرستاديم، به يقين آن كوه را از بيم خدا فرو شكسته و از هم پاشيده مىديدى.
اگر قرآن بر كوهى نازل مىشد، حالت خشوع و شكستگى در آن پديدار مىگشت و متلاشى مىگرديد. خداوند متعال در اين آيه شريف، مفهوم «خشوع» و «خشيت» را با هم به كار برده است.
معمولا مفهوم واژه «خشيت» به درستى بر ما روشن نيست. در زبان فارسى اين كلمه در بسيارى موارد همراه با واژه «خوف» و گاهى نيز به همراه واژه «هيبت» به كار مىرود. بسيارى از ما تصور مىكنيم كه اين سه كلمه مترادف و به يك معنا هستند، حال آنكه اينگونه نيست. اتفاقاً كلمه «هيبت» را معمولا به غلط به كار مىبريم. براى مثال ما در فارسى مىگوييم: «فلانى چنان هيبتى داشت...» يا: «از هيبت او، فلان حالت براى من پيدا شد»، كه هيبت را به شخص مقابل نسبت مىدهيم؛ در حالى كه هيبت، حالتى براى خود شخص است كه از درك عظمت طرف مقابل حاصل مىگردد!
در هر صورت، هنگامى كه انسان با عظمتى شگفتانگيز مواجه مىشود و خود را در مقابل آن، حقير و ناچيز احساس مىكند، حالتى از خودباختگى و فرو شكستگى برايش پيدا مىشود. اين همان حالتى است كه براى بيان آن مىگوييم: «از هيبت فلانى زبانم بند آمد و نتوانستم حرف بزنم» و همانطور كه گفتيم، «هيبت» در واقع صفت و حالت ماست كه از درك عظمت آن شخص پيدا مىشود.
1. حشر (59)، 21.
حالت «هيبت»، گاهى با شناختها و توجهات ديگرى نيز همراه است. انسان گاه پس از درك عظمت آن فرد و معرفت به شخصيت او، به اين امر توجه مىكند كه با چه شخصيت عظيمى مخالفت كرده و با او نافرمانى و بىحيايى روا داشته است. اينجاست كه افزون بر حالت «خشيت» كه تحت تأثير درك عظمت آن شخص به وجود آمده بود، حالت «خشوع» نيز در انسان پيدا مىشود. گاه علاوه بر اينها، به اين امر توجه مىكند كه در قبال نافرمانىها و گناهانى كه در مورد آن شخصيت بزرگ انجام داده، مستحق عقوبت شده و آن شخصيت، براى گناهكاران عذابها و عقوبتهايى را مهيا كرده است. در اينجا، افزون بر حالت «خشيت» و «خشوع»، انسان دچار ترس و «خوف» نيز مىگردد.
«خشيت» و «خشوع» لزوماً هميشه با «خوف» همراه نيست و به سبب ترس از عذاب الهى پديد نمىآيند، بلكه ممكن است صرفاً تحت تأثير درك عظمت الهى پديدار شود؛ براى مثال، در مورد كوه، گناه و نافرمانى مطرح نيست تا بگوييم كوه از ترس عذاب الهى حالت خشوع و خشيت پيدا مىكند، بلكه از هم فروپاشيدن كوه، تحت تأثير درك عظمت الهى است.
بنابراين، پديد آمدن حالت خشيت و خودباختگى و ترس در انسان، در برابر خداى تعالى، اعم است از اينكه خاستگاه آن، احساس گناه و ترس از عذاب باشد، يا اينكه صرفاً به سبب درك عظمت خداى متعال پديد آيد. يكى از حالتهاى انسان اين است كه گاه وقتى در برابر شخصيتى بسيار باعظمت قرار مىگيرد، رنگش مىپرد، بدنش به لرزه مىافتد و حالتى ترسگونه بر او چيره مىشود؛ اما اين حالت، لزوماً به سبب ترس از عذاب و عقوبت نيست، بلكه مىتواند تحت تأثير درك عظمت آن شخصيت پديد آيد. در روايات نقل شده كه وقتى امام حسن مجتبى(عليه السلام) مشغول وضو گرفتن مىشد، بدنشان به لرزه مىافتاد
و رنگ مباركشان مىپريد.(1) درباره حضرت زهرا(عليها السلام) نيز آمده كه آن حضرت وقتى در محراب عبادت مىايستاد، بندبند بدنشان مىلرزيد و خداى تعالى در اين حال، خطاب به فرشتگان مىفرمود: اى فرشتگان مقرب من! بنگريد كه اين بنده و كنيز من، چگونه از خشيت من به خود مىلرزد. شاهد باشيد كه دوستان او را (به سبب همين خشيت وى) مورد شفاعت قرار خواهم داد.(2)
در هر حال با توضيحاتى كه داديم، معلوم شد كه «خشوع» ممكن است اسباب مختلفى داشته باشد: گاه صرفاً به سبب درك عظمت مقام الهى است؛ زمانى به سبب شرمسارى و خجالت از گناهى است كه نسبت به خداى تعالى از انسان سر زده است؛ و گاه نيز ممكن است به سبب ترس از عذاب و عقاب الهى باشد.
رابطه «محبت» و «خشوع»
هنگامى كه انسان محبوبى دارد، ولى دستش از دامان او كوتاه است و نمىتواند او را ببيند، هميشه نگران و دلواپس اوست. اين حالت وقتى به اوج خود مىرسد كه انسان بداند گرچه او محبوبش را نمىبيند و از او بىخبر است، ولى محبوبش او را مىبيند و از حال و روز او خبر دارد. حضرت اباعبدالله الحسين(عليه السلام) در دعاى شريف عرفه، خطاب به ذات اقدس پروردگار عرضه مىدارد:
عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقيباً؛
كور باد آن ديدهاى كه تو را مراقب خود نمىبيند.(3)
اگر انسان بخواهد به اندازه توان به عمق اين مطلب برسد، بايد ابتدا معرفت
1. ر. ك: مناقب، ج 4، ص 14.
2. ر. ك: بحار الانوار، ج 28، باب 2، روايت 1، ص 38.
3. اين جمله را به صورت خبرى نيز مىتوان معنا كرد؛ يعنى كور است آن چشمى كه تو را مراقب خود نمىبيند. (غياثى كرمانى)
خود را به خداى تعالى بيشتر كند و او را بهتر بشناسد. هر مقدار كه خدا را بيشتر بشناسد، بيشتر به زيبايى و جمال او پىخواهد برد و در نتيجه، بيشتر عاشق او خواهد شد و محبت خدا در دل او جاى خواهد گرفت. وقتى محبت خدا در دل، استقرار پيدا كرد، آنگاه آتش شوق لقاى او در دل شعله مىكشد و انسان براى ديدار محبوبش بىتابى مىكند. اينجاست كه وقتى به نماز مىايستد، در اثر شوق ديدار، قلبش خاشع مىگردد و حالت خشوع به او دست مىدهد. اكنون سؤال اين است كه چه كنيم تا اين مراحل را طى كنيم و اين حالتها براى ما پيدا شود.
بهترين راه براى ايجاد محبت خدا در دل
بهترين راه براى ايجاد محبّت خداوند در دل، همان راهى است كه خداى تعالى آموزش داده است. خداى متعال در حديثى قدسى، خطاب به حضرت موسى(عليه السلام) مىفرمايد:
حَبِّبْني اِلى خَلْقي و حَبِّبْ خَلْقي اِلَيَّ قال يا رَبِّ كَيْفَ اَفْعَلُ قالَ ذَكِّرْهُمْ آلائي وَ نَعْمائي لِيُحِبُّوني؛(1)
اى موسى! مرا پيش خلقم محبوب ساز و خلقم را نزد من محبوب گردان. موسى(عليه السلام) عرض كرد: خدايا! چگونه اين كار را انجام دهم؟ خداوند فرمود: مواهب و نعمتهاى مرا به يادشان بياور تا مرا دوست بدارند.
فطرت انسان به گونهاى است كه محبّت كسى كه به او خوبى كند، در دلش جاى مىگيرد. خداوند نيز بر همين فطرت تأكيد كرده و مىفرمايد: اى موسى!
1. بحار الانوار، ج 2، باب 8، روايت 6، ص 4.
نعمتهايى را كه به بندگانم دادهام و خوبىها و الطافى را كه در حق آنان كردهام، به يادشان بياور. اگر به اين امر توجه كنند، فطرتشان به گونهاى است كه خود به خود به من علاقهمند خواهند شد و مرا دوست خواهند داشت. هر قدر بيشتر به نعمتها و موهبتهايى كه به آنان بخشيدهام توجه كنند، بيشتر مرا دوست خواهند داشت.
راهى كه در اين روايت بدان اشاره شده، يكى از بهترين راهها براى نيل به محبت الهى است. راهى است بسيار ساده و آسان كه براى همه كس قابل توصيه و عمل است. البته راههايى را كه اولياى خدا و انسانهاى بسيار ممتاز و وارسته مىپيمايند و آن محبتهاى كامل را پيدا مىكنند، لطيفتر و عميقتر از اينهاست؛ اما به هر حال اين راهى است كه براى ما انسانهاى عادى و معمولى وجود دارد. اگر انسان بكوشد نعمتهاى خدا را درست بشناسد و درك نمايد و تأثير آنها را به دقت در زندگى خود بررسى كند، به طور طبيعى خدا را دوست مىدارد و محبت او در دلش جاى مىگيرد.
نعمتهاى خداوند و الطاف او به ما بىشمار و بىحد و حصر است. در حقيقت ما آنچنان غرق در درياى نعمتهاى الهى هستيم كه حساب آن از توان و تصورمان بيرون است. در ميان آنها مىتوانيم به نعمتهايى بينديشيم كه اصلا انتظار رسيدن به آنها را نداشتهايم. چنين مسايلى كم و بيش براى همه ما در زندگى پيش آمده است. موقعيتهايى پيش آمده كه نيازى داشتهايم و كارمان گره خورده بوده و همه درها را به روى خود بسته ديده و اميدى به جايى نداشتهايم. در اين كش و قوس، ناگهان لطف الهى شامل حالمان گرديده و مشكلمان به نحوى غير منتظره حل شده است. در اين مواقع، حالتى خاص به ما دست داده و احساسى از شرمندگى و شكستگى در مقابل خداى تعالى در
ما پيدا شده است و حتى گاه بىاختيار اشك شوق ريختهايم؛ شوق از اينكه چگونه خداى تعالى لطف خود را شامل حال بنده ناچيزش كرده است.(1)
اگر ما آن حالتى را كه خداوند به يكباره نعمتى غير منتظره به ما ارزانى داشته به ياد بياوريم، برايمان تجديد خاطره مىشود و همان حالت شوق و رقّت قلبى كه آن زمان به ما دست داده بود، دوباره دست مىدهد. اگر به همين ترتيب، اين حالت و موفقيتهاى خاص را مد نظر قرار دهيم و به خاطر بياوريم و سپس آن را به ساير نعمتها نيز سرايت دهيم، به تدريج شور و شوق و محبتمان به خداوند متعال اضافه مىشود و اگر اين امر را تكرار كنيم، كمكم مىتواند به صورت ملكه درآيد، كه در همه حال از شوق نعمتهايى كه
1. دلشكستگى، فقط به هنگام گرفتارى و توجه به عذاب الهى براى انسان پيش نمىآيد. گاه گريه و دلشكستگى از سر شوق است، و گاهى از سر شرمسارى است. خشوع در مقابل پروردگار لازم نيست حتماً در اثر توجه به قهر و غضب و عذاب الهى باشد، مهم اين است كه رقّتى در قلب ايجاد شود و اشكى بريزد. چنين حالتى مىتواند در اثر شوق و شعفى غير منتظره نيز ايجاد شود. نمونه آن، آيهاى است كه قرآن كريم اشاره به برخى از مسيحيان كرده، در توصيف آنها مىفرمايد: وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قالُوا إِنّا نَصارى ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ * وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ؛ و قطعاً كسانى را كه گفتند: «ما نصرانى هستيم»، نزديكترين مردم در دوستى با مؤمنان خواهى يافت؛ زيرا برخى از آنان دانشمندان و رهبانانىاند كه تكبر نمىورزند. و چون آنچه را به سوى اين پيامبر نازل شده بشنوند، مىبينى بر اثر آن حقيقتى كه شناختهاند، اشك از چشمهايشان سرازير مىشود. مائده (5)، 82ـ83
دستهاى از مسيحيان، دانشمندان و راهبانى هستند كه اهل استكبار و خودبزرگبينى نيستند. حالِ اينها اينگونه است كه وقتى نشانههايى را كه در تورات بيان شده در تو و قرآن مىبينند، از شوق شناخت حق، بىاختيار اشك از چشمانشان جارى مىشود. هنگامى كه متوجه مىشوند تو همان پيامبرى هستى كه عيسى و انجيل بشارت آن را دادهاند، آنچنان حالت انبساط و شور و شوقى پيدا مىكنند كه شروع به اشك ريختن مىكنند.
خدا به ما ارزانى داشته، در قلب خود احساس محبت و شور و شوق نسبت به خداى متعال كنيم.
نعمتهاى خدا هم فقط اين نعمتهايى نيست كه ما معمولا به آنها توجه مىكنيم. سر تا پاى عالم هستى براى هر انسانى نعمت است. امام حسين(عليه السلام)در شمردن نعمتها و توجه به آنها، چه دقايق و ظرايفى را برمىشمارد. به راستى كه بايد از امام حسين(عليه السلام) بياموزيم و اينگونه نعمتهاى خدا را برشماريم. آن حضرت در روز عرفه، در گرماى سوزان و آفتاب، ايستاده و آنچنان مىگريد كه گويى از چشمان مباركش باران مىبارد. با اين سوز و حال، نعمتهاى خدا، از مژه چشم گرفته تا پيچيدگى لاله گوش و دندانها و قلب و كبد و تمام اعضا و اندامها را يك به يك ذكر مىكند:
فَاَيَّ نِعَمِكَ يا الهي اُحْصي عَدَداً و ذِكْراً؟ اَمْ اَيُّ عَطاياكَ اَقُومُ بِها شُكْراً؟ وَ هِيَ يا ربِّ اَكْثَرُ مِنْ اَنْ يُحصيَهَا العادُّونَ اَوْ يَبْلُغَ عِلْماً بِهَا الْحافِظونَ... وَ اَنَا اَشْهَدُ يا اِلهي بِحَقيقَةِ ايماني... و عَلائِقِ مَجاري نُورِ بَصَري وَ اَساريرِ صَفْحَةِ جَبيني وَ خُرْقِ مَسارِبِ نَفْسي وَ خَذاريفِ مارِنِ عِرْنيني وَ مَسارِبِ سِماخِ سَمْعي وَ ما ضُمَّتْ وَ اَطْبَقَتْ عَلَيْهِ شَفَتايَ وَ حَرَكاتِ لَفْظِ لِساني و مَغْرَزِ حَنَكِ فَمي وَ فَكّي و مَنابِتِ اَضْراسي وَ مَساغِ مَطْعَمي وَ مَشْرَبي وَ حِمالَةِ اُمِّ رَأْسي وَ بَلوعِ فارِغِ حَبائِلِ عُنُقي ... وَ ما حَوَتْهُ شَراسيفُ اَضْلاعي وَ حِقاقُ مَفاصِلي وَ قَبْضُ عَوامِلي و اَطْراف اَنامِلي وَ لَحْمي وَ دَمي وَ شَعْري وَ بَشَري وَ عَصَبي و قَصَبي وَ عِظامي وَ مُخّي و عُروقي و جَميعُ جَوارِحي...؛(1)
1. مفاتيح الجنان، دعاى عرفه.
پس كدامين نعمتهايت را اى معبودم بشمارم و ياد آورم؟ يا كدامين عطايت را سپاس گويم؟ و حال آنكه نعمتهاى تو اى خداى من، بيش از آن است كه شمارندگان توانند بشمارند و يا به ياد دارندگان بتوانند آنها را به خاطر بسپارند. من گواهى مىدهم اى معبود من، با حقيقت ايمانم... و آويزههاى راههاى جريان نور ديدهام، و چينهاى صفحه پيشانىام، و درزهاى حفرههاى گردش خونم، و پرّههاى نرمه تيغه بينىام، و حفرهها (تارها)ى پرده شنوايى گوشم، و آنچه ضميمه شد و بر هم نهاد دو لبم، و گردشهاى سخنسازانه زبانم، و جاى فرو رفتگى كام دهانم، و آروارههايم، و رستنگاههاى دندانهايم، و دستگاه گوارش خوردنى و آشاميدنىام، و تكيهگاه پوسته مغز سرم، و رسايىِ كامل طنابهاى گردنم ... و آنچه مشتمل بر آن است قفسه سينهام، و كمربندهاى پىِ حياتىِ متصل به دل و جگرم، و پيوندهاى درآويخته پوشش دلم، و قطعات كنارههاى جگرم، و آنچه در بر گنجانده غضروفهاى دندههايم، و گيرههاى بندهاى مَفْصَلهايم، و انقباض عضلاتم، و گوشههاى سرانگشتانم، و گوشتم، و خونم، و مويم، و رويه پوستم، و عصبم، و نايم، و استخوانهايم، و مغزم، و رگهايم، و همه اعضايم....
جدّاً خداى تعالى چقدر به ما لطف كرده است؟! اگر هر يك از اين نعمتها را به ما نمىداد، چه كمبودها و بيمارىها و مشكلاتى كه نداشتيم! و افزون بر اينها و بالاتر از آنها، نعمتهاى معنوى خداوند است كه معمولا كمتر به آن توجه مىكنيم.
اهل بيت(عليهم السلام) در دعاها و مناجاتهاى خود، به نعمتهاى معنوى خداوند نيز توجه داشتهاند. در مناجاتى از امام سجاد(عليه السلام) اين چنين مىخوانيم:
وَ مِنْ اَعْظَمِ النِّعَمِ عَلَينا جَريانُ ذِكْرِكَ عَلى اَلْسِنَتِنا وَ اِذْنُكَ لَنا بِدُعائِكَ؛(1)
1. بحار الانوار، ج 91، باب 32، روايت 21، ص 151.
خدايا! از بزرگترين نعمتهايت بر ما، ذكر و ياد تو بر زبان ما و اجازهات به ما در خواندن توست.
شايد به فكر ما نرسد كه اين خود نعمتى است كه انسان اجازه داشته باشد با خدا حرف بزند. اگر ما پستى و ناچيزى و حقارت خود را در برابر عظمت الهى بسنجيم، آنگاه خواهيم فهميد كه اصلا ما در اين حدّ و اندازهها نيستيم و حقى نداريم كه در پيشگاه با عظمت خدا بايستيم و بخواهيم با خدا صحبت كنيم اگر آنچنان كه در قيامت به جهنميان خطاب مىشود، در دنيا به ما خطاب مىشد كه: «اِخْسَؤُا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونِ؛(1) برويد گم شويد و با من سخن مگوييد»، چه كسى را ياراى حرف زدن و لب به سخن باز كردن بود؟!
هر كسى حق سخن گفتن در پيشگاه خداى تعالى را ندارد. تا او خود اجازه ندهد، لياقت سخن گفتن با حضرتش را پيدا نمىكنيم. مجلسى بزرگ را تصور كنيد كه شخصيتى بزرگ، مثل مقام معظم رهبرى در آن حضور داشته باشد. در اين مجلس هر كسى حق ندارد سخن بگويد و بايد از قبل اجازه بگيرد. در مقابلِ خدايى كه عظمتش بىنهايت است، ما بندگان ناچيز و حقير كه هر چه داريم از عطاى اوست، بىاجازت او نمىتوانيم و نبايد زبان به سخن بگشاييم. البته خداى تعالى از سر لطف و رحمت بىانتهاى خود، با بزرگوارى تمام، به همه بندگانش اجازه داده تا هرگاه كه اراده كنند، رو به درگاهش آورند و با او سخن بگويند؛ اما اگر اين اجازه نبود، هيچ كس از پيش خود چنين حقى را نداشت. از اين رو يكى از بزرگترين نعمتهاى خداوند به بندگان، همين اجازه سخن گفتن آنان با خود است. نهتنها اجازه داده، كه اصلا خود از ما دعوت كرده و امر فرموده تا در شبانهروز چندين بار به حضورش شتافته، در قالب
1. مؤمنون (23)، 108.
«نماز» از فيض مصاحبت با او بهرهمند گرديم. معشوق و محبوبى را كه جايگاه و شخصيتى بسيار بزرگتر و والاتر از محب و عاشق دارد در نظر آوريد. فاصله اجتماعى و شخصيتى اين عاشق و معشوق، اصلا اجازه نزديكى به حريم معشوق را به عاشق نمىدهد. حال اگر از سوى چنين معشوقى به عاشق پيغام برسد كه «من منتظر ديدن و ملاقات شما هستم»، چه حالى به عاشق دست خواهد داد؟! از شدت خوشحالى در پوست خود نمىگنجد و بىاختيار اشك شوق از ديدگانش جارى مىشود و از اين همه لطف و بزرگوارى معشوق، نزديك است كه روحش قالب تن را بشكند و به پرواز درآيد. نماز نيز نظير چنين چيزى، و البته در مقياسى بسيار فراتر است. ما خرد و حقير و كمترين و فقيريم و خدا، عظمتى بىپايان و بيرون از حد تصور. حال از سوى چنين بزرگى، به چنين حقيرى پيغام رسيده كه به بارگاهش بشتابد و به فيض حضور و همصحبتى نايل آيد.
اكنون اين صحنه را در مورد بزرگى تصور كنيد كه ما در مورد او جفاهاى بسيار روا داشته و بارها با بىشرمى تمام، در حق او جسارت نمودهايم. اگر روزى در مجلسى، گروهى به حضور آن بزرگ شتافته باشند و ما نيز با سرافكندگى در آن جمع، در گوشهاى خزيده باشيم، همين مقدار كه ما را نزنند و بيرون نكنند، جاى سپاس فراوان است. اما اگر نهتنها اين كار را نكردند، بلكه آن بزرگ ما را به نزديكترين جا در كنار خود دعوت كند و با نرمى و ملاطفت، احوالِ ما را جويا شود، به راستى چه حالى به ما دست خواهد داد؟!
خداى تعالى با دعوت به نماز، بزرگترين لطفها را در حق ما كرده و بيشترين بزرگوارى را به خرج داده است. او نهتنها در مقابل نافرمانىها و گناههاى مكرر، ما را از خود نرانده، كه خواستار حضور ما در بارگاه قدس
خويش نيز شده است. به جاى آنكه ما التماس و تضرع كنيم كه خدايا به ما راه بده به آستانت درآييم و لحظهاى با تو سخن بگوييم، او خود از ما خواسته كه از عطاى لقايش بهره گيريم.
اگر به اين مطلب توجه كنيم كه خداى تعالى با آن همه عظمت و جلالت، به بندهاى حقير، گنهكار، پست، نافرمان و حقناشناس اجازه داده كه با او سخن بگويد و به او توجه مىكند، شوق و هيجانى خاص در ما پديد مىآيد؛ حالتى كه البته درست به وصف درنمىآيد. اين شوق و هيجان، با شوق و هيجانهاى معمولى تفاوت دارد و براى همگان پيدا نمىشود. اين، همان خشوعِ ناشى از شوق و محبت است.
مقايسه عظمت نعمتهاى معنوى با نعمتهاى مادى
انسان براى ازدياد محبت خود به خداوند، بايد ابتدا از نعمتها و الطاف خاصى كه خدا به او عنايت فرموده شروع كند و آنها را به خاطر بياورد. چنين موقعيتهايى در زندگى هر كسى پيش مىآيد؛ مواقعى كه نيازى شديد داشته و خداى تعالى به فرياد او رسيده و دستش را گرفته است. سپس بايد اين تذكر و يادآورى را به ساير نعمتها تعميم دهد؛ چراكه همه نعمتهاى خداوند در جاى خود مهم و مانند همان نعمتى است كه به صورت غير منتظره شامل حال ما شده است. اگر كوچكترين خللى در عضوى كوچك و ناچيز از بدن ما پيش بيايد، آنگاه خواهيم دانست كه نعمتى عظيم بوده كه تا به حال از آن غافل بودهايم. مرحله سوم اين است كه افزون بر نعمتهاى مادى، به نعمتهاى معنوى نيز كه خدا به او عنايت كرده توجه كند. ارزش بسيارى از نعمتهاى معنوى، بسيار بيشتر از نعمتهاى مادى است. هنگامى كه در
جايى ميهمان هستيم، يك احترام صاحبخانه به ما همين است كه زحمتى كشيده و سفرهاى انداخته و غذايى تهيه كرده است، ولى احترام بيشتر او را وقتى احساس مىكنيم كه با استقبال و احترام و لبخند به استقبال ما بيايد و با گرمى و محبت و عنايتى خاص، به ما خوشآمد بگويد. اين يك لبخند و يك نگاه و چند كلمه حرف، به مراتب بيش از آن دعوت و غذا براى ما ارزش دارد. اين نعمتى معنوى است كه در مقايسه با آن غذاها و نعمتهاى مادى، ارزشى بسيار والاتر دارد. نعمتهاى معنوى خداى تعالى نيز به همين صورت است. اگر انسان اهل معرفت باشد، درك خواهد كرد كه برخى نعمتهاى معنوى خداوند، به هيچ وجه قابل مقايسه با نعمتهاى مادى او نيست. كسانى كه مقربترند لذت اين نعمتها را بهتر درك مىكنند. برخى نعمتها را خداى تعالى فقط براى بندگان مقرب و خاص خود آماده كرده است؛ نعمتهايى وصفناشدنى و غير قابل تصور:
ما لا عَيْنٌ رَأَتْ وَ لا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَر؛(1)
نه چشمى ديده، نه گوشى شنيده و نه به قلب هيچ بشرى خطور كرده است.
عوامل پيدايش خشوع در نماز
1. توجه به عظمت خداوند
براى آنكه به هنگام نماز در ما خشوع پيدا شود، بايد از قبل در اين مقولات بينديشيم. بايد بكوشيم عظمت خدا را درك كنيم و كوچكى و حقارت خويش را در مقابل عظمت الهى، در حد توان و فهم خود بسنجيم.
بنابراين، درك عظمت الهى خشوعآور است. اگر ما در نماز به دنبال خشوع
1. بحار الانوار، ج 8، باب 23، روايت 113، ص 171.
هستيم، يكى از راههاى بسيار مؤثر آن اين است كه به درك عظمت الهى نايل آييم. اكنون سؤال اساسى اين است كه راه نيل به چنين دركى چيست؟
براى نيل به درك عظمت خداوند، ابتدا بايد ببينيم اصولا چه مفهومى از اين امر در ذهن داريم. هنگامى كه مىگوييم: «هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ»(1) چه تصورى از عظمت خداوند داريم؟ ما موجودى مادى و محدود هستيم و در درك مفاهيم غير مادى كمتر توفيق داريم. از اين رو، بايد بكوشيم معرفت خود را تقويت كرده، سطح آن را بالا ببريم.
به هر حال در مقوله عظمت الهى، بايد از همين مفاهيم مادى شروع كنيم. ما ابتدا، «بزرگى» را با مصداقهاى جسمانى آن درك مىكنيم، كه از مقوله «كمّيّت» است. در ابتدا وقتى مىگوييم چيزى بزرگ است، منظورمان اين است كه حجم آن زياد است. هر چه طول و عرض و ارتفاع چيزى بيشتر باشد، مىگوييم آن چيز بزرگتر است. در اين ميان، موجوداتى هستند كه حجم ندارند و جسمانى نيستند، ولى ما مفهوم «بزرگى» را در مورد آنها هم به كار مىبريم. براى مثال روح فلانى بزرگ است، در حالى كه روح، ماهيتى مادى و جسمانى نيست. پس منظورمان اين نيست كه حجم روح او بيشتر از ديگران است! در اين موارد، در واقع ما چون مفهوم ديگرى نداريم تا بتوانيم آن معنا و حقيقت را بيان كنيم، به ناچار از همين الفاظى كه معانى مادى دارند استفاده مىكنيم. در اصطلاح به اين كار «توسعه در مفهوم» مىگويند؛ يعنى مفهومى را كه در اصل براى معنايى مادى وضع شده، در معناى غير مادى نيز به كار مىبريم و مىگوييم بزرگى منحصر به بزرگى جسمانى نيست، بلكه بزرگىِ معنوى هم داريم. به همين منوال وقتى بخواهيم خدا را به اين وصف
1. بقره (2)، 255.
بخوانيم، باز هم از همين الفاظ استفاده مىكنيم، در حالى كه مصداق بزرگى در اينجا كاملا متفاوت از بزرگى جسمانى و حتى روحانى است. اما به هر حال چارهاى نداريم و ذهن ما از مفهوم بزرگى، در ابتدا چيزى جز بزرگىِ حجم درك نمىكند. مَثَل ما در اين موارد، مَثَل مورچه است. امام باقر(عليه السلام) مىفرمايد: مورچه خيال مىكند كه خدا هم دو شاخك دارد!(1) تصورات ما هم در ابتدا از خدا چنين تصوراتى است. «علىّ» و «عظيم» بودن خدا را در قالبهاى مادى درك مىكنيم. فكر مىكنيم كه «علوّ» و بالايى خدا به اين معناست كه خداوند بالاى آسمانها قرار دارد! اين بدان سبب است كه ما از علوّ، در ابتدا چيزى جز علوّ مادى نمىفهميم. بايد به تدريج به ذهن خود فشار بياوريم تا مفاهيمى را كه درباره خداوند به كار مىبريم، از آلودگىهاى مادى و پيرايههاى جسمانى تنزيه كنيم. در مرتبههاى ابتدايى معرفت، ما از «علىِّ اعلى» بودن خداوند، مفهوم بالايى و پايينى به ذهنمان مىآيد، در حالى كه خداوند بالا و پايين ندارد.
در هر صورت، ما در آغاز با همين مفاهيم مادى آشنا هستيم و هنگامى كه بخواهيم در مورد مسايل معنوى و غيرمادى نظير خداى متعال و اوصافش فكر كنيم، ابتدا بايد از همين مفاهيم كمك بگيريم، تا كمكم ذهن خود را تجريد كنيم و به حقيقتِ آن معانىِ غير مادى نزديك شويم. اين مسأله در مورد «درك عظمت خداوند» نيز صادق است. خدا به چشم سر ديده نمىشود، رؤيت قلبى و ديدن به چشم دل هم كه براى ما ميسّر نيست؛ پس ما چگونه عظمت خداوند متعال را بفهميم؟!
حديثى در كتاب شريف بحار الانوار(2) نقل شده كه شايد برخى نكتههاى
1. بحار الانوار، ج 69، باب 37، روايت 23، ص 293.
2. بحار الانوار، ج 60، باب 31، روايت 10، ص 83.
آن با بحث ما متناسب باشد. اين حديث مربوط به زنى به نام «زينب عطّاره» است؛ زنى كه در مدينه شغل عطرفروشى داشت و به همين دليل هم به نام «عطّاره» مشهور شده بود. اين زن معمولا به خانه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مىآمد و زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حتى گاه خود آن حضرت از او عطر مىخريدند. روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) وارد منزل شدند و بوى عطر زيادى احساس كردند. حدس زدند كه بايد زينب عطّاره آمده باشد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او فرمودند: شما هر وقت به خانه ما مىآيى، منزل ما خوشبو مىشود. زينب عطّاره كه زنى مؤدب بود، عرض كرد: يا رسول الله! بوى وجود شما از هر عطرى خوشبوتر است و اين خانه از بوى شما عطرآگين است. سپس زينب عطّاره عرض كرد: يا رسول الله! امروز براى فروختن عطر به اينجا نيامدهام، بلكه براى
ى حضور شما رسيدهام. حضرت فرمودند: آن پرسش چيست؟ زينب عطّاره گفت: آمدهام از شما بپرسم كه عظمت خدا را چگونه بشناسم. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در پاسخ زينب عطّاره فرمودند: درباره عظمت خلق و آفرينش خدا بينديش.
زينب عطّاره هنوز در آغاز راه است و نمىتواند عظمت خدا را با چشم دل مشاهده كند. او هنوز ذهنش با همين مفاهيم مادى آشناست و در ذهنش پيمانهاى براى سنجش امور معنوى جز همين مفاهيم جسمانى يافت نمىشود. از اين رو، چارهاى ندارد كه براى درك عظمت الهى، از همين مفاهيم مادى و جسمانى، به معنايى فراجسمانى و معنوى راه پيدا كند.
ما حتى در درك همين عظمتهاى جسمانى محدوديت داريم. براى مثال، اگر بخواهيم كوه دماوند را با همه بزرگى آن درك كنيم، چارهاى نداريم كه با وسيلهاى نظير هواپيما، از سطح زمين فاصله بگيريم. اگر كنار كوه دماوند بايستيم، زاويه ديد ما محدود است و چون كوه دماوند بسيار بزرگ است، فقط
بخش كوچكى از آن در زاويه ديد ما قرار مىگيرد و آن را درك مىكنيم. بنابراين، اگر بخواهيم همه كوه دماوند را يكجا ببينيم، بايد صدها متر از سطح زمين بالا برويم و مثلا از داخل يك هواپيما آن را بنگريم. اما در اين صورت نيز عظمت و بزرگى واقعى كوه دماوند در پيش چشم ما جلوهگر نمىشود و ما آن را درك نمىكنيم؛ چراكه ما هر چه از شيئى دورتر شويم، آن شىء در نظر ما كوچكتر مىشود. شما وقتى از داخل هواپيما، آدمها و ماشينهاى داخل خيابان و شهر را نگاه مىكنيد، آنها را بسيار كوچكتر از اندازه واقعى خود مىبينيد. اين محدوديت در تمامى «ادراكهاى حسى» ما در خصوص حجم اجسامى كه بسيار بزرگ هستند، وجود دارد. اين محدوديت حتى در «ادراكهاى خيالى» ما هم هست. براى نمونه، اگر بخواهيم درياى بزرگى را در ذهنمان مجسّم كنيم، معمولا فقط به همان بزرگى كه در خارج و از طريق ادراك حسى ديدهايم، مىتوانيم تصور كنيم. حتى اگر قوه خيال ما خيلى قوى باشد، دست بالا كمى بزرگتر از آنچه در خارج ديدهايم، مىتوانيم در ذهن مجسم كنيم. از اين رو، اندازه و بزرگى اجسامِ بسيار بزرگ، نه از راه ادراك حسى و نه از راه ادراك خيالى براى ما قابل درك نيست.
پس از ادراك حسى و خيالى، نوبت به ادراك عقلى مىرسد. وقتى نتوانستيم بزرگىِ اجسام بسيار بزرگ را از راه ادراك حسى و خيالى درك كنيم، دست به دامان عقل و مفاهيم عقلى مىشويم. اينجاست كه پاى مقايسه و نسبتسنجى و اعداد و ارقام به ميان مىآيد. براى مثال، براى بيان بزرگىِ واقعىِ درياى مازندران، مىگوييم يك ميليون برابر آن چيزى است كه در خيال ما آمده، يا به ادراك حسى ما درآمده است. اما حتى با اينگونه مقايسهها و نسبتسنجىها مشكل حل نمىشود؛ چراكه اولا، تصور اعداد و ارقام براى
ما بىنهايت نيست و در جايى، عدد آن قدر بزرگ مىشود كه حتى از تصور ما بيرون است؛ و ثانياً، فاصله حقيقى خود ارقام و اعداد و نسبتها در فضاى ذهن ما روشن نيست. براى مثال ما صد را ده برابر عدد ده، و صد ميليارد را هم ده برابر ده ميليارد مىدانيم. هر دو نسبت را با عدد ده بيان مىكنيم، در حالى كه بين ده تا صد فقط نود عدد فاصله است، ولى فاصله بين ده ميليارد تا صد ميليارد، نود ميليارد است. نود واحد بزرگتر بودن كجا و نه ميليارد واحد بزرگتر بودن كجا! اما ادراك عقلى ما اين هر دو فاصله را با نسبت «ده برابر» درك مىكند.
بنابراين، مىبينيم كه حتى در ادراك عظمتها و بزرگىهاى مادى ضعف و نقص داريم و اولين هنرمان اين است كه با تأمل در اينگونه مسايل، ابتدا ادراك خود را از عظمتهاى مادى و جسمانى بهبود بخشيم و دقيقتر كنيم، تا در مرحله بعد، به ادراك واقعيت عظمتها و بزرگىهاى معنوى و غير جسمانى نزديك شويم.
اين مقدمه به نسبت طولانى را بيان كرديم تا توجه كنيم كه در اين روايت، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) براى فهماندن عظمت وجود پروردگار به زينب عطّاره، از چه راهى وارد شدند. مثلا بيابانى را با مساحت صد فرسخ در صد فرسخ در نظر بگيريد. حال تصور كنيد انگشترى شما در اين بيابان بيفتد؛ چه نسبتى را بين بزرگى انگشترى خود و بزرگى آن بيابان مىبينيد؟ يا اگر مثلا كوه دماوند را تصور كنيد و بعد حلقه انگشترى خود را نيز تصور كنيد كه كنار اين كوه افتاده، چه نسبتى بين بزرگى آنها مىبينيد؟ اگر از شما چنين سؤالى بپرسند، نمىتوانيد بگوييد انگشترى من يك چندم آن بيابان يا كوه دماوند است، اما مىگوييد بسيار بسيار كوچك و ناچيز است. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در پاسخ زينب
عطّاره براى درك عظمت خداوند، به وى فرمودند درباره عظمت خلق و آفرينش خدا فكر كن. سپس براى تصوير عظمت خلق خدا به وى فرمودند: اين كره زمين با همه بزرگى و عظمت، در مقايسه با آنچه آن را احاطه كرده «كَحَلْقَة مُلْقاة في فَلات»؛ يعنى مانند يك حلقه انگشترى است كه در بيابانى بسيار وسيع افتاده باشد آن انگشتر در مقايسه با آن صحراى پهناور، آن قدر خُرد و ناچيز است كه اصلا به حساب نمىآيد. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمودند كره زمين نيز نسبت به آنچه آن را احاطه كرده، آن قدر كوچك و ناچيز است كه اصلا به چشم نمىآيد. سپس ادامه دادند كه خود كره زمين به اضافه آنچه آن را احاطه كرده، نسبت به آسمان اول آن قدر كوچك است كه باز: «كَحَلْقَة مُلْقاة في فَلات»؛ به مثابه حلقهاى بسيار كوچك است كه در وسط بيابانى وسيع و بىكران افتاده باشد. سپس فرمودند: اگر آسمان اول را نسبت به آسمان دوم بسنجى، آسمان اول در پيش آسمان دوم آن قدر كوچك است كه: كَحَلْقَة مُلْقاة في فَلات. بعد باز فرمودند: آسمان دوم نيز در مقايسه با آسمان سوم به حدى كوچك است كه: كَحَلْقَة مُلْقاة في فَلات. و همين طور ادامه دادند؛ آسمان سوم نسبت به آسمان چهارم، آسمان چهارم نسبت به آسمان پنجم،... تا به آسمان هفتم رسيدند.
در آن زمان، هنوز مسأله سال نورى مطرح نبود و براى زنى ساده و درسنخوانده، بهتر از آنچه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمودند، نمىشد عظمت جهان را توضيح داد. امروزه دانشمندان و كسانى كه با مسايل كيهانشناسى آشنا هستند، تا حدودى مىتوانند تصور كنند كه كره زمين ما نسبت به منظومه شمسى تا چه حد كوچك است. اگر ما منظومه شمسى را به اندازه يك پرتقال در نظر بگيريم، كره زمين به اندازه يكى از برجستگىهاى كوچك روى پرتقال
هم به شمار نمىآيد. همچنين اگر همه منظومه شمسى را در مقايسه با كهكشان راه شيرى كه منظومه شمسى در آن قرار دارد، حساب كنيم، به اندازه يك ارزن در مقابل خرمنى انبوه محسوب نمىشود. نورْ در هر ثانيه، سيصد هزار كيلومتر را طى مىكند. فاصله بين كره زمين تا خورشيد به حدى زياد است كه نور خورشيد با همه سرعتش، حدود هشت دقيقه طول مىكشد تا به زمين برسد؛ يعنى فقط فاصله بين كره زمين تا خورشيد، در حدود يكصد و پنجاه ميليون كيلومتر است. همه اين فضا به اضافه چند ده برابر فضاى آن (فاصله بين ساير سيارههاى منظومه شمسى) در مقابل عظمت كهكشان راه شيرى نزديك صفر است. به راستى عظمت كهكشان راه شيرى چه اندازه است كه چند صد ميليون كيلومتر، در مقابل آن، در حكم صفر است! اين در حالى است كه امروزه ستارهشناسان مىگويند كهكشان راه شيرى، تنها يكى از ميليونها و ميلياردها كهكشانى است كه در فضاى بىانتهاى آسمان وجود دارد. گاه فاصله يك كهكشان با كهكشان ديگر، ده ميليارد سال نورى است؛ يعنى اگر با سرعتى معادل سيصد هزار كيلومتر در ثانيه حركت كنيم، ده ميليارد سال، يا سه تريليون و ششصد و پنجاه ميليارد روز طول خواهد كشيد تا از يك كهكشان به كهكشان ديگر برسيم! حال در نظر بگيريد كره زمين در اين وسعت بىانتها چقدر كوچك و ناچيز است؛ آن قدر كه از تصور بيرون است. آنگاه يك انسان كه در روى كره زمين به اندازه يك ارزن هم محسوب نمىشود، در مقابل كل اين عالم چه حظّ و بهرهاى از وجود دارد؟! نقطه سياهى است بسيار كوچكتر از سر سوزن، بر پهنه جغرافياى بىكران هستى. اگر انسان در اين مقايسه خوب بينديشد، خود به خود از خجالت و خُردى و ناچيزى، سر در گريبان فرو برده، آب شده و به زمين خواهد رفت. البته خداى
تعالى آن موجودى است كه همه اين جهان پهناور، با يك اراده او «هست» و با يك اراده او «نيست» مىشود.
بنابراين، براى آنكه گوشهاى از عظمت الهى را درك كنيم، بايد همانگونه كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به زينب عطّاره آموختند، ذهن خود را حركت دهيم و در وسعت بىكران هستى به پرواز درآوريم. اميدواريم پس از دهها سال فقه و اصول و فلسفه و عرفان خواندن، به اندازه آن خانم درس نخوانده عطر فروش بتوانيم عظمت اين عالم را تصور كنيم. بايد به هنگامى كه مىخواهيم «الله اكبر» بگوييم و وارد نماز شويم، كوچكى و حقيرى خود را در برابر عالم وجود در نظر آوريم و بسنجيم كه در برابر اين عظمت واقعاً هيچ هستيم. اگر انسان اين حقيقت را درك كند، آنگاه بدون هيچ ظاهرسازى و تصنّع، ظاهر و باطنش حالت خشوع پيدا خواهد كرد. به يقين اگر برخى معرفتهاى ديگر نيز به اين معرفت اضافه شود، موجودى با اين همه حقارت، هرگز در مقابل خداى تعالى عرضِ اندام نخواهد كرد و از فرمان او بيرون نرفته، اعلان جنگ با او نخواهد داد. در صورت درك اين حقايق، اگر سر سوزنى فطرت انسانى بيدار باشد، انسان از خجالت و شرمسارى آب خواهد شد، تا چه رسد كه بخواهد در مقابل خدا سينه سپر كرده، اعلان جنگ بدهد! اگر در كنار درك عظمت خداى متعال، به عظمت گناه در مقابل چنين بزرگى، و نيز عظمت عذابهايى كه براى گناهكاران مهيا گرديده توجه كنيم، خشوع ما چندين برابر خواهد شد.
خلاصه كلام اينكه، براى آنكه بتوانيم نمازى با خشوع بخوانيم، يكى از راهها اين است كه از قبل درباره عظمت الهى بينديشيم. به فرموده پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) براى پى بردن به عظمت الهى، بايد درباره عظمت آفريدههاى خدا بينديشيم، سپس به اين نكته توجه كنيم كه آن كس كه اين عظمت بىانتها را
تنها با يك اراده آفريده، چه عظمتى خواهد داشت. عظمتى كه مادى و جسمانى نيست، گرچه راه نيل به درك آن، ابتدا از مفاهيم و مصاديق مادى آغاز شده است.
2. توجّه به صفات جمال الهى
يكى ديگر از راههاى ايجاد خشوع در نماز، توجه به «صفات جمال» الهى است. در واقع اين راه، راه عشق و محبت است. هنگامى كه انسان به صفات جمال خداوند توجه مىكند، او را موجودى دوستداشتنى و قابل ستايش و پرستش مىيابد و از اين رو، در مقابل او خضوع و خشوع مىكند. اين قاعدهاى كلى و عمومى است انسان هر قدر كه كسى را بيشتر دوست داشته باشد، مىكوشد خود را بيشتر به او نزديك كند. در مورد خداى تعالى نيز، هر قدر محبت خدا در دل انسان بيشتر باشد، شوق نزديكى و ارتباط و اتصال با او نيز در انسان بيشتر خواهد بود و محبت خدا، در نتيجه معرفت به صفات جمال الهى و توجه به آنها پيدا مىشود. شوق لقاى الهى در دل كسانى بيشتر است كه صفات جمال الهى را بيشتر و بهتر شناختهاند و محبت خدا در دلشان بيشتر است. اگر چنين حالتى تا حدودى در انسان حاصل شده باشد، از آنجا كه نماز را لحظه لقا و ديدار محبوب مىيابد، آتش شوق وصال در دلش زبانه مىكشد و هنگامى كه در نماز به وصال معشوق و محبوب خود مىرسد، در مقابل او احساس خاكسارى و فرو شكستگى مىكند. پيدايش اصل اين حالت و نيز درجه شدت و ضعف آن، به ميزان شوق لقاى الهىِ انسان بستگى دارد. شوق لقاى الهى نيز تابع ميزان محبت انسان به خداى متعال است. محبت نيز تابعى از ميزان معرفت انسان به صفات جمال الهى است. بر اين اساس، گرچه
انسان در هنگام نماز محبوب خود را به چشم سر نمىبيند، اما آتش شوق وصال و گرمى لحظه ديدار معنوى، تمام وجودش را فرا مىگيرد.
3. خدا ترسى
از ديگر عواملى كه موجب خشوع در نماز مىگردد، حالت «خوف از خدا» است. در آيات و روايات فراوانى بر اين مطلب تصريح و تأكيد شده كه مؤمن بايد از خداوند خوف داشته باشد.
در قرآن كريم مىفرمايد:
فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ؛(1)
پس اگر مؤمنيد از آنان مترسيد و از من بترسيد.
در جايى ديگر مىفرمايد:
وَ أَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى؛(2)
و اما كسى كه از ايستادن در برابر پروردگارش هراسيد، و نفس خود را از هوس بازداشت، پس جايگاه او همان بهشت است.
يا اينكه مىفرمايد:
فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ؛(3)
پس، از ايشان مترسيد و از من بترسيد.
در روايات اهل بيت(عليهم السلام) نيز در موارد متعددى به مسأله «خوف از خدا» اشاره شده است. تعداد اين روايات به حدى است كه در كتابها و جوامع روايى، بابى
1. آل عمران (3)، 175.
2. نازعات (79)، 40 و 41.
3. مائده (5)، 3.
مستقل مربوط به خوف و خشيت الهى وجود دارد. در دعاها و مناجاتهايى كه از ائمه اطهار(عليهم السلام) نقل شده، مضامينِ حاكى از خوف خداوند بسيار است. يكى از مناجاتهاى امام سجاد(عليه السلام) در مجموعه مناجاتهاى «خمس عشره»، مناجاة الخائفين است.
افزون بر اينها، در سيره عملى پيامبر و اهل بيت اطهار(عليهم السلام) و همچنين بزرگان، گفته شده كه بدون استثنا حالت خوف از خدا داشتهاند و حتى در برخى موارد گفته شده كه حالتى شبيه «بىهوشى» به آنان دست مىداده و از خوف خدا از حال مىرفتند!
حال بايد ديد كه اصولا «خوف از خدا» به چه معناست؟ آيا امكان دارد در عين حال كه انسان از چيزى و كسى مىترسد، رابطه محبت و مودّت نيز با او داشته باشد و به عبارتى، از ترس خود لذت برده و برايش امرى مطلوب باشد؟! اين سؤال به ويژه در اين زمانه كه همه به دنبال شادى و پاىكوبى و دستافشانى هستند تا گريه و زارى و ترس، جدىتر مىشود.(1)
1. خوف از خدا در فرهنگ اسلامى و در قرآن و روايات، و ترغيب و تشويق به آن، امرى انكارناپذير و مسلّم است. با اين همه، برخى خواستهاند با طرح برخى شبهات بىمايه و ضعيف، در اين مسأله ترديد روا دارند. مثلا گاه گفته مىشود انسان از موجودات وحشتناك مىترسد؛ مگر خداى تعالى موجودى ترسناك و وحشتناك است كه از آن بترسيم؟! روشن است كه اين شبهه، سخنى بسيار سبك و كودكانه، و پاسخ آن بسيار روشن است. پاسخ همه اين قبيل شبههها اين است كه خوف از خدا در واقع به سبب اعمال خود ما، و نظامى است كه خداوند براى اعمال زشت مقرر فرموده است. خداى تعالى نظام هستى را طورى قرار داده كه در آن، ارتكاب گناه آثارى سوء در پى دارد. خداوند در روز قيامت انسان را زنده مىكند و اگر فرد با ارتكاب گناه مستحق عقاب گرديده باشد، او را به جهنم مىبرد و عذاب مىكند. اين نظام تغييرناپذير جهان هستى است. چون چنين است، ما از آن مىترسيم كه در اثر اعمال زشت و گناهان خويش مشمول اين نظام گرديم و خداى ناكرده به آتش قهر الهى گرفتار آييم. بنابراين، خدا موجودى وحشتناك و ترسناك نيست؛ بلكه آنچه ترسناك است، اعمال و رفتارهاى سوء خود ما است كه ممكن است بر اساس نظامى كه خداوند مقرر فرموده، ما را به سوى جهنم و عذاب الهى بكشاند.
ما به دنبال «خشوع» در نماز هستيم و يكى از راههاى پيدا كردن آن، رسيدن به حالت «خوف از خدا» است. از اين رو، بايد در مورد چگونگى به دست آوردن اين حالت بحث كنيم.
مراتب خوف از خداوند
1. خوف از فراق پروردگار
اولين نكتهاى كه در اين باره بايد بدان توجه كنيم، اين است كه خوف افراد از خداوند، بر اساس مرتبههاى ايمان و معرفت آنان بسيار متفاوت است. خوفى كه اولياى خاص الهى از خدا دارند، با خوفى كه امثال ما داريم بسيار فرق مىكند. خوفهاى ما اصلا براى آنها مطرح نيست و قرآن كريم به عنوان يك نقطه قوّت و صفتى ممدوح، مىفرمايد آنان از اينگونه خوفها به دور هستند:
أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ؛(1)آگاه باشيد كه بر دوستان خدا، نه بيمى است و نه آنان اندوهگين مىشوند.
از برخى دعاهايى كه از اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده، مىتوان كم و بيش حدس زد و به دست آورد كه خوف آنان از خدا، چگونه خوفى بوده است. براى نمونه، اين تعبير حضرت امير مؤمنان على(عليه السلام) در دعاى كميل است كه خطاب به خداى تعالى عرضه مىدارد:
فَهبْني ... صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ؛(2)
1. يونس (10)، 62.
2. مفاتيح الجنان، دعاى كميل.
گيرم كه توانستم بر عذاب تو صبر كنم، اما چگونه دورىات را تحمل نمايم؟!!
انسان از اين كلام انسان مىفهمد كه ترس بزرگان دين از خدا، فراتر از ترسهاى ما و بسيار قوىتر از آن است. با اينكه آنان عظمت عذاب الهى را به مراتب بيش از ما درك مىكردند و حقيقت آن را مىدانستند و مىفهميدند كه عذابهاى آخرت تا چه حد سخت و دردناك است، ولى با اين حال چنين عرضه مىداشتند كه خدايا! تحمل آن عذابها، آسانتر از تحمل درد فراق و دورى از توست.
بايد اعتراف كنيم كه معناى اينگونه مطالب را به درستى نمىفهميم؛ چراكه احساس نمىكنيم در باب فراق خداى تعالى كمبودى داشته باشيم.
به طور خلاصه اگر بخواهيم كمى به فضاى اينگونه مطالب نزديك شويم، بايد به رابطه محبتى كه بين محب و محبوب وجود دارد توجه كنيم. كسانى كه كمابيش با عوالم محبت آشنايى دارند، مىدانند كه بزرگترين نياز يك محب و عاشق اين است كه مورد توجه محبوب و معشوق خود قرار گيرد و به هر معنا و مفهومى كه هست، به وصال محبوب خود برسد. «وصال» در مقابل «فراق» است و اگر كسى از فراق خدا مىنالد، حتماً معناى وصال خدا را نيز درك كرده است. از اين رو، وقتى امير مؤمنان(عليه السلام) مىفرمايد: «گيرم كه بر عذابت صبر كردم، با غم فراقت چه كنم» معلوم مىشود آن حضرت، لذت وصال الهى را چشيده كه براى از دست دادن و تبديل آن به فراق، اينگونه مىنالد. براى درك معناى وصال نيز بايد اهل محبت بود. كسانى كه با اين عالم سر و كار دارند، مىدانند كه گاهى چنان رابطهاى بين محب و محبوب برقرار مىشود و حالتى براى آن دو پيش مىآيد كه احساس مىكنند هيچ چيز بين آنان حايل
نيست. اين همان حالت «وصال» است. در اين حال، هر كس به اندازه مرتبه محبت خود و به اندازه كمال وجودى محبوبش، آنچنان لذتى مىبرد كه با هيچ كلمهاى قابل وصف نيست. اگر بخواهيم با گوشههايى از اين حالت آشنا شويم، بايد «مناجاةالمحبين»، از مناجاتهاى «خمس عشره»(1) را بخوانيم و در مضامين آن دقت و تأمل نماييم و تا حدودى با ادراك ائمه اطهار(عليهم السلام) از محبت الهى آشنا بشويم. به هر حال، كسانى كه مرتبهاى از محبت الهى را داشته و مزه محبت او را چشيده باشند، هيچ چيز ديگرى براى آنها ارزش ندارد؛ چنانكه در همين مناجاةالمحبين، امام سجاد(عليه السلام) مىفرمايد:
اِلهي مَنْ ذَا الَّذي ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِكَ فَرامَ مِنْكَ بَدَلا؛(2)
خدايا! كيست كه شيرينى محبت تو را چشيده باشد و از تو روى گرداند و به سراغ ديگرى رود؟!
كسانى كه از اين معانى چيزى فهميدهاند و چشيدهاند، نهايت آرزويشان اين است كه به وصال محبوبشان برسند و در مقابل، بالاترين ترسشان نيز اين است كه از وصال او محروم گردند و به فراقش مبتلا شوند. اين يك نوع و يك مرتبه از «خوف الهى» است؛ خوف از فراق و خوف از اينكه به آن آرزوى ديرينه خود نرسند كه مراتبى از آن در دنيا به دست آمده و مرتبه كامل آن در آخرت حاصل مىشود.
2. خوف محروميت از نگاه لطف خداوند
مرتبهاى ديگر از خوف خداوند اين است كه انسان بترسد از نعمتهاى الهى در آخرت محروم شود. نعمتهاى الهى نيز در يك تقسيم كلى بر دو نوع است:
1. ر. ك: مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشره.
2. مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشره.
نعمتهاى مادى و نعمتهاى معنوى. كسانى كه معرفت كاملى به خدا داشته باشند، بزرگترين نعمت معنوى خداوند را توجه و اعتناى الهى به خود مىدانند. از اين رو، بيشترين ترس آنان اين است كه خداوند در عالم آخرت، اين نعمت خود را از آنان دريغ بدارد و به آنها اعتنا ننمايد. خداى تعالى نيز هنگامى كه مىخواهد بالاترين عذابش را در مورد برخى انسانها كه بسيار پست هستند و خيلى از مقام انسانى خود سقوط كردهاند بيان كند، مىفرمايد:
وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ؛(1)
و خدا روز قيامت با آنان سخن نمىگويد و به ايشان نمىنگرد.
اين افراد آنقدر پست شدهاند كه روز قيامت خداوند با آنان حرف نمىزند و نگاهشان نمىكند. البته اينكه سخن گفتن و نگاه كردن خداوند در آن روز چگونه است و چه مفهومى دارد، ما از درك آن عاجزيم، اما به هر حال اگر كسى سررشتهاى از همين محبتهاى انسانى و اين دنيايى داشته باشد، مىداند براى يك محب، هيچ چيز دردناكتر از اين نيست كه محبوبش به او بىاعتنايى نمايد، قهر كند و حرف نزند. حتى كودكان نيز در عالم خودشان اين معنا را مىفهمند. بزرگترين ناراحتى و غصه يك كودك اين است كه مادرش با او قهر كند، به او نگاه نكند و به او اعتنايى نداشته باشد. در مورد افراد بزرگسال نيز همين مسأله صدق مىكند. كسانى كه معرفت كامل دارند، از اينكه خداى تعالى از آنها روى بگرداند و به آنها اعتنا نكند، بالاترين عذاب را مىكشند. يكى از عذابهاى خداوند در روز قيامت درباره كافران و گناهكاران همين است كه به آنها بىاعتنايى مىكند. اگر آيات قرآن نبود، بيان اين مطلب براى ما بسيار دشوار مىشد، ولى قرآن گواه بر اين مطلب است؛ از اين رو،
1. آل عمران (3)، 77.
خوف عدهاى اين است كه نكند خداوند به آنها توجه ننمايد. البته عموم مردم كمتر به اين مسأله توجه مىكنند، يا به سادگى بر اين تصور هستند كه خداوند حتماً آنها را دوست دارد و حتماً به آنان عنايت خواهد كرد.
آنان كه در مرتبههاى عالى معرفت هستند، هنگامى كه در مقام عبادت برمىآيند، دوست دارند در آن حال، خداوند به آنها توجه كند و وقتى «يا الله» مىگويند، «لبيك» الهى را نيز بشنوند. يكى از خواستههاى حضرات معصومان(عليهم السلام) در مناجاتهايشان همين است كه از خداوند مىخواهند هنگامى كه با او سخن مىگويند، لبيك خدا را بشنوند و خداوند به آنان توجه كند:
وَ اسْمَعْ نِدائي اِذا نادَيْتُكَ ... وَ اَقْبِلْ عَلَيَّ اِذا ناجَيْتُكَ؛(1)
خدايا! آنگاه كه تو را ندا مىكنم، صدايم را بشنو، و آنگاه كه با تو نجوا مىكنم، روى خود را به سوى من بدار.
به يقين خداى تعالى بر همه چيز آگاه است و همه صداها را مىشنود، ولى اين شنيدن، شنيدنى ديگر از سر محبت و عنايت است. خداى تعالى همه صداها را مىشنود، امّا اينگونه نيست كه همه آنها از روى محبت و عنايت باشد. آرى، مسأله اينجاست كه شنيدن داريم تا شنيدن! گاه ما سخن كسى را گوش مىكنيم، در حالى كه اخم كرده و از او روى گردانيدهايم. اين شنيدن، نوعى عذاب و شكنجه براى طرف مقابل است. اما گاه شنيدنْ با لبخند و نگاه و گوشه چشمى از محبوب همراه است. اين شنيدن، بالاترين لذت را براى محب در پى دارد. حضرات ائمه معصومان(عليهم السلام) در دعاهايشان چنين شنيدنى را از خداى تعالى مىطلبند. در نماز نيز پس از سر برداشتن از ركوع مىگوييم: «سَمِعَ اللهُ لِمَنْ حَمِدَهُ»؛ يعنى خداى تعالى حمد و سپاس كسى كه او را ستايش مىكند، مىشنود، و مقصودْ همين شنيدن از سر مهر و محبت است.
1. بحار الانوار، ج 94، باب 32، روايت 13، ص 97.
در هر حال يك نوع «خوف از خدا» هم اين است كه كسانى از اين بيم دارند مبادا مورد بىاعتنايى خداوند قرار گيرند و خدا با آنها حرف نزند و صدايشان را نشنود. اين بىاعتنايى براى آنها از عذاب جهنم دردناكتر است. كودكى كه مادرش با او قهر كرده، التماس مىكند كه: «مادر مرا بزن و هر بلايى كه مىخواهى بر سرم بياور، اما با من قهر مكن»! كسانى هم هستند كه به خداى تعالى عرض مىكنند «خدايا ما را به آتش جهنمت بسوزان، اما نگاه و عنايتت را از ما دريغ مدار»! اينان ترسشان از اين است كه از نگاه و توجه خداوند محروم بمانند.
«هر چه كنى بكن، مكن ترك من اى نگار من».
3. ترس از عواقب گناه
يك مرتبه ديگر از خوف، مرتبه رايج آن، يعنى ترس از گناهان و آثار سوئى است كه از آنها دامنگير انسان مىشود. اين نازلترين مرتبه خوف از خداوند است و متأسفانه ما به سبب ضعف معرفت و ايمان، همين مرتبه نازل از خوف را نيز جدّى نمىگيريم. اين در حالى است كه فقط در قرآن كريم دهها و صدها آيه درباره جهنم و توصيف عذابهاى آن وجود دارد. گاهى به اجمال در توصيف عذاب جهنم مىفرمايد: «عذابٌ اليم»(1)، «عذابٌ عظيم»، «عذابٌ مُهين»(2) و در موارد متعددى نيز اين عذابها به صورت تفصيلى بيان شده است. اما آيا ما هيچ به خودمان فرصت مىدهيم كه اين آيات را بخوانيم و در آنها بينديشيم؟ اگر هم گاه قرآن مىخوانيم، با سرعت تمام از كلمهها و آيات
1. عذابى دردناك.
2. عذابى خوار كننده.
مىگذريم تا زودتر تمام شود! آن هنگام هم كه به قرائت قارى خوشصدايى گوش مىكنيم، فقط به جنبه هنرى قضيه توجه داريم كه چقدر صدايش زيباست، نفسش زياد است يا چه خوب قواعد تجويد را رعايت مىكند، و اصلا توجه به خود آيه و معنا و مضمون آن نداريم. جداى از روايات، اگر ما به همان توصيفهايى كه از جهنم در ضمن آيات قرآن آمده به درستى توجه كنيم، جا دارد حالتى شبيه جنون به ما دست دهد. اين در حالى است كه تفصيل و توصيفهايى كه در روايات درباره عذاب آمده، بسيار بيشتر و دهشتناكتر است، ولى ما از كنار همه اينها مىگذريم و جدّىشان نمىگيريم. در روايات آمده كه اگر يك قطره از آن آب و مايعى را كه به هنگام تشنگى به جهنميان مىنوشانند، به آبهاى دنيا اضافه كنند، تمام موجودات زنده روى كره زمين از بوى تعفن آن مىميرند!(1) اگر ما به اين مفاهيم توجه كنيم و ببينيم كه در اثر گناهان، مستحق چه عقوبتهايى مىشويم، در خوف و خشيتمان از خدا تأثير خواهد گذاشت.
افزون بر عقوبت گناه، بايد به زشتى خود گناه و نفس مخالفت با خداى تعالى نيز توجه كنيم. انسان حتى اگر فقط يكمرتبه در عمرش خدا را معصيت كند، بسيار زشت است و جا دارد كه از خجالت آن آب شود! او خدايى است كه همه هستى ما و نعمتهايى كه داريم از اوست و حتى اگر امر و نهى هم كرده، به سبب منافعى است كه در اثر رعايت آنها به ما باز مىگردد؛ آنگاه ما به جاى تشكر، پرچم مخالفت با او را بلند مىكنيم!
خدا مىفرمايد اگر از امر و نهى من سرپيچى كنى، دشمن خودت و دشمن من را شاد خواهى كرد؛ با اين حال ما با گناه، دشمن خود و خدا را شاد مىكنيم.
1. ر. ك: بحار الانوار، ج 8، باب 24، روايت 1، ص 280.
مخالفت امر و نهى خدا، پرستش و اطاعت شيطان است؛ شيطانى كه دشمن آشكار انسان به شمار مىآيد:
إِنَّ الشَّيْطانَ لِلاِْنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ؛(1)
به راستى شيطان براى انسان دشمنى آشكار است.
تصور كنيد دوستى به شما بگويد: «حرف فلانى را گوش مكن كه او دشمن من است.» اگر شما به حرف آن دشمن گوش كرديد، آيا از نگاه كردن در صورت دوستتان خجالت نخواهيد كشيد؟ اين در حالى است كه آن دوست نه هستى شما را داده، نه آب و غذاى شما را، نه عزت و آبرو را و نه...، و فقط دوستى معمولى است. آيا خداى تعالى نبايد به اندازه يك دوست معمولى در نظرمان مهم باشد؟!
هر گناهى كه از ما سر بزند، در واقع اطاعت دشمن خود و خدا را كردهايم. خداوند از روى مهربانى، براى آنكه ما در چاه نيفتيم و دچار گرفتارى و مصيبت نشويم، فرمانهايى به ما داده است، آنگاه ما اين محبت خدا را رد مىكنيم و با دشمن خود و خدا همدست مىشويم! به راستى اين مخالفت تا چه حد زشت است؟! حتى اگر انسان يكمرتبه هم در عمرش گناه كند، مستحق آن مىشود كه براى هميشه از رحمت خدا محروم گردد و خدا او را به حال خود واگذارد. اگر كسى يك نگاه به نامحرم بكند، خداوند حق دارد همان لحظه چشم او را بگيرد؛ چراكه خدا چشم را براى استفاده صحيح داده و ما از آن در مسير ضرر رساندن به خودمان استفاده مىكنيم. آيا خدا حق ندارد اين چشم را از ما بگيرد؟!
امام سجاد(عليه السلام) در يكى از دعاهاى خود مىفرمايد:
لَوْ بَكَيْتُ اِلَيْكَ حَتّى تَسْقُطَ اَشْفارُ عَيْنيَّ وَ انْتَحَبْتُ حَتَّى يَنْقَطِعَ
1. يوسف (12)، 5.
صَوْتِي ... ثُمَّ لَمْ أَرْفَعْ طَرْفِي إِلى آفَاقِ السَّمَاءِ اسْتِحْيَاءً مِنْكَ مَا اسْتَوْجَبْتُ بذلِكَ مَحْوَ سَيِّئَة واحِدَة مِنْ سيّئاتِي؛(1)
خدايا! اگر آن قدر گريه كنم تا مژههاى چشمانم بريزد، اگر آن قدر گريه كنم تا صدايم خاموش شود و ديگر از حنجرهام بيرون نيايد، خدايا! اگر از خجالت سرم را به آسمان بلند نكنم و هميشه از شرمسارى سرم به زير باشد،... و اگر همه اين كارها را بكنم، باز هم استحقاق محو حتى يك گناه را پيدا نمىكنم.
آرى، امام سجاد(عليه السلام) مىفرمايد: خدايا! اگر فقط يك گناه كرده بودم، استحقاق اين را داشتم كه همه عمر را با اين اوصاف بگذرانم و با همه گريهها و عبادتهايم استحقاق محو همان يك گناه را پيدا نمىكنم، مگر آنكه تو با لطف خود گناهم را محو كنى.
اگر شما به دوست يا فرزند خود، يا هر كس ديگرى كه بر گردن او حق داريد، بگوييد: «فلان كار را نكن» و او سرپيچى كند، ممكن است يك بار، دو بار و سه بار بزرگوارى كنيد و او را ببخشيد، ولى اگر مخالفت به صد بار و دههزار بار رسيد چطور؟! اينجا ديگر به او اعتنايى نكرده، بر او خشم مىگيريد و صبرتان تمام مىشود. از اين رو، در برخى مناجاتها وارد شده كه حضرت مىفرمايد: «خدايا! پناه مىبرم به تو از اينكه بر من غضب كنى».
ما با اولين گناه، مستحق اين مىشويم كه خداوند نعمتهايش را از ما بگيرد، تا چه رسد به اينكه صدها و هزاران گناه مرتكب شويم. اگر انسان به اين مسايل بينديشد، آنگاه متوجه مىشود كه چقدر بايد در مقابل خداى تعالى شرمنده و ترسان باشد. اگر انسان به گناهان خود و استحقاق عذابى كه در مقابل آنها پيدا كرده توجه كند، آنگاه حالت فرو شكستن و خشوع در او ظاهر مىشود.
1. صحيفه سجاديه، دعاى 16.
بنابراين، فكر كردن درباره گناهان و عقوبتهاى آنها و توجه به اينكه هر چه طرف مقابل ـ كه در برابر او عصيان مىكنيم ـ شخصيتش بزرگتر باشد، جرم گناه نيز بيشتر خواهد بود، در ايجاد حالت خشوع بسيار مؤثر است. در روايات ما آمده كه يكى از گناهان كبيره، سبك شمردن گناه است. اگر انسان حتى كوچكترين گناه را با اين حالت و اعتقاد انجام دهد كه «زياد مهم نيست»، آن گناه، گناه كبيره به شمار مىآيد؛ چراكه نافرمانى در برابر خدا را سبك شمرده است. كوچك شمردن گناه، از خود گناه بدتر است. از اين رو، گاه خود گناه كوچك است، ولى چون با سبك شمردن همراه است، تبديل به گناه كبيره مىشود. استخفاف گناه، بىاعتنايى به عظمت خداوند و كوچك شمردن فرمان و امر و نهى اوست؛ و اين بالاترين گناه است. ما بايد مراقب باشيم خداى ناكرده به استخفاف گناه دچار نشويم.
اگر اين مطالب را درست تصور كنيم، پىآمد آن بروز حالت شكستگى در ماست كه مىتواند در نماز هم تأثير بگذارد و آن را با خشوع همراه نمايد. از سوى ديگر نيز، به يقين، نمازى كه با خشوع همراه باشد، بسيارى از زشتىها و پليدىها و حقناشناسىهاى ما به خداوند را جبران خواهد كرد. در روايات ما آمده، چشمى كه از خوف و خشيت الهى بگريد، خداوند آن چشم را عذاب نمىكند. از اين رو، اگر گناهان ما آن آثار منفى و زيانبار را دارد، توجه به خدا و خوف و خشيت از او نيز اين آثار خوب و مثبت را به همراه خواهد داشت. به همين دليل از نظر ما، خداترسى صفتى پسنديده و قابل ستايش است و ارزش مثبت دارد. امير مؤمنان(عليه السلام) در نيمههاى شب مىگريست و مىفرمود:
آه مِنْ قِلَّةِ الزّادِ وَ طُولِ الطَّريقِ؛(1)
آه از كمى توشه و دورى مسافت!
1. بحار الانوار، ج 40، باب 98، روايت 28، ص 345.
به راستى خوف و خشيت كسى مثل على(عليه السلام) از چيست؟ اگر او از كمى توشه نگران باشد، پس امثال ما چه بايد بكنيم؟! واقعيت اين است كه بايد اعتراف كنيم ما از عوالمى كه على(عليه السلام) و امثال او در آن به سر مىبرند، بىخبريم و آنها را درك نمىكنيم. ما فقط مىتوانيم بكوشيم خود را كمى شبيه آنها نماييم.
بنابراين، يكى از راههاى مؤثر در ايجاد خشوع اين است كه قبل از نماز، درباره زشتى گناهانمان و عواقب بد آنها بينديشيم. كسانى كه با دعاها و مناجاتهاى ائمه(عليهم السلام) سر و كار داشته باشند و مرتب آنها را تكرار كنند، به تدريج اين حالت برايشان به صورت «ملكه» درمىآيد و ديگر نيازى ندارند هر روز يك ساعت بنشينند و به اين مسايل فكر كنند. آنان همينكه وقت نماز نزديك مىشود يا قدم در مسجد مىگذارند، حالشان تغيير مىكند. آنان وقتى نداى «قد قامت الصلوة» را مىشنوند و توجه مىكنند كه بايد به ملاقات با چه كسى بشتابند، منقلب مىگردند و حالت خشوع مىيابند.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org