- مقدمه معاونت پژوهش
- مقدمه نگارنده
- بخش اول: درباره پژوهش
- فصل اول: اهميت و ضرورت پژوهش
- فصل دوم: انگيـزههاي پـژوهش
- فصل سوم: اخـلاق پـژوهش
- فصل چهارم: اولويـت در پـژوهش
- فصل پنجم: روشهـاي پـژوهش
- فصل ششم: آسيبشـناسي پـژوهش
- فصل هفتم: حـوزه و پژوهـش
- فصل هشتم: علـوم انسـانـي
- بخش دوم: دينپـژوهي
- فصل اول: چيستي دينپـژوهي
- فصل دوم: اهميت و ضرورت دينپژوهي
- فصل سوم: روششناسي دينپـژوهي
- فصل چهارم: نوانديشي ديني و روششناسي آن
- فصل پنجم: آسيبشناسي دينپـژوهي
- منابع
- نمـايههـا
فصل هشتم
علـوم انسـانـي
در مبحث روششناسي بحث مفصلي وجود دارد مبني بر اينکه آيا شيوه پژوهش در علوم تجربي به علوم انساني بهويژه روانشناسي و جامعهشناسي تعميمپذير است يا نه؟ يکي از ديدگاههايي که اخيراً ابراز شده است و در ميان جامعهشناسان فرانسوي نيز طرفداران زيادي يافته، اين است که پديدههاي اجتماعي منحصر به فرد و تکرارناپذير است؛ يعني اجراي شيوه پژوهش تجربي در جامعهشناسي پذيرفته و کارآمد نيست، زيرا پديدههاي جامعهشناختي تکرارپذير نيستند. آيا ميتوان با همان قطعيت مسائل تجربي، ادعا کرد تا زماني که بشر به خدا و دين معتقد باشد، پيشرفت نميکند و اگر دين و خدا را کنار گذاشت، پيشرفت ميکند؟ برعکس، امروزه نشانههايي در دست است که بشر در زمانهاي بسيار دور، تمدني بسيار پيشرفته داشته و درعينحال به خدا و عالم فراماده هم معتقد بوده است.
با مطالعه آثار باستاني ميتوان فهميد که بشر در روزگاران گذشته علم و تمدن پيشرفتهاي داشته است. از ساخت اهرام مصر هزاران سال ميگذرد، ولي بشر امروزي با همه پيشرفت علوم و فناوري نتوانسته است بهدرستي رمزوراز آنها را کشف کند؛ پس با اين فرض که کاربرد روش علمي و تجربي در اين مورد درست است، ميتوان ادعا کرد که تجربه خلاف ادعاي آنان را اثبات ميکند. هيچ انسان عالم باانصافي نميتواند خدمات اسلام به تمدن و فرهنگ و پيشرفت بشر را انکار کند.
درست است که کميتگرايي جو غالب کنوني است، اما چنين نيست که مورد پذيرش همه دانشمندان باشد؛ بلکه دانشمندان فراواني در ميان جامعهشناسان، فيلسوفان علم و روششناسان علمي، محوريت کميتگرايي در پژوهشهاي علمي را رد ميکنند. بههرحال اصل اين موضوع بايد در روششناسي علوم بحث شود که آيا اين طرز تفکر درستي است يا نه. به باور ما منحصر کردن علم در کميتگرايي پذيرفتني نيست و معتقديم دايره دانستههاي بشر منحصر به چيزي نيست که امروزه آن را علم(1) مينامند؛ بلکه دايره علم بسيار فراتر از تجربه و دادههاي حسي و بهاصطلاح کميات است و ميتوان گفت ارزش آن بخش از علم که فراتر از دايره حس است، نهتنها کمتر از دادههاي حسي نيست، بلکه بيشتر است. ارزش ويژگي کميتگرايي بيشتر در پديدههاي مادي است. آنچه که جنبه معنوي و روحي دارد با معيارهاي کمي قابل اندازهگيري نيست.
چنانکه بيان شد، تکرارپذيري حوادث تاريخي، موضوعي اختلافي است که جامعهشناسان هم بر آن اتفاق نظر ندارند و بنده هم بهطور قاطع تکرارپذيري آن را رد نکردم؛ بلکه تنها درصدد بيان اختلافها در مسئله بودم. افزون بر ديدگاههاي مخالف و موافق دراينباره، ديدگاههاي متوسطي هم وجود دارد مبني بر اينکه پديدههاي اجتماعي با هم شباهتهايي دارند که اگر آنها را گزينش و آزمايش کرده، تأثير آنها را بر ساير پديدهها بررسي کنيم، تعميمپذير خواهند بود. درست است که در پديدههاي اجتماعي جنبههاي مشترکي وجود دارد، اما کشف و ارزيابي آنها کار آساني نيست. در بسياري از مواقع، تعيين رابطه علّي و معلولي در تجربههاي علمي هم کار سختي است. ازآنجاکه پديدهها توأم و مقارناند، تعيين ميزان تأثير هريک از آنها بر معلول آسان نيست. در مسائل اجتماعي اين کار بهمراتب پيچيدهتر است؛ چون هيچ پديده اجتماعي جدا از شرايط ويژه اجتماعي محقق نميشود؛ ازاينرو، بر پايه اين ادعا که فلان پديده اجتماعي با پديدهاي که مثلاً ده قرن پيش رخ داده، مشابه است، نميتوان بهسادگي تجربهاي را نتيجه گرفت. روشن است که اگر چنين ادعايي از جانب خدا باشد، پذيرفتني است و آنچه را که قرآن
1. science
مجيد به منزله وجوه مشترک جوامع مطرح ميکند، قابل پذيرش و استناد است؛ اما برداشت چنين شباهتهايي در پديدههاي اجتماعي، اگر از جانب بشر باشد، قطعيت لازم را ندارد.
علوم انساني و نوآوري
همانگونهکه ميدانيم، معمولاً وقتي سخن از توليد علم يا جنبش نرمافزاري و تعبيراتي از اين دست به ميان ميآيد، اذهان به علوم طبيعي و تجربي و مقدمتاً به علوم پايه متوجه ميشود. در اين علوم، هم نوآوريها فراوان است و هم بازده آنها سريعتر و ملموستر است و به دليل همين ويژگيها و منافع زودبازده، توجه ديگران بهويژه جوانان را خوب جلب ميکند و انگيزهاي براي فعاليت در اين زمينهها ميشود. براي نمونه، وقتي دانشمندان جوان ما با سن کمي که دارند توانستند حرکت علمي بزرگي در زمينه فيزيک هستهاي انجام دهند و اين کشف جديد و فعاليتهاي مربوط به انرژي هستهاي را آشکار کنند، بازتاب آن در داخل و خارج کشور بهگونهاي است که همه اذهان را به خود متوجه ميکند و حتي در سطح سياسي و بينالمللي هم اثر ميگذارد؛ ولي در علوم انساني چنين نيست؛ نه نوآوريها در اين علوم به اين سرعت انجام ميشوند و نه آثار عيني ملموسي دارند که زود روشن شده، توجهات را به خود جلب کنند و انگيزهاي براي پژوهش در اين زمينهها شوند. اصولاً بسياري از مردم و حتي بسياري از خواص و فرهيختگان جهان، علوم انساني را با کراهت، جزو علم به شمار ميآورند. ازاينرو، اين پرسش مطرح ميشود که آيا توليد علم و جنبش نرمافزاري اختصاص به علوم طبيعي و تجربي دارد؟ يا اينکه شامل علوم انساني هم ميشود؟ اگر شامل ميشود، آيا اين نوآوريها در زمينه علوم انساني واقعاً اهميتي دارند يا نه؟ آيا نسبت به نوآوري در زمينه علوم تجربي و طبيعي، اثر قابل توجهي دارند يا خير؟
بههرحال، همه ميدانيم انگيزههايي که در علوم تجربي براي پژوهش هست، در اين زمينهها وجود ندارد و طبعاً امکانات و تسهيلاتي هم که براي پژوهش در آن زمينه در اختيار قرار ميگيرد،
در علوم انساني چندان ظهوري ندارد. کسي نيز اعتراض نميکند؛ گويا پژوهشگران نيز توقع ندارند که تسهيلات و امکانات شامل چنين مسائلي هم بشود. مثلاً ميگويند: چه فايدهاي دارد که وجود اصيل باشد يا ماهيت؟ و از اين دست نظريات مختلفي که در علوم انساني بهويژه فلسفه و منطق مطرح است. چنين تصور ميشود که اينها تأثيري در زندگي ندارند. بنابراين، پژوهش در علوم انساني نه چنان اهميت و تأثيري در زندگي دارد، نه نوآوري محسوسي، و نه انگيزهاي براي پژوهش در اين زمينهها هست. طبيعتاً براي آنها تبليغ نميشود و کسي هم خواستهاي مطرح نميکند. اما براي کساني که ژرفنگر باشند، همين مطلب انگيزهاي ميشود براي اينکه در اين زمينه فعاليت بيشتري داشته باشند. چنانکه پيش از اين اشاره کرديم، يکي از اولويتهاي پژوهش در يک زمينه علمي اين است که تعداد داوطلبان در آن زمينه کم باشد. در اين صورت، تکليف کساني که توجه دارند، سنگينتر ميشود. برخي متوجهاند که پژوهش در اين زمينهها بيارزش نيست، بلکه شايد بتوان احتمال داد يا باور کرد که ارزش آن بسيار بيشتر از پژوهش در ديگر حوزههاست.
بههرحال، وقتي احساس کرديم که در علوم انساني، دستکم به اندازه پژوهش در ديگر علوم، ضرورت و تکليف هست، و از طرفي هم ميبينيم به اندازه کافي داوطلب وجود ندارد، اين احساس تکليف دوچندان ميشود که هم اصالتاً از جانب خود و هم به نيابت از کساني که توجه ندارند و اهميت را درک نميکنند، کار کنيم تا اين بار برداشته شده، نياز برآورده شود. بر اين اساس، اولاً بايد در اصل موضوع انديشيد و جواب قاطعي براي اين پرسش به دست آورد که آيا واقعاً پژوهش در زمينه علوم انساني، بهويژه نوآوري در اين علوم، لزومي دارد يا خير؟و اگر لازم است، آيا به همان اندازهاي است که ديگر علوم نياز دارند يا نه؟ و درهرصورت، آيا داوطلب به اندازه کافي در اين زمينه وجود دارد يا خير؟ در آن صورت ميتوان وظيفه خود را فهميد که چقدر بايد به آن اهتمام داشت؟ اگر انسان باريبههرجهت بوده، بدون انگيزه و هدف به اين کارها بپردازد، بنا بر مثل معروف عربي «يقدّم رِجلاً و يؤخِّر اُخري»، يک پا جلو و يک پا عقب
ميگذارد و بنابراين پيشرفتي نميکند. انسان هنگامي در کاري پيشرفت ميکند که مطمئن باشد آن کار مفيد است و ضرورت دارد؛ کاري است شدني و بر اساس نظام ارزشياي که پذيرفته است ـ مثلاً به دليل منافع دنيـوي يا وظيفه شرعـيـ لزوم دارد. اگر نسبت به لـزوم آن باور پيدا کرد، در آن صورت با جديت پيگيري ميکند تا آن را به نتيجه برساند. به نظر من، نخستين طرحي که جا دارد درباره آن، پژوهش شود، همين مسئله است که اصلاً پژوهش و نوآوري در علوم انساني ضرورت دارد يا نه؟ فايدهاي دارد يا ندارد؟ و اين وابسته به اين است که ما جايگاه علوم انساني را در زندگي درک کرده باشيم.
چيستي علوم انساني
علوم انساني نام قلمروي است که طيفي از علوم را دربرميگيرد که احياناً چندان تناسبي هم با يکديگر ندارند؛ مثلاً از يکسو علوم عقلي محض، همچون فلسفه و منطق را دربرميگيرد و از سوي ديگر علوم ديني و از سوي سوم، کتابداري و حسابداري و مانند آن را شامل ميشود. همه اينها جزو علوم انساني به شمار ميآيند؛ درحاليکه بين فلسفه و حسابداري تفاوت زيادي وجود دارد؛ فلسفه علمي است انتزاعي که از مفاهيم کاملاً متعالي و فرامادي بحث ميکند، اما حسابداري علمي است کاربردي که براي تجارت و کسبوکار زندگي روزمره به کار ميرود. بنابراين، بايد مقصود از علوم انساني را دقيقاً روشن کنيم و بدانيم وقتي اين تعبير به کار ميرود، چه علومي به ذهن ميآيد و محور آنها چيست؟ اگر چند دستهاند، بايد هرکدام را جداگانه بررسي کرد و نبايد آنها را با هم درآميخت؛ مثلاً اگر امري مربوط به هتلداري يا کتابداري است، نبايد آن را به فلسفه، منطق يا رياضيات سرايت داد.
يکي از اشکالات اين است که همه علوم انساني را يکسان به شمار آوريم و حکم يکي از آنها را بر بقيه جاري کنيم. «علوم انساني» يک عنوان انتزاعي براي مجموعهاي از علوم بسيار متفاوت است. در دانشگاه تهران، فلسفه يکي از گروههاي آموزشي دانشکده ادبيات است. ادبيات
کجا و فلسفه کجا؟ شعر و قافيه با فلسفه در يک رديف قرار دارند و با يک مديريت اداره ميشوند! اينها تا اندازهاي به اين دليل است که دانشگاههاي ما تحت تأثير فرهنگ غربي و گرايشهاي پوزيتيويستي واقع شدهاند و تمرکز آنها بيشتر بر ماديات است. علم را به محسوسات و آنچه با روش تجربي اثباتپذير است، منحصر ميدانند و معتقدند فراتر از ماديات شعر است و ادبيات و فلسفه، هيچيک علمي نيستند؛ ازاينرو، در يک قالب قرار ميگيرند!
اهميت علوم انساني
بههرحال، زمينه کار و تلاش در علوم انساني بسيار گسترده است؛ ولي داوطلب آن بهنسبت خيلي کم است. اين امر دلايل مختلفي دارد؛ از جمله اينکه پژوهش در اين زمينهها چندان بازدهي ندارد و چنانکه بايد نيز تشويق نميشود. در اين مدتي که سخن از نوآوري و جنبش نرمافزاري به ميان آمده است، بهندرت شنيدهايد که درباره علوم انساني هم صحبت شود؛ به آن بها داده شده، بودجهاي براي آن تعيين شود. اين نشان ميدهد که جامعه ما رشد لازم براي درک اهميت و جايگاه علوم انساني را ندارد تا همت کند و از منافع زودگذر آن چشم بپوشد و تنها براي حقيقت و کشف يک واقعيت و به دليل منافع درازمدت و بينهايتي که ممکن است بر آن مترتب باشد، آن را پيگيري کند.
آنچه عمدتاً در ميان طيف علوم انساني ميتواند اهميت بسيار زيادي داشته باشد، اين است که ما درباره وجود خودمان و آنچه به ما مربوط است، حقايقي را کشف کنيم که با علوم مادي و تجربي نميتوان کشف کرد. آيا چنين چيزهايي هست يا نيست؟ و اگر هست چگونه بايد آنها را شناخت؟ روش پژوهش در آنها چيست؟ کساني که بهطور کلي ماوراي ماده را نفي ميکنند، معتقدند چنين چيزهايي وجود ندارد و بحث درباره آنها غيرعلمي و از قبيل خرافات است و علم روي همه آنها خط بطلان کشيده و دوران بحث درباره اين خرافات گذشته است. کساني که با جامعهشناسي و مانند آنها آشنا باشند، ميدانند که نظريههايي در جامعهشناسي وجود دارد مبني بر
اينکه تاريخ انسان به چند بخش تقسيم ميشود: يک بخش آن اساطير است؛ بخش ديگر مذهب و جادوست؛ بخش بعدي، فلسفه و پس از آن، بخش علم است. ظاهراً اين تقسيم را نخستين بار آگوست کنت پيشنهاد کرد و اظهار داشت که مراحل اساطير، مذهب، خرافات و جادو سپري شده است؛ حتي دوران فلسفه هم گذشته و اکنون دوران علم است. بر پايه اين ديدگاه، مسائل غيرتجربي، از قبيل خرافات است و انديشيدن درباره آنها اتلاف وقت است و نهتنها ارزش مثبتي ندارد، بلکه ارزش منفي دارد و در واقع نوعي کژانديشي بلکه ديوانگي است که انسان خود را به چنين مسائلي سرگرم کند.
بههرحال، کساني اينگونه ميانديشند؛ اما اگر انسان دستکم احتمال دهد که امور ديگري غير از ماده هم وجود دارد و آنها نيز شناختپذيرند و شناختن آنها هم بر زندگي انسان تأثير دارد؛ حتي بخشي از وجودش ـ يعني روح ـ غيرمادي است و عنصر اصلي او همان بخش است که در آزمايشگاه در دام آزمايش نميافتد و حقيقت آن غير از ماده است و ويژگيها و سرنوشت ديگري دارد و اصولاً موجودي است که دستکم از نظر زمان نامتناهي است، در آن صورت، ديد او به مسائل علمي و پژوهش و نوآوري کاملاً تغيير کرده، جهش فوقالعادهاي مييابد و اهميت اين مسائل براي او از اهميت کشف کره مريخ و اينکه آيا در آنجا حياتي هست يا نه، بسيار بيشتر ميشود. مسائل دسته اول، دستکم از اين جهت که آثارشان نامحدود است، بسيار جديترند و اگر بايد در اين زمينه پژوهش کرد، تلاش بسيار بيشتري لازم دارد و همت بلندتري ميطلبد. بالاخره آنچه مربوط به ماديات است، خواهناخواه ممکن است انگيزهاي مادي براي پيگيري آن وجود داشته باشد، ولي در چنين مسائلي ظاهراً هيچ انگيزه مادي نيست؛ آنچه در اينجا مطرح است، اين است که مثلاً بعد غيرمادي وجود انسان را بشناسيم، راه تکامل آن را بيابيم و ارتباط آن را با بدن و ديگر موجوداتي که احياناً با آن ارتباط دارند، کشف کنيم. براي نمونه، يکي از احتمالات اين است که روح، بخشي از وجود ما باشد، بلکه بخش اصلي وجود ما باشد؛ بنا بر اين احتمال، خود ما هستيم که چنين ويژگيهايي را داريم؛ يعني يک بعد نامتناهي در وجود ما هست
ولي ما به يک بعد محدود سرگرم هستيم، براي اينکه چند سال بيشتر در اين دنيا زندگي کنيم. حتي فرض کنيد علم و فناوري و رعايت بهداشت و شرايط زيستمحيطي و... چنان پيشرفت کند که ما با بهکارگيري آنها بتوانيم تا هزار سال زنده بمانيم؛ اما هزار سال با بينهايت چه نسبتي دارد؟ افزون بر اينکه شناخت بعد غيرمادي يادشده ممکن است آثاري بر همين زندگي محدود دنيايي ما داشته باشد. با وجود اين احتمالات، اين مسئله و پژوهش در آن، ميتواند براي ما اهميت بسيار زياد و ارزش فراواني داشته باشد.
علت رکود و عدم پيشرفت در علوم انساني
اکنون، اگر چنين است و مسئله تا اين اندازه اهميت دارد و علوم انساني ارزش مطالعه و پژوهش را دارند، پس چرا به آن بيمهري شده، چندان بهايي به آن داده نميشود؟! اين خود پرسشي است و نياز به يک طرح پژوهشي دارد. بايد ديد چرا به علوم انساني به اندازه لازم اهميت نميدهيم. آيا اين امرِ سنجيده و پسنديدهاي است و بايد اينگونه باشد؛ يا اينکه ضعفي است در ما؟ در جامعه هفتاد ميليوني ما دستکم بخش بزرگي از پژوهشگران بايد به اين مسائل بپردازند و بيش از ديگران بايد مورد احترام باشند؛ زيرا درباره مسائلي پژوهش ميکنند که غالباً نفع مادي براي آنها ندارد. پيشرفت علمي در هر عرصهاي، براي يک کشور اسلامي مطلوب است و اگر بخواهيم براي پيشرفت علمي و نهضت نرمافزاري از روشهاي اسلامي استفاده کنيم، بايد به علوم انساني بيشتر بها بدهيم؛ زيرا اين دسته از علوم است که ميتواند به حرکتهاي ديگر ما در عرصههاي زندگي و صنعتي و فناوري جهت دهد.
پرسش ديگر اين است که چرا در زمينه علوم انساني که نمونه برجسته آن الهيات و فلسفه است، تحولات چشمگير و کشفيات جديدي ديده نميشود؛ بلکه حالت جمودي در آنها احساس ميشود. در زمينه علوم تجربي هر روز ميبينيم در دانشگاهها و مراکز علمي و آزمايشگاهي ديدگاههاي جديدي مطرح ميشود؛ کشف تازه و اختراع جديدي به عمل ميآيد؛ اما در فلسفه
همان سخناني که هزار سال يا پانصد سال پيشتر بوده، اکنون نيز همانها مطرحاند و هيچ نوآوري وجود ندارد. آيا واقعاً پيشرفت و نوآوري در اين علوم امکان ندارد؟
يکي از دلايل اين امر آن است که ما در زمينه علوم مادي با رقيباني روبهروييم که اگر مسابقه را در برابر آنها ببازيم، بهسختي شکست خواهيم خورد و در آن صورت، عملاً بايد پيروي و خضوع خود را در برابر آنها بپذيريم؛ چنانکه در چند قرن اخير همينگونه بوده است. اما در زمينه علوم انساني چنين نيست؛ در مغربزمين اصلاً علوم انساني جايگاه روشني ندارد و ما در اين زمينه رقيب جدي نداريم. وجود رقيب، خود انگيزه و عاملي است براي به کار گرفتن نيروهاي دروني و آشکار کردن نيروهاي خفته و نهفته آدمي؛ دستکم ميتوان آن را بهمنزله يک توجيه روانشناختي معقول مطرح کرد. ولي حقيقت اين است که مشکل فراتر از اين است. حتي فرهيختگان ما و کساني که احساس ميکنند رقيبهايي در اين زمينه وجود دارد، آنگونهکه بايد و شايد دراينباره احساس مسئوليت نميکنند؛ از سوي ديگر، چندان تشويق هم نميشوند و حتي گاهي تحقير نيز ميشوند.
مشکل جديتر اين است که ورود در اين زمينه و پژوهش در علوم انساني، سختتر از پژوهش در زمينه علوم مادي و طبيعي است. راهکار اصلي در علوم طبيعي تجربه است و زمينه تجربه در هزاران سال فراهم و وسائل تجربه روزبهروز کاملتر شده است؛ اما علوم انساني زمينه بکري است و دستکم سيصد سال است که رشد چنداني نکرده است؛ ابزار آن نيز تجربه و روشش تجربي نيست تا بتوان از اين ابزار و روش استفاده کرد. از سوي ديگر، ما نيز موجوداتي هستيم که با محسوسات سروکار داريم و در دامن ماده و طبيعت به وجود آمده، پرورش مييابيم و با آنها انس داريم؛ ازاينرو، فراتر رفتن از ماده و پرواز دادن ذهن به ماوراي آن، نيروي فوقالعادهاي ميطلبد که در همه افراد وجود ندارد.
بنابراين، بايد باور کنيم که در علوم انساني زمينههايي هست که ارزش پژوهش در آنها بههيچروي کمتر از ارزش پژوهش در علوم تجربي نيست و اگر باور نميکنيم، دستکم احتمال
آن را بايد معقول بدانيم. در اين صورت، اين خود ميتواند يک مسئله و پروژه پژوهشي باشد و ميتوان درباره آن بحث و پژوهش کرد.
علوم انساني و ايدئولوژي
گاهي گفته ميشود پژوهش در زمينهاي علمي، بايد بيطرفانه و بدون دخالت دادن دانستههاي پيشين، از جمله جهانبيني و باورهاي شخصي باشد. پژوهشگر درعينحال که معتقد به يک جهانبيني مشخص است، بايد موضوعات مختلف علمي را همانگونهکه هستند و بدون توجه به نظريههاي ازپيشساخته و ذهنيتهاي ازپيشموجودِ خود بررسي کند. هنگامي که در علمي بحث و پژوهش ميکند، بايد بيغرضانه و بدون پيشداوري درباره موضوع پژوهش کند. گاهي اين مطلب به صورت يک اشکال مطرح شده، پرسيده ميشود چگونه چنين چيزي، بهويژه در قلمرو علوم انساني ممکن است.
به نظر ميرسد اصل اين مطلب درست است؛ ولي اين به آن معنا نيست که ما آنچه را در علم ديگري آموختهايم فراموش کنيم. آيا آنچه را هم ميدانيم و يقيني است، اما مربوط به علمي ديگر است و مستقيماً به اين علم مربوط نيست، بايد فراموش کنيم؟ يکي از نتايج بحث طبقهبندي علوم و ارتباط علوم با يکديگر اين است که وقتي در چهارچوب مسائل يک علم کاوش ميکنيم، براي حل برخي از مسائل آن ميتوانيم از علوم ديگر، از جمله فلسفه، و نيز جهانبيني که نظامي سازمانيافته از مجموعهاي از مسائل فلسفي است، کمک بگيريم.
دستهاي از اروپاييانِ طرفدار مکتب حسگرايي و علمگرايي ـ که پوزيتيويستها نمايندگان کامل ايشاناند ـ معتقدند آنچه در دايره تجربه حسي قرار نميگيرد، قابل شناخت واقعي نيست و نميتوان به آن علم پيدا کرد. در قلمرو علم، تنها بايد درباره مسائل حسي و مادي سخن گفت و روش علمي را به کار برد و چيزي که علمي و از سنخ علم نيست، در واقع از قبيل جهليات، خرافات و اوهام است. در قلمرو علم، تنها بايد بر تجربه تکيه کرد که تنها روش علم است؛ آن هم تجربه حسي.
به نظر ايشان، در جريان پژوهش نبايد از جهانبيني و ايدئولوژي خاصي سود جست؛ زيرا آنها علمي نيستند. اين در حالي است که خود آنان کمک گرفتن يک علم از علم ديگر را نادرست نميدانند. در فيزيک، از رياضيات و در طب و زيستشناسي، از شيمي استفاده ميشود و اين، به نظر آنان اشکالي ندارد، زيرا همه آنها علم و علمياند؛ اما جهانبيني و ايدئولوژي را نبايد در علم دخالت داد، چون نه علماند و نه علمي.
به نظر ما ميتوان ثابت کرد که «جهانبيني» علم است و مسائل آن روشنتر از فرمولهاي فيزيک و شيمي اثباتپذير است؛ اما نه با روش تجربي و حسي، بلکه با برهان عقلي. قلمرو شناخت انسان، منحصر به تجربه حسي نيست؛ بلکه فراتر از آن است و مسائلي را که از راه عقل و وحي ثابت ميشوند نيز دربرميگيرد. ما به مطالبي که با وحي يا عقل اثبات ميشوند، يقين داريم؛ گرچه با هيچيک از حواس ظاهريِ خود آنها را درک نميکنيم؛ بنابراين، هيچ دليلي وجود ندارد که در علم از آنها استفاده نکنيم. در واقع کسي که معتقد به عقل و وحي است، اموري را ميتواند ادراک کند که علمپرستان و حسپرستان توان درک آنها را ندارند. او همانند کسي است که با سه ابزار، به شناخت يک چيز ميپردازد؛ اما کسي که تنها با حس پيش ميرود، تنها يک ابزار دارد. اينان همانند نابينايانياند که همهچيز را ميخواهند با حس لامسه درک کنند و گمان ميکنند که انسان جز حس لامسه چيز ديگري ندارد. آيا کسي که چشم دارد، حق ندارد براي حل مسائل و شناخت امور، از چشمهاي خود استفاده کند؟ آيا تنها بايد به لامسه خود بسنده کند؟ کساني که جهانبيني را يک بينش ميدانند، نه توهم و پندار، و محتواي وحي را واقعيت ميدانند، نه خرافه و جادو، حق دارند با سه چشم به عالم نگاه کنند و براي حل مسائل ميتوانند از جهانبيني و ايدئولوژي استفاده کنند.
البته اين مطلب با اين حقيقت که پژوهشگر و دانشمند بايد بيطرفانه وارد پژوهش شده، درباره مسئله پژوهش پيشداوري نکند، از خود چيزي مايه نگذارد و هدف خود را دخالت ندهد، بلکه بايد پيرو دليل باشد، ناسازگار نيست. اما اينکه دليل از چه سنخي است، به جهانبيني و
گرايشهاي مختلف فلسفي ما بستگي دارد. به نظر ما، هيچ انساني از اين بينشهاي فلسفي خالي نيست؛ حتي خود پوزيتيويستها که دشمن اصلي فلسفهاند، بدون بينشهاي فلسفي و با کنار گذاشتن عقل، حتي در بحثهاي پوزيتيويستي خود هم به نتيجهاي نخواهند رسيد.
ماکس پلانک در کتاب علم به کجا ميرود، بهخوبي توضيح داده است(1) که بر اساس بينش پوزيتيويستي، علم هيچ اعتباري ندارد. علم براي اينکه علم باشد و پيشرفت کند، بايد همراه با مبناي عقلي باشد؛ يعني بر فلسفه استوار باشد. فلسفه است که به علم ارزش ميدهد، نه حس. به ما تلقين کردند و باوراندند که در علم به همان معناي تجربه حسي، نبايد از غيرعلم استفاده کرد. بايد اين سد را بشکنيم و اعلام کنيم که تخصيص علم به دادههاي تجربيِ محض، بيدليل است و علم به معناي واقعي کلمه، نخست بايد بر فلسفه اطلاق شود که از عقل سرچشمه ميگيرد، و علم تجربي به دنبال فلسفه و به پشتوانه آن است که ارزش مييابد. البته پشتوانه هر دوي اينها وحي است که ارزش آن از همهچيز بيشتر است و درستي آن، ضمانت دارد. وحي واقعاً علم است؛ اما نه به معناي پوزيتيويستي آن. قرآن کريم درباره پيروي پيامبر اکرم(صلي الله عليه و آله) از خواستههاي اهل کتاب ميفرمايد: وَکذَلِک أَنزَلْنَاهُ حُکمًا عَرَبِيًّا وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءهُم بَعْدَ مَا جَاءک مِنَ الْعِلْمِ مَا لَک مِنَ اللّهِ مِن وَلِيٍّ وَلاَ وَاقٍ؛(2) «و همچنين ما قرآن را کتابي با حکمت و فصاحت عربي فرستاديم و اگر با اين علم و دانش که بر تو آمد، باز پيرو ميل جاهلانه آنها شدي، ديگر مدد و نگهباني از قهر خدا نخواهي داشت». وحي بالاترين مرتبه علم است. اکنون آيا ممکن است همه اين حقايق را کنار گذاشته، فراموش کنيم و بيطرفانه! به پژوهش بپردازيم؟! اين کار مانند آن است که شخص بينا خود را کور کند و تنها با حس لامسه در جستوجوي فهم باشد. حس لامسه دروغ نيست، اما انسان زماني از اين حس بيشتر استفاده ميکند که چشم نداشته باشد؛ ولي کسي که چشم دارد در بسياري از موارد لازم نيست از حس لامسه استفاده کند.
1. ماکس پلانک، علم به کجا ميرود، ترجمه احمد آرام، فصل دوم (بهويژه صفحات 113ـ114).
2. رعد (13)، 37.
بنابراين، ارزش جهانبيني که بر فلسفه استوار است و محتواي دين که از وحي سرچشمه ميگيرد، بهمراتب بيشتر است و اينها به معناي درست کلمه علماند و استفاده از يک علم براي حل مسائل علم ديگر، هيچ اشکالي ندارد. البته اينها علومي دقيقاند و چنين نيست که بتوان با «حس لامسه» به هرکسي نشان داد؛ بلکه بايد «چشم» داشت تا بتوان از آن استفاده کرد.
کساني که معتقدند در يک علم نبايد از جهانبيني، فلسفه و ايدئولوژي کمک گرفت، به اين دليل است که ايدئولوژي را يک گرايش شخصي و از سنخ سليقه ميدانند و معتقدند همانگونهکه سليقههاي شخصي را نبايد در پژوهش علمي دخالت داد، از دخالت دادن ايدئولوژي و جهانبيني نيز بايد پرهيز کرد؛ اما بايد توجه داشت که ايدئولوژي بر وحي استوار بوده، داراي دليل عقلي متقن است و استفاده از آن در پژوهش علمي، نهتنها جايز، بلکه اجتنابناپذير است. هرگونه جهانبيني دخالت دارد؛ جهانبيني درست، دخالت درست و جهانبيني نادرست، دخالت نادرست دارد. دانشمندان مادي از بينش مادي خود و دانشمندان الهي از بينش الهي خود در حل مسائل علمي تأثير پذيرفتهاند و نميتوان مسائل انساني را از ايدئولوژي و جهانبيني جدا کرد. تشخيص درستي و نادرستي جهانبيني نيز بايد در بحث جهانبيني انجام شود، نه در علم. بنابراين، نخست بايد آن را حل کرد.
علوم انساني و انسانشناسي
انسانشناسي به معناي سلسله مسائلي که محور آن انسان بما هو انسان است، يک علم است و ميتوان آن را مادر ديگر علوم انساني دانست. در علوم فلسفي، مابعدالطبيعه مادر ساير علوم دانسته ميشود و مقصود اين است که ابتدا در مابعدالطبيعه مسائلي بهطور کلي و مجمل، بدون وارد شدن در جزئيات، مطرح ميشود و پس از آن، در هريک از علوم جزئي ديگر يکي از آنها بهطور دقيق بررسي شده، جزئيات و عوارض آن شيء خاص از آن جهت که شيء خاصي است، بررسي ميشود. رابطه ميان انسانشناسي و ديگر علوم انساني هم همينگونه است؛ در
انسانشناسي مسائلي کلي درباره انسان بما هو انسان مطرح ميشود؛ مثلاً ثابت ميشود انسان داراي ابعاد وجودي گوناگون است و تنها از بعد مادي يا معنوي، فردي يا اجتماعي، دنيوي يا اخروي تشکيل نشده است. آنگاه در هريک از شاخههاي خاص علوم انساني، يکي از اين ابعاد بهطور دقيق بررسي ميشود. بنابراين، رابطه انسانشناسي با هريک از اين شاخهها، رابطه اجمال و تفصيل يا رابطه کلي و جزئي است. ما ميخواهيم همه مسائلي را که به انسان مربوط است مطرح کنيم. ميبينيم انسان داراي ابعاد گوناگون است؛ ازاينرو، کليات آن را در يک علم مادر به نام «انسانشناسي» و بخشهاي ديگر آن را با روشهايي خاص و بهطور مفصل در ديگر شاخههاي علوم انساني مطرح ميکنيم که اين موجب پيدايش علوم جديدي ميشود. البته ممکن است هريک از اين شاخهها روش خاصي، متفاوت با روش شاخههاي ديگر داشته باشد.
بنابراين، ميتوان گفت انسانشناسي مقدمه همه علوم انساني است و پيش از اينکه در يکي از رشتههاي علوم انساني به مطالعه و پژوهش بپردازيم، ابتدا بايد تصوري کلي از انسان، ابعاد وجودي او و ويژگيهاي هريک از آنها داشته باشيم. اگر کسي تنها جمعيتشناسي بداند و رابطه اين مسئله را با ديگر مسائل انساني نداند، نميتواند با استفاده از اين علم بر کل حقيقت انسان و ابعاد وجودي مختلف او تأثير بگذارد؛ بلکه ابتدا بايد يک بينش جامع به انسان داشته باشد و رشتههاي مختلف علوم انساني را بهصورت اندامهاي يک پيکر تصوير کند؛ شناخت انسان بهصورت يک مجموعه براي او حاصل شود و بداند که انسان يک موضوع است که جلوهها و ابعاد گوناگون دارد و همه اين ابعاد مربوط به يک موجود است و نميتوان آن را مُثله کرد. خلاصه اينکه انسان را بهصورت يک کل درک کند و بشناسد، و بداند که هرکدام از رشتههاي خاص، مربوط به کدام يک از ابعاد وجود انسان است؛ اينها چگونه مجموعاً يک کل را به وجود ميآورند و هرکدام چه تأثيري در رشد و کمال آن کل دارد؛ آنگاه با اين بينش و زمينه فکري به پژوهش در رشته خاص خويش بپردازد. پيشرفت در يک رشته، پيش از درک انسان بهصورت يک کل، هرگز مستلزم پيشرفت براي کل انسان نخواهد بود و آن کل، از هم جدا، و مُثله ميشود.
بوميسازي علوم انساني
شايد بتوان گفت اصطلاح بوميسازي با «فرهنگ» بيشتر تناسب دارد تا با «علم» به معناي خاص آن؛ گو اينکه بخش مهمي از مباحث علوم انساني، بهويژه برخي از شاخههاي آن را مباحث فرهنگي تشکيل ميدهد. به نظر ميرسد خاستگاه دانشهايي که به نام علوم انساني شناخته ميشوند و درباره آنها مطالعات و پژوهشهايي انجام گرفته و کتابها و رسالههايي نوشته شده است، مغربزمين است و ازاينرو، خواهناخواه تحت تأثير فرهنگ و ادبيات غرب واقع شده، اصطلاحات آن، مطابق با اصطلاحاتي است که بر اساس فرهنگ غربي شکل گرفته است. افزون بر اين، سردمداران مکتبهاي مختلف و صاحبان نظريههاي معروف در اين زمينه، بيشتر متعلق به مغربزميناند؛ حتي معروفترين مسلماناني هم که در اين زمينه اظهار نظر کردهاند، از مغربزميناند. اين وضعيت در علوم انساني تا آنجا که مربوط به اصطلاحات و ادبيات باشد، مشکلي ايجاد نميکند؛ زيرا الفاظ ابزارند و ميتوان براي آنها معادل قرار داد، يا اصطلاح غربي آن را به کار برد و چندان مشکلي ايجاد نميشود. بسياري از اصطلاحات رايج در علوم تجربي و علوم انساني اصطلاحات غربياند؛ براي نمونه، در فيزيک و شيمي اصطلاحاتي همچون اتم، الکترون و پروتون، اصطلاحات غربياند و ما نيز همين اصطلاحات را به کار ميبريم و اشکالي هم ندارد. البته اقتضاي اصالت فرهنگي اين است که ما معادلسازي کنيم و در برابر آنها اصطلاحات فارسي به کار ببريم؛ اصطلاحاتي که با فرهنگ خودمان سازگارتر باشد؛ ولي تا جايي که مربوط به اصطلاحات و الفاظ است، مشکلي ايجاد نميشود.
ولي بحثهاي ديگري هم هستند که بيشتر مربوط به بينشها، جهانبينيها، اصول موضوعه و نظرياتي زيربنايي در مباني علوم انسانياند که مسائل اين علوم يا حل آنها، بر آن نظريهها استوارند و اينها عمدتاً يا با فرهنگ غربي سازگارند يا بر اساس آنها پيريزي شده و شکل گرفتهاند؛ يعني تنها مسأله لفظ و به کار بردن واژه اتم يا ذره مطرح نيست؛ بلکه مسئله اين است که برخي از اصطلاحات بار فرهنگي دارند و بيانگر نوعي بينش، جهانبيني و ارزشگذاري درباره مسائل مربوط به هستي و انساناند.
بخش ديگر، مربوط به روش بحث و پژوهش درباره اين مسائل است که از اين جهت نيز علوم يادشده تحت تأثير فرهنگ غرب و نظريههاي علمي رايج در آنجا قرار داشتهاند. آنچه در محافل علمي غرب رواج دارد، اتکا به روش تجربي و حسي است که در واقع، همان گرايش پوزيتيويستي است؛ اعم از روايت حاد يا معتدل آن. کساني که مقيدند روش علم را رعايت کنند، بر تجربه مستقيم يا غيرمستقيم تأکيد ميورزند. به باور اينان، مباحثي که در علوم انساني مطرح ميشود، مستقيم يا غيرمستقيم به سلسله تجربياتي عيني برميگردند و از آنها گرفته ميشوند. براي نمونه، پژوهشهايي که در داروسازي انجام ميشوند، مستقيماً مستند به تجربههاي عينياند؛ ولي گاهي خود تجربه عيني حسي، مسئله علوم انساني را حل نميکند، بلکه از آنها تفسيرها و تحليلهايي صورت ميپذيرد که موجب حل مسئله ميشوند؛ اما اين تفسيرها و تحليلها بر آن تجربههاي حسي استوارند.
البته برخي از انديشمندان غربي نيز در اين زمينهها آزادتر و بازتر ميانديشند و علوم انساني را به منزله علم مطرح ميکنند و روش تعقلي را معتبر ميدانند. اينان در مباحث انساني و اجتماعي، نوعي گرايش عقلي و فلسفي دارند و در بحثهاي خود، آگاهانه يا ناآگاهانه از آن گرايشها استفاده ميکنند. بههرحال، روشهاي پژوهش در علوم انساني و اجتماعي در غرب، از اين دو حال خارج نيست: يا روش عقلي است يا روش تجربي. ولي ما در مقام دانشمندي مسلمان گاهي به خود حق ميدهيم يا لازم ميدانيم که از منابع ديني و تعبدي استفاده کرده، سازگاري يا ناسازگاري مطلبي را با منابع ديني بررسي کنيم. اين، روششناسي علم نيست؛ علم در اصطلاح معروف و پذيرفتهشده محافل علمي و دانشگاهي، يا مستقيماً بايد از تجربه حسي استفاده کند که همان گرايش پوزيتيويستي افراطي است که تنها به تجربههاي حسي اتکا ميکند، يا اندکي معتدلتر. مکاتب ديگر نيز کموبيش براي تحليلهاي عقلاني ارزش قائلاند، اما از اين پيشتر نميروند. آنها به خود حق نميدهند که براي اثبات نظرياتشان از تورات و انجيل استفاده کرده، مسائل انساني و اجتماعي را با استفاده از آنها حل کنند. البته ممکن است برخي از آنها اين کار را
کرده باشند، اما آنچه در محافل علمي و دانشگاهي پذيرفتني است، مطالبي است که به حس و حداکثر تحليلهاي عقلي مستند باشد. اما اگر بخواهيم در قالب علوم انساني ـ اسلامـي بحث کنيم، در مواردي بايد فراتر از اينها برويم؛ يعني بايد از همان ابتدا تعريف گستردهتري از روششناسي خود داشته باشيم و تنها به حس و عقل بسنده نکنيم. البته در جاي خود گفتيم که ادله تعبدي نيز به عقل بازميگردند و اعتبار آنها به استدلال عقلي وابسته است، اما استدلال باواسطه؛ يعني ابتدا عقل اثبات ميکند که کتاب و سنت حجتاند و سپس به آنها استناد ميکند.
بنابراين، بايد ديد مقصود از اسلامي، بومي، ملي يا شرقي کردن علوم انساني چيست. اگر منظور صرفاً جايگزيني اصطلاحات باشد، نه زحمتي دارد و نه چندان اهميتي. تا وقتي که خود مفهوم کاملاً روشن و تعريف شده است، تفاوتي نميکند که فلان واژه به زبان فارسي به کار رود يا به زبان انگليسي يا لاتين و يا فرانسوي؛ در اصطلاح چندان مضايقهاي نداريم؛لا مُشاحَّه في الاصطلاح. در مواردي نيز که اختلاف نظرهايي در شيوه بحث وجود دارد، اگر تعريفها مشخص باشند و بحث بر مبناي خاصي صورت پذيرد، باز هم مشکلي ايجاد نميشود؛ مثلاً در برابر پوزيتيويست گفته شود: ما مبناي حسگرايي افراطي شما را قبول نداريم و معتقديم دليل عقلي و تحليلهاي عقلاني هم معتبرند. اين چيزي است که در همه محافل غربي دنيا مطرح است؛ چنين نيست که همه کساني که در يک دانشگاه غربي درباره مسائل اجتماعي بحث کردهاند، حتماً پوزيتيويست يا ضد پوزيتيويست بودهاند؛ بلکه هر دو گرايش وجود دارد.
آنچه در ظاهر مشکلساز است اين است که بر پايه يک روششناسي جديد که در محافل غربي دانشگاهي پذيرفتهشده نيست، در مسئلهاي داوري و پژوهش کرده، نظريهاي را اثبات يا رد کنيم. آنها براي اثبات مسائل علوم انساني و اجتماعي، از وحي و دليل تعبدي استفاده نميکنند؛ اين خلاف عرف علمي و محافل دانشگاهي دنياست. بنابراين، اگر ما بخواهيم اين کار را انجام دهيم و دلايل تعبدي را معتبر بدانيم، بايد از ابتدا اعلام کنيم که ما در روششناسي علوم انساني با آنها اختلاف مبنايي داريم و آن اين است که به نظر ما، حتي اگر مطلبي را بر اساس تعبد و
مستند به وحي اثبات کنيم، درست است و علم، به معناي اعتقاد يقينيِ کاشف از واقع به شمار ميآيد. علم ضرورتاً اين نيست که مستند به تجربههاي حسي باشد؛ بلکه ميتواند مستند به دلايل عقلي باشد؛ آن هم نه فقط دليل عقلي مستقيم، بلکه حتي دليل عقلي باواسطه؛ به اين معنا که ما ابتدا با عقل حجيت وحي را اثبات کرده، سپس بر اساس آن به وحي استناد ميکنيم. اين هم نوعي استناد به عقل و بههرحال، علم است. اينکه غربيها اين روششناسي را نميپذيرند، به اين معنا نيست که ما هم حق نداريم از آن استفاده کنيم؛ بلکه دستکم ميتواند با يک اعتبار داخلي براي خودمان معتبر باشد. ما در مقام يک مسلمان گاهي لازم است حکم اسلام را درباره برخي از مسائل بدانيم و اين حکم براي ما معتبر است؛ چه آنها آن را علم بدانند و يا ندانند. ما طبق اصطلاح خود، آن را علم و علم اسلامي ميدانيم و معتقديم دايره دلايل علم اسلامي و روششناسي آن گستردهتر است.
البته اينکه ميتوان نام آن را علم گذارد يا نه، چندان اهميتي ندارد و به اصطلاحسازي بازميگردد و سختگيري کردن در آن، نتيجه چشمگيري هم براي شناخت حقيقت نخواهد داشت. در خود غرب در علم بودن برخي از رشتههاي علوم انساني، همچون جامعهشناسي بحث و اختلاف وجود دارد. درهرصورت، اين گزارهها مطرحاند و در اين زمينه کتابها نوشته شده و بحثها صورت گرفته است و بسياري از اين موارد، با مباني اسلامي و محتواي کتاب و سنت برخوردهايي پيدا ميکند، يا دستکم توهّم برخورد ميشود و يک عالم ديني که از ديدگاههاي اسلامي دفاع ميکند، بايد به آنها پرداخته، سازگاري يا ناسازگاري آنها را با اسلام بررسي کند. تفاوتي نميکند نام آن را علم بگذاريم يا فلسفه يا چيز ديگر. در هر صورت، مشکلي را حل نميکند.
البته در اين صورت برخورد ما با دانشمندان دنيا کمي مشکلتر خواهد شد؛ چون ممکن است ما را به استفاده از شيوه غير علمي متهم کنند؛ ولي اگر منصفانه بحث کنند، بايد بپذيرند که اين يک اصطلاح خاصي است. خود پوزيتيويستها علم را تنها به آنچه از راه تجربه حسي به دست آمده اطلاق ميکنند و اين نوعي اصطلاحسازي است. حتي علم بودن رياضيات را بهسختي
ميپذيرند؛ زيرا با حس اثبات نميشود. ما اينها را علم ميدانيم، اما پوزيتيويستها بر اساس مبناي خود نميتوانند آن را علم بنامند. بنابراين، همانگونهکه در اين مسئله اختلاف هست، يک اختلاف هم در بحث روششناسي علم وجود دارد و آن اين است که ما روششناسي علوم اسلامي را گستردهتر از حس و عقل، و دربردارنده وحي نيز ميدانيم. بههرحال، بايد توجه داشته باشيم که در اينجا، از عرف جهاني اصطلاح علمي خارج ميشويم؛ ولي اين گناهي نابخشودني نيست؛ بلکه دستکم ارزش داخلي دارد و براي خود ما معتبر است. حتي ارزش آن را بسيار بيشتر از مباحثي ميدانيم که از راه حس اثبات ميشوند؛ زيرا اعتبار وحي را از حس بالاتر ميدانيم.
به اين نکته نيز بايد توجه داشت که استناد به وحي، خود مشکلاتي دارد. نسبت دادن چيزي به قرآن و اسلام و به خدا و دين، بايد محتاطانه باشد و بايد توجه داشت که تا چه اندازه يقيني است. استناد به آيه يا حديث، معمولاً استناد به ظاهر کلام است و بهويژه در چنين مسائلي، کمتر پيش ميآيد که نص صريح داشته باشيم. در مواردي هم که دلالتهاي ظني قوي و ظهورهاي قوي وجود دارد، هميشه با معارض، عام و خاص، و تخصيص و تقييد روبهروييم. بهسادگي نميتوان اثبات کرد که فلان دليل عام، تخصيصناپذير و دلالتش يقيني است و جاي هيچگونه بحثي ندارد. ما حتي در فقه صرفاً به دنبال مسائل يقيني نيستيم و همه ميدانند که اختلاف فتوا در مسائل فقهي بسيار زياد است؛ حتي برخي از فقهاي بزرگ ما علم فقه را به «ظن به احکام شرعي» تعريف کردهاند. اين مسئله در فقه پذيرفته شده است و همه مردم هم ميدانند و هيچ مشکلي هم با آن نداريم. اما در مسائل مربوط به علوم انساني، وضعيت از اين هم دشوارتر است و نسبت دادن مطلبي به قرآن، زحمت بيشتري ميطلبد و ادعاي يقين و حتي ظن قوي، مشکلتر است. هنگامي که نوبت به روايت ميرسد، مشکل دوچندان ميشود؛ زيرا در روايت، افزون بر دلالت مسئله، سند هم مطرح است.
برخي افراد با توجه به اين نکتهها معتقدند که در علوم انساني بهتر آن است که اصلاً وارد قرآن و روايات نشويم؛ زيرا چندان اميدي نداريم که در آن به نتيجه يقيني برسيم. اما بايد توجه
داشت که پيشرفت علم منوط به حصول نتيجه يقيني نيست. هنر عالم و ارزش پژوهشهاي علمي در اين است که بحث و جرح و تعديل شود تا شايد گامي به واقعيت نزديکتر شده، اطمينان ما به حل مسئلهاي بيشتر شود. اينگونه مسائل در فقه فراوان است؛ اگر به تاريخچه مسائل فقهي نگاه کنيد، ميبينيد برخي از مسائل در يک دوران بسيار مبهم بودهاند و بر اثر تلاشهاي طاقتفرساي فقيهان، چه در زمينه پيدا کردن اسناد و مدارک، چه از لحاظ پژوهش درباره الفاظ و معاني آنها و چه کاوش درباره مخصص و مقيد، نتيجه اين شده است که به جاي «الأحوط» ميگويند «الأقوي کذلک»؛ يعني پس از بيست سال زحمت کشيدن، «الأحوط» به «الأقوي» تبديل شده است. کار عالم و پژوهشگر همين است و اين از ارزش کار چيزي کم نميکند. نبايد گمان کرد در جايي که اميدي به راه حل يقيني وجود ندارد، پژوهش و مطالعه بيارزش است؛ اگر چنين بود، بايد باب فقه و تمام علوم انساني را ميبستيم.
نتيجه سخن اينکه بايد منظور از «بوميسازي» دقيقاً روشن شود. مرحله اول و دوم آن که تغيير اصطلاح يا جعل اصطلاح جديدي است، چندان ارزش علمي ندارد؛ بله ارزش فرهنگي دارد و اصالت دادن به فرهنگ و هويت ملي و فرهنگي است؛ اما از نظر علمي و محتواي علمي چندان تأثيري ندارد. مقصود از بوميسازي در علوم انساني، بيشتر اين است که از محتواي دينِ خود، معيارهايي براي سنجش مسائل به دست آوريم و به عبارت فنيتر، روششناسي پژوهش در اين علوم را گسترش دهيم؛ يعني بايد تعريف کنيم که ما در اينجا اصطلاح ويژهاي داريم و از آنچه در ديگر محافل علمي و دانشگاهي به مثابه شيوه پژوهش شناخته شده است، دايره را گستردهتر ميدانيم. البته نبايد انتظار داشته باشيم که آنها به سادگي اين مطلب را بپذيرند؛ زيرا مباني اين ديدگاه، مباني ديني ماست و آنها به اين آساني، اين مباني را نميپذيرند؛ ولي اين به آن معنا نيست که اين کار بيارزش اسـت؛ بلکه افـزون بر اينکه کار شيرين علمـي است ـ زيرا دستکم اين حس کنجکاوي ما را ارضا ميکند که ببينيم اسلام در اين زمينهها چه گفته اسـت ـ يک ضرورت است و در بسياري از موارد بايد بدانيم اگر نظريهاي مخالف علم است، در برابر آن بايد چه موضعي بگيريم
و چگونه آن را نقادي کنيم تا موجب پديد آمدن اعتقاد فاسد در ذهن و دل ما و منشأ انحرافاتي نشود. از اينکه ممکن است به نتايج يقيني نرسيم، نبايد نگران باشيم؛ زيرا نتايج پژوهشهاي علمي بهندرت علم قطعي است و در همه علوم بهخصوص در علوم انساني و بهويژه در جايي که از روش تعبدي و نقلي و تاريخي استفاده ميکنيم، احتمال ظني بودن نتايج بسيار بيشتر است؛ ولي اين امر بههيچروي از اهميت آن نميکاهد و ما بايد اين روش را دنبال کنيم تا به نتايج متناسب با آن برسيم، هرچند در محافل علمي دنيا پذيرفته نشود؛ زيرا دستکم نياز داخلي خود ما را برآورده ميکند و اين چيز کمي نيست. بعدها اگر بتوانيم سيطره فرهنگيمان را در دنيا گسترش دهيم و هويت علمي خود را بيشتر اثبات کنيم، دنيا هم خواهد پذيرفت. عدم پذيرش کنوني، معلول ضعفي است که در سايه تسلط چند قرن بيگانگان بر فرهنگ جوامع اسلامي، به دنبال تسلط سياسي و اقتصادي، در هويت ملي ما به وجود آمده است.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org