قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

 

 

فصل دوم

 

 

 

ابعاد شخصيّتى حضرت امام خمينى(قدس سره)

 

 

 

 

 

 

 

ابعاد شخصيّتى حضرت امام خمينى(قدس سره)

 

شرح و بيان ابعاد شخصيتى مانند حضرت امام خمينى(قدس سره)، مصداق بارز «سهل ممتنع»(1) است؛ زيرا از سويى كمالات، امتيازات، فضايل و مناقب ايشان چنان واضح و چشمگير بود كه حتى دشمنان هم، به مدح وى زبان گشودند. سرسخت‌ترين دشمنان نيز ‌با اين‌كه تمام وسايل ارتباط جمعى و تبليغاتى را در اختيار داشتند‌ـ نتوانستند كمالات و فضايل ايشان را كتمان كنند. با وجود تمام تلاش‌هايى كه براى تخريب و تحريف شخصيت او كردند؛ دل‌هاى توده‌هاى مردم در سراسر جهان، شيفته و شيداى وى شدند. در حقيقت، شخصيت ايشان در دل اهل جهان جا داشت.

با اين وصف، از يك سو بر سمند سخن تاختن درباره چنين شخصيتى، امر «سهلى» است؛ زيرا همه مى‌توانند آن را بفهمند؛ ولى از سوى ديگر اين كار، امرى «ممتنع» است؛ زيرا ابعاد شخصيت امام به اندازه‌اى وسيع و گسترده است كه افراد عادى از احاطه به همه كمالات ايشان عاجزند و هيچ سخنورى توان بيان آن


1. عبارت «سهل ممتنع» در اين‌جا تناقض ندارد به گونه‌اى كه اهل ادب ايراد بگيرند؛ زيرا دو جنبه است: از يك جنبه، آسان است و از جنبه ديگر، دشوار؛ نه اين‌كه از يك جنبه هم «سهل» باشد و هم «دشوار» تا تناقض پيش آيد. پس با تعدد «جنبه‌ها»، ديگر تناقضى در بين نيست. (احمدى‌خواه).

معانى را ندارد. نمى‌توان حق سخن و قلم را در اين‌باره ادا كرد. هر اندازه كه مقام امام را درك كنيم، مانند قطره‌اى از درياى عظمت او خواهد بود. از بس كه ديديم، شنيديم و از آثار و بركت‌هاى وجود او برخوردار شديم، در نظر ما وصف او عادى شده است؛(1) حداكثر مى‌گوييم او يك شخصيت استثنايى، نابغه و رهبر فوق‌العاده بود؛ اما غير از اين چند كلمه، چيز ديگرى در انبان نداريم.

اگر بخواهيم كه حق امام را ادا كنيم، به واقع «ممتنع» است. بنده، چيزى در توان خود نمى‌بينم؛ با آن‌كه نزديك به «يك اربعين» سال، در محضر آن بزرگ دوران بودم و به اندازه گنجايش خويش بهره‌ها بردم؛ ولى با اين وصف، سير خويش را بر ساحل انديشه بى‌كران او مى‌ديدم.(2) حقيقت اين است كه آن مرد، به قدرى عظيم‌الشأن بود و ابعاد گوناگون و جهات ژرف و افق‌هاى وسيع در روح او وجود داشت كه هيچ بيان و بنانى و هيچ قلم و زبانى، توان روشن كردن همه آن ابعاد را ندارد. به راستى، حق او را با امثال اين لوح و قلم، نتوان ادا كرد.

آنچه گفته شد، سخنى گزاف و نسنجيده نيست؛ بلكه بيان حقيقت است؛ زيرا آنچه كه سبب شهرت همه خوبان در جهان شده است، تمام آن در وجود امام، بود. در عالم اسلام نوابغى داشته‌ايم؛ نوابغى كه هر كدام در يك بُعد، ويژگى برجسته و درخور توجّهى داشتند و همان ويژگى تك‌بعدى، باعث شد كه شهره شهر شوند؛ در حالى كه همه آن ويژگى‌ها ‌به صورت منسجم‌ترى‌ـ در وجود امام تجلى كرده


1. تو بركنار فراتى وندانى قدر اين معنى *** به راه باديه داند قدر آب زلال را

2. در ديده من اندر آ، وز چشم من بنگر مرا *** زيرا برون از ديده‌ها، منزلگهى بگزيده‌ام

بود. بايد ديد كه تفاوت راه از كجاست تا به كجا؛ آن‌گاه زبان حقيقت‌گو مى‌گويد هر آنچه خوبان دارند، امام يك‌جا دارد.

بنده خودم را در مقابل شخصيت ايشان، مانند حبابى مى‌ديدم كه روى يك درياى آرام و بى‌كناره ايستاده است. گنجايش ذهن خويش را در مقايسه با عظمت شخصيت او، مثل يك «فنجان» آب در برابر يك «دريا» مى‌ديدم كه اگر آن را از هر گوشه دريا وارد كنيد، بخشى از آن را در خودش جاى مى‌دهد و از بخش‌هاى ديگرش باز مى‌ماند؛ البته اين مثال نيز، نارسا است؛ زيرا اين طرف و آن طرف (ابعاد) آب دريا، كم و بيش يكسان است؛ ولى ابعاد شخصيت امام، گوناگون بود. گويا نمونه‌اى از شخصيت امير مؤمنان(عليه السلام)بود؛ يعنى جامع اضداد و مانع اغيار بود. فردى كه يك جنبه از شخصيت او را مى‌ديد، گمان نمى‌كرد چه جنبه‌هاى ديگرى نيز با اين جنبه، جمع مى‌شود.

حقيقت اين بود كه او همه اين ابعاد را به طور كامل داشت؛ البته كامل نسبى وگرنه كامل مطلق كه به يك معنا خداى متعال است و در مرتبه مخلوقات هم ائمه معصوم(عليهم السلام)، به همين دليل بود كه او در مقايسه با امام عصر(عليه السلام) آن‌قدر، خود را كوچك مى‌ديد كه درباره‌اش مى‌فرمود: «اَرواحنا لِتراب مَقْدمه الفداء»؛ يعنى جان خمينى‌ها، فداى خاك پايش باد! او اين دعا را از سر اغراق و مبالغه نمى‌گفت؛ بلكه بر مبناى معرفت مى‌فرمود. وى، امام زمان را مى‌شناخت و مى‌دانست كه او چه مقامى دارد كه هزاران شخصيت مثل «خمينى» بايد فداى خاك پاى او بشوند و بر اين فدا شدن فخر بورزند؛ فخرى الاهى.

پس از مقام معصوم، روح الله خمينى بر تارك علما و دست پروردگان ائمه معصوم(عليهم السلام) مى‌درخشيد. تا آن‌جايى كه عقل مى‌رسد، او فردى بود كه اسلام را به

طور صحيح درك و آن را در زندگى خود اجرا كرده بود و به ديگران نيز راه به اجرا در آوردنش را مى‌آموخت.

به هر گوشه‌اى از شخصيت او بپردازيم، تنها به اندازه فهم خويش كه ظرفى محدود است، نور آن خورشيد را منعكس كرده‌ايم و به اندازه همين روزنه كوچك، اين آفتاب بر درون ما مى‌تابد؛ وگرنه روشنى او به اندازه‌اى است كه در ظرف فهم من و شما نمى‌گنجد. او، آفتاب عالمتاب عظيمى بود. ذهن‌هاى ما، مانند روزنه‌هاى كوچكى به سمت اين خورشيد باز مى‌شود و به اندازه وسع خويش، از نور او اقتباس مى‌كند و مُنوّر مى‌شود. اگر اين روزنه‌ها را بگشاييم، از جمال منيرش بهره‌مند مى‌شويم. جمال وجودى كه خود، پرتوى از انوار ائمه بود و خود آن حضرات(عليهم السلام)پرتوى از نور عظمت الاهى و جمال جميل بودند. ما به اين طريق، يعنى وسعت بخشيدن به روزنه معرفت امام، خداشناس‌تر و عارف‌تر مى‌شويم.

اگر امام خمينى(قدس سره) ‌با اين عظمت‌ـ شاگرد كوچكى از آستان ولايت كبراى امام عصر(عليه السلام) بود و خود را خاك پاى ايشان مى‌دانست، ائمّه(عليهم السلام) چه مقامى داشتند و دارند! اگر آنان ـ با آن عظمتى كه براى ما قابل فهم نيست ـ بنده‌اى از بندگان خدا بودند كه خودشان را در مقابل عظمت الاهى هيچ مى‌دانستند، عظمت خداى متعال چگونه است و چگونه به وصف مى‌آيد!

پس در حقيقت، شناختن امام خمينى(قدس سره)، راهى براى شناختن خداست. با گذر از اين راه، عظمت ائمه معصوم دين و رسول خدا را بهتر مى‌شناسيم. با شناخت ايشان نيز، به عظمت الاهى پى مى‌بريم و بر آستان كبريائيش سر مى‌ساييم. اكنون در پى آن شناخت متعالى، غرق تماشاى گوشه‌هايى از شخصيت ايشان از چند بُعد مى‌شويم.

 

 

الف. بعد علمى

 

يكى از ابعاد شخصيت امام خمينى(قدس سره) ‌در كنار بعد اخلاقى، عرفانى، سياسى، اجتماعى، مديريت و رهبرى ‌ـ بُعد علمى است كه از ابعاد برجسته و ممتاز ايشان به‌شمار مى‌آيد. وى، از نظر علمى و معنوى، در افقى قرار داشت كه دست همنوعان و همگنانش به آن‌جا نمى‌رسيد. امام در چهار رشته از علوم، سرآمد اقران خويش بود و از زبده‌ترين صاحب‌نظران اين علوم (علم فقه، اصول فقه، فلسفه اسلامى و عرفان اسلامى) بود.

ما كسى را نمى‌شناسيم كه مثل ايشان در اين چهار رشته، به حد كمال رسيده باشد. ممكن است افرادى باشند كه در بعضى از ابعاد اين علوم، همطراز يا مقدم بر امام باشند؛ چه اين‌كه كسانى وجود داشتند كه در عرفان، به مراتب بالايى رسيده بودند؛ ولى در فلسفه، رتبه پايين‌ترى داشتند يا حرفى نداشتند. فقيهان بسيار برجسته‌اى داشته‌ايم كه در فقه، تيزبين و موشكاف بودند؛ ولى با مباحث عقلى، آشنايىِ قابل توجّهى نداشتند. جامع بودن امام، در حد بسيار بالايى بود. او، از نادر افرادى بود كه در زمينه‌هاى اصلى علوم اسلامى، به قلّه رسيده بود؛ هم در علوم عقلى و هم در علوم نقلى و هم در سير و سلوك معنوى. در فقه، فلسفه، عرفان، ادبيات فارسى، عربى و در معارف اسلامى ديگر چنان عميق فكر مى‌كرد و آن قدر جامع و همه‌سو نگر بود كه بنده مانند او را سراغ ندارم. ما استادانى مثل علاّمه طباطبايى(قدس سره)را در تفسير و فلسفه ديديم؛ اما مانند امام جامع نبودند. آن بينشى كه امام در فقه و اصول، كلام و فلسفه، عرفان و علوم اسلامى ديگر داشت، جامعيتى ويژه بود. اين جامعيّت ويژه او بود و غير از او، فردى را با چنين وصفى نيافته‌ام.

وانگهى، در يك علم ‌فرض كنيد در علم فقه‌ـ چنان ممتاز بود كه آراى

مستقل و نظريه‌هاى عميقى داشت. افزون بر تسلّط بر فقه، آن را چنان درك و اجرا كرد كه توانست درد جامعه را درمان كند و به نيازهاى اجتماعى پاسخ گويد، بدون آن‌كه ذره‌اى از اصالت فقه كاسته شود. در سخنان ايشان، سخن از فقه سنتى و فقه جواهرى، فراوان است؛ افزون بر اين، پويايى فقه و پاسخ‌گويى به نيازهاى جامعه را ‌متناسب با مقتضيات زمان و مكان ‌ـ و با در نظر گرفتن شرايط متغير اجتماع هم مشاهده مى‌كنيم. جمع كردن بين اين دو مقوله، كار بسيار دشوارى است؛ يعنى از يك سو، حفظ اصالت فقه بر اساس همان شيوه‌هايى كه بزرگان قدما و معاصران داشته‌اند و دارند، و از سويى ديگر، استنباط‌هايى كه پاسخ‌گوى نيازهاى متغير جامعه باشد. افرادى كه عمرى در اين وادى مقدس گام نهاده‌اند و دستى در اين مسائل دارند، متوجّه هستند كه امام چگونه اين دو ويژگى را با فراست و ظرافت فنى و هنرمندانه خويش جمع كرده بود. ورود در چنين موضوعاتى ‌بهويژه آن جايى كه جنبه تخصصى دارد‌ـ كار مشكلى است؛ چه رسد به جمع كردن اين دو موضوع كه فوق تخصصى هستند؛ اين، فقط كار امام بود.

خدمات علمى عالمان و انديشمندان گذشته، تعليم، تعلّم و نگارش بود؛ يعنى علوم را از نسل گذشته بياموزند و به نسل جديد و آينده بياموزانند و از راه تربيت شاگردان، علوم گذشتگان را براى آيندگان حفظ كنند. عده‌اى نيز، علوم را به بند كتابت كشيده، با نوشتن كتاب‌ها، رساله‌ها و...، حلقه اتصال سلسله يك جامعه در طول تاريخ مى‌شدند. آنان با اين زحمت‌هاى «طاقت طاق‌كن»، پايه‌هاى علمى نسل حاضر را بر دوش نسل گذشته مى‌گذاشتند. آن‌ها تجربه‌هاى گذشتگان را حفظ و تكميل مى‌كردند تا اسباب بزرگى جامعه علمى و فرهنگى را فراهم و دَيْن خود را به اصل و نسل خويش ادا كنند؛ ولى گاهى ميان دانشمندان، نوادر و نوابغى

يافت مى‌شوند كه افزون بر حفظ ميراث علمى و فرهنگى پيشينيان، نوآورى‌هايى هم داشته‌اند كه بر غناى علمى جامعه افزوده‌اند. حضرت امام خمينى(قدس سره)يكى از اين نوابغ و نوادر دوران بود. ايشان علوم اسلامى را به خوبى فرا گرفته بود و با تدريس، تعلّم و تأليف،(1) آن علوم را هم ثبت و ضبط كرد و هم به شاگردانش تعليم


1. با توجّه به مقتضاى حال، جلساتى كه حضرت استاد ‌حفظه الحفيظ‌ـ در آن‌ها افاضه سخن فرموده است و نيز با عنايت به اين‌كه دأب ايشان بر گزيده‌گويى است، درباره تأليفات حضرت امام هم، به مقتضاى مخاطبان و اين دأب سخنانى بيان فرموده است؛ يعنى به نوشته‌هاى ايشان، اشاره‌هايى كوتاه‌تر از اجمال كرده است.

ما با اجازه اين بزرگوار، اسامى تأليفات حضرت امام را در ذيل، تقديم خوانندگان مى‌كنيم؛ البته پنهان نمى‌كنيم كه بيشتر اين اسامى را از نوشته‌هاى حضرت آيت‌الله رضا استادى ‌مد ظله‌ـ اقتباس و برخى را هم از مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام دريافت كرده‌ايم. مختصر كلام را در اين‌جا مى‌آوريم و تفصيل آن را در «چهل مقاله» و «سى مقاله» مى‌توان ديد؛ چه اين‌كه در آن‌جا با برخى از استادان حضرت امام، نظير مرحوم ميرزا جوادآقا ملكى تبريزى، مرحوم آيت الله ميرزا محمدعلى شاه‌آبادى، مرحوم حاج ميرزا ابوالحسن رفيعى قزوينى، مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى، بنيان‌گذار حوزه علميه قم و...، نيز عده‌اى از شاگردان ايشان، مانند آيت‌الله استاد شهيد مطهرى، آيت‌الله فاضل لنكرانى، آيت‌الله جوادى آملى، آيت‌الله مصباح يزدى، آيت‌الله جعفر سبحانى و... آشنا مى‌شويم.

بر اساس منابع پيش‌گفته، تأليفات حضرت امام، در موضوعات ده‌گانه عرفان، اخلاق، فلسفه، فقه استدلالى (بيست و هفت كتاب و رساله)، اصول فقه (هفت تأليف)، رجال، حكومت، امامت و روحانيت، رساله عمليه (فقه عملى) و شعر نگاشته شده است؛ البته يكى از بزرگان گفته است: حضرت امام، «هيئت» را نزد آقاى رفيعى قزوينى خوانده‌اند.

امام، تأليفات فقهى و اصولى را پس از تحقيق و بيش از سى دوره تدريس نوشته است. آن تأليفات عبارتند از:

1. شرح دعاى سحر (عربى)؛ 2. مصباح الهداية الى الخلافة والولايه؛ 3. رساله لقاء الله (اين اثر در پايان كتاب «لقاءالله» استادش، مرحوم ملكى تبريزى چاپ شده است)؛ 4. سرّ الصلاة (صلاة العارفين و معراج السالكين)؛ 5. تعليقه بر شرح فصوص الحكم (عربى)؛ 6. تعليقه بر مصباح الأُنس (عربى)؛ 7. تعليقه بر شرح «حديث رأس الجالوت» قاضى سعيد قمى؛ 8. حديث رأس الجالوت (عربى)؛ 9. شرح حديث رأس الجالوت (عربى)؛ 10. الحاشية على الاسفار (عربى)؛ 11. تفسير سوره حمد (فارسى)؛ 12. آداب الصلاه (فارسى)؛ 13. مبارزه با نفس: جهاد اكبر (فارسى)؛ 14. شرح حديث «جنود عقل و جهل: اخلاق اسلامى (يك جلد و نيم!) 15. اربعين: شرح اربعين (فارسى)؛ 16. كتاب الطهاره (چهار جلد)؛ 17. المكاسب المحرمه (دو جلد)؛ 18. كتاب البيع (پنج جلد)؛ 19. كتاب الخلل، الخلل فى الصلوة؛ 20. رسالة فى التقيه؛ 21. رسالة في قاعدة من ملك؛ 22. رسالةٌ فى تعيين الفجر فى الليالى المقمره؛ 23. رسالة لا ضرر؛ 24. رسالة الاستصحاب؛ 25. رسالة فى التعادل و التراجيح؛ 26. رسالة الاجتهاد والتقليد؛ 27. رسالة فى الطلب والاراده؛ 28. تعليقة على الكفاية الاصول: انوار الهدايه (دو جلدى)؛ 29. رساله‌اى در موضوع علم اصول؛ 30. تعليقة على العروة الوثقى؛ 31. تعليقة على وسيلة النجاه؛ 32. حاشيه توضيح المسائل (حاشيه بر توضيح المسائل مرحوم بروجردى)؛ 33. رساله نجاة العباد (سه جلد)؛ 34. حاشيه بر «ارث» مرحوم ملاهاشم خراسانى؛ 35. مناسك يا دستور حج؛ 36. تحرير الوسيله (دو جلد عربى)؛ 37. زبدة الكلام؛ 38. توضيح المسائل؛ 39. ملحقات توضيح المسائل؛ 40. استفتائات (دو جلد)؛ 41. حكومت اسلامى: ولايت فقيه؛ 42. كشف الاسرار؛ 43. حجيّت خبر اصحاب الاصول و الكتب (رساله‌اى در رجال)؛ 44. ديوان شعر؛ 45. تصحيح جلد «غدير» عبقات الانوار؛ 46. نيل الاوطار (تقرير درس امام)؛ 47. رساله‌اى در بعضى مسائل مشكله؛ 48. تهذيب الاصول (يك دوره اصول، تقرير درس او به قلم آيت‌الله سبحانى)؛ 49. لُب الاثر: رسالة فى الطلب والارادة والجبر والتفويض (به همان قلم)؛ 50. سبوى عشق (شعر)؛ 51. باده عشق (اشعار عرفانى)؛ 52. ره عشق (نامه عرفانى)؛ 53. كتاب البيع (تقرير درس ايشان به قلم آقاى قديرى)؛ 54. وصيت‌نامه سياسى ـ الاهى؛ 55. صحيفه امام: صحيفه نور (بيست و دو جلد؛ اعلاميه‌ها، گفتار، حكم‌ها، سخنرانى‌ها و...)؛ 56. تقريرات فلسفه امام (سه جلدى)؛ 57. آواى توحيد؛ 58. منشور روحانيت؛ 59. محرم راز(شعر)؛ 60. نقطه عطف (شعر)؛ 61. بدايع الدرر فى قاعدة نفى الضرر؛ 62. لمحات الاصول؛ 63. مناهج الوصول الى علم الاصول (دو جلدى).

مخفى نماند كه، حضرت امام(قدس سره) چون سبك استنباط و بحث و تحقيق مرحوم بروجردى(رحمه الله)را پسنديده بود، بر همان سبك و سياق و پايه و اساس، عمل مى‌كرد؛ مرحوم بروجردى بر نقل قول‌ها، تكيه نمى‌كرد؛ بلكه خود به كتاب‌ها و منابع و روايات و سند آن‌ها مراجعه كرده و تتبع و تحقيق مى‌كرد؛ امام نيز، اين سبك را پسنديد و به كار بست.

داد. افزون بر اين‌ها، اهل ابتكار و نوآورى بود. او افزون بر انجام وظيفه پيش‌گفته،

در چهار رشته از علوم اسلامى، تبحرى ويژه و تخصص و امتيازى چشمگير داشت.

 

ابتكار امام در علوم چهارگانه

امام، در چهار علم از علوم اسلامى (علم فقه، اصول فقه، فلسفه اسلامى و عرفان اسلام) ابتكارهاى ويژه‌اى داشتند.

او، در ضمن توضيح مطالب ‌با بيان روان و دلنشين خويش‌ـ آراى عالمان برجسته آن علم را نقد مى‌كرد و با دقت نظر زياد، نقاط ضعف آن نظريه‌ها را آشكار مى‌ساخت. سپس با ارائه نظريه‌اى كامل‌تر، بر غناى آن علم مى‌افزود.

در زمينه عرفان نظرى كه متأسفانه مجال چندانى براى بررسى آراى همه عرفاى پيشين نيافت، تنها درباره بعضى از آراى آنان، نقد و نظر دارد؛ مانند تعليقاتى كه بر شرح فصوص الحكم و مصباح الأُنس مرقوم فرمود. اين تأليف را كه بالغ بر سيصد صفحه است، «مؤسسه پاسدار اسلام» در سال 1406 هجرى چاپ كرد. در آن‌جا نيز، بعضى آراى فيلسوفان و عارفان را در ترازوى نقد قرار داد؛ حتى بر آراى بزرگانى چون ابن‌عربى و ملاصدرا انتقادهايى وارد كرد. امام در فقه و اصول، كارهاى بسيارى كرد؛ زيرا عمده فعاليت‌هاى علمى ايشان، در زمينه اين دو علم بود. ايشان بيش از «سى» سال بر كرسى تدريس و تحقيق تكيه زده و لوح و قلم به دست گرفت و اين علوم را غنى ساخت.

در اصول فقه، نوآورى‌هاى گوناگونى داشت. مبانى بزرگان و متخصصان اين فن (مانند مرحوم شيخ اعظم مرتضى انصارى، مرحوم آخوند ملامحمدكاظم خراسانى و مرحوم شيخ عبدالكريم حائرى يزدى) را با بيانى محكم، تبيين و گاهى

تهذيب و تكميل مى‌كرد و در نتيجه، مبنا و طرحى نو درمى‌انداخت. براى نمونه، بحث «انسداد» را تهذيب كرد و در قاعده «لا ضرر»، سخنى تازه ارائه داد.

ايشان در «فقه» نيز ابتكارهايى داشتند. بهويژه در بخش مسائل اجتماعى اسلام كه عملاً درباره اين مسائل بحث و تحقيقى صورت نمى‌گرفت. امام در آن زمان، در اين خصوص تحقيقاتى را شروع كرد و درس و بحث‌هايى را درباره مسائل اجتماعى فقه ارائه داد. همان تحقيقات، امروز چون چراغى فراروى مسؤولان كشور و راهگشاى آنان در قوانين اجتماعى و امور سياسى است. يك نمونه ديگر از ابتكارهاى امام، در «تحريم حِيَل شرعيه ربا» است كه استدلال‌هاى ايشان، روشن و كارساز بود. همچنين نظريه ايشان در مورد تقيّه و خروج «مهامّ امور» از حوزه آن، بسيار مهم است.

در تاريخ فقه «شيعه» ـ مانند ساير علوم ـ بايد زمان‌ها بگذرد تا زمينه ظهور شخصيتى بزرگ و انديشمندى سترگ و برجسته فراهم آيد؛ شخصيتى كه افكارش مثل خورشيد كه ستارگان را تحت‌الشعاع قرار مى‌دهد، بر انديشه‌هاى ديگران برترى يابد. براى مثال، در عصر غيبت امام زمان(عليه السلام)بزرگانى مانند شيخ طوسى، محقق حلى، علاّمه حلى، شهيد اوّل، شهيد ثانى، وحيد بهبهانى، شيخ جعفر كاشف الغطا، از جمله كسانى بودند كه در «فقه شيعه» نقاط عطفى را به وجود آوردند و در «فقه» جهشى ايجاد كردند.

در عصر حاضر نيز، حضرت امام با تحقيق در «فقه» و ارائه فتواهاى جديد ‌با حفظ مبانى و اصول‌ـ نقطه عطف جديدى در تاريخ «فقه شيعه» ترسيم كرد؛ به گونه‌اى كه «فقه» را از دنباله‌روىِ تقليدگونه صاحب‌نظران پيشين برگردانده و سبب شكوفايى و پويايى آن شد؛ بهويژه توجّه فقيهان را به مقايسه مصالح مهم و اهم ‌در صورت تعارض مسائل‌ـ و تشخيص اولويت‌ها جلب كردند.

 

اين ابتكار امام، براى فقيهانى كه مى‌خواهند فتوايى بدهند تا تكليفشان را در مقام عمل روشن كنند، نكته بسيار مهمى است؛ بهويژه براى فردى كه در مقام رهبرى قرار مى‌گيرد و مى‌خواهد احكام «ولايى» صادر كند، داراى اهميت فوق‌العاده‌اى است. به هر حال، بايد حضرت امام خمينى(قدس سره) را از بزرگ‌ترين عالمانى به شمار آورد كه به «فقه شيعه» و غناى آن خدمت بزرگى كرد. راه‌هاى نويى را به روى پژوهشگران «فقه» و صاحبنظران اين علم گشود.

 

مكتب فلسفى امام

نحله‌هاى فلسفى معروف، ميان فيلسوفان اسلامى به سه دسته تقسيم مى‌شوند: يكى، مكتب «مشّايى» است كه بزرگانى مانند فارابى و ابن‌سينا از آن پيروى و آن را ترويج مى‌كردند. يكى هم، مكتب «اشراقى» است كه از زمان شيخ شهاب‌الدين سهروردى (شيخ اشراق)، ميان فيلسوفان اسلامى رواج يافت. و ديگرى، مكتب «صدر‌المتألهين» است كه جامع بين آراى «مشّايين» و «اشراقيين» و عارفان است. مرحوم ملاصدرا در هر باب آنچه را كه به حق نزديك‌تر مى‌دانسته، برگزيده است؛ در نتيجه يك نظام فلسفى ارائه داد كه گرايش‌هاى اشراقى، افكار مشّايى و نيز گرايش‌هاى عرفانى در آن وجود دارد. اين مكتب، گاه «مكتب صدرايى» و گاهى «حكمت متعاليه» ناميده مى‌شود.

حضرت امام نيز، همين «حكمت متعالى» را پسنديد و بر اساس كتاب اسفار ملاصدرا، تدريس مى‌كرد كه استاد مطهرى و بزرگان ديگرى، از آن محفل بهره‌ها بردند؛ البته امام در فلسفه نيز ـ مانند علوم ديگر ـ اهل نظر بود. چنين نبود كه ‌مثل برخى‌ـ تمام افكار ملاصدرا را بى‌چون و چرا بپذيرد و هيچ نقدى بر آن‌ها

نداشته باشد. امام با وجود نقد و نظر بر مرحوم ملاصدرا، از ميان آن سه نحله، مكتب او را تأييد مى‌كرد؛ از اين رو بايد بگوييم كه از پيروان فلسفه ملاصدرا بود، هرچند بر آن نيز، خرده‌ها مى‌گرفت.(1)

 

بزرگ‌ترين استاد حوزه

از سال 1331 هـ.ش. كه براى ادامه تحصيل(2) به قم آمدم، در درس حضرت امام كه آن هنگام در سه‌راه موزه، يعنى مسجد محمديه(3) برگزار مى‌شد، شركت كردم و درس ايشان را از تمام درس‌هاى خارج ديگر كه در حوزه گفته مى‌شد، بهتر يافتم؛ هم از لحاظ بيان كه بيانى بسيار رسا و شيوا داشت؛ هم از جهت تنظيم مطالب كه مطالب چگونه برداشت و از كجا شروع و به چه صورت ختم شود؛ و هم از نظر احاطه بر افكار ديگران و بررسى و نقادى آنان(4) درس ايشان، درس ايده‌آلى در نظرم آمد. بر آن شدم كه درس‌هاى آينده خود را در محضر ايشان ادامه دهم و ظرف علمى خويش را از اين بحر گهربار و چشمه فياض پر كنم. خدا را سپاس كه اين‌گونه هم شد.

 


1. حضرت امام، بيش از بيست سال، فلسفه تدريس كرده و حاشيه‌اى نيز بر اسفار نوشته است. براى اطلاع بيشتر، ر.ك: كيهان انديشه، ش 11 و 18.

2. پيش‌تر، پنج سال در «يزد» و نزديك به يك سال هم در «نجف اشرف» تحصيل كردم و مشغول تحصيل در سطوح عالى بودم كه به قم آمدم.

3. هم اكنون مسجد مذكور جزو بيوت حرم حضرت معصومه(عليها السلام) شده است.

4. يكى از بزرگان كه شاگرد امام بوده است، مى‌گفت: «بارها، امام از اين‌كه درس، حالت يكنواخت داشته باشد و فقط استاد، سخن بگويد، اظهار نگرانى مى‌كرد؛ حتى يك بار در درس فرمود: اين‌جا كه مجلس روضه‌خوانى نيست كه همه سكوت كرده‌ايد و گوش مى‌دهيد؛ اين‌جا كلاس درس است و خاصيت درس اين است كه يكى اشكال كند، يكى ايراد بگيرد و اظهار نظر كند».

در آن ايام، امام بزرگ‌ترين ‌و يا دست‌كم يكى از بزرگ‌ترين‌ـ و بهترين استادهاى حوزه به شمار مى‌آمد.

 

 

ب. بُعد عرفانى ـ اخلاقى

 

بر هيچ كس مخفى نمانده است كه تحليل‌گران در تحليل شخصيت امام خمينى، چه تفسيرها كرده‌اند. آن‌ها در بزرگى ايشان، زبان به مدحت گشوده‌اند تا جايى كه مقابل شخصيت وى، خاضعانه به احترام برخاسته، سر تعظيم فرود آورده و دست ادب بر سينه نهاده‌اند. تحليل‌گران غير مغرض، در اين بخش از شناخت امام شريكند؛ ولى معتقديم آنچه آنان فهميده‌اند، به تحقيق يك صدم ابعاد حقيقى اين شخصيت نيست؛ چون آنان امام را از نزديك نديده‌اند؛ به درستى كه «شنيدن، كى بُود مانند ديدن». مَثل آنان، مَثلِ كسى است كه بر بام رفته است تا خورشيد و ستارگان را با دست لمس كند! آنچه بر اين تحليل‌گران پوشيده مانده، «بُعد الاهى» اين بزرگ مرد است؛ بُعدى كه بر ابعاد ديگرش، سايه افكنده است.

همين شخصيت الاهى بود كه همه ابعاد وجود خود را، در راه اين هدف به كار گرفته بود. او مصداق بارز رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ الله(1) بود. وى نمونه كامل دست‌پروردگان مكتب انبيا، بهويژه جد مصطفايش، رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) بود.

دامان سخن را چنين كوتاه مى‌كنيم كه شخصيت امام از آغاز نوجوانى، بر اساس بندگى خدا شكل گرفت. وى باور كرد كه عالم هستى، پرتو ناچيزى از


1. يعنى بزرگ‌مردانى كه هيچ چيز (نه تجارتى و نه معامله‌اى) آنان را از ياد خدا، باز‌نمى‌دارد. (نور، 37).

عظمت وجود اقدس الاهى است كه به امر او تحقق يافته و باقى است. او معتقد بود كه همه چيز مقابل اراده خدا، خاضع و خاشع است: كُلٌّ لَهُ قانِتُون و اراده حق ‌جل جلاله‌ـ به اين تعلق گرفته است كه انسان با حركت آزادانه و آگاهانه‌اش، راه تقرب به سوى «او» را طى كند و در اين راه، وظايفى همچون دستگيرى از ديگران و مسؤوليت در برابر انسان‌هاى ديگر را بر دوش دارد.

چه بسيار انسان‌هاى برجسته‌اى كه به اين راز (كمال حقيقى انسان، در تقرب به خداست) پى برده بودند؛ ولى آن را به صورت حركتى فردى و رابطه‌اى شخصى ميان خود و خدا، تلقى مى‌كردند؛ مانند بسيارى از عارفان كه شخصيت آنان ‌كم و بيش‌ـ شناخته شده است؛ اما امام، عرفان را در اين چهارچوب تنگ نمى‌ديد. او معرفت ربّ را در اين مى‌ديد كه تمام وجود انسان، مظهر بندگى خدا شود؛ نه تنها در دلش با خدا ارتباط داشته باشد؛ بلكه بايد در گفتار و پندار، رفتار و كردار فردى، خانوادگى، اجتماعى و حتى بين المللى او «عبوديت» تجسم يابد. امام مى‌كوشيد كه اين اعتقاد را با ادله عقلى و نقلى و نيز با سير و سلوك عرفانى بيابد و ايمان خويش را در اين جهت به طور كامل تقويت كند. دوران نوجوانى او، به تقويت اين ايمان در ابعاد مختلف فلسفى و عرفانى و استفاده از كتاب و سنت گذشت.

امام، از افراد كم‌نظيرى بود كه در زمينه‌هاى اصلى علوم اسلامى (علوم عقلى و نقلى و سير و سلوك معنوى) قلّه‌پو بود. او با اين بينش كامل باور كرده بود كه زندگى‌اش، بايد وقف بندگى خدا شود.

اگر در سخنان مختلفش بارها بر اين نكته تكيه و تأكيد مى‌كرد كه «ما، تابع تكليف هستيم و دنبال انجام وظيفه»، اين شعار شوخى نبود؛ بلكه واقعيتى بود كه در عمق دلش جاى گرفته بود و آن را باور داشت.

 

بنده، بايد «بندگى» كند. براى نيل به «قرب الاهى» راهى جز «بندگى» وجود ندارد؛ بندگى هم، بايد سراسر هستى آدمى را در بر گيرد؛ يعنى هم در ذهن او، هم عواطفش، هم رفتار فردى و كردار اجتماعى‌اش. در زندگى انسان، نبايد جايى وجود داشته باشد كه در آن، بندگى خدا ظهور نداشته باشد؛ چه آن‌گاه كه سخن مى‌گويد يا سكوت مى‌كند، چه آن وقت كه قيام يا قعود مى‌كند؛ در حال تعليم يا تعلّم است؛ چه در حال عبادت يا معاشرت باشد. اگر در حال آموزش فرزند يا پرورش او است، اگر مبارزه و جهاد مى‌كند يا روانه زندان و تبعيد است، تا آخرين نفس بايد در همه‌جا و همه چيز، بندگى خدا را به ظهور برساند؛ به عبارتى ديرين و شيرين «نُسك و صلات و حيات و مماتش، لله ربّ العالمين» باشد. امام، اين‌گونه بود و از اين رو مى‌فرمود: «عالم، محضر خداست؛ در محضر خدا معصيت نكنيد!»

اگر كسى بخواهد شخصيت امام را بررسى كند، در خواهد يافت كه جوهر شخصيت ايشان، «عبوديت» بود. همه چيزهاى ديگر در شعاع عبوديت خدا جلوه مى‌كرد؛ يعنى جلوه‌هايى از بندگى و شرايطى براى ظهور اين نور بود. پس از آن‌كه امام اين حقايق را به طور كامل ‌در حدى كه براى يك انسان عادى و غير معصوم ميسّر است‌ـ به دست آورد، به تربيت ديگران پرداخت؛ البته باز هم عبوديت خدا بود كه در اين‌جا جلوه‌گر مى‌شد. بيان اين معانى را در تفسير سوره «حمد» و «علق» او ببينيد تا دريابيد كه «اِقرأ» او هم، به اسم ربّ بود. شاگردان فراوانى را در طول تدريسش پرورش داد كه توانستند پيام او را كه همان پيغام پيغمبران و روح اسلام است، در جامعه منتشر كنند.

شرايط اجتماعى ايجاب مى‌كرد كه بر ضد كفر و الحاد و استكبار حركتى بشود.

در آغاز، توجّه امام به كفرى بود كه جامعه‌اش را تهديد و تسخير مى‌كرد. عوامل كفرستان، در حالِ اسلام‌زدايى از اين كشور امام زمان(عليه السلام)بودند. امام، به همين انگيزه كه بايد بندگى خدا را در اين جامعه رواج داد، قيام كرد؛ نه فقط با يك انگيزه سياسى يا اجتماعى يا اقتصادى. در اين قيام، اذان بندگى (ايمان به خدا)، اعلان برائت از الحاد و كفر به طاغوت سر داده شد.

اگر فردى سخنرانى‌هاى امام را ‌از آغاز تا انجام نهضت‌ـ واژه‌شمارى كند، درمى‌يابد كه در كلام امام، هيچ كلمه‌اى به اندازه واژگان مقدس اسلام، قرآن، خداوند تبارك و تعالى و... تكرار نشده است. اين واژگان تكيه كلام ايشان بود. ذكر اين الفاظ تصنّعى نبود؛ بلكه از عمق جان و دل برمى‌آمد. او هدفى جز اسلام و رضاى خدا نداشت. او، مى‌كوشيد تا جامعه خويش را خدايى، اسلامى و معنوى به بار بياورد. وى در اين راه، طرح‌ها و برنامه‌هايى را با الهام‌الاهى و فراست خدادادى اجرا كرد. هنگامى كه همه مردم ‌حتى خوش‌باورترين افراد نااميد شده بودند، خدا او را به پيروزى رساند؛ با اين‌كه كشورهاى دنيا، به او اجازه اقامت يا حتى ورود نمى‌دادند!

 

چاپ رساله، با اجبار شاگردان

پس از رحلت حضرت آيت‌الله بروجردى(قدس سره) امام در اوج شهرت علمى بود و در حوزه، بزرگ‌ترين استاد شناخته شده بود. كسانى كه در حدّ ايشان يا نزديك به موقعيت علمى وى بودند ‌چون در مظانّ مرجعيت بعدى بودند، به طور طبيعى بايد خود را براى پذيرفتن مسؤوليت «مرجعيت» آماده مى‌كردند. طبق رسم حوزه‌ها، رساله چنين افرادى چاپ مى‌شود تا آراى آنان از سوى ديگر علما بررسى شود يا مقدمات لازم را براى مسؤوليتى كه در پيش دارند، فراهم كنند؛ ولى حضرت امام(قدس سره) هرگز به انجام چنين رسمى حاضر نشد و به هيچ روى، به قبول

اين كار ارادتى نشان نداد.(1) او، از هرگونه اقدامى براى مرجع شدن گريزان بود. ايشان پس از فوت آيت‌الله بروجردى هم حاضر نشد رساله‌اى چاپ كند يا قدمى در راه پذيرش مسؤوليت مرجعيت بردارد؛ حتى از گرفتن مجلس ختم و فاتحه براى مرحوم آيت‌الله بروجردى نيز امتناع مىورزيد؛ زيرا ممكن بود برخى چنين بپندارند كه مراسم ختم، مقدّمه «مرجعيت» است.

حاصل آن‌كه: به هيچ وجه در پى «مرجع شدن» و آماده كردن مقدمات براى آن نبود و هيچ اقدامى براى چاپ رساله نمى‌كرد. گويا، تدريس را بزرگ‌ترين وظيفه خود مى‌دانست؛ حتى پس از آن‌كه كسانى ايشان را «اعلم» تشخيص دادند و به وى رجوع كردند، باز حاضر نشد «رساله» چاپ كند؛ بلكه شاگردانش عهده‌دار اين كار شدند. آنان، حاشيه امام بر عروة الوثقى را ترجمه و با توضيح‌المسائل تطبيق كردند. آن‌گاه، با هزينه مردم چاپ شد؛ حتى يك رساله توضيح المسائل هم از ايشان با پول بيت‌المال و سهم امام به چاپ نرسيد.

كتاب‌هاى درسى او را كه تدريس فرموده و نگاشته بود (مانند چند جلد كتاب طهارت و...) نيز يك فرد خيّر با هزينه خود به چاپ رساند؛ البته براى چاپ آن‌ها، توفيق رفيق ما شد و خدمتى براى تصحيح مطالب و آماده كردن آن‌ها براى چاپ، از ما ساخته بود كه انجام داديم.

 


1. پس از فوت مرحوم آيت‌الله حكيم(رحمه الله) يكى از وكلاى او در شهرى از عراق، به امام نامه نوشته، وكالت يك استان را طلب مى‌كند؛ ولى امام مى‌فرمايد: «همان مقدار وكالت قبلى كافى است». او دوباره نامه مى‌نويسد و امام را تهديد مى‌كند كه اگر چنان وكالت نامه‌اى را به من ندهيد، به مردم مى‌گويم كه از تقليد شما برگردند. امام در جواب نامه او مى‌نويسد: «اگر يك همچو خدمتى به من بكنيد، من از شما تا روز قيامت ممنون مى‌شوم؛ چون كه اگر مردم از تقليد من بر‌گردند، بار مسؤوليت من، سبك مى‌شود».

سيره امام پيش از فوت مرحوم آقاى بروجردى‌ـ گريز از مسير شهرت بود؛ به همين دليل امامت جماعت هيچ مسجدى را، نمى‌پذيرفت و خودش در مدرسه فيضيه، به مرحوم آقاى خوانسارى(رحمه الله) اقتدا مى‌كرد.

در مسائل گوناگون، آن‌قدر ظرافت و اشارت ‌ در سخنان، رفتار، كردار، نشست و برخاست امام‌ـ بود كه از شمار بيرون است؛ من چه بنگارم و شما چه بخوانيد! كدام نكته را بگويم و از كدام نكته در گذرم؟ از درس، كوچه و كلاس ايشان بشنويد. وقتى كه براى تدريس مى‌رفتند، تنها مى‌رفتند و در مسير برگشت ‌چون پياده مى‌آمد و مى‌رفت‌ـ اگر طلبه‌اى پرسشى داشت، امام مى‌ايستاد و به پرسش او، پاسخ مى‌داد، پس از آن حركت مى‌كرد. براى آن‌كه در كوچه، فردى دنبال او و پشت سرش راه نرود، توقف مى‌كرد و پرسش را جواب مى‌داد و مى‌گفت: «بفرماييد!» يعنى پرسش كننده را پس از جواب راه مى‌انداخت، آن‌گاه خودش حركت مى‌كرد. آن‌قدر در اخلاق، رفتار و منش اين بزرگ‌مرد نكته وجود دارد كه اگر بخواهيم بنويسيم، زبان قلم در كام مى‌خشكد.

امام خمينى(قدس سره) انسانى بيش نبود؛ ولى خود را به جايى پيوند داده بود كه آن‌جا، كانون بى‌نهايت عظمت است.(1) او از خود، چيزى نداشت؛ همان‌گونه پيامبران هم از خود چيزى نداشتند؛ جز اين‌كه رابطه ايشان با خدا، بيش از ديگران بود. خدا به پيامبرش دستور داد بگويد: قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُم؛(2) يعنى بگو: من هم آدمى


1. خود ايشان، اين معانى را خوش بيان كرده است؛ آن‌جا كه مى‌سرايد:

دل‌درويش به‌دست آر كه از سرّ «اَلست» *** پرده برداشته، آگاه ز تقديرم كرد

و نيز مى‌گويد:

گر تو آدم‌زاده هستى، علّم الاسما چه شد *** قابَ قوسينت كجا رفته است اَوْ ادنى چه شد

2. سوره كهف، 110: قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَلا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً؛ بگو: «من فقط بشرى مثل شما هستم؛ (امتيازم اين است كه) به من وحى مى‌شود كه تنها معبودتان، معبود يگانه است. پس هر كه آرزوى لقاى مالكش را دارد، بايد كارى شايسته انجام دهد و هيچ‌كس را در عبادت پروردگارش شريك نكند».

مثل شما هستم؛ البته با يك فرق كه يُوحى اِلَىَّ؛ من، فقط ارتباطى ‌از راه وحى‌ـ با خدا دارم كه همين ارتباط، سرچشمه عظمت و منشأ فرق بين من و شماست؛ وگرنه خود من هم، در ذات خويش فقيرم و چيزى از خود ندارم.

امام خمينى(رحمه الله) هم، انسانى همچون ديگر انسان‌ها بود. از پدر و مادرى از جنس همين بشر متولد شده و در محيط كوچكى تربيت يافته بود، تفاوت او با ديگر انسان‌ها در اين بود كه رابطه او با خدا، قوى‌تر بود. اين كه چه مقدار قوى‌تر بود، عقل ما اندازه آن را درنمى‌يابد. به قول معروف: «دست ما كوتاه و خرما بر نخيل»؛ ولى مى‌دانم كه رابطه اين مخلوق عابد با خالق معبودش، قوى‌تر از آن بود كه در وهم ما آيد. سرّ عظمت او، داشتن پيوند قوى با خداوند بود.(1)

اگر بنا بر اين باشد كه امام خمينى(قدس سره) را به عنوان «الگو» بشناسيم و به او اقتدا كنيم، بايد بدانيم كه چرا او به اين «عظمت» رسيد و سرّش چه بود؟ اگر سرّ اين سرورى را به دست آوريم، مى‌توانيم ‌در حد توان‌ـ راه او را در پيش بگيريم تا از آن نور خدايى بهره‌مند و اندكى از آن عظمت برخوردار شويم؛ هرچند مى‌دانيم كه خمينى نمى‌شويم؛ همان‌گونه ‌كه به طريق اولى‌ـ مى‌دانيم امام معصوم نمى‌شويم؛ زيرا امير مؤمنان(عليه السلام) فرمود: «شما مثل من نمى‌شويد». ‌‌‌اَلا وَاِنَّ لِكُل


1. ايشان در يك «غزل»، به اين ارتباط قوى و خالى كردن حرم دل از غير خدا و آراستن اين عرش رحمان، عاشقانه سروده‌اند:

تا از ديار هستى در نيستى خزيديم *** از هر چه غير دلبر، از جان و دل بريديم

با كاروان بگوييد از راه كعبه برگرد *** ما يار را به مستى بيرونِ خانه ديديم

مأمُوم اِماماً يَقْتَدي بِهِ وَيَستَضِيءُ بِنُورِ عِلْمِهِ؛ اَلا وَاِنَّ اِمامَكُم قَدِ اكْتَفى مِنْ دُنياهُ بِطِمْرَيْهِ وَمِنْ طَعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ. اَلا وَاِنَّكُم لا تَقْدِرُونَ عَلى ذلِكَ وَلكِنْ اَعِينُوني بِوَرَع وَاجْتِهاد وَ عِفَّة و سَداد...؛ بدانيد كه هر پيروى را، پيشوايى است كه به وى اقتدا كند و راه او را پويد و از نور دانش او روشنى جويد. آگاه باشيد كه پيشواى شما به دو جامه فرسوده و دو قرص نان اكتفا كرده است. بدانيد كه شما، چنين نتوانيد كرد؛ ولى مرا به پارسايى و ‌در پارسايى‌ـ كوشيدن و پاكدامنى و درستى ورزيدن و درستكارى، يارى كنيد.(1)

اين سخن حضرت، خودستايى نبود؛ بلكه بيان يك حقيقت بود براى آن‌كه ديگران، واقع بينانه به خود بنگرند ‌توقع بى‌اندازه از خود نداشته باشند و نيز مأيوس نشوند‌ـ و در راه تكامل، به مقدار خويش گام بردارند؛ به اصطلاح، پاى از گليم خويش فراتر ننهند؛ از اين رو فرمود: «اِنَّكُم لا تَقدِرُونَ عَلى ذلِكَ؛» نه تنها معرفت مرا پيدا نمى‌كنيد و علم مرا به دست نمى‌آوريد، بلكه رفتار و كردار مرا هم نمى‌توانيد داشته باشيد؛ قادر بر اين امور نيستيد و قدرتش را نداريد.

چه‌فردى، توان انجام اعمال على(عليه السلام) را دارد؟ كارهايى كه مى‌كرد، مگر از انسان‌هاى عادى ساخته است؟ يكى از اعمال آن جناب را كه هر روز انجام مى‌داد، در نظر بياوريد و ببينيد كه آيا چنان عملى از شما برمى‌آيد؟! كيفيت عمل بماند؛ كمّيت افعال چگونه؟ آن عبادت‌ها، آن انفاق‌ها، آن جهادها و... .

امام هم، چنين حكايتى دارد. او اعمالى با كمّيت و كيفيت بالا انجام مى‌داد كه نه‌تنها من و شما نمى‌توانيم آن‌ها را انجام دهيم؛ حتى نمايندگان و شاگردان سطح بالاى ايشان هم نمى‌توانند و مانند او نخواهند شد.

 


1. نهج‌البلاغه، نامه 45 (به عثمان بن حنيف انصارى، استاندار بصره).

او، گل رعناى گلزار هستى بود. بايد او را بيشتر بشناسيم و سعى ما بر اين باشد كه شباهت بيشترى به او پيدا كنيم. آياتى كه درباره الگو قرار دادن انبيا و اولياى الاهى است، همين معنا را افاضه مى‌كند: قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَالَّذِينَ مَعَه...(1) و يا لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللهَ وَالْيَوْمَ الآْخِرَ وَذَكَرَ اللهَ كَثِيرا....(2) معرفى كردن اين الگوها، براى آن است كه ما شخصيت اين بزرگواران را بيش از پيش بشناسيم؛ بكوشيم كه شباهت بيشترى به ايشان پيدا كنيم و به آنان نزديك‌تر شويم. آنچه مهم است، حركت در اين مسير است. براى فتح قلّه‌هاى مادى نيز، قصّه چنين است؛ يعنى براى صعود از بلندترين قلّه و نيل به ستيغ آن، هر فرد به قدر وُسع خويش پيش مى‌رود و به ستيغ كوه نزديك مى‌شود. ممكن است شخصى ده قدم و ديگرى صد گام صعود كند. هر كس به اندازه همتش در قوس صعودى بالا مى‌رود؛ ولى نكته اساسى اين است كه قلّه، جاده و جهت آن را گم نكنيم و مسير را درست بپيماييم.

درباره امام نيز ـ هرچند مى‌دانيم كه به آن قلّه بلند نتوانيم رسيد و مانند او


1. بخش اوّل آيه چهارم، از سوره «ممتحنه» است. ترجمه كل آيه: ابراهيم(عليه السلام) و كسانى كه با او بودند، الگو (سرمشق) خوبى براى شمايند؛ هنگامى كه به قوم ‌مشرك‌ـ خود گفتند: «ما از شما و آنچه غير از خدا مى‌پرستيد، بيزاريم؛ ما به شما كافريم و ميان ما و شما دشمنى هميشگى آشكار شده است تا آن زمان كه به خداى يگانه ايمان بياوريد»؛ جز آن سخن ابراهيم(عليه السلام) كه به پدرش پدر زن يا عمويش آزر گفت (و وعده داد) كه براى تو آمرزش طلب مى‌كنم؛ و در عين حال، در برابر خداوند براى تو مالك چيزى نيستم (و اختيارى ندارم). پروردگارا! ما بر تو توكل كرديم و به سوى تو بازگشتيم و همه فرجام‌ها به سوى تو است.

2. احزاب، 21؛ مسلماً زندگى رسول‌الله، الگوى خوبى براى شماست؛ براى هرفردى كه اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارد و خدا را بسيار ياد مى‌كند.

نخواهيم شد ـ بايد بكوشيم كه جهت، به سوى او باشد. بايد راه حركت، به سوى امام باشد. راهنما و جهت‌نما، «شناخت» اوست. آن‌گاه در جهت «قرب» به ايشان، حركت ما صحيح است كه شناخت بهتر و بيشترى از او داشته باشيم؛ وگرنه راهى كه مى‌رويم، سر به شورستان است. راهرو بى‌معرفت، نابيناى بى‌عصا و بى‌عصاكش است كه جز افتادن و برخاستن، راه به جايى نمى‌برد؛ منتهاى حركتش، دور خود چرخيدن يا به در و ديوار كوفتن و به چاه و چاله افتادن است. پس براى دريافتن حال او، شناخت لازم است.

يكى از ابعاد شخصيتى امام كه شناختش ضرورى است، بعد «اخلاقى و معنوى» ايشان بود كه تمام ابعاد ديگر، تحت‌الشعاع اين بخش بود؛ به يك معنا اين بعد، رأس هرمى بود كه خطوط جنبى، همه از آن‌جا سرچشمه مى‌گرفت و سطوح جانبى، از آن‌جا ترسيم مى‌شد. خلاصه اين‌كه نقطه اصلى، همان «معنويت» او بود.

با اين‌كه بسيار كوشيدم تا به عمق و اوج معنويت امام پى ببرم، نتوانستم به اين مطلب دست يابم؛ عمق معنوى‌اش ناپيدا بود و اوج ربّانيتش ناآشكار. نه تنها من، بلكه بزرگان نيز اعتراف كردند كه بر صدر و منتهاى آن بيت معمور دست نيافتند. وانگهى، او خودش مى‌فرمود: «به آن جايى كه بايد برسم، نرسيدم!»

او برتر از اين بود كه ما گفتيم و بالاتر از آن‌كه در «گفت» آيد. با اين وصف، هرچند كه نمى‌توان «او» شد و بدان مقصد اعلا ‌كه ايشان رسيده بود‌ـ رسيد؛(1)


1. در يك جلسه خصوصى درپاسخ مرحوم آيت‌الله حاج سيدمحمدرضا بهاءالدينى، فرموده بود: «من در اختيار خودم نيستم و همه چيز در اختيار من است». مرحوم بهاءالدينى(قدس سره)مى‌فرمود: «من از اين جمله، ولايت امام را فهميدم؛ يعنى من ولايت دارم».

ولى در كلمات و سخنان او، چيزهايى را مى‌توان يافت كه جهت حركت را نشان دهد؛ يعنى جهت‌نماى مكانتى كه او داشت و جايى كه رسيده بود.

 

يك نكته از اين معنا (شرح يك كلمه)

يكى از كلمه‌هايى كه امام بر آن تأكيد مى‌كرد، اين بود كه همواره مى‌فرمود: «تمام فسادهايى كه در عالم پيدا مى‌شود، از خودخواهى پيدا مى‌شود؛ از حبّ جاه، حبّ قدرت، حبّ مال، و از امثال اين‌هاست و همه‌اش به حبّ نفس برمى‌گردد؛ و اين بت، از همه بزرگ‌تر است و شكستنش از همه مشكل‌تر است... مشغول باشيد به شكستن دست و پاى همچو بتى. اگر رهايش كنيد، شما را به هلاكت مى‌كشاند».(1)مانند اين يك جمله را، امام صدها، بلكه هزاران بار، بيان فرموده است(2) كه


1. ر ك: صحيفه امام، ج 19، ص 250.

2. براى نمونه، به اين جمله‌ها توجه كنيد: «...رأس همه خطاهايى كه انسان مى‌كند، حبّ نفس است؛ هر بلايى سر انسان خودش مى‌آيد يا جامعه از دست قدرتمندان مى‌بيند، اين در اثر هواى نفس و خودخواهى است. در روايات ائمه ما فرموده‌اند: رأس كلِّ خطيئة، حبّ النّفس (اصول كافى، ج 2، ص 135)؛ يعنى همه خطاهايى كه از انسان صادر مى‌شود، در اثر همين خودخواهى و غفلت از خداست. انسان بايد كوشش كند كه اين حبّ نفس را اگر نمى‌تواند تمام كند، كم كند؛ البته مسأله بسيار مشكلى است و محتاج به رياضت است؛ لكن نشدنى نيست» (همان، ج 13، ص 194). «مراقبت و محاسبه نفس در تشخيص راه خودخواهى و خداخواهى، از جمله منازل سالكان است» (همان، ج 16، ص 221).

امام در اين باره، يك سينه سخن دارد. براى نمونه، در جاى ديگرى مى‌فرمود: «از اين‌جا (قصّه سجده نكردن شيطان) مى‌فهميم كه قضيّه «خودبينى»، ارث شيطان است.... تمام فسادهايى كه در عالم واقع مى‌شود ‌چه فسادها از افراد، چه فسادها از حكومت‌ها و چه در اجتماع‌ـ تمام فسادها زير سر همين ارث شيطان است. تمام مفسده‌هايى كه در عالم پيدا مى‌شود، از اين «بيمارى خودبينى» است؛ چه در كنج خانه، فردى نشسته باشد و مشغول عبادت باشد ‌اگر خودبينى بكند، ارث شيطان را دارد‌ـ و چه در جامعه باشد و با مردم تماس داشته باشد، اين هم اگر فسادى از او حاصل بشود، از خودخواهى و خودبينى خودش است. و چه در حكومت‌هايى كه در عالم حكومت مى‌كنند؛ از اوّلى كه حكومت در دنيا تأسيس شده است تا حالا، هر فسادى واقع شده از همين خصيصه است» (همان، ج 19، ص 133).

«"مادر بت‌ها، بت نفس شماست". تا اين بت بزرگ و اين شيطان از ميان برداشته نشود، راهى به سوى او ‌جلّ و علا‌ـ نيست؛ و هيهات كه اين بت، شكسته و اين شيطان رام گردد» (همان، ج 18، ص 454).

درباره هر كدام از آن‌ها مى‌توان يك كتاب نگاشت. اين جمله، براى امثال ما پرسش برانگيز است كه مباره آدم با خودش چگونه است؟ بر فرض كه «با خود مبارزه كردن را» تصور كرديم و فهميديم، اين پرسش پيش مى‌آيد كه چرا با خودش مبارزه كند؟

در پاسخ امثال اين مسائل گفته مى‌شود كه راه تكامل در گرو مبارزه با نفس است؛ يعنى اگر خواهان كمال و تكامل هستيد، اين گوى و اين ميدان؛ اگر دنبال معشوق حقيقى ‌نه مجازى‌ـ مى‌رويد، بايد از كوچه مبارزه با نفس بگذريد؛ هرچند كه سر بشكند ديوارش.

ممكن است كه اين جواب را از روى «تعبد» و از سر تسليم بپذيريم؛ به اين دليل كه نخست، امام چنين مى‌فرمود و او هم، سنجيده سخن مى‌گفت و بدون دليل، كلامى بر زبان نمى‌آورد. دوم، همه ما، آيات و رواياتى كه مطلب پيش گفته را تأكيد مى‌كند، ديده‌ايم و شنيده‌ايم. از جمله آن روايات، فرمايش حضرت رسول‌خداست كه فرمود: «اَعْدى عَدُوِّكْ، نَفْسُكَ الّتي بَيْنَ جَنْبَيْك»؛(1) يعنى بزرگ‌ترين دشمن تو، همان نفس تو است كه در باطنت هست و در صندوق سينه‌ات، سنگر گرفته است.

امام اين مطلب را با عبارت‌ها و در مناسبت‌هاى گوناگون مى‌فرمود. هر فردى


1. بحار الانوار، ج 67، ص 36.

كه با نوشته‌ها و سخنان ايشان آشنا باشد، مطلب پيش گفته را مكرر از زبان و بنان او شنيده و خوانده است؛ در عين حال كه بارها گفته مى‌شد، باز نامكرر مى‌نمود؛ زيرا سخن عشق بود.

پرسش ديگرى كه از اين جمله امام براى انسان‌هاى عادى پيش مى‌آيد، اين است كه چرا بايد با «خود»، مبارزه كنيم؟ مگر ما چه عيبى داريم كه بايد عليه نفس خودمان به قيام برخيزيم؟ مگر ما مخلوق خداوند نيستيم و مگر او نيز هر مخلوقى را به نيكوترين وجه، نيافريده است: الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْء خَلَقَه؛(1)خدايى كه هر چه آفريده، به بهترين صورت به تصوير كشيده است؛ با اين بيان، ما كه يكى از همين مخلوقات نيكو آفريده شده آن أَحْسَنُ الْخالِقِين هستيم، پس چرا با خود مبارزه كنيم؟ و چگونه است كه وقتى با خود مبارزه مى‌كنيم، تكامل يافته، به خدا نزديك‌تر مى‌شويم؟ چه ملازمه‌اى بين اين دو مطلب است؟

به طور طبيعى، چنين پرسش‌هايى درباره آن سخن امام، به ذهن انسان مى‌آيد؛ بهويژه اگر اين افراد با روايات و اخبار، بيشتر آشنا باشند، ممكن است تضادّى بين مطالب وارد شده درباره نفس ببينند؛ زيرا در برخى احاديث، بر اهميّت نفس و روح انسانى، كرامت نفس، و حفظ عزّت نفس، تأكيد شده؛ سفارشى به اين مضمون كه كرامت خود را حفظ كنيد! آبروى خويش را مريزيد! عزّت نفس داشته باشيد! شرافت خود را پاس بداريد! و... .

اگر بايد بر ضد «خود» قيام كرد؛ پس حكايت اين «خود» چيست كه بايد او را عزيز بداريم و كرامتش را حفظ كنيم. اگر بايد با اين «خود» و «نفس» مبارزه كنيم،


1. سجده، 7: الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْء خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الإِْنْسانِ مِنْ طِين؛ خدايى كه هرچه آفريد، به نيكوترين صورت آفريد؛ و آفرينش انسان را از گِل آغاز كرد.

پس چگونه دستور مى‌دهند كه كرامت و شرافت آن را حفظ كرده و عزيزش بداريد! چگونه بين اين هر دو ضد ‌امر و نهى‌ـ بايد جمع كرد؟ اين پرسش‌ها، از قديم بوده است و تا كنون هم هست.

حقيقت مطلب اين است كه انسان، شاهكار خلقت و معجونى عجيب است. خدا در آفرينش اين انسان، قدرت‌نمايى عجيبى كرده است.(1)

تا جايى كه ما مى‌شناسيم و به ما شناسانده‌اند، ميان مخلوقات خدا موجودى برتر از انسان آفريده نشده است. انسان موجودى است كه تمام استعدادها و كمالات بالقوّه را دارد؛ در عين حال، در معرض پست‌ترين منازل، پرتگاه‌هاى سقوط و دَرَكات نزول هم قرار دارد. اگر شما خطى را رسم كنيد و نقطه‌اى را در نظر بگيريد و دو طرف اين نقطه را به سمت راست و چپ يا به طرف بالا و پايين ‌به شكل محور مختصات‌ـ فرض كنيد؛ نقطه مركزى آن، «آفرينش انسان» هنگام انعقاد نطفه يا زمان تولد است. در اين نقطه، آن قدر امكانات ذخيره شده و پتانسيل وجود دارد كه مى‌تواند اين موجود را به سوى بالا ‌در محور ايگرگ‌ها (y) به سمت بى‌نهايت‌ـ سوق دهد؛ يعنى سيرى كه حد و حصر ندارد. هرچه بالا برود، باز هم مى‌تواند كه بالاتر رود (البته در واقع، حد و مرزى دارد امّا ميل به بى‌نهايت دارد). اين، همان استعدادهاى نخستين است كه خدا در نهاد اين موجود نهاده است.

اين بخش «مثبت» ايگرگ‌ها (y) است. اين خطّ خلقت، قسمت «منفى» هم


1. قدرتى كه در ساخت و ساز اين آدم به كار رفته، آن‌چنان بزرگ و عجيب است كه تنها خود خدا ‌ به سبب اين خلقت فوق‌العاده‌ـ مى‌توانست به خودش تبريك بگويد: فَتَبارَكَ اللهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ.

دارد؛ يعنى همان پتانسيل مى‌تواند حركتى معكوس داشته باشد و در جهت «منفى» ايگرگ‌ها (y) سير كند و به سمت پايين و پرتگاه سقوط بكند؛ اما چه اندازه سقوط كند و تا كجا بيفتد، آن هم، ميل به «بى‌نهايت» دارد، و يعنى سقوط بشر، حد و حصر ندارد.

براى آن‌كه مطلب بالا بهتر تصور شود، يك سخن تاريخى را براى مثال مى‌آوريم؛ راويان حديث و گزارشگران حوادث صدر اسلام نوشته‌اند كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)درباره امير مؤمنان على(عليه السلام) فرمود: «ضَربَةُ عَلىٍّ يَوْمَ الْخَنْدَقِ، اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَين»؛(1) يك ضربه على در روز خندق، از عبادت انس و جن برتر است.

اين حديث را هم شيعه و هم سنى از رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله) نقل كرده‌اند؛ يعنى ثواب يك ضربه شمشير على(عليه السلام) به عمرو‌بن عبدود، از عبادت تمام انسان‌ها‌از ابتداى تا پايان خلقت‌ـ و نيز از عبادت تمام جنّيان(2) بيشتر و بالاتر است.

همه كارهاى نيكى را كه تمام انس و جنّ ‌از آغاز تا پايان خلقت‌ـ انجام مى‌دهند، با رايانه حساب كنيد، سپس محاسبه كنيد كه يك انسان در طول عمرش، چه مقدار مى‌تواند كار خوب انجام دهد. مى‌تواند در هر لحظه، يك يا
چندين كار شايسته انجام بدهد؛ با چشم و گوشش، با دست و پايش، با دل و


1. مجمع الزوائد، ص 216. در خصال صدوق، ص 580 به جاى «عبادة»، «اعمال الثقلين» آمده و در شرح نهج‌البلاغه ابن ابى‌الحديد، ج 19، ص 61، «اعمال امتى الى يوم القيامة» ثبت شده است.

2. موجوداتى كه نمى‌دانيم چگونه هستند و چه مقدار و چه عبادت‌هايى دارند. همين اندازه مى‌دانيم كه قرآن كريم درباره آنان در برخى سوره‌ها سخن گفته است؛ از جمله: يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالإِْنْسِ و فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ.

زبانش؛ يعنى يك انسان مى‌تواند چندين كار خوب را در يك لحظه براى خود ثبت كند. آن‌گاه، همچو آدمى در طول عمرش، چه اندازه كار نيك مى‌تواند انجام بدهد؟ يك ميليارد انسان، در طول عمر خودشان چه اندازه كار نيك مى‌توانند انجام بدهند؟ آن‌گاه، تمام انسان‌هايى كه در يك عصر زندگى مى‌كنند ‌مثل زمان ما كه بيش از شش ميليارد نفر هستند‌ـ چه مقدار كار خوب مى‌توانند انجام بدهند؟ وانگهى، از ابتداى خلقت انسان تا روز قيامت، جمعيت انسان‌ها چه اندازه است و چه مقدار كار نيك مى‌كنند؟ اين را بر جمعيت جن‌ها از آغاز خلقت آنان تا روز قيامت اضافه كنيد. پس از آن، با محاسبه‌هاى رايانه‌اى حاصل را به دست آوريد تا ببينيم كه چقدر مى‌شود و پيامبر(صلى الله عليه وآله)درباره حاصل آن، چه فرموده است!

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: يك ضربه على(عليه السلام)، از همه اين‌ها (حاصل جمع اعمال ثقلين، از ابتدا تا پايان خلقت) بالاتر و بيشتر است.

آيا حضرت، تعارف يا مبالغه مى‌كرد؟ حضرت امام خمينى(قدس سره) بر همين مطلب، چندين مرتبه تأكيد فرمود كه آن يك ضربه، در يك لحظه بود؛ باقى عمر مبارك على(عليه السلام) چه مى‌شود؟ آيا باقى عمر ايشان بى‌ارزش بود؟! فقط همان يك لحظه ارزش داشت؟!

على، همان على بود و در حال انجام هر كار و وظيفه‌اى، خدا را عبادت مى‌كرد. امروز و ديروزش، اين لحظه و آن لحظه‌اش، صبح و شامش فرقى نداشت. او تمام عمرش در حال عبادت خدا بود. امير مؤمنان، چه مقامى داشت!

يك ضربه او را حساب كنيد؛ ضربه‌اى كه از عبادت ثقلين (تمام انسان‌ها و

جن‌ها، از آغاز تا انجام خلقت) برتر بود، كل عمرش چه‌قدر مى‌شود؟(1)

 


1. مولوى در مثنوى، به مناسبت اين نبرد مولا، حدود ده صفحه در مدح مولا سروده است. در آن مثنوى گفته است كه «جمله على لله» است؛ يعنى جنگ و صلح او، امساك و عطاى او، حب و بغض او و... . هرچند كه بحث اندكى به درازا مى‌كشد، ارزش دارد كه سروده مولوى، در اين‌جا بيايد؛ از اين رو ما گزيده‌اى از آن را مى‌آوريم:

از على آموز اخلاص عمل *** شير حق را دان مطهَّر از دغل

در غزا بر پهلوانى دست يافت *** زود شمشيرى درآورد و شتافت

او خدو انداخت بر روى على *** افتخار هر نبى و هر ولى

آن خدو زد بر رخى كه روى ماه *** سجده آرد پيش او در سجده‌گاه

در زمان انداخت شمشير آن على *** كرد او اندر غزايش كاهلى

در شجاعت شير ربّانيستى *** در مروّت خود كه داند كيستى

در مروّت ابر موسيّى به تيه *** كآمد از وى خوان و نان بى‌شبيه

اى على كه جمله عقل و ديده‌اى *** شمه‌اى واگو از آنچه ديده‌اى

تيغ حلمت جان ما را چاك كرد *** آب عِلمَت خاكِ ما را پاك كرد

باز گو! دانم كه اين اسرار هُوست *** ز آن‌كه بى‌شمشير كشتن كار اوست

باز گو! اى باز عرشِ خوش شكار *** تا چه ديدى اين زمان از كردگار

چشم تو اِدراكِ غيب آموخته *** چشم‌هاى حاضران بر دوخته

راز بگشا اى علىّ مرتضى *** اى پس از سوء القضا، حسن القضا

يا تو واگو آنچه عقلت يافتست *** يا بگويم آنچه بر من تافتست

از تو بر من تافت پنهان چون كنى *** بى زبان چون ماه پرتو مى‌زنى

چون تو «بابى» آن «مدينه علم» را *** چون شعاعى آفتاب حلم را

با زبانش اى باب رحمت تا ابد *** بارگاه ما «له كفواً احد»

در محل قهر، اين رحمت ز چيست *** اژدها را دست دادن، راه كيست

گفت من تيغ از پى حق مى‌زنم *** بنده حقّم، نه مأمور تنم

شير حقم، نيستم شير هوا *** فعل من بر دين من باشد گواه

غرق نورم گرچه سقفم شد خراب *** روضه گشتم گرچه هستم بوتراب

چون درآمد در ميان غير خدا *** تيغ را اندر ميان كردن سزا

تا اَحبّ لله آيد نام من *** تا كه ابغض لله آيد كام من

تا كه اعطا لله آيد جود من *** تا كه اَمسَك لله آيد بود من

بخل من لله، عطا لله و بس *** جمله لله‌ام نِيَم من آنِ كس

و آنچه لله مى‌كنم، تقليد نيست *** نيست تخييل و گمان، جز ديد نيست

بيش از اين گفتن با خلق روى نيست *** بحر را گنجايش اندر جوى نيست

پَست مى‌گويم به اندازه عقول *** عيب نبود اين بود كار رسول

اين، يك نمونه بود تا انسان قدر خويش را بداند. نمونه‌اى بود كه انسان دريابد تا چه اندازه مى‌تواند با ارزش باشد؛ به گونه‌اى كه هم خودش از «مَلَك» پَرّان(1) و هم يك عملش از عبادت ثقلين، بالاتر شود. يك نفر اگر بخواهد كه راه قرب الاهى را پى بگيرد تا از بندگان ويژه خدا شود، راهى جز «بندگى خدا» وجود ندارد؛ «گفتا تو بندگى كن، كو بنده‌پرور آيد».

تمام هنر على(عليه السلام)، بندگى خدا و اطاعت از او بود؛ همين و بس. مگر خود آن سرور، نمى‌فرمود كه إلهى! كَفى بي فَخْراً، اَنْ اَكُونَ لَكَ عَبْداً وَكَفى بِي عِزَّاً، اَنْ تَكُونَ لِي رَبَّا؛(2) يعنى معبودا! نهايت افتخار من اين است كه بنده تو باشم و منتهاى عزّتم اين‌كه «ربّى» (مالكى) چون تو دارم.

همه مقام‌ها، محصول بندگى خداست و نيل به آن مقام‌ها، براى هر انسانى


1.

قدر تو بود افزون از ملائك *** تو قدر خود نمى‌دانى چه حاصل

2. اين روايت در كتاب‌هاى شيعه و سنى نقل شده است؛ البته هر دو گروه، با تفاوت‌هاى اندك آن را نقل كرده‌اند؛ از جمله اين كه به جاى عبارت مانند: «كفانى»، «كفى بي» و «كَفى لي» آورده‌اند. بحارالانوار، ج 74، ص 400:إلهى كفى بي عزاً ان اكون لك عبداً وكفى بي فخراً اَن تكون لي ربّا؛ انت كما احبّ، فاجعلني كما تحبّ. خصال، صدوق، ص 420؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 20، ص 255 و‌...‌.

شايد كه حافظ از اين مناجات حضرت امير(عليه السلام) الهام گرفته است؛ آن‌جا كه سروده است:

كس در جهان ندارد، يك بنده همچو حافظ *** زيرا كه چون تو شاهى كس در جهان ندارد

مُيسّر است. ظرفيت‌ها و استعدادها (تفاوت‌هاى فردى) يكسان نيست و همه نمى‌توانند «على» بشوند؛ ولى به خودى خود چنان استعدادهايى در نهاد انسان نهفته است. هر فردى در اين مسير مى‌تواند ‌كم يا زياد‌ـ حركت كند. عكس آن هم، همين‌گونه است. اگر فردى، مؤمنى را بكشد، گويا همه مردم را كشته است؛ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِيعا؛(1) با اين وصف، اگر دو نفر را بكشد، چگونه؟ به يقين، جرمش دو برابر شده است. اگر صد نفر را بكشد، چگونه مى‌شود؟ دردناك‌تر آن‌كه، هزاران نفر بى‌گناه ‌اعمّ از كودك، پيرزن، پيرمرد و جوان‌ـ را با بمب‌هاى آتش‌زا يا بمب‌هاى شيميايى و ميكروبى در يك لحظه به شهادت برساند. در اين صورت، چه گناه بزرگى مرتكب شده است! تا كجا سقوط مى‌كند؟!

وقتى حقيقت اين است كه وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها(2)؛ اگر كسى پنج هزار نفر را در يك لحظه با بمب شيميايى بكشد، چه مجازاتى دارد؟ مجازات يك نفر، عذاب ابدى جهنم بود؛ اكنون آيا مجازات


1. مائده، 32:مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْس أَوْ فَساد فِي الأَْرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِيعاً وَمَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النّاسَ جَمِيعاً وَلَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُنا بِالْبَيِّناتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ بَعْدَ ذلِكَ فِي الأَْرْضِ لَمُسْرِفُونَ؛ به همين دليل، بر بنى‌اسرائيل مقرر كرديم كه هر كس، انسانى را ‌كه مرتكب قتل يا فسادى بر روى زمين نشده‌ـ بكشد، چنان است كه گويا همه انسان‌ها را كشته است؛ و هرفردى انسانى را از مرگ رهايى بخشد، گويا همه مردم را زنده كرده است. و رسولان ما براى بنى‌اسرائيل، دلايل روشن آوردند؛ اما بسيارى از آنان، پس از آن بر روى زمين، تجاوز و اسراف كردند.

2. اقتباس از آيه 93 سوره نساء است: وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَغَضِبَ اللهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً؛ و هر كس، فرد باايمانى را از روى عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است؛ در حالى كه تا ابد در آن مى‌ماند؛ و خدا بر او غضب مى‌كند و او را از رحمتش دور ساخته و عذاب عظيمى براى او آماده كرده است.

مجرمانى كه، هزاران و صدهزاران نفر را قتل عام كرده‌اند، قابل محاسبه است؟! از همه اين‌ها بالاتر آن‌كه اگر فردى هشت سال بر سر مردم بى‌گناه آتش بريزد و با انواع سلاح‌هاى شيميايى و ميكروبى، هر نوع گرفتارى، زجر و بيمارى را براى آنان به بار آورد، چه مجازاتى دارد؟ گمان مى‌كنيد كه پست‌تر از كسى كه اين همه جرم و جنايت انجام داده باشد، هم وجود دارد؟ آرى، هست؛ ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِين؛(1) پست‌تر از همه، منافقانند؛ إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الأَْسْفَلِ مِنَ النّار؛(2) از صدام پست‌تر، منافقانند. قرآن كريم مى‌فرمايد خود دوزخيان هم در يك سطح نيستند؛ بلكه دركات و درجاتى دارند. پايين‌ترين و بدترين جاى دوزخ، ويژه «منافقان» است.

پس بنا بر آنچه گفته شد، انسان مى‌تواند در قوس صعود تا «بى‌نهايت» عروج كند؛ همان‌گونه كه در مسير نزول هم مى‌تواند به سمت «بى‌نهايت» سقوط كند. اسباب آن صعود و اين سقوط، مجموعه امكانات و انرژى‌هايى است كه خدا در روح او ذخيره كرده و در ذات او قرار داده است؛ البته منظور از انرژى، نيرو و مانند آن، نيرو و انرژى فيزيكى (مفاهيم فيزيكى) نيست؛ بلكه اين تعبيرها براى تشبيه معقول به محسوس است.

روح بشر، مى‌تواند آن‌چنان اوج بگيرد و صعود كند يا اين‌چنين سقوط كند و فرو افتد. با اين وصف، اگرفردى بخواهد كه اوج بگيرد و بالا برود، پس چرا به او مى‌گويند كه «با نفس خود مبارزه كن»؟ پاسخ اين است كه انرژى‌هايى (قوا و


1. تين، 5: پس او را به پايين‌ترين مرحله، رسانديم.

2. نساء، 145: إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الأَْسْفَلِ مِنَ النّارِ وَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِيراً؛ به يقين، منافقان در پايين‌ترين دركات جهنمند؛ در حالى كه هرگز فردى (هيچ كس) آنان را از آن‌جا نجات نمى‌دهد.

استعدادهاى روحى) كه خدا در وجود انسان ذخيره كرده، دو سويه است. اگر جهتش به سوى بالا بود، صعود مى‌كند؛ ولى اگر جهتش به سوى پايين باشد، سقوط مى‌كند.

براى بيان معانى پيش گفته، يك مثال مادّى مى‌زنيم: اهل نظر مى‌دانند «انرژى»، جهت ندارد؛ ولى «نيرو» جهت دارد. نيرو وقتى كه فعاليت مى‌كند، منشأ اثر شده و كار از آن توليد مى‌شود و حركتى پديد مى‌آيد كه «جهت‌دار» است. «انرژى» و «پتانسيل»، ممكن است وجود داشته باشد؛ اما بدون «جهت» و بى‌حركت است تا وقتى كه به كار تبديل شود و با يك نيرويى به فعاليت بيفتد. در اين صورت است كه «انرژى» نيز نمى‌تواند بدون «جهت» باشد.

نيروهاى روانى كه در باطن روح انسان نهاده شده‌اند، وقتى كه ‌در عالم دنيا و جهان تكليف‌ـ زمينه اختيارى پيدا مى‌كنند، مى‌توانند آزادانه و با اختيار ـ نه ناآگاهانه و بى‌اختيار ـ حركت كنند و عملى را از سر فهم و شعور و با اراده خود انجام بدهند؛ اين انرژى‌ها را به كار و خدمت بگيرد و آن‌ها را «جهت‌دار» كنند؛ در اين صورت است كه انسان يا رو به خدا مى‌رود و عروج مى‌كند و يا به سمت دركات «اسفل‌السافلين» سقوط مى‌كند.

راهبر در اين صعود و سقوط نيز، خود انسان است؛ يعنى خودش در پرتو شناختى كه خداى متعال ‌از راه عقل و وحى‌ـ به او ياد مى‌دهد، جهت‌ها را مى‌شناسد. عقل انسان ‌تا حدودى‌ـ مى‌تواند تشخيص دهد كه كدام جهت، سر برفراز دارد و كدام، رو در فرود؛ چه سمتى صعود و چه سويى سقوط است. آن‌جايى هم كه پاى عقل، لنگ است و دست انديشه كوتاه، «وحى» تعيين جهت مى‌كند. مجموع «عقل و وحى»، چنان «شناختى» را در اختيار انسان مى‌گذارد كه بداند كدام‌جهت، سمت ترقى، تكامل و صعود است و كدام جهت، سوى تنزل و سقوط.

 

با اين شرح و بيان، وقت آن است كه به اصل بحث برگرديم؛ يعنى پاسخ آن پرسش كه «با خود مبارزه كردن، يعنى چه؟»

وقتى مى‌گويند «با خود مبارزه كنيد»؛ يعنى مبارزه با آن نيروهايى كه سر در آخور دارند؛ جهت آن‌ها، به سوى پايين است. نيروهايى كه انسان را در پرتگاه‌هايى مخوف رها كرده‌اند؛ به گونه‌اى كه تا «اسفل‌السافلين» سقوط كند؛ وگرنه اين «خود»، چيز ديگرى نيست كه انسان بر ضد او قيام كند.

از سوى ديگر، آن «نفسى» كه كرامتش مطلوب است و شرافتش شريف و عزتش را بايد عزيز داشت، آن «خودى» است كه رو به بالا دارد و دل به قوس صعود بسته و سر بر آستان جانان نهاده است؛ به تعبير برخى از بزرگان، يعنى «خود الاهى»؛ خودى كه خدايى شده است. آن «خودى» كه بايد با آن مبارزه كرد، خودى مى‌باشد كه سر به پايين شده است و نگاهش فقط به آخور طبيعت است. باز به تعبير بعضى از بزرگان، يعنى «خود حيوانى» يا «خود طبيعى»؛ بايد اين «خود» را رام و مسخر كرد.

توضيح بالا، به معناى وجود دو «خود» نيست؛ چون ما، دو «خود» نداريم؛ بلكه مجموعه‌اى انرژى در روح آدمى است. از سويى، بشر هم بيش از يك روح ندارد؛ ولى اين مطلب به اين وابسته است كه همين مجموعه انرژىِ نهفته در روح آدمى، سر به كجا داشته و رو به كجا نهاده باشد؛ نظر به بالا يا به پايين داشته باشد، رو به خدا برود و با خدا باشد يا رو به شيطان نهد و قرين او شود. اگر رو به خدا گرديد، اين «خود» شرافت مى‌يابد و اين شرافت را بايد حفظ كرد. كسى را نمى‌رسد ‌و حق ندارد‌ـ كه به چنان «خودى» بى‌احترامى كند. بى‌احترامى كردن به چنين خودى، بى‌حرمتى كردن و مبارزه با خدا خواهد بود. در اين باره

روايت‌هايى هست كه در آن‌ها خداى متعال مى‌فرمايد: «مَنِ اسْتَذَلَّ عَبدِيَ الْمُؤمِنَ، فَقَدْ بارَزَني بِالْمُحارَبَة»؛ يعنى «كسى كه به مؤمنى بى‌احترامى كند، به طور رسمى و علنى با من به مبارزه برخاسته است».(1) اين حديث را رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله)از خداى عزّ و جلّ نقل فرموده است. و در برخى از روايت‌ها ادامه‌اى دارد كه خداى متعال مى‌فرمايد: «من زودتر از هر چيز و هر كار ديگر، به يارى دوستانم مى‌شتابم».(2)

اين «عزّت» از كجا آمده است كه اهانت به او، در حكم اعلان جنگ با خداى يكتاست؟ از جانب همان «عزيز مقتدر» و از انتساب به خدا؛ يعنى همان‌فردى كه روى روح انسان به سوى اوست؛ يعنى از بندگى خدا؛ «لا عِزَّ كالطاعة» و «لا عِزَّ الاّ بالطّاعة»(3) (گفتا تو بندگى كن، كو بنده‌پرور آيد).

بنده، بايد بفهمد كه تمام هستى و نيرويش از اوست و بايد براى «او» صرف شود. اين همه نيرو و توانايى كه به او داده‌اند، گزاف و بيهوده نيست؛ بلكه به او عطا شده تا در راه تكامل خويش به كار ببندد و صرف «تقرب به خدا» كند.


1. ر.ك: محمد بن يعقوب كلينى، كافى، ج 2، 354.

2. خداوند در شب معراج خطاب به رسول خاتم(صلى الله عليه وآله) فرمود: يا محمدُ! مَنْ اَهانَ لي وَليّاً، فَقَدْ بارَزَني بِالْمُحارَبَةِ وَاَنَا اَسْرَعُ شَيء اِلى نُصْرَةِ اَوْلِيائي (همان، ج 2، ص 352). در روايت ديگر چنين آمده است: «مَنْ اَهانَ لِي وَليّاً، فَقَدْ بارَزَني بِالْمُحارَبَةِ وَ دَعانِي اِلَيْها» (همان، ج 1، ص 144، حديث 6).

3. آمدى، غرر و درر، ج 6، ص 349 و 393. و نيز عن النبىّ(صلى الله عليه وآله) قال: يقول الله: «اَنا الْعَزيزُ، فَمَنْ اَرادَ اَنْ يُعَزَّ، فَلْيُطِعِ الْعَزيزَ» كند؛ عزيز به تمام معنا، منم؛ پس هر كس مى‌خواهد كه صاحب عزّت شود، بايد از عزيز اطاعت كند. وعن اميرالمؤمنين(عليه السلام) انّه قال: لَيس على الأَرْضِ اَكْرَمُ عَلى اللهِ سُبْحانَه، مِنَ النَّفْسِ الْمُطيعَةِ لاَِمْرِهِ؛ نزد خدا بر روى زمين، با شرافت‌تر از نفسى كه فرمان‌بردار او باشد، نيست. (همان)؛ همچنين فرمود: «مَنْ كَثُرَتْ طاعَتُهُ، كَثُرَتْ كَرامَتُهُ» (آمدى، غرر و درر، ج 5، ص 431).

سرمايه‌اى است كه خدا در اختيار انسان گذاشته تا با آن، تجارت كند و از عذاب اليم جان سالم به در ببَرد: هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَة تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذاب أَلِيم؛(1)خداوند به زبان ما سخن گفته است كه ما بفهميم.

إِنَّ الإِْنْسانَ لَفِي خُسْر؛(2) انسانى كه دائم در حال زيان است؛ يعنى آن‌كه سر به پايين دارد. إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحات؛(3) مگر آنان كه نظر به بالا دارند؛ به خدا ايمان آورده‌اند و براى او كار مى‌كنند. چنين انسان‌هايى، هيچ گاه ضرر نمى‌كنند. آنان كه هيچ‌گاه توجّهشان به خدا نيست و در مقام بندگى او نيستند و نيروهاى خويش را صَرف بندگى خدا نمى‌كنند، ضرر مى‌بينند.

همه كسانى كه اهل ايمان و عمل صالح نباشند، در خسرانند و سرمايه خويش را به بهاى ناچيزى (ثمن بخس) باخته‌اند؛ يعنى به جاى نيروهايى كه صرف كرده‌اند، چيزى (سودى) نصيبشان نمى‌شود (شادى جهان‌گيرى، غم لشكر نمى‌ارزد). البته ضررها نيز با هم فرق دارد: بعضى خيلى ضرر مى‌كنند؛ بعضى، خاسرند و عده‌اى «اخسرين» هستند.

قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالاَْخْسَرِينَ أَعْمالا(4)؛ يعنى مى‌خواهيد به شما بگويم كه ورشكسته‌ترين‌ها و زيانبارترين‌ها كيانند؟ كسانى بيشتر از همه ضرر مى‌بينند كه توان خود را صرف لذت‌هاى دنيا مى‌كنند؛ در حالى كه مى‌پندارند كارشان درست است و هر چه آنان مى‌كنند، شيرين بُوَد!

گاهى يك شخص اشتباهى مى‌كند و سپس مى‌فهمد كه خطا كرده است؛ ولى


1. صف، 10 ـ 11: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَة تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذاب أَلِيم * تُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَتُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللهِ بِأَمْوالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ.

2. عصر، 2.

3. عصر، 3.

4. كهف، 103.

گاهى، در يك راه نادرست گام مى‌نهد و تمام نيروهاى خود را در آن راه صرف مى‌كند؛ با اين حال، خيلى هم به خود مى‌نازد و مى‌گويد كه كار من نظير ندارد؛ عمل من، نيكوست. اين‌گونه افراد، «اخسرين» هستند؛ زيرا ورم كرده را چاق پنداشته‌اند.

نكته قابل تأمل اين‌كه طرفداران پندار ياد شده، چرا چنين شده‌اند؟ پاسخ اين پرسش را خالق اين مخلوق بيان فرموده است: وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ * وَإِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُون؛(1) شيطان، آنان را فريب داده و از راه حق، منحرف‌شان كرده است. اينان، هدف را گم كرده‌اند؛ ولى خيال مى‌كنند كه در صراط مستقيم گام برمى‌دارند. به پندار خويش، بهترين كارها را انجام مى‌دهند و گمان مى‌كنند كه ره‌يافتگان حقيقى، هم ايشانند: يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعا؛(2) وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُون.(3)

افراد ياد شده، بيچاره و سيه‌روزند. اگر كسى اشتباه كند و بفهمد كه به خطا مى‌رود و سرانجام پشيمان شود، اميد آن مى‌رود كه يك روز برگردد و گذشته را


1. زخرف، 36 و 37: و هر كس از ياد خدا روى گرداند، شيطان را به سراغ او مى‌فرستيم؛ پس از اين ‌شيطان‌ـ هميشه همراه و همدم او خواهد بود. و آنان (شياطين) اين گروه را از راه ‌خدا‌ـ باز مى‌دارند؛ در حالى كه خودشان گمان مى‌كنند كه ره‌يافتگان و هدايت‌شدگان حقيقى، اينانند.

2. به آيه «104» از سوره كهف اشاره دارد كه درپاسخ آيه قبل آمده است. در اين دو آيه مى‌فرمايد: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالاَْخْسَرِينَ أَعْمالاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً، يعنى آيا به شما خبر دهيم كه زيانكارترين مردم در كارها ‌و خسارت ديده‌ترينشان‌ـ چه كسانى هستند؟ آنان كه در دنيا، هدف را گم كرده‌اند و بيهوده سعى مى‌كنند؛ ولى خيال مى‌كنند كه عملى نيكو انجام مى‌دهند!

3. به آيه 37 زخرف اشاره دارد.

جبران كند؛ ولى اگر فردى راه خطا بپيمايد و خيال كند كه راه راست و درست همين است، خيرخواهى هيچ راهبرى را باور نمى‌كند و خيال برگشتن در قاموس او نمى‌گنجد؛ بلكه با شتابى كه روزبه‌روز بيشتر و سريع‌تر مى‌شود، به سوى «خسران» و زيانبارى مى‌رود. اينان، «اَخسرين» هستند. اين افراد افزون بر اين‌كه از نفسشان پيروى مى‌كنند، چنان از آن فريب خورده‌اند كه جهت بالا و پايين را با هم اشتباه كرده‌اند؛ در حالى كه رو به پايين مى‌روند، گمان مى‌كنند كه رو به بالا مى‌روند؛ مانند آدمى كه به دور خودش مى‌چرخد و سرش گيج مى‌رود، نمى‌فهمد كه به كدام سمت حركت مى‌كند، نمى‌داند كه او چرخ مى‌خورد يا اتاق دور سر او مى‌گردد!

«اَخسرين» هم، گيج شده‌اند كه فريب شيطان را مى‌خورند. نخست نمى‌فهمند كه به كدامين جهت مى‌روند؛ بعد كارشان به جايى مى‌رسد كه هنگام سقوط تصور مى‌كنند رو به بالا مى‌روند!(1) خيلى هم به خود مى‌بالند و به راه خويش ادامه مى‌دهند و مى‌گويند كه تنها ما از راه‌يافتگانيم: يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُون؛ ولى در حقيقت، اينان از همه گمراه‌ترند. تمام اين بدبختى‌ها و كجروى‌ها، به سبب طغيان و تقصير آدمى است.

همين انسان مى‌تواند راه حق را بشناسد؛ البته به شرط آن‌كه در پى انبيا راه بيفتد(2) و طوق بندگى خدا را به گردن بيندازد. اگر بر هواى نفس خود ـ يعنى نفس شيطانى كه سر به پايين دارد ـ پا بنهد، آن‌چنان اوج مى‌گيرد كه تمام عالم (ملك و


1. مانند معتادانى كه مواد توهم‌زا استعمال مى‌كنند.

2.

قطع اين مرحله بى‌همرهى خضر مكن *** ظلمات است بترس از خطر گمراهى

ملكوت) مسخّر او مى‌شوند و به تسخيرش درمى‌آيند. «يك قدم بر خويش نِهْ، به افلاك رو»؛ آن گاه، مى‌تواند خود را مفتخر به اين خطاب ببيند كه «يَابْنَ آدمَ! اَنا حَىٌّ لا يَمُوتُ، اَطِعْني فيما اَمَرتُكَ حَتّى اَجْعَلكَ حَيّاً لا تَمُوتُ. يَا ابنَ آدَمَ! اَنَا اَقُولُ لِلشَّيءِ كُنْ، فَيَكُونُ؛ اَطِعْني فيما اَمَرْتُكَ، اَجْعَلْكَ تَقُولُ لِلشَّيْءِ كُنْ فَيَكُون؛(1)يعنى هرچه اراده بكند و بخواهد، ‌به اذن الله‌ـ همان خواهد شد و البتّه خداى حكيم و رحيم، به كار قبيح اذن نمى‌دهد.

اين ترقى و صعود انسان، آن هم نزول و سقوطش؛ اين راه و آن‌هم چاه. اى آدم‌زاده! اين گوى و اين ميدان، بيا و تو نيز قهرمان اين ميدان باش. انتخاب كن و بالا برو.(2)

انبيا آمدند كه به ما شناخت بدهند و راه را به ما بنمايند؛ جهت صعود را از سمت نزول و سقوط مشخص كنند تا هر كه هدايت مى‌شود يا ضلالت مى‌يابد، از روى برهان و عرفان باشد. در اين ميسر انتخاب با ما است؛ اما تنها با انتخاب ما كار تمام نمى‌شود و كمك خدا نيز لازم است.

اگر تنها به انتخاب ما بود رشد و صعود امكان‌پذير نبود؛ مگر با اين پاى لنگ مى‌توان عرصه ملك و ملكوت را طى كرد. هرگز بدون لطف لطيف، راه به جايى نخواهيم برد؛ از اين رو به دنبال انتخاب ما، عنايات خداوندى است؛ يعنى ما به


1. ميرزا حسين نورى مستدرك الوسائل، ج 11، ص 258 ـ 259. در كتاب‌هاى ديگرى نيز اين حديث قدسى آمده است؛ از جمله با اندكى اختلاف در بحارالانوار، ج 102، ص 165 و شجرة‌الطوبى، ج 1، ص 33، چنين آمده است: «عَبدي! اَطِعْني حَتّى اَجْعَلكَ مِثْلِي به اَقْوُلُ لِلشَّيءِ كُنْ فَيَكُونْ؛ تَقُولُ لِلشَّيءِ كُنْ، فَيَكُونُ».

2.

طيران مرغ ديدى تو ز پايبند شهوت *** به در آى تا ببينى طيران آدميت

رسد آدمى به جايى كه بجز خدا نبيند *** بنگر كه تا چه حد است مقام آدميت

سوى خدا رو كنيم تا او براى ما آغوش بگشايد. خداى متعال مى‌فرمايد: «مَنْ تَقَرَّبَ اِلَىَّ شِبراً، تَقَرَّبْتُ اِلَيهِ ذِراعاً؛ وَمَنْ تَقَرَّبَ اِلَىَّ ذِراعاً، تَقَرَّبْتُ اِلَيْهِ باعاً؛ وَمَنْ اَتاني مَشياً، أتَيْتُهُ هَرْوَلَة»؛(1) «كسى كه يك وجب به سوى من بيايد، يك زراع (=‌نيم متر) به استقبالش مى‌روم؛ و كسى كه يك ذراع به من نزديك شود، يك باع (=‌ يك متر) به سوى او مى‌آيم؛ و فردى كه قدم‌زنان به سوى من آيد، هروله‌كنان به استقبالش مى‌آيم».

اندكى به سوى خدا بيا تا ببينى كه خدا چه اندازه تو را يارى مى‌كند؛ ببين كه چه نورانيّت و صفاى دلى در تو پديد مى‌آيد و چه آرامش خاطرى به دست مى‌آورى. برعكس، هرچه تعلق خاطر انسان به دنيا، زر، زيور و مقام آن بيشتر شود، به همان اندازه اضطراب و ناآرامى‌هاى او هم افزون‌تر مى‌شود. وانگهى اين فقدان آرامش، در دنياست؛ ولى لَعَذابُ الآْخِرَةِ أَشَد؛(2) وَلَعَذابُ الآْخِرَةِ أَخْزى.(3) عذاب آخرت؛ شديدتر، رسوا كننده‌تر، سخت‌تر، طولانى‌تر و خواركننده‌تر است.

كوتاه سخن اين كه منظور از مبارزه با نفس، اين نيست كه انسان، موجود بدى است و بايد با آن به مبارزه برخاست؛ آن‌گونه كه برخى فيلسوفان بدبين ‌بهويژه در اين زمينه‌ها‌ـ سخن‌ها گفته‌اند يا آن‌چنان كه بعضى از فرقه‌هاى مسيحيت


1. ميرزا حسين نورى، مستدرك الوسائل، ج 5، ص 298؛ عوالى الئالى، ج 1، ص 56 و ج 4، ص 116؛ صحيح بخارى، جزء 8، ص 171؛ امام خمينى، مصباح الهدايه، ص 51 (با اندكى اختلاف).

2. اشاره به آيه 127 طه: وَكَذلِكَ نَجزي مَنْ اَسرَفَ وَلَمْ يُومِنْ بِاياتِ رَبِّهِ، وَلَعَذابُ الاْخِرَةِ اَشَدُّ وَاَبْقى.

3. اشاره به آيه 16 فصلت: فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيّام نَحِسات لِنُذِيقَهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَلَعَذابُ الآْخِرَةِ أَخْزى وَهُمْ لا يُنْصَرُونَ.

تعليم مى‌دهند كه انسان، ذاتاً گناهكار است. بر خلاف اين پندارها، اسلام اين اتهام به انسان را نمى‌پذيرد و مى‌فرمايد: كُلُّ مَولُود يُولَدَ عَلَى الفِطرَةِ وَاِنَّما اَبَواهُ يُهَوِّدانه اَوْ يُنَصِّرانه.(1) هر نوزادى بر فطرت پاك خدايى متولد مى‌شود؛ و پس از تولد است كه پدر و مادرش آن نوزاد را به چپ و راست مى‌برند.

انسان، ذاتاً داراى استعدادهايى است كه مى‌تواند او را به بسيارى از كمالات برساند. او در ذات خود هيچ عيبى ندارد. ممكن است كه تمايلاتى در او باشد؛ ولى اين تمايلات، ابزار كار است. تا تمايل از هر دو جهت نباشد، انتخاب معنا ندارد. بايد تمايل به بالا و پايين، به فراز و فرود، به صعود و سقوط باشد تا انسان بتواند برگزيند و با اين گزينش، ارزش خويش را جلوه دهد. اگر انسان تنها به يك طرف ميل داشت، «انتخاب» ارزشى نداشت.(2) به همين دليل وجود دو گرايش و گزينش است كه انسان آن‌قدر صعود مى‌كند و بر اوج مى‌نشيند كه فرشتگان خدا بايد خادم او بشوند و مى‌شوند.

 


1. محمد بن يعقوب كلينى، كافى، ج 6، ص 13 و شيخ صدوق، توحيد، ص 330.

حضرت آيت‌الله العظمى بهجت ‌حفظه الحفيظ‌ـ مى‌فرمودند: معناى اين حديث نبوى، اين است كه هر مولودى، بر دين «اسلام» زاده مى‌شود؛ به دليل قسمت دوم جمله كه يهودى و نصرانى را مقابل «فطرت» قرار داده است. وقتى از آن سه دين معروف، دوتا كنار رفت، تنها دينى كه مولود بر طبق آن متولد مى‌شود، اسلام است؛ ولى برخى پدر و مادرها، فرزندان را از اسلام منحرف مى‌كنند.

2. اختيار آمد عبادت را نمك *** ورنه مى‌گردد به ناخواه اين فلك

گردش او آن را نه اجر و نه عقاب *** كه اختيار آمد هنر وقت حساب

جمله عالم، خود مُسبّح آمدند *** نيست آن تسبيح جبرى، مزدمند

زانكه «كَرَّمنا» شد آدم ز اختيار *** نيم زنبور عسل شد نيم مار

مؤمنان كان عسل زنبوروار *** كافران خود كان زهرى همچو مار

خدا همين فرشتگان را كه عِبادٌ مُكْرَمُونَ * لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُون(1) هستند، در دنيا به خدمت بندگانش مى‌فرستد؛ در حالى كه مى‌گويند: نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا.(2) در آخرت هم فرشتگان نگهبان بهشت به استقبالشان مى‌آيند و خير مقدم‌گويان به آنان سلام و خوش‌آمد مى‌گويند: وَقالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِين؛(3) فرشتگان در آخرت نيز، اين‌گونه در خدمت انسان هستند تا هر كارى دارد، با افتخار انجام دهند.

اگر در انسان هم ـ مانند ملائكه ـ تنها ميل به عبادت وجود داشت، هرگز به اين مقام با ارزش نمى‌رسيد. آن ارزش، به اين دليل است كه تمايل دو طرفه در وجود او تحقق دارد و انتخاب، با خود انسان است. در چنين جايى هم تمايل به صعود و هم ميل به سقوط وجود دارد؛ يعنى در يك ميدان، با دو جاذبه متضاد قرار گرفته است كه اين به سوى خود و آن به سمت خويش مى‌كشد. اولياى خدا و فرشتگان، او را به سوى خدا مى‌كشند و شياطين هم او را به سوى خود فرو مى‌آورند.

قرآن كريم مى‌فرمايد: مَثَل كسى كه به سوى شيطان مى‌رود، مانند فردى


1. انبياء، 26 و 27: فرشتگان، بندگان شايسته اويند. هرگز در سخن بر او پيشى نمى‌گيرند و پيوسته به فرمان او عمل مى‌كنند.

2. فصلت، 31: نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَفِي الآْخِرَةِ وَلَكُمْ فِيها ما تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَلَكُمْ فِيها ما تَدَّعُونَ؛ ما، ياران و مددكاران شما در دنيا و آخرت هستيم؛ و هرچه دلتان بخواهد، براى شما در بهشت فراهم است و هرچه طلب كنيد، برآيد.

3. زمر، 73: وَسِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً حَتّى إِذا جاؤُوها وَفُتِحَتْ أَبْوابُها وَقالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ؛ و كسانى كه تقواى الاهى پيشه كردند، گروه گروه به سوى بهشت راهنمايى مى‌شوند؛ هنگامى كه به آن‌جا مى‌رسند، درهاى بهشت را بر رويشان گشوده و نگهبانان به آنان مى‌گويند: «سلام بر شما! بفرماييد داخل بهشت و تا ابد بمانيد؛ اين نعمت‌هاى بهشتى، گوارايتان باد»!

است كه در بيابان راه را گم كرده باشد: فِي الأَْرْضِ حَيْرانَ لَهُ أَصْحابٌ يَدْعُونَه،(1) از يك سو، عده‌اى او را به سمت خود مى‌خوانند، كه بيا! از سوى ديگر، شيطان‌ها و ديوها، جرس‌جنبان بانگ بر‌مى‌دارند كه پيش ما بيا؛ راه تو و كمال تو اين است و بس. سرانجام، انسان يكى از اين دو راه را برمى‌گزيند؛ يا دست به درجات صعود زده و بالا مى‌رود ‌الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرفَعُه‌ـ يا پاى در دركات سقوط برده و فرو مى‌افتد و تا «اسفل سافلين» فرو مى‌غلطد.

بنابراين، «مبارزه با نفس» هرگز به اين معنا نيست كه خداوند موجود بدذاتى را آفريده است و بايد شب و روز با او جنگيد و وى را كشت؛ بلكه مبارزه با نفس، يعنى مبارزه با خودخواهى و خودپرستى كه جانشين خداپرستى شده است. مبارزه با آن «خود حيوانى» كه انسان را از اوج صعود تا قعر سقوط فرو مى‌كشد؛ يعنى قيام بر ضد اين سرسخت‌ترين دشمن داخلى نفس. امام خمينى(قدس سره)، مراقبه و محاسبه در اين زمينه و تشخيص خودخواهى از خداخواهى را يكى از منازل سالكان مى‌دانست.

 

جمله و نماز پايانى

بعضى از بستگان حضرت امام، خاطرات واپسين روز حيات ايشان را اين‌گونه


1. انعام، 71: قُلْ أَنَدْعُوا مِنْ دُونِ اللهِ ما لا يَنْفَعُنا وَلا يَضُرُّنا وَنُرَدُّ عَلى أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللهُ كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الأَْرْضِ حَيْرانَ لَهُ أَصْحابٌ يَدْعُونَهُ إِلَى الْهُدَى ائْتِنا قُلْ إِنَّ هُدَى اللهِ هُوَ الْهُدى وَأُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِينَ؛ بگو: «آيا غير از خدا، چيزى را بخواهيم ‌و عبادت كنيم‌ـ كه سود و زيانى به حال ما ندارد؛ و ‌به اين ترتيب‌ـ به عقب برگرديم، بعد از آن‌كه خدا ما را هدايت كرده است؟! همانندفردى كه به دليل وسوسه‌هاى شيطان، در روى زمين راه را گم كرده و سرگردان مانده است؛ در حالى كه يارانى دارد كه او را به هدايت دعوت مى‌كنند ‌و مى‌گويند:‌ـ به سوى ما بيا!» بگو: «تنها هدايت خدا، هدايت واقعى است و ما دستور داريم كه تسليم پروردگار (مالك) جهانيان باشيم».

گفتند: عصر همان روز (ارتحال) امام فرمود: به تمام اهل خانواده بگوييد كه جمع شوند! همسر ايشان، فرزندان و نوه‌ها كه آن‌جا حضور داشتند، اطراف تخت وى حلقه زدند و اطراف او جمع شدند. امام به زحمت چشم خود را باز كرد. سخن گفتن برايش خيلى دشوار بود. اهل‌بيت خود را مخاطب قرار داد و فرمود: «يك جمله وصيت براى شما دارم». همه چشم‌ها خيره و گوش‌ها تيز شده بودند كه امام در لحظه‌هاى واپسين عمر و با اين روز و حال، چه وصيتى دارد؟! امام گفت: «وصيت من به شما اين است كه بكوشيد نافرمانى خدا نكنيد!» بعد فرمود: «برويد؛ من خسته‌ام و مى‌خواهم بخوابم».

پارچه را روى صورتش كشيد؛ خوابيد و ديگر چيزى نگفت. هنگام نماز مغرب و عشا ايشان را صدا زدند. او به نماز اوّل وقت مقيّد بود. احساس كردم كه فقط، انگشتان و لب‌هايش اندكى حركت مى‌كنند؛ با اشاره انگشتانش، ركوع و سجود مى‌كرد و با حركت لبانش، نماز پايانى را خواند.

اين چه شخصيتى دارد و چه روحى است كه در واپسين لحظه‌هاى عمر، توجّهش فقط به خدا و انجام وظيفه است و بس. بهترين سرمايه و هديه‌اى كه براى فرزندان خويش بر جا مى‌گذارد، اين است كه «نافرمانى خدا و گناه نكنيد».

تأكيد و تكيه كلامش در تمام عمر، اين بود كه خدا از او چه خواسته است؛ مى‌كوشيد آن را انجام دهد تا به تكليف عمل كرده باشد.

در اوايل جوانى، امام را نديده بوديم؛ ولى در حدود سى و پنج سال از نزديك ايشان را درك كرديم. از همان روز اوّل ‌در سال 1331‌ش‌ـ كه به قم آمدم، در درس ايشان شركت كردم. پس از تبعيد او، كم و بيش با وى در ارتباط بودم. پس از مراجعت ايشان، بارها به خدمتش مشرف مى‌شدم. از نزديك، غرق تماشاى

حركات، درس‌ها و بحث‌ها، معاشرت‌ها و منش‌هاى او بودم. با اين وصف، هرگز در زندگى او، لحظه‌اى را به ياد ندارم كه ايشان به فكر منافع دنيوى خود باشد؛ درباره چيزى فكر بكند يا مطلبى بگويد يا نكته‌اى بنويسد كه انگيزه‌اش ‌از اين گفتن و شنيدن و نوشتن‌ـ جلب منفعت دنيوى براى خويش باشد. گويا كه در مغز اين مرد، جز اطاعت خدا و خدمت به بندگان خدا، چيز ديگرى نمى‌گذشت. من جز اطاعت حق و خدمت به خلق، چيز ديگرى از اين مرد سراغ ندارم. او درياى متلاطمى بود؛ ولى آرام و بى‌كرانه!(1)

 


1. شاگردان شاهد او مى‌دانند؛ اما براى اطلاع ديگران و نيز در ادامه سخن حضرت استاد ‌مد ظلّه العالى‌ـ مطلب ذيل را به نقل از مؤلف محترم، چهل مقاله، آيت الله رضا استادى كه يكى از شاگردان قديمى امام است، مى‌آوريم. او مى‌گويد: «صبحگاهى كه در آغاز نهضت، دشمن بى‌دين، امام را با يك دنيا شتاب و وحشت با ماشين به تهران مى‌برد، با ساعاتى كه پس از پانزده سال تبعيد با هواپيما به ايران برگشت، در حالش هيچ تفاوتى نداشت. فرمود: «آن‌جا آن‌ها ترسيدند و من نترسيدم» و اين‌جا هم، شب، نافله خود را خواند و قدرى استراحت نمود».

وضويى كه در بيابان‌هاى بين كويت و عراق گرفت و تصويرش موجود است كه همراه چند نفر از شيفتگانش نماز خواند، با نمازى كه در جماران خواند و چند نفر از رؤساى جمهور و سران كشورها مأموم او بودند و يا نماز آخرش در بيمارستان، يكسان بود؛ مانند ساير نمازها اين‌جا، اين نكته را مخفى نگذاريم كه به‌تازگى، يك سى‌دى به نام «مستر...» ايران، به عنوان «طنز» به بازار آمده است كه گذشته از ديگر سخنانش، به امام هم تعريضى زده است و ـ به اين بهانه، دانسته يا ندانسته، به مراجع بزرگ نيز تعريض زده ـ يك نماز بىوضو را در مسير تبعيد به امام مى‌چسباند و مى‌گويد: «اين‌گونه نيست كه اين‌ها مى‌گويند. آن يك نماز بىوضو، به درد امام خورد!» اين تهمت است. امام نماز بىوضو نخواند؛ تصويرش هست كه وضو گرفته است.

قيافه او، روزى كه در فيضيه بر ضد شاه صحبت مى‌كرد، با قيافه‌اش در بهشت زهرا ‌در ميان آن همه جمعيت‌ـ با قيافه‌اش در كلاس درس مسجد سلماسى قم و مسجد شيخ انصارى نجف، يكى بود.

 

ج. بُعد سياسى ـ اجتماعى

 

امام، از همان ايامى كه به تحصيل مشغول بود، به مطالعه كتاب‌هاى سياسى هم علاقه داشت و از تجربه‌هاى سياستمداران اسلام‌مدار نيز كه در رأس آنان مرحوم شهيد آيت الله سيد حسن مدرس(رحمه الله) بود، استفاده مى‌كرد. او با آيت‌الله مدرس ارتباط داشت. ايشان، از قم به تهران مى‌رفت و ‌به عنوان تماشاگر‌ـ در مجلس شوراى ملى شركت مى‌كرد و به نطق‌هاى شهيد مدرس گوش مى‌داد. امام به شيوه‌هاى برخورد سياسى شهيد مدرس توجّهى خاص مى‌كرد و از او سرمشق مى‌گرفت. اين منش، تجربه‌ها و مطالعات سياسى در كنار آن بينش اسلامى و فراست خدادادى، بينش و بصيرت فوق‌العاده ويژه‌اى به امام خمينى بخشيده بود. شخص مورد اعتمادى از قول امام نقل مى‌كرد كه ايشان مى‌فرمود: «هرفردى بيايد و يك جمله با من حرف بزند، نيّتش را تا آخر مى‌خوانم».

بعضى افراد وقتى كه مى‌خواهند سخن بگويند، ساعت‌ها مقدمه مى‌چينند و با تكيه بر تجارب روان‌شناسى مطالب خود را دسته‌بندى مى‌كنند تا مخاطب را براى پذيرش پيشنهاد خود آماده سازند. اينان شيوه‌هاى علمى را به كار مى‌گيرند و گاهى ده دقيقه هم صحبت مى‌كنند؛ با اين حال، مخاطب متوجّه نمى‌شود كه در پى چه چيزى هستند و منظورشان از اين همه ساخت و ساز جمله‌ها، الفاظ، و مقدمه‌چينى، چيست؛ ولى همين اشخاص ‌به اصطلاح متخصص با تمام مهارتشان‌ـ يك جمله كه مى‌گفتند، امام فورى متوجّه مى‌شد كه دنبال چه هستند. امام در اين موارد آن‌قدر زيرك و هوشمند بود كه قابل وصف نيست و نيازى هم به ذكر نمونه و مصداق ندارد؛ البته بنده نيز در تمام اوقات در محضر ايشان حضور نداشتم تا همه موارد را بگويم؛ ولى با توفيق بيش از سه دهه شرف‌يابى خدمت

ايشان دريافتم كه وى، بصيرت و نورانيّت و فراستى داشت كه به آسانى فريب نمى‌خورد.

امام از چهره و سخن گفتن اشخاص، به اسرارشان پى مى‌برد؛ يعنى همين كه لب به سخن باز مى‌كردند، او همه چيز را مى‌فهميد. وى مى‌دانست كه اينان در چه عالمى سير مى‌كنند، تصورشان چيست و دنبال چه چيزى به اين‌جا آمده‌اند. به همين دليل، پاسخ مناسب را براى آن‌ها بيان مى‌كرد. گاهى پس از حرف‌زدن فردى، امام مجلس را با سكوت اداره مى‌كرد؛ به گونه‌اى كه شخص مقابل، درمانده و حيران مى‌شد و با تمام مهارت‌هايى كه داشت و به كار مى‌گرفت، آخر نمى‌فهميد كه امام موافق است يا مخالف و چه عكس‌العملى نشان خواهد داد؟!

امام در برخورد با اين افراد، آن‌چنان ماهرانه عمل مى‌كرد كه دهان متخصصان باز مى‌ماند و فكرشان حيران مى‌شد. افزون بر اين‌كه فريب نمى‌خورد؛ در پاسخ به افراد هم، تنها در پى رضاى خدا بود و انجام وظيفه؛ چه طرف مقابل، خوشحال بشود و لبخند بزند يا بد حال گردد، چهره درهم كشد و برنجد.

 

درك موقعيت و كياست سياسى

پس از فوت آيت‌الله بروجردى(رحمه الله) مسأله انجمن‌هاى ايالتى و ولايتى،(1) در سال 1341 ه‌.‌ش پيش آمد. حضرت امام(قدس سره) كه از زمان جوانى ‌غير از درس‌هاى


1. اين لايحه در 16 مهر 1341 در هيأت دولت وقت به تصويب رسيد كه به موجب آن واژه «اسلام» از شرايط انتخاب كنندگان و انتخاب شوندگان حذف گرديد. همچنين انتخاب شوندگان به جاى آن كه مراسم تحليف را با قرآن به جاى آورند، اين كار را با كتاب آسمانى انجام مى‌دادند كه اين طرح خشم امام خمينى(قدس سره) و ساير علما را برانگيخت.

معمول و رسمى حوزه و كارهاى علمى‌ـ به مسائل سياسى علاقه داشت، حضور در فعاليت سياسى و آگاهى از سياست را وظيفه خود مى‌دانست. در آن ايام، ايشان يك «فقيه بزرگ» و يك «سياستمدار» مشهور و بزرگ به شمار مى‌آمد. ايشان چون چهل سال يا بيشتر بر جريان‌هاى روز نظارت داشت، از زير و بم آن‌ها آگاه بود.

در اين موقعيت (ارتحال آيت‌الله بروجردى)، دولت قصد داشت كه لشكر انگيزد و خون اسلام را بريزد؛ اما غافل از اين بود كه امام و امت، بر او مى‌تازند و بنيانش را برمى‌اندازند. كارگزاران رژيم، كارهايى را آغاز كردند كه در زمان آيت الله بروجردى نمى‌توانستند انجام دهند. آنان خيال مى‌كردند كه پس از آن مرحوم، قدرتى وجود ندارد كه مانع اجراى مقاصد شوم دولت شود؛ به همين دليل دولتيان از گوشه‌اى ديگر، سعى بى‌صفايى را آغاز كردند تا «مرجعيت» را از «قم» به «نجف» منتقل كنند.

آنان ترويج و ترسيم خط انتقال «مرجعيت» را آغاز كردند. رسانه‌هاى گروهى و وسايل ارتباط جمعى كه تحت كنترل و در مواردى ريزه‌خوار دستگاه حاكم بودند، مراجع نجف را معرفى مى‌كردند. همه اين تير در تاريكى زدن‌ها، به اين دليل بود كه دولت بر مدار پندار و موج خيال، سيرى را آغاز كرده بود؛ زيرا گمان كرده بودند كه پس از مرحوم بروجردى، فردى در قم نيست تا بتواند در برابر دستگاه سلطنت قد بر‌افرازد. به همين سبب، براى آزمايش اين انديشه خطا، نخست مسأله انجمن‌هاى ايالتى و ولايتى را طرح كرد. در سايه، بطن و متن اين طرح، مسائلى را گنجانيدند كه اشخاص معمولى و ساده متوجّه آن نمى‌شدند. افراد عادى نمى‌دانستند كه مسأله و مقصود چيست و مقصد كجاست؛ ولى حضرت امام با كياست، فراست و هوشمندى ويژه خود دريافت كه اين، آغاز يك فرجامِ بسيار خطرناك بر ضد اسلام است.

 

يكى از مسائلى كه در طرح گنجانيده بودند، افزودن تغييرات ناروا در قانون انتخابات بود؛ براى مثال قيد «مسلمان بودن» را از شرايط نماينده شدن حذف كرده بودند. تغيير ديگرشان اين بود كه به جاى سوگند به كلام‌الله مجيد، بايد به كتاب آسمانى قسم خورده شود.

هدف آن تغييرها اين بود كه «اسلام» را از «رسميّت» بيندازند و آن را در رديف ديگر اديان قرار دهند. سوگند ياد كردن به «قرآن» را با سوگند ياد كردن به هر كتاب آسمانى ديگر مساوى مى‌كردند. اين شيطنت‌ها، نظر امامِ نظاره‌گر و نكته‌دان را جلب كه اين «لايحه»، نطفه و نقطه آغاز يك توطئه عظيم و خبيث بر ضد اسلام است. وقتى كه آغازش اين باشد، به يقين خطرهاى بزرگ‌ترى به دنبال دارد؛ به همين دليل، امام از همان وقت با كمال قاطعيت و بدون وحشت از قليل بودن همراهان، پا به عرصه مبارزه گذاشت؛ مبارزاتى در جهت عقب راندن دولت و لغو آن «لايحه» كه مدت‌ها طول كشيد تا ثمر بخشيد.

دولت كه از راه تصويب نامه ياد شده، طرفى نبسته و راه به جايى نبرده بود و با بيدارىِ ديده‌بانى چون امام، مجبور به عقب‌نشينى شده بود؛ اين‌بار نغمه‌اى ديگر ساز كرد؛ دولت در پى اين عقب‌نشينى (لغو لايحه قبلى)، موضوع «لوايح ششگانه و رفراندم»(1) و ‌به اصطلاح‌ـ انقلاب سفيد را مطرح كرد. در اين مرحله، شخص شاه «غضباناً» به ميدان مبارزه با اسلام و روحانيت آمد. اين‌بار، خود شاه


1. دو ماه پس از توطئه مذكور در دى ماه 1341 اين موضوع مطرح شد و انقلاب سفيد با شش اصل اعلام گرديد كه اصولى به آن افزوده شد تا به نوزده اصل رسيد. اين مسأله مخالفت امام و علما را برانگيخت و در پى آن رژيم شاه در فيضيه قم جنايات وحشيانه‌اى مرتكب شد و امام در سيزدهم خرداد 1342 سخنرانى معروف خود را در اين مدرسه ايراد فرمود.

به طور رسمى «انقلاب سفيد» را مطرح كرد و خودش آن مواد ششگانه را كه بعد هم، موادش از شش گذشت، به رفراندم گذاشت.

حضرت امام خمينى(قدس سره) از ابتدا مى‌دانست و آن روز هم ديده بود كه ريشه هر فتنه و فسادى كه برخاسته است، خود شاه بوده و خواهد بود. وقتى كه درون‌مايه شاه، از او بيرون تراويد؛ يعنى شاه بر ضد مقدسات به پا خاست، ايستاد و لشكر هم آراست؛ حضرت امام نيز، قد برافراشت. ايشان، شخص شاه را هدف قرار داد و آن اعلاميه تاريخى و معروف (شاه دوستى يعنى چه؟) را صادر كرد. وى، شاه را «اُمُّ الخَبائث» و منشأ مفاسد مى‌دانست. براى آگاهى از اوضاع آن زمانه و اين زمينه، بخشى از آن اعلاميه امام را در ذيل مى‌آوريم:

«... اينان با شعار «شاه‌دوستى» به مقدسات مذهبى اهانت مى‌كنند. «شاه‌دوستى» يعنى غارتگرى، هتك اسلام، تجاوز به حقوق مسلمانان و تجاوز به مراكز علم و دانش. «شاه‌دوستى» يعنى ضربه‌زدن به پيكر قرآن و اسلام، سوزاندن نشانه‌هاى اسلام و محو آثار «اسلاميّت»؛ «شاه‌دوستى» يعنى كوبيدن روحانيت و اضمحلال آثار رسالت.

حضرات آقايان توجّه دارند، اصول اسلام در خطر است. قرآن و مذهب در مخاطره است؛ با اين احتمال، تقيه حرام است؛ و اظهار حقايق، واجب؛ «ولو بَلَغَ ما بَلَغَ».

اكنون كه مرجع [دادگاه] صلاحيت‌دارى براى شكايت در ايران نيست و اداره اين مملكت، به طور جنون‌آميزى در جريان است؛ من به نام «ملت» آقاى [اسدالله] علم (نخستوزير) را استيضاح

مى‌كنم با چه مجوز قانونى ‌در دو ماه قبل‌ـ به بازار تهران حمله كرديد؟ با چه مجوزى جمع كثيرى را به حبس مى‌برند؟ با چه مجوزى، بودجه مملكت را خرج رفراندم معلوم‌الحال كرديد؟ در صورتى كه رفراندم از شخص شاه بود، با چه مجوز مأمورين دولت را كه از بودجه ملت حقوق مى‌گيرند، براى رفراندم شخصى ‌التزاماً‌ـ به خدمت وارد داشتند؟ با چه مجوزى ‌در دو ماه قبل‌ـ بازار قم را غارت كرديد و به مدرسه فيضيه تجاوز نموديد؟ با چه مجوز...؟ با چه مجوز...؟ و... .

من اكنون قلب خود را براى سرنيزه‌هاى مأمورين شما حاضر كردم؛ ولى براى قبول زورگويى‌ها و خضوع در مقابل جبارى‌هاى شما حاضر نخواهم كرد. من به خواست خدا، احكام خدا را در هر موقع مناسبى بيان خواهم كرد و تا قلم در دست دارم، كارهاى مخالف مصالح مملكت شما را بر ملا مى‌كنم...».(1)

امام با صادر كردن اين اعلاميه، به طور رسمى در برابر دستگاه استبدادى سلطنت ايستاد و مبارزه سختى را آغاز كرد. اين كار امام در آن زمان، امر بسيار خطرناكى تلقى مى‌شد. تا جايى كه ما آگاهى داشتيم، هيچ فرد ديگرى را ياراى چنين كارى و نه جرأت چنين اقدامى نبود.(2) اگر شخصى مى‌خواست كه


1. صحيفه امام، ج 1، ص 177 ـ 179.

2. حضرت آيت‌الله جوادى آملى ‌مد ظله العالى‌ـ به اين مضمون مى‌فرمود: «در همان ايام يك جلسه‌اى كه خيلى از بزرگان حضور داشتند و از اين حركت امام خبردار بودند؛ يكى از آنان، در حالى كه دهانه چپقش را بر كف دستش مى‌كوبيد، به امام عرض كرد: آقاى فلانى! اين كار محال است؛ چون با شاه طرف هستيد؛ و طرف شدن با شاه كه شوخى نيست؛ يعنى با دُم شير بازى مكن!» (احمدى خواه).

اعلاميه‌اى صادر يا اعتراضى كند ‌در تمام موارد‌ـ طرف اعتراض و مخاطب معترض، دولت بود نه شخص شاه. اگر گاهى هم تلگراف‌هايى به خود شاه مخابره مى‌شد، با تشريفات و القاب خاص و ادبيات ويژه و الحان خوش با او سخن گفته مى‌شد. به طور مثال مى‌گفتند كه ذات همايونى دستورى بفرمايند كه از اين كار جلوگيرى كنند؛ البته تا زمانى كه شاه تخريب مقدسات را آشكارا آغاز نكرده بود، امام هم با او طبق عرف صحبت مى‌كرد؛ ولى پس از اين‌كه مبناى شاه بر تخريب بناى اسلام قرار گرفت، امام نيز سدّ القاب و احترام ويژه به شاه را شكست و آن ادبيات را بر هم زد و به طور رسمى شاه را طرف خطاب، عتاب و تخطئه خود قرار داد. او تصميم گرفت كه مبارزه را اين‌گونه ادامه دهد؛ يعنى مبارزه‌اى مستقيم برضد شاه و دستگاه سلطنت.

 

درس امام را تعطيل كردند

از اين پس كه مبارزه با نوه داداش‌بيگ قزاق(1) تن به تن شد، قيام امام مرحله جديدى را به خود ديد. دستگاه استبداد، درس ايشان را كه در مسجد مرحوم بروجردى برگزار مى‌شد، تعطيل كرد؛ درِ مسجد را بستند و نگذاشتند كه امام در آن مكان مقدس تدريس داشته باشد. يك يا دو روز، درس در صحن كهنه برقرار بود كه باز مأموران دربار از در و ديوار آمدند و جلوگيرى كردند. با اين وصف، امام تدريس را در خانه آغاز كرد. خانه او، مركز رفت و آمد و نشست و برخاست شد. از قم، تهران و شهرستان‌هاى ديگر به اين منزل مى‌آمدند؛ «بيرونى» آن در عمل، مركز مبارزه شد و امام نيز نماز جماعت را در همين خانه اقامه مى‌كرد. اين بدان معنا بود كه ايشان به اين امر (تجمع آن‌چنانى) راضى است؛ همين‌گونه هم بود؛


1. منظور، محمدرضا پهلوى است.

به‌ويژه، در ايّام عزادارى كه مجالس مرثيه‌خوانى و عزادارى تشكيل مى‌شد. سخنرانان در آن‌جا سخن گفته و بسى حرف‌هاى ناگفته را بيان مى‌كردند؛ حتى دانشجويان و آنان كه مى‌خواستند بر ضد دستگاه شاه اعتراضى كنند، اين خانه را مركزى براى بيان سخن‌هاى آتشين خويش قرار مى‌دادند. در آن خانه سخنرانان سخن‌ها مى‌گفتند و اعلاميه‌ها صادر مى‌شد. خلاصه اين‌كه خانه امام، منزل و مأمنى براى مخالفان دستگاه شاه و مركزى براى فعاليت و مبارزه شده بود؛ در عين حال حضرت امام در همان خانه تدريس مى‌فرمود.

در آن مطلع تاريخى تا جايى كه مى‌شناختيم، بيشتر طلبه‌هاى جوان كه هم‌سطح ما بودند، به طور كامل از رفتار و اهداف امام پيروى مى‌كردند؛ حتى آن‌ها كه مقلد ايشان نبودند، در خط و سير سياسى دقيقاً از امام پيروى و ايشان را تأييد مى‌كردند. علماى قم نيز، با پيشنهاد خود امام جلساتى هفتگى داشتند و اعلاميه‌هاى مشتركى صادر مى‌كردند.

چنان ارتباط‌ها و هماهنگى‌هايى وجود داشت؛ ولى محور مختص مبارزه، شخص امام بود. طلاب و فضلاى جوان هم آنچه توان و بضاعت داشتند، براى مبارزه با رژيم و حمايت از ايشان به كار مى‌گرفتند. ما هم به سهم خويش فعاليت‌هايى داشتيم و كارهايى مى‌كرديم؛ از جمله اين‌كه گاهى اعلاميه‌هاى حضرت ايشان را مى‌گرفتيم و به چاپخانه مى‌برديم، تكثير و توزيع مى‌كرديم. اين كار (چاپ اعلاميه‌ها) ممنوع و تحت كنترل بود؛ به همين دليل گاهى نيمه شب اعلاميه‌اى را به خانه ما مى‌فرستادند؛ ما نيز آن را همان نيمه‌شب به خانه مدير چاپخانه برده، تحويل او مى‌داديم؛ به گونه‌اى كه هيچ‌كس متوجّه نشود. مدير چاپخانه هم، همان شب يا شب بعد با دو كارگر حروف‌چين به چاپخانه رفته، اعلاميه را حروف‌چينى و تكثير مى‌كرد. صبح روز بعد مى‌رفتيم و آن‌ها را در قالب

يك بسته كتاب تحويل مى‌گرفتيم و براى توزيع آن‌ها روانه مى‌شديم. همكار ما در اين كارها ‌در بيشتر موارد‌ـ آقاى هاشمى رفسنجانى بود. امورى كه با كمك ايشان انجام مى‌گرفت، يكى همين اعلاميه‌هايى بود كه امام مى‌نوشت و ما در تكثير، توزيع و ارسال آن‌ها به شهرستان‌ها با هم همكارى مى‌كرديم. همكارى ديگر ما، تهيه «اعلاميه» بود؛ زيرا پس از دستگيرى حضرت امام و تبعيد به «قيطريه»،(1) به «تهيه اعلاميه‌هايى» اقدام كرديم. آن اعلاميه‌ها، گاه به فارسى و گاهى به عربى بود و در داخل و خارج كشور توزيع مى‌شد. اين كار، منحصر به ما نبود؛ بلكه افراد بسيارى در اين راه گام مى‌زدند. هر كس، هر خدمتى كه از او ساخته بود، بى‌مزد و بى‌منّت انجام مى‌داد.

در اين نوع كارها بوديم تا اين‌كه قيام «پانزده خرداد 1342 ه‌.‌ش» رخ داد و در جريان آن، حضرت امام را دستگير كردند و به تهران بردند. بعد هم، مدتى در «قيطريه» بود. پس از مدتى كه در آن‌جا به سر مى‌برد، فقط به تعداد معدودى اجازه ملاقات دادند. تنها چند نفر از اصحاب خاص امام كه خود ايشان تعيين فرموده بود، با او ارتباط داشتند؛ از جمله مرحوم سيد محمدصادق لواسانى كه خدمت ايشان مى‌رسيد. از نزديكان و افراد بيت ايشان هم، افرادى مانند آقاى حاج شيخ حسن صانعى كه مسؤول كارهاى بيت ايشان بود. اگر كس با امام كارى داشت يا مى‌خواست نامه و استفتايى براى ايشان بفرستد، به طور معمول، اين افراد با ايشان تماس مى‌گرفتند و پاسخ مى‌آوردند.

 


1. «قيطريه»، از توابع شهرستان شميرانات است كه امام پس از سه روز اقامت در منزل نجاتى واقع در داووديه، به آن‌جا انتقال يافت و در منزل مرحوم روغنى كه از بازاريان تهران بود، اقامت كرد.

بنده و آقاى هاشمى رفسنجانى قرار گذاشتيم كه گزارش مبسوطى از ماجراهاى «پانزده خرداد» را با يك تحليل از اوضاع براى امام بنويسيم. آقاى هاشمى نامه‌اى مفصل نوشت. بنده هم نامه جداگانه‌اى نگاشتم. در آن نامه‌ها چكيده‌اى از فعاليت‌هايى كه در غياب امام انجام شده بود، تنظيم كرده، توضيح داديم كه كارها به كجا رسيده است؛ چه افرادى، همفكر ايشان هستند و چه اشخاصى اختلاف‌نظرهايى دارند و طلاّب، چه فعاليت‌هايى داشتند؛ موضوع سخن سخنوران و واعظان چه بود؛ علما چه تصميماتى گرفتند؛ دانشجويان و ديگران ـ حتى ارتشى‌ها ـ در چه كارند؛ دولت در مقابل هر يك از اين طبقات، چه موضعى گرفته و براى آنان چه خط و نشان‌هايى كشيده است.

بنده در پايان نامه نوشته بودم كه ‌ان شاء الله‌ـ شما به زودى آزاد خواهيد شد و به قم تشريف خواهيد آورد؛ زمانى كه تشريف آورديد، به اين نكته‌ها توجّه خواهيد فرمود؛ از مردم، طلاب و علما چگونه قدردانى بشود؛ از جمله درباره ارتشى‌ها مطالبى را يادآور شديم؛ البته ما ‌به اصطلاح‌ـ فضولى يا بهتر بگويم، كم‌طاقتى كرده بوديم؛ زيرا فكر مى‌كرديم كه امام، در جريان همه آن مسائل نيستند؛ از اين رو بنده و آقاى هاشمى، اين دو نامه را به طور مبسوط نوشتيم و براى ايشان فرستاديم.

نامه‌ها به دست امام رسيده بود. آقاى حاج شيخ حسن صانعى پس از چند روز پيغام آورد كه امام فرمود: «از فلانى (يعنى بنده) براى اين نامه‌اش تشكر كنيد»!

امام از كار ما خرسندبود؛ البته آن جمله هم، تشويقى پدرانه‌بود. كار پدر، اين است كه فرزندش را تشويق كند. از اظهار محبت امام معلوم شد كه از آن كار، راضى است.

خدا چنين خواسته بود كه امام آزاد شود و چنين هم شد. يك شب در منزل

آقاى هاشمى رفسنجانى ‌با جمعى از دوستان‌ـ مشغول آماده كردن يك اعلاميه مفصل، با عنوان «أَجِيبُوا داعِيَ الله» براى ايّام حج بوديم، خبر آزادى امام را آوردند. همان اوايل شب خواستيم از خانه آقاى هاشمى به ديدار امام برويم؛ ولى فكر كرديم كه ايشان خسته است و زمان مناسبى براى ديدار نيست. قرار را بر اين مدار گذاشتيم كه فرداى آن شب خدمت ايشان برويم.

فردا صبح اوّل وقت كه رفتم، امام در «بيرونى» نشسته بود. خواستم بر دستانش بوسه‌اى بزنم؛ نگاهش به من افتاد و لبخندزنان فرمود: «حدس شما صائب بود» منظور ايشان پيش‌بينى آزاد شدن و تشريف‌فرمايى ايشان به قم، در آن نامه بود.

پس از اين هم، در اعلاميه‌هايى كه ايشان مى‌نگاشت يا در كارهايش كه مى‌خواست انجام بدهد يا زمانى كه لازم بود سخنرانى مهمّى ايراد بكند، به طور معمول به دوستان مى‌فرمود كه اگر مطلبى به نظر شما مى‌رسد، يادداشت كنيد و به من بدهيد؛ البته اين را هم مى‌فرمود كه انتظار نداشته باشيد، هر چه مى‌گوييد، انجام بدهم؛ در عين حال، اگر نكته‌اى به نظرتان مى‌رسد، بگوييد.

هنگامى كه سخنرانى مهمى داشت، اگر مطلب و يا نكته‌اى به نظر مى‌رسيد كه گفتنش لازم بود‌ـ به طور كتبى خدمت ايشان تقديم مى‌كرديم. ايّام اين‌چنين مى‌گذشت تا اين‌كه جريان «كاپيتولاسيون»(1) پيش آمد و در پى اعتراض امام به آن، دستگيرى مجدد و تبعيد ايشان به تركيه رخ داد.

 


1. كاپيتولاسيون در لغت به معناى سازش و تسليم است و بر قراردادهايى اطلاق مى‌شود كه به موجب آن اتباع يك دولت در قلمرو دولت ديگر مشمول قوانين ويژه‌اى مى‌شوند. اين قوانين را كنسول آن دولت اجرا مى‌كند؛ به همين دليل آن را در فارسى حق قضاوت كنسولى هم مى‌گويند. امام در آبان 1343 عليه كاپيتولاسيون سخنرانى كرد كه به دستگيرى ايشان انجاميد.

افزون بر اين، حوادث بسيارى اتفاق افتاد كه همه مى‌دانند، و چون بناى بيان مطالب تكرارى را نداريم، به بيان مطالبى مى‌پردازيم كه كمتر مورد توجّه قرار گرفته يا از آن‌ها غفلت شده است.

 

تشكيل هيئت‌هاى مؤتلفه به دستور امام

پس از تبعيد امام به تركيه، دوستان گرد آمدند. آنان، پريشان‌خاطر بودند و مى‌گفتند كه اين‌بار، مسأله جدى است و اميدى به برگشت امام نيست. صد قافله دل دوستان، همراه آن تبعيدى شده بود و اميد نداشتند كه يوسف گم‌گشته، به زودى به ايران باز آيد. دولت نيز تصميم گرفته بود به هر طريق، از فعاليت امام جلوگيرى كند. پس از آزادى امام، از «قيطريه» براى فريب ايشان فعاليت‌هايى كردند؛ براى مثال كوشيدند ظاهرسازى كنند و بگويند كه امام با دولت صلح كرده است. براى دستيابى به اين امر، راه‌هاى مختلفى را امتحان كردند؛ ولى دريافتند كه امام، انعطاف‌ناپذير است و به هيچوجه تسليم ‌فرمان، تزوير و تدليس‌ـ آنان نمى‌شود. آنان وقتى كه امام را اين‌گونه ديدند، براى خارج كردن امام از ايران تصميمى قاطعانه گرفتند تا در دسترس مردم نباشد.

پس از اين دورى، مهجورى و غم هجران، دوستان به مشورت نشستند كه چه بايد كرد؟ در اين مرحله از مبارزه، وظيفه ما چيست؟ با اين وصف كه به امام دسترسى نداريم تا به طور مستقيم كسب تكليف كنيم و دستورهاى ايشان را انجام دهيم، چاره اين بيچارگى چيست؟

حضرت امام ‌پيش‌تر‌ـ به برخى از بازارى‌هاى تهران دستور داده بود كه جلسه‌هايى تشكيل بدهند و در آن‌ها، با هم ارتباط داشته باشند تا طيفى از

مسلمانان متدين به وجود بيايد كه با هم، هم‌عقيده هستند؛ ولى جلسه‌ها، گوناگون باشد تا اگر يكى از آن‌ها كشف شد، جلسات ديگر محفوظ بماند.

براى اجابت دستور امام، هيئت‌هايى در تهران تشكيل شده بود.(1) در هر منطقه، عده‌اى از افراد متدين بازار به صورت نشست‌هاى مذهبى، ‌گاهى به عنوان تفسير قرآن، گاهى به نام درس اخلاق و امثال اين مسائل جلساتى تشكيل مى‌شد. در واقع، اين جلسه‌ها رابطى بودند تا انديشه‌هاى امام در جامعه منتشر شود.

 

تشكيل «هيئت مدرسين» به دست اصحاب امام

در كنار تشكيل هيئت‌هاى مؤتلفه، گروهى از دوستان كه همكار و با حضرت امام و افكار ايشان آشنا بوديم، تصميم گرفتيم جلسه مشتركى در قم تشكيل بدهيم و كارى تشكيلاتى را آغاز كنيم؛ يعنى همان‌گونه كه مردم بازار با هم تشكيلاتى را به وجود آوردند و با يكديگر ارتباط برقرار كردند، ما نيز ميان روحانيان چنين كارى را بكنيم. سرانجام، موفق شديم اين تصميم را به اجرا درآوريم و هيئتى به نام «هيئت مدرسين» با يازده نفر عضو تشكيل شد. اعضايى كه هسته مركزى «هيئت» را تشكيل مى‌دادند، عبارت بودند از آقايان: آيت‌الله خامنه‌اى (مقام معظم رهبرى) و برادر ايشان: سيد محمّد خامنه‌اى، على مشكينى، ابراهيم امينى


1. مدتى پس از فروردين 1342، امام گروه‌هاى فعال مذهبى را خواست و از آنها تقاضا كرد بياييد با هم كار كنيد و مؤتلف شويد. شهيد مهدى عراقى با استفاده از تأكيد امام، پيشنهاد نام هيئت‌هاى مؤتلفه را مى‌دهد كه قبول مى‌شود و به دليل خطر زندانى شدن امام و نيز عدم دسترسى به ايشان؛ شهيد مطهرى، شهيد بهشتى، انوارى و... مسؤوليت تطبيق تصميم‌هاى اين هيأت را با شرع عهده‌دار مى‌شوند.

اصفهانى، اكبر هاشمى رفسنجانى، حسينعلى منتظرى، مرحوم شهيد على قدوسى، مرحوم حائرى تهرانى، مرحوم احمد آذرى قمى، مرحوم عبدالرحيم ربّانى شيرازى و بنده.

فعال‌ترين افراد در اين گروه، مرحوم ربّانى(رحمه الله) بود. وى در آن جمع، تقريباً از همه سالخورده‌تر بود و سوابق زيادى در اين نوع مبارزات داشت؛ يعنى پيشكسوت مبارزه بود. او به طور معمول به عنوان مدير، جلسات را اداره مى‌كرد.

براى «هيئت مدرسين»، اساسنامه‌اى تنظيم شد كه در آن، كارها و وظايف اين هيئت پيش‌بينى و مشخص شده بود. يكى از آن امور، تبليغات بود و يك كار ديگر، پژوهش و تحقيق. قسمت‌هاى مختلفى داشت؛ تا ببينيم كه از دست و زبان اعضا چه برآيد. من، مُنشى جلسه بودم و در «كميسيون تبليغات» نيز كار مى‌كردم. اين مسأله را پيش نهادم كه بايد در كنار فعاليت‌هاى سياسى، يك كار عميق و دقيق تحقيقاتى نيز انجام دهيم؛ زيرا به هر حال، هدف اين است كه اين مبارزه را به سر منزل مقصود و پيروزى برسانيم؛ در نتيجه بايد «حكومت اسلامى» تشكيل بشود؛ و حكومت اسلامى نيز جنبه‌هاى مختلفى دارد و براى آن‌ها برنامه لازم است.

بعضى از دوستان مى‌گفتند كه برنامه ما، قرآن و سنّت پيغمبر (ثقلين) است. بنده و برخى دوستان، بر اين اصرار داشتيم كه در اين زمينه‌ها، بايد كار كرد. نبايد به اين سادگى با مسأله برخورد شود. بايد براى تشكيل حكومت اسلامى، «طرحى» داشته باشيم. بايد كيفيت انتخاب مسؤولان ‌از ديدگاه اسلام‌ـ مشخص شود. بايد سياست بين‌المللى و خارجى ما معلوم شود. همچنين بايد آشكار شود كه اصول اين سياست كدامند و از كجا تبيين مى‌شوند؟ (بيان پشتوانه نظرى آن).

لازم است در زمينه اقتصاد و اصول اقتصاد اسلامى، برنامه‌ها مشخص بشوند. اين موضوعات را نبايد سهل انگاشت. نبايد سطحى برخورد كرد. درست نيست كه فقط بگوييم، «قانون اساسى ما، قرآن است»؛ زيرا برداشت‌ها از قرآن و حديث، متفاوت است بايد درباره اين موضوعات كار كرد. البته از يك سو، گرفتارى‌هاى آن زمان امان نمى‌داد كه وقت ما براى اين كارها صرف شود. از سوى ديگر، نه امكانات كافى وجود داشت و نه بودجه وافى. بودجه و تسهيلات، بسيار محدود بود؛ و وقتها براى كارهاى روزمرّه، نوشتن اعلاميه، توزيع آن و كارهايى از اين قبيل صرف مى‌شد.

پنهان نماند كه در آن ايّام، دو «نشريه» هم منتشر مى‌كرديم. يكى از آن‌ها، مخصوص و حاصل زحمت همين ياران، ارادتمند و طرفدار امام بود كه نام آن را انتقام نهاديم. نشريه دوم هم، با همكارى برخى دوستان ديگر كه با مراجع تقليد ديگرى همكارى داشتند منتشر مى‌شد؛ نام آن، بعثت(1) بود.

خلاصه آن‌كه بيشتر وقت ما، در اين‌گونه امور صرف مى‌شد و براى تحقيقات، وقت چندانى گذاشته نمى‌شد؛ ولى ما ‌به صورت فوق برنامه‌ـ هر اندازه كه مى‌توانستيم، به تحقيق درباره حكومت اسلامى و اصول اقتصاد مى‌پرداختيم. تمام جدّ و جهد ما اين بود كه اصول و مبانى اين دو بخش از مسائل اسلامى را تبيين كنيم. مطالعات، بحث‌ها و گفتوگوهايى درباره اين موضوع، به صورت گروهى انجام گرفت. براى اين كار، مرحوم شهيد آيت الله دكتر بهشتى يك


1. اين نشريه در سال‌هاى 1343 ـ 1342 هـ.‌‌ش در دوران حاكميت اختناق و سانسور مطبوعات در شرايطى بسيار دشوار و كاملاً مخفى به عنوان نشريه داخلى دانشجويان حوزه علميه قم انتشار مى‌يافت كه به سهم خود توانست در آن ايام رسالت مبارزاتى و انقلابى خويش را براساس فرهنگ ناب اسلامى ايفا كند.

«گروه» تشكيل داد. ابتدا براى آن‌كه دستگاه حاكم نسبت به اين كار حساس نشود، موضوع را تحت عنوان «بحث درباره ولايت» مطرح كرديم؛ در صورتى كه مقصود از «ولايت»، همان «حكومت» بود. علت اين پنهان‌كارى هم، اين بود كه رژيم را منصرف كنيم تا متوجّه ما نشود؛ زيرا اگر مى‌فهميدند كه چه طرحى داريم، فورى بنيانش را برمى‌انداختند و جلسات را بر هم مى‌زدند؛ به همين دليل ما قرار را بر اين مدار گذاشتيم كه بگوييم درباره «ولايت اهل‌بيت» تحقيق و گفتوگو مى‌كنيم. مبتكر اين كار نيز، مرحوم دكتر بهشتى(رحمه الله) بود؛ البته ايشان از دوستان زيادى دعوت كرد؛ از جمله مرحوم شهيد دكتر محمد مفتح و بعضى از ديگر دوستان كه بيشتر آنان شهيد شدند.

برخى از اعضاى هسته مركزى كه نام بردم، در قم بودند؛ مانند حجج اسلام و آيات كرام على‌اكبر هاشمى رفسنجانى، ابراهيم امينى و على قدوسى. اين عده نيز در بحث «حكومت اسلامى» مشاركت داشتند و بنده هم در خدمت اين آقايان بودم.(1)

مدتى تحقيق و كار كرديم تا بتوانيم طرح «حكومت اسلامى» را تبيين كنيم. در اين زمينه، چند سال تحقيق پيگير و كار نفس‌گير صورت گرفت؛ حتى آن زمان كه مرحوم دكتر بهشتى به آلمان رفت و چهار ـ پنج سال در آن‌جا بود، ما كار را پى گرفتيم و دوستان ديگرى را جذب كرديم. مدتى تمام گروه از جمله آيات كرام محمد يزدى، حسين مظاهرى و محمدى گيلانى در اين كار تحقيقى مشاركت


1. حضرت استاد ‌زيد عزّه العزيز‌ـ اين مطالب را در جواب مصاحبه‌گرى بيان فرمود كه از ايشان پرسيد: «حضرت‌عالى، در آن ايام، نوشته‌اى درباره «حكومت اسلامى» داشتيد؛ لطفاً در آن باره توضيح بفرماييد!»

كردند. ايشان از منابع اسلامى فيش‌بردارى مى‌كردند تا اين بحث‌ها تنظيم شود. در نتيجه حجم عظيمى از فيش‌ها فراهم آمده بود.

 

تبعيد امام و تعقيب ياران

وقتى مرحوم دكتر بهشتى از آلمان برگشت، تصميم گرفت كه در تهران بماند و براى همان كارهاى تحقيقى «مركزى» تشكيل بدهد. او پس از تشكيل آن «مركز تحقيقاتى» همه فيش‌ها را تحويل گرفت و به تهران برد؛ ولى متأسفانه طولى نكشيد كه ساواك آن مركز را اشغال كرد و تمام فيش‌ها و يادداشت‌ها را ضبط كردند. از اين ماجرا، غمناك و متأثر شديم؛ براى آن‌كه زحمت‌هاى چندين ساله ما تباه شد و محصول آن تحقيقات بر باد رفت؛ البته مفاهيم علمى آن تحقيقات به يغما رفته، در ذهن ما بود. قرار بود كه فيش‌ها براى يك سلسله تحقيقات مكتوب و مدوّن، مبنا قرار بگيرد.

خلاصه اين‌كه تلاش آن هيئت يازده نفره (هيئت مدرسين) ادامه داشت تا اين‌كه اساسنامه هيئت كشف شد. در جريانى كه يكى از اعضا به دليل ديگرى تحت تعقيب بود، خانه‌اش را بازرسى و در لابه‌لاى كتاب‌هايش، نسخه «اساسنامه» را پيدا كرده بودند. سپس در جريان بازجويى معلوم شده بود كه آن نسخه، به خط بنده است. به اين جهت تحت تعقيب قرار گرفتم.

بنده همان‌گونه كه در هيئت «مدرسين» مشاركت داشتم، به كارهاى ديگرى هم مشغول بودم؛ براى مثال تهيه و توزيع نشريه انتقام، مشاركت در نشريه بعثت، همكارى با هيئت‌هاى مؤتلفه و نيز مسؤوليت يكى از جلسه‌هاى هيئت‌هاى مؤتلفه؛ يك جلسه آن را آيت‌الله خامنه‌اى (مقام معظم رهبرى)، جلسه

ديگر را جناب آقاى هاشمى رفسنجانى و جلسه‌اى را هم شهيد دكتر محمدجواد باهنر اداره مى‌كرد. اين، همكارى‌هايى بود كه در تهران داشتيم. در طول هفته، يكى دو شب به تهران مى‌رفتيم.

اين فعاليت‌ها همچنان ادامه داشت تا زمانى كه حسنعلى منصور نخست وزير ترور شد و به قتل رسيد. با هلاكت او بهانه‌اى به دست دشمن افتاد و هيئت‌هاى مؤتلفه تحت تعقيب قرار گرفتند. افرادى كه در جريان ترور منصور دخالت داشتند، گرفتار شدند؛ چند نفر از آنان، اعدام و تعدادى نيز در حدود دوازده سال (تا اواخر حكومت رژيم شاه معدوم) به حبس محكوم شدند.

پس از اين حادثه از يك سو، هيئت‌هاى مؤتلفه ديگر نتوانستند كه فعاليت‌هاى چشمگيرى داشته باشند؛ زيرا تقريباً تمام اعضاى آن‌ها شناسايى شده و زير نظر بودند. از سوى ديگر، هيئت مدرسين قم نيز كشف شد و در پى آن، بيشتر افراد هيئت ‌گاهى در رابطه با هيئت و گاهى هم به لحاظ مسائل ديگرى‌ـ دستگير شدند.

در همين گير و دار بنده و مرحوم شهيد دكتر باهنر در مسجد جليلى تهران ‌كه در آن زمان، آقاى مهدوى‌كنى نماز جماعت را در آن‌جا اقامه مى‌كرد‌ـ سخنرانى داشتيم. موضوع سخن بنده هم در آن جا «حكومت اسلامى» بود.

در آن ايّام، آقاى منتظرى در زندان بود. يكى از افرادى كه به زندان رفت و آمد داشت، پس از سخنرانى آمد و گفت: «يك پيغام خصوصى براى شما دارم. من، زندان بودم و آزاد شدم. آقاى منتظرى براى شما پيغام فرستاد كه به دوستان بگوييد آنان كه بيرون هستند و در زندان نيستند، متوارى شوند؛ زيرا مسأله «هيئت» كشف شده و «اساسنامه‌اش» به چنگ مأموران رژيم افتاده است. همه

اعضاى آن هم شناسايى شده‌اند و مشخص شده كه اعضاى اصلى، چه كسانى هستند».

پس از دريافت اين پيغام، بنده و آقاى مشكينى و آقاى هاشمى رفسنجانى كه آزاد بوديم و در روزهاى آخر بهار و تعطيلى درسى قرار داشتيم، تصميم گرفتيم از قم و تهران خارج شويم. آقاى هاشمى به رفسنجان رفت؛ چون رفسنجان در آن زمان، حكم جزيره امنى را داشت. مسؤولان آن شهر با تجار و معتمدان آن ديار، ارتباط نزديك داشتند و در اختيار آنان بودند. آنان هم به مسؤولان كمك مى‌كردند. به اين صورت، محيط رفسنجان به منطقه‌اى تقريباً امن تبديل شده بود. بنده نيز بدون آگاهى از مقصد آقاى هاشمى، به منطقه‌اى بين يزد و رفسنجان رفتم. آن‌جا با خبر شدم كه ايشان در رفسنجان منبر مى‌رود. من ابتدا باور نكردم؛ زيرا بنا بود كه او متوارى شود، با اين حال، به رفسنجان رفتم و قضيّه را چنان ديدم كه شنيده بودم. آقاى هاشمى در آن‌جا مستقر بود و منبر مى‌رفت. بنده نيز در يك سخنرانى ايشان شركت كردم؛ در حالى كه رئيس شهربانى را ديدم كه نزديك در روى صندلى نشسته و آقاى هاشمى هم بر سمند سخن سوار است. كتاب سرگذشت فلسطين(1) او، در همان‌جا به فروش مى‌رسيد.

چند روز ‌تا پايان ماه صفر‌ـ در رفسنجان بودم. پس از ماه صفر كه ايشان را دستگير كردند، بنده نيز به شهرستان يزد برگشتم و تابستان را در اطراف يزد به سر بردم. اوايل پاييز به سمت تهران آمدم و مدتى هم در اطراف تهران بودم تا اين‌كه وضع، عادى شد و در پايان آن گذار و گريز به قم برگشتم. مدتى هم در قم


1. كتاب سرگذشت فلسطين يا كارنامه سياه استعمار را استاد اكرم زعيتر، محقق فلسطينى (متولد 1909 م در شهر نابلس) نوشته و آقاى هاشمى رفسنجانى آن را ترجمه كرده است.

بودم. در قم هم، خيلى بيرون نمى‌آمدم تا اين‌كه مأموران ساواك به دو دليل مرا تعقيب كردند: نخست، كشف همان اساسنامه «هيئت مدرسين» و ديگرى، نامه‌اى كه براى حضرت امام در قيطريه نوشته بودم.

قضيّه از اين قرار بود كه مدت‌ها پس از تبعيد امام به تركيه، چندان كسى به خانه ايشان رفت و آمد نمى‌كرد؛ مأموران هم، متعرض آن جا نمى‌شدند. نمى‌دانم كه چه چيزى حساسيت دولت را برانگيخته بود كه ناگهان مأموران ساواك به خانه امام، حمله كردند و همه كتاب‌ها، اسناد و مداركى را كه در آن‌جا بود، با خود بردند.

از جمله اسنادى كه برده بودند، همان نامه‌اى بود كه براى امام نوشته بودم و پيش‌تر اشاره شد. اين «نامه» را با «اساسنامه» تطبيق داده بودند. هر دو آن‌ها به خط بنده بود؛ البته «اساسنامه» امضا نداشت؛ ولى خطش، خط بنده و در پايان نامه هم امضاى بنده نمايان بود.

مأموران ساواك براى غافلگير كردن ما، از چيزهاى گوناگونى مى‌پرسيدند. ما هم دقت مى‌كرديم تا رمز بازجويى را به دست آوريم. بنده هم دنبال اين بودم كه ببينم آنان روى چه مطلبى حساسيت دارند و چه مدركى از ما به دست آورده‌اند.

بنده از ابتدا، به فكر اين روز بودم و احتياط مى‌كردم؛ و بهمين جهت پاسخ بازجوييها را به دستخط رسمى و معمول ننوشتم؛ بلكه مانند خط دانش آموزان ابتدايى نوشته بودم تا خط را نشناسند و امضا را هم به گونه‌اى ديگر ‌غير از امضاى رسمى‌ـ كرده بودم. آن‌ها اصرار مى‌كردند تا از بنده اقرار بگيرند كه اين خط را من نوشته‌ام؛ اما من اعتراف نمى‌كردم. ساعت‌ها، از خط بنده نمونه‌بردارى كردند. چند بار، قلم را عوض كردند. بهانه‌هاى گوناگون مى‌گرفتند؛ مثلا مى‌گفتند بلند شو و ايستاده بنويس! بنشين و نشسته بنگار! با اين قلم بنويس و... .

 

اندك اندك متوجّه شدم كه اينان به خط من حساسيت دارند؛ و بنده هم خيلى ساده با آنان برخورد مى‌كردم؛ به گونه‌اى كه گويا هيچ اتفاقى نيفتاده است! براى مثال مى‌گفتند: «نزد چه كسانى درس خواندى؟» مى‌گفتم: نزد حضرت آيت‌الله بروجردى و حضرت آيت‌الله خمينى». مى‌پرسيدند: «نزد هر كدام چند سال؟» پاسخ مى‌شنيدند كه براى مثال نزد آيت‌الله بروجردى چهار سال و نزد آيت‌الله خمينى هم هشت سال درس خواندم. با احترام اسم ايشان را بر زبان مى‌آوردم؛ منتها نه به صورتى كه جنبه سياسى داشته باشد؛ بلكه مانند طلبه‌اى كه به استادش احترام مى‌گذارد.

مى‌پرسيدند كه ارتباط شما با ايشان چگونه بود؟ جواب مى‌دادم: «معلوم است كه شاگرد چگونه با استادش ارتباط دارد. شاگرد، پرسش دارد و رفت و آمد و پرسش مى‌كند و پاسخ مى‌خواهد». ارتباط را انكار نمى‌كردم؛ ولى به صورت يك ارتباط ساده استاد و شاگردى. پرسش ديگرشان اين بود كه: «آيا با ايشان مكاتبه‌اى هم كرده‌ايد؟» گفتم: «نه! يادم نمى‌آيد كه با ايشان مكاتبه‌اى كرده باشم؛ چون اگر پرسشى داشتم، از خودشان مى‌پرسيدم و ديگر احتياجى به مكاتبه و نامه‌نگارى نبود!»

پس از اين بازجويى طولانى كه مختصرش بيان شد، فردى آن «نامه» را آورد. يك سطرش را نشان داد و گفت: «اين خط را مى‌شناسى؟» نخست، متوجّه نشدم كه اين كدام نوشته است و اين خط از كجاست كه ايشان از من دارند. هرچه دقت كردم نتوانستم به دست بياورم كه اين چه سندى است كه يك قسمت آن را آورده بودند تا من نتوانم تشخيص بدهم كه مضمونش چيست. گفتم: «نه! نمى‌دانم كه اين چيست و خط كيست؟» بازپرس پرسيد: «اگر كارشناس ما بگويد كه اين خط

شماست، چه مى‌گوييد؟» گفتم: «اگر كارشناس باشد، نمى‌گويد خط من است و چنين چيزى را نخواهد گفت؛ زيرا خودم مى‌دانم كه خطم چگونه است». گفت: «اگر ثابت شد كه اين خط تو است؟» گفتم: «اگر چنين چيزى ثابت شد، به لوازمش ملتزم و تبعاتش را پذيرا هستم؛ ولى مطمئن هستم كه چنين چيزى ثابت نخواهد شد. نمونه خط من كه ‌از صبح تا به حال، كه چقدر خط نوشتم‌ـ نزد شما هست، هيچ شباهتى به نوشته آن كاغذ ندارد».

دستاويز ديگرشان در بازجويى، امضاى پاى نامه بود. آنان با اصرار مى‌گفتند كه مى‌دانيم اين امضاى تو است؛ همان‌گونه كه آن خط را هم تو نوشته‌اى. آن خط و اين امضا هر دو مال تو است و چون اعتراف نمى‌كنى، قلم بردار و تعهدنامه بنويس كه اگر ثابت شود اين خط، خط من است، به لوازم قانونى آن هم ملتزم هستم و هر مجازاتى داشته باشد، قبول دارم».

وقتى چنين تعهدى از من خواستند، گفتم: «بنويسم كه كدام نوشته، خط من است؟ آنچه من مى‌نويسم، صفحه جداگانه‌اى است؛ مشار اليه «اين نوشته» چيست؟» بازجو گفت: «اين نامه‌اى كه نزد من است». گفتم: «نامه‌اى كه نزد شماست؟! هزاران نامه، نزد شماست؛ با اين وصف، معلوم نمى‌شود كه ضميمه چه چيزى و كدام نامه است . شما مشخصات نامه را توضيح دهيد تا بگويم كه نامه‌اى با چنان مشخصاتى كه مى‌گوييد، خط من است يا نيست». گفت: «نامه‌اى كه با اين عنوان آغاز شده است: «محضر مبارك حضرت آيت‌الله العظمى خمينى...». با اين وصف، دانستم كه اين، كدام نامه است.

تعهدنامه را اين‌گونه نوشتم: «نامه چند صفحه‌اى كه با اين عنوان «محضر مبارك...» آغاز شده است و اين خصوصيات را دارد، خط من نيست و اگر ثابت شد كه اين نوشته خط من است، لوازم (مجازات) قانونى آن را نيز مى‌پذيرم».

 

با كشف اين اسناد به دست مأموران ساواك، «هيئت مدرسين» نتوانست به كارش ادامه بدهد؛ براى اين‌كه هر كدام از اعضاى آن، مدتى گرفتار زندان شده بودند. بيشتر اعضا اعتراف نكردند و كسانى كه ناچار به اقرار شده بودند گفته بودند كه يك «طرح ابتدايى» براى انجام چنين كارى در ذهن داشتيم؛ ولى هنوز براى اجراى آن تصميم نگرفته بوديم. اعتراف دوستان و همراهان، در اين حد بود.

مرحوم شهيد آيت الله قدوسى(رحمه الله) مى‌گفت: «مرا براى بازجويى ‌درباره طرح ياد شده‌ـ به اتاقى بردند و آن «طرح» را برداشتند تا در حضور بنده بر روى ميز بزرگى پياده كنند. تشكيلات، شبكه‌ها و واحدهايش را مشخص ساختند و كيفيت ارتباط بين آن‌ها را به صورت «مجموعه‌اى» در‌آوردند. يك ميز بسيار بزرگ، با طرحى مفصل كه همه چيز آن معين شده بود». در چنين زمانى گفتند: «اين‌ها را چه افرادى طرّاحى كرده‌اند؟ اين، فكر چه كسى است؟»

با وجود همه فشارهايى كه از هر سو وارد مى‌كردند ‌از زندان و حبس تا تعقيب، تهديد، بازجويى و بازرسى‌ـ، چيزى به چنگ نياوردند و نفهميدند كه بر اساس آن «اساسنامه» چه كارهايى انجام شده بود؛ ولى به هر حال با فاش شدن اساسنامه، هيئت ما نيز تشكّل نخستين خود را از دست داد؛ هرچند اعضاى آن با هم ارتباط غير تشكيلاتى داشتند و در حد امكان، كارهايى هم انجام مى‌شد تا به مسائل نزديك انقلاب منجر شد.

 

امام و دغدغه حوزه و دانشگاه

موضوعى كه بايد درباره آن، لختى خامه را بر نامه راند، دغدغه امام درباره مسائل حوزه و دانشگاه است. پس از پيروزى انقلاب اسلامى، كارهاى فراوانى ‌چه از

ناحيه حوزه و چه از سوى مردم، مسؤولان و انقلابى‌ها‌ـ انجام شده است. كارى كه براى بنده اهميت داشت امور فرهنگى و مسائل حوزوى بود. چندان علاقه‌اى به كارهاى اجرايى، ادارى و نظير آن نداشتم؛ نه اين كارها از دست و زبان ما بر‌مى‌آمد و نه ما را ارادتى بدان امور بود؛ به همين دليل پس از پيروزى انقلاب اسلامى كوشيدم كه از اين موقعيت براى جبران كمبودهاى فرهنگى و ضعف‌هاى حوزه ‌به مقدارى كه برايم ميسّر است‌ـ بهره ببرم. به طور طبيعى سال اوّل انقلاب، جاى طرح اين مسائل نبود. پس از آن‌كه امواج انقلاب آرام گرفت، آشوب‌ها فرو نشست، زد و خوردهاى داخلى كم شد، گروه‌ها تا حدى كنترل شدند و نهادهاى نظام منظم شده و شكل گرفت، امام به تهران عزيمت كرد.

 

امام و مؤسسه در راه حق

پس از عزيمت امام به تهران، با گروهى از دوستان كه پيش‌تر با هم، هم مباحثه بوديم، جلسه‌اى برگزار كرديم. در آن جلسه، گفتوگو درباره اين مسأله بود كه ما اعضاى حوزه، عمرى را در اين راه صرف كرده‌ايم. اكنون در اين انقلاب چه تكليف و رسالتى بر دوش داريم و براى حوزه چه خدمتى مى‌توانيم بكنيم تا حوزه در آينده براى انقلاب و اسلام مفيد باشد.

با حُسن ظنّى كه حضرت امام به بنده داشتند، دوستان گفتند كه تو خود، پيشنهادهايت را خدمت ايشان (امام) عرضه دار! در پى اين درخواست دوستان؛ يعنى آقايان محمد يزدى، محمدى گيلانى، حسين مظاهرى، سيد محسن خرازى، از حضرت امام وقت ملاقات گرفتيم و خدمت ايشان شرفياب شديم. بنده درباره مسائل حوزه، مطالبى را بيان كردم كه اجمالش اين بود:

 

«حوزه‌اى كه ما داريم، حوزه‌اى است كه از رژيم گذشته باقى مانده و با وجود آن ضربه‌ها و فشارهاى كذايى كه به آن وارد مى‌آمد به حيات خود ادامه داده است. نهايت كارى كه اين حوزه مى‌تواند انجام دهد، اين است كه افرادى را در رشته فقه و اصول تربيت نمايد تا «فقيه» شوند. و نيز مبلغانى را براى وعظ و خطابه پرورش دهد. بيش از اين، از اين حوزه ‌در چنان شرايطى‌ـ ساخته نيست؛ اما آنچه در حكومت اسلامى به آن نياز داريم، بيش از اين است؛ براى اين‌كه از نظر كمّيت، مسؤوليت‌هاى حوزه در زمان حال، حداقلّ پنجاه برابر مسؤوليت‌ها در زمان گذشته است. از هر ارگانى، از ارتش گرفته تا وزارتخانه‌ها، دانشگاه‌ها و ديگر ارگان‌ها، كارشناس امور دينى مى‌خواهيم. اگر بخواهيم همه اين سازمان‌ها و ارگان‌ها اسلامى بشوند، بايد همه‌جا كارشناس اسلامى (روحانى) حاضر و ناظر باشد. حوزه‌اى كه ما اكنون داريم، پاسخ‌گوى چنين نيازهايى نيست؛ از اين رو بايد تدبيرى انديشيد كه حوزه هم از نظر كمّيت و هم از نظر كيفيّت، وسعت يابد تا پاسخ‌گوى آن مسائل و نيازهاى جامعه باشد. بايد وضع تحصيل، تدريس و تحقيق به گونه‌اى باشد كه نيازهاى جامعه اسلامى را تأمين كند؛ بنابراين بايد تحولاتى بنيادين در حوزه به وجود بيايد».

در ادامه جلسه، به كمبودهاى حوزه اشاره كردم كه با وجود كمبودهايى كه خود حضرت عالى هم استحضار داريد، چنين حوزه‌اى نمى‌تواند از پس كارها برآيد و نخواهد توانست كه مطالبات جامعه را تأمين كند. ما در حد امكانات خود ‌از زمان تبعيد حضرت عالى‌ـ كارى را در «مؤسسه در راه حق» انجام داديم. بخشى را به نام بخش آموزش تأسيس كرديم تا دروسى كه در حوزه نيست و مورد نياز است در آن‌جا تدريس بشود.

 

حدود يك ربع يا بيست دقيقه صحبت كردم و حضرت امام با دقت تمام، به عرايض بنده گوش مى‌دادند. مطلب كه به اين‌جا (قصّه آموزشهاى جديد) رسيد، احساس كردم ايشان مى‌خواهند صحبتى بكنند؛ از اين رو بنده ديگر سكوت كردم و براى شنيدن سخنان امام منتظر ماندم.

حضرت ايشان فرمود: «شما اين‌جا را توسعه بدهيد، بودجه اين‌جا را خودم تا زنده هستم، مى‌پردازم و شما اقدام كنيد!» وقتى كه امام چنين فرمود، ادامه صحبت را لازم نديدم و اجازه مرخصى خواستم.

با خود مى‌گفتم: همين كه امام در حق ما لطف كرد و اين كار را مورد عنايت قرار داد، بزرگ‌ترين سرمايه و دلگرمى براى ما خواهد بود؛ ولى فكر نمى‌كردم كه ايشان با آن همه گرفتارى‌هايى كه در آن زمان داشت، اين مسأله را دنبال كند. تصور مى‌كردم كه اين مطلب را به فراموشى بسپارد؛ ولى دو ـ سه روز بعد آقاى شيخ حسن صانعى تماس گرفت و گفت: «امام فرمودند كه آيا براى توسعه آن كار (مؤسسه) اقدام كرديد يا نه؟» گفتم: «اكنون كه وسط سال است، و ما بايد براى اوّل سال، برنامه‌ريزى كنيم». او گفت: «نه، نظر امام اين است كه از همين ايّام براى توسعه مؤسسه اقدام كنيد و بودجه‌اش هم هرچه شد، اطّلاع دهيد كه بفرستيم.»

با اين پيام امام، بودجه را پيش‌بينى و محاسبه كرديم و ايشان نيز از ماه بعد آن را پرداختند. ما همان وسط سال كار را آغاز كرديم و يك كلاس جديد تشكيل داديم. منظور اين‌كه حضرت امام به اين كار فرهنگى، اهتمام ويژه‌اى داشت و براى پيگيرى، نماينده خويش را به قم فرستاد. بدون مراجعه ما، ايشان مسأله را پيگيرى كرد. اين كار امام حكايت از آن مى‌كرد كه ايشان با دگرگونى‌هاى حوزه و با سبكِ كار ما موافق است.

 

مطلب ديگرى كه امام پس از انقلاب بر آن تأكيد كرد، دانشگاه بود. ايشان تأكيد داشت كه دانشگاه ـ بهويژه درباره علوم انسانى ـ بايد با حوزه همكارى كند. پس از دستورالعملى كه ايشان صادر كرد، ما وظيفه خود دانستيم ـ در حد امكان ـ به امر ايشان پاسخ مثبت دهيم و دعوتشان را لبيك گوييم و طرحى نو در اندازيم؛ بنابراين طرح «دفتر همكارى حوزه و دانشگاه» را تهيه كرديم. از سوى ديگر، طرحى فراهم آورديم تا حوزه با «ستاد انقلاب فرهنگى»، در تهيه كتاب‌هاى درسى براى دانشگاه‌ها همكارى داشته باشد؛ زيرا آنچه از كتاب‌هاى درسى دانشگاه‌ها با مسائل اسلامى ارتباط داشت، مختص رشته‌هاى علوم انسانى بود؛ آن هم نه تمام رشته‌هاى اين علوم؛ چون رشته‌هاى علوم انسانى، شامل كتاب‌دارى، حسابدارى و... مى‌شود.

ما، پنج رشته را كه در علوم انسانى رشته‌هاى مادر بود، انتخاب كرديم و عقيده داشتيم كه اگر در اين پنج رشته كار صورت بگيرد و به صورت كتاب درآيد و ديدگاه‌هاى اسلامى در آن‌ها منعكس شود؛ براى اصلاح كتاب‌هاى درسى ديگر، مبنا و معيار مى‌شود. و بدين ترتيب در مرحله نخست، اين كار انجام بگيرد تا به تدريج فرصت بيشترى پيش بيايد و تمام كتاب‌هاى دانشگاهى بازبينى و بررسى شود. پيش‌بينى‌هايى صورت بگيرد كه در كنار درس‌هاى دانشگاهى، دروس ديگرى نيز تدريس شود تا علوم اسلامى را مشخص كند.

«دفتر همكارى» تشكيل شد؛ ولى اين كار، با طبع دست‌اندركاران دانشگاهها سازگار نبود و از همان روز نخست، آن‌گونه كه بايد، همكارى نكردند. بعضى بر زخم نمك پاشيدند، كارشكنى‌ها كردند و سنگ‌ها انداختند. بگذارم و بگذرم و ذائقه‌ها را تلخ نكنم.

 

عهد كرده بودم كه «پانزده ماه» براى راه‌اندازى «دفتر همكارى» كار كنم و كارهاى مقدماتى آن را انجام بدهم. در طول آن پانزده ماه كه استادان رشته‌هاى مختلف انتخاب شدند، يك دوره درس معارف اسلامى در دانشگاه «الزهرا» براى آنان گفته شد. بعدها آن درس‌ها از راديو پخش شد و به صورت كتاب هم چاپ گرديد. افزون بر اين‌ها ‌از هر گروهى‌ـ هفته‌اى يك روز به قم مى‌آمدند و محصول تحقيق خود را عرضه مى‌كردند؛ يعنى يك سمينار نقادى برگزار مى‌شد كه متن و نيز نوارهاى ويدئويى آن بحث‌ها موجود است.

در طول پانزده ماهى كه عهد كرده بودم ‌از هر يك از آن پنج رشته‌ـ سى مسأله مادر و اساسى انتخاب و درباره آن‌ها تحقيق و بحث شد. پس از اين ‌طبق قرار‌ـ بايد گروه‌هاى مربوط، حاصل تحقيق و تدريس اين مسائل را تنظيم مى‌كردند تا به صورت كتاب درآيد. پس از اين مرحله، بر اثر ضعف مزاج و نيز مسؤوليت‌هايى كه در حوزه داشتم، ديگر ادامه كار را قبول نكردم؛ ولى «دفتر» همچنان باقى است و حوزويانى كه در آن مشاركت كرده بودند، همچنان كار خويش را افتان و خيزان ادامه مى‌دهند. دفتر در اين اواخر، اندكى فعال‌تر شده و چند كتاب از همان مباحث نخستين را چاپ كرده است؛ البته در طول اين چند سالى كه از عمر آن مى‌گذرد، همكاران دفتر كتاب‌هاى ديگرى را نيز نوشتند و چاپ كردند. اميدوارم كه با فعاليت‌هاى بيشتر و يك سعى باصفا، بتوانند كتاب‌هاى بهترى ارائه كنند و كارهاى تحقيقى بيشترى انجام دهند.(1)

اين، گوشه‌اى از عنايات امام به مسائل اجتماعى، سياسى و فرهنگى جامعه بود. نكته درخور توجّه اين است كه بايد درس‌هايى را كه امام به ما آموخت و


1. دفتر همكارى حوزه و دانشگاه اخيراً پژوهشكده حوزه و دانشگاه تبديل شده است.

شناخت‌هايى را كه او به ما داد، هميشه در نظر داشته باشيم و فراموش نكنيم. بايد اصول سياستى را كه در مبارزه با استكبار جهانى براى ما ترسيم كرد، به خاطر داشته باشيم و به دست غفلت نسپريم. لازم است خطوطى را كه او براى حركت جامعه اسلامى ترسيم كرد، درست بشناسيم و هم خود به اين اصول و خطوط عمل كنيم و هم به ديگر مسلمانان آموزش دهيم؛ نه تنها به مسلمانان، بلكه دامنه فرهنگ اسلامى را از مرزهاى كشورهاى اسلامى فراتر ببريم؛ زيرا اسلام و معارف آن را خدا به امانت به دست ما سپرده است تا به جهانيان برسانيم.

هر مسلمانى موظف است ‌در هر جايى كه باشد‌ـ به اندازه‌اى كه امكان دارد، در راهنمايى ديگران همت بگمارد؛ يعنى ما هم راه را چنان برويم كه «راهبرمان» رفت.

 

 

د. بعد مديريت و رهبرى

 

امام ـ افزون بر جامعيت در ابعادى كه گفته آمد ـ همچنين از نظر قدرت مديريت(1)و رهبرى جامعه، شجاعت، شهامت و مبارزه با بزرگ‌ترين قدرت‌هاى جهان، از لحاظ فراست، تيزهوشى و دورانديشى، جمع‌بندى مصالح و تشخيص اولويت‌ها، كمالاتش منحصر به فرد و فوق‌العاده بود.

امروز، آنچه براى ما از هر چيز ديگر مهم‌تر است، درك موقعيت سياسى و


1. ناگفته نماند كه در ميان چند سخنرانى حضرت استاد ‌دامت بركاته‌ـ (يازده جلسه) كه در اختيار گردآورنده قرار گرفت، درباره اين بعد از شخصيت امام (رهبرى و مديريت)، با اشاره و مختصر سخن گفته شده است. مفصل آن را بايد از ديگر سخنرانى‌هاى حضرت استاد، به دست آورد؛ آن‌ها هم، در اختيار بنده نيست؛ بنابراين كوتاهى اين بخش، به دليل محدود بودن اين جلسه‌ها است.

اجتماعى امام مى‌باشد. به گواهى مطالعات و مسموعات تاريخى، او رهبرى بود كه از آغاز اسلام تا كنون ـ غير از ائمه اطهار(عليهم السلام) كه حساب جداگانه‌اى دارند ـ نمونه‌اش را سراغ نداريم؛ ولى آنچه درباره رهبران عالم اسلام ـ غير از معصومان(عليهم السلام) ـ خوانديم و شنيديم، كسى را مثل ايشان نيافتيم. اين مرد، پس از آن‌كه اسلام را آن‌چنان كه بايد، شناخت و در اين زمينه ‌در حد ممكن‌ـ كوتاهى و سستى نداشت، از نظر مطالعه و تفكر، كارهاى فراتر از امور مادّى، مسائلى كه مربوط به سير و سلوك عرفانى و رياضت‌هاى شرعى، خلوت‌ها، مناجات‌ها، سحرخيزى‌ها، ناله‌هاى نيمه‌شب انجام داد. او اسلام را در تمام ابعادش، به صورت يك مكتب جامع و همه‌سونگر شناخت؛ آن‌گاه آن را در جامعه به كار بست؛ البته در كنار اين امور، از تجارب سياستمداران بزرگ اسلام و مكتوبات اهل سياست كه تفصيلش گذشت، استفاده كرد و راهروان را راهبرى كرد.

افزون بر اين مسائل، بُعد ديگرى كه امام را از ديگر رهبران اجتماعى ممتاز مى‌كرد؛ «اعتقاد» ايشان به حقايق و معارف دينى بود. او اقيانوس آرامى بود؛ وقتى بر ساحلش نشسته بودى، متوجّه موج نگاه‌هاى عميقش مى‌شدى. يك دنيا وقار، سنگينى، اُبهت و عظمت همراه با سكوت، سكون و آرامش بود. او، جهانى بود بنشسته در گوشه‌اى.

حركت و سكون، سخن و سكوت و قيام و قعودش، براى رضاى خدا و اداى تكليف بود و بس. يكى از كارهاى او، همين حركت معجزه‌آسايى بود كه در ايران به وجود آورد و كشورى را كه در دام استعمارگران افتاده بود و در حال سقوط به اعماق جهنم بود ‌با توكل به خدا و از نيروى خدادادى‌ـ از منجلاب فساد، بيرون كشيد و نجات داد؛ كشورى اسلامى ساخت كه ‌با وجود همه كاستى‌هايى كه

هست‌ـ نظير آن را در عالم نمى‌توان يافت؛ زيرا كه رهبرى چون راهبر اين جامعه، كس در جهان ندارد.

پنهان نماند آن چيزى كه امام ساخت، مردم استعداد آن را داشتند. امام آن استعداد، شور و شعور را شكوفا ساخت. او، قوم خويش (مردم) و خوبى‌هايشان را درك كرد. زبان حالش و لسان قالش، همان بود كه حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) در شب عاشورا فرمود كه اصحابى باوفاتر و بهتر از شما سراغ ندارم: «فَاِنّي لا اَعْلَمُ لي اَصحاباً اَوْفى وَلا خَيراً مِنْ اَصحابي...».(1)

نگاه و نظر امام به مردم، ياران و هم پيمانانش، همان نگاه سالار شهيدان بود. او مى‌گفت: هيچ ملتى را بهتر از ملت ايران سراغ ندارم؛ حتّى مى‌فرمود:

«من، با جرأت مدعى هستم كه ملت ايران و توده ميليونى آن در عصر حاضر، بهتر از ملت حجاز(2) در عهد رسول‌الله(صلى الله عليه وآله) و كوفه و عراق در عهد اميرالمؤمنين و حسين بن على(عليهما السلام)مى‌باشند. آن حجاز كه‌...‌با بهانه‌هايى به جبهه نمى‌رفتند كه خداوند تعالى در سوره توبه، با آياتى آن‌ها را توبيخ فرموده و وعده عذاب داده».(3)

با اين اعتقادى كه امام به مجموعه ملت داشت، ملت نيز برايش سر مى‌افشاند و جان و مال فدايش مى‌كرد. با يك اشاره او، امت شور مى‌آفريد و ميليون‌ها نفر روانه جبهه و جهاد مى‌شدند. پس از رحلتش و در ايّام سالگردش نيز، از سراسر كشور كاروان‌ها، عاشقانه ـ همچو پروانه برگرد شمع ـ بر مزارش حاضر مى‌شوند.


1. مثير الاحزان، ص 38.

2. حجاز در شمال غربى عربستان واقع شده و غالب اراضى آن را نواحى كوهستانى تشكيل مى‌دهد. مكه و مدينه، در اين بخش از شبه جزيره عربستان واقع‌اند.

3. وصيت‌نامه امام، ص 12.

از خارج و داخل مى‌آيند و بر مزار يار مى‌گريند؛ حتى كاروان‌هايى از دور و نزديك ‌از سراسر كشور‌ـ گاه پياده و با پاى برهنه رو به كوى دوست مى‌نهند و به سبب عشق و اداى حق او، متوجّه تن خسته و پاى زخمى خويش نمى‌شوند؛ «چون عشق حرم باشد، سهل است بيابان‌ها».

امام، اين ياران ديرينش را خوب شناخت. استعدادشان را چنان شكوفا كرد كه راست‌قامتان جامعه و تاريخ شدند؛ به گونه‌اى كه روى تمام جوامع عصر حاضر، به سوى اين ملت برگردانده شد. امام با همين ملت، جامعه‌اى باور نكردنى و اعجاب‌برانگيز ساخت. ياد آن ايّام را فراموش نكرده‌ايم؛ ايّام پيش از پيروزى انقلاب را كه آن رژيم كذايى ـ در اين كشور ـ به چه صورتى و چه بلايى بر سر اسلام آورده بود. اگر دانشجوى متدين در دانشگاه پيدا مى‌شد، جرأت نمى‌كرد كه در برابر ديگر دانشجويان نماز بخواند. اگر چنين دانشجويى مى‌خواست كه نماز بخواند، بايد جايى دور از چشم اساتيد و دانشجويان پيدا مى‌كرد تا نمازش را بخواند؛ زيرا نماز خواندن پيش چشم ديگران، عار بود و ارتجاع.

دخترى كه مى‌خواست در دانشگاه حجاب داشته باشد، در ديد ديگران خوار و خفيف بود. امثال اين مسائل، بسيار بود. كسانى بودند، ديدند و آنان كه نبودند، بشنوند كه اين جامعه در چه سراشيبى سقوطى قرار گرفته بود؛ حتى تاريخش ‌در اواخر رژيم پهلوى‌ـ تاريخ زرتشتى شده بود؛ تاريخ هجرى شمسى، به دو هزار و پانصد و سى و پنج شاهنشاهى تبديل شده بود.(1) به طور رسمى، تاريخ اسلام را هم حذف كرده بودند. آنچه منسوب به اسلام بود، يكى پس از ديگرى محو


1. به ظاهر، ريشه اين تحريف تاريخى، به دوره كورش بر‌مى‌گردد و كار صهيونيست‌ها بوده است؛ وگرنه تاريخ كشور ما بيش از دو هزار و پانصد سال است.

مى‌شد و از بين مى‌رفت؛ حتى اظهار به اسلام هم، ميان مسلمانان عار شده بود. چنين حكايتى در كشورهاى ديگر جهان هم وجود داشت.

شگفتا! ابراز هر عقيده و اظهار هر دينى ديگر ‌غير از اسلام‌ـ عيب نبود؛ ولى آن‌چنان در تبليغات، مطبوعات، فيلم‌هاى سينمايى و ديگر وسائل ارتباط جمعى، مسلمانان را ‌با تخريب و تحريف‌ـ بد نام كرده بودند كه اظهار مسلمانى در خارج از كشورهاى اسلامى نيز، مايه بدنامى بود و بسى خجلت به بار مى‌آورد. من با چشم خود ‌ در مسافرت‌هايى كه به خارج از كشور داشتم‌ـ ديدم كه «عزّت» جامعه ما مى‌رود. عزّتى براى ايرانى نگذاشته بودند تا به آن افتخار كنيم؛ از اين رو خجالت مى‌كشيدم، بگويم كه من ايرانى هستم! ولى به بركت انقلاب اسلامى ‌در يكى از سفرهاى چند سال پيش‌ـ در برابر كاخ سفيد، در واشنگتن ايستاده بودم كه دو پليس به من مراجعه كردند؛ پاسپورتم را خواستند و پرسش‌هايى كردند. با كمال سرافرازى گفتم: «من، ايرانى‌ام؛ عالم دينى هستم و استاد الاهيات. آن پليس امريكايى هم كه گويا مى‌خواست خود را آشنا با ارزش‌هاى ايران معرفى كند، برگشت و گفت: «اتفاقاً من هم، فوق‌ليسانس الاهيات دارم. اى كاش فرصت داشتم اندكى بيشتر با هم صحبت مى‌كرديم». پس از آن، با احترام مرا تا كنار ماشينى كه سوار شدم، بدرقه كرد.(1)

اين عزّت را، چه كس به ما داد و از كجا به دست آورديم؟ به اصطلاح، «كلاه خويش را قاضى كنيم» كه اگر رهبرى امام نبود، جامعه ما به چنين عزّتى مى‌رسيد؟ به خدا قسم! هرگز نمى‌رسيد. پس چه نيكوست كه قدر امام را بدانيم.


1. اين مطلبى كه گفته شد، پشت پنجره‌هاى كاخ سفيد در واشنگتن بوده است؛ برخى از كسانى كه در آن سفر همراه ما بودند، اكنون معاون وزيرند كه اگر بخواهم مى‌توانم نام ببرم.

مردم، اين حقيقت را ‌ هرچند به اجمال‌ـ مى‌دانند؛ به همين دليل است كه پروانهوار و عاشقانه در فراق او اشك مى‌ريزند و لباس عزا بر تن، حركت كرده اظهار مودّت و محبت مى‌كنند. لبريز دشت و آسمان، خدا را سپاس مى‌گذاريم كه چنين مردم حق‌شناسى داريم؛ آفرينِ خالق بر شما باد، اى مردم ايران!

آنچه براى ما مهم است ‌كه بيشتر درباره آن بينديشيم‌ـ اين است كه امام خمينى ثابت كرد كه اگر كسى اسلام را درست درك كند و راست‌قامت بايستد و كمر همت ببندد، مى‌تواند با تمام نيروهاى بشرى مبارزه كند، پيروز شود و پيروز هم خواهد شد. به عبارت ديگر، به دو شرط مى‌توان با تمام نيروهاى بشرى مبارزه كرد و پيروز شد؛ يكى، شناخت صحيح از اسلام و ديگرى، اراده راسخ بر عمل كردن به اسلام.

كسانى كه نمى‌توانند چنين كارى را انجام دهند يا شناخت ناقصى از اسلام دارند و يا اراده آنان مثل اراده امام نيست؛ وگرنه او ثابت كرد كه چنين چيزى شدنى است و خودش هم چنين بود كه نمود.

با ذكر نمونه‌اى از بركت نهضت امام، بر اين فصل نقطه پايان مى‌نهيم. قصد بيان همه بركات نهضت او و تأثيرش بر عالم اسلام و بر كل جهان را ندارم؛ ولى به اشاره‌اى كوتاه‌تر از اجمال در اين زمينه اكتفا مى‌كنم.

يكى از هزاران بركات وجود او و رهبرى‌اش اين بود كه در جوامع اسلامى، افراد و گروه‌هاى زيادى پيدا شدند كه از عمق جان به اسلام دل بسته و عاشق آن شدند و نقد جان را بر كف گرفته، در راه خدا بذل كردند. اين مسأله ساده‌اى نيست. در جامعه بشرى كه ما نمونه‌اش را در ايران ديده بوديم و امروز در كشورهاى ديگر نيز مى‌بينيد، معلوم است كه قشر جوان به چه مى‌انديشند و در چه منجلابى تا

چانه فرو رفته‌اند؛ امام كارى كرد كه اين قشر جوان را نجات داد. او به اين قشر سرگردان بى‌مقصد، هدف و مقصودى روشن داد؛ هدفى كه اين قشر به آن ايمان آوردند و در راه رسيدن به آن، از هيچ چيز مضايقه نكردند و نمى‌كنند. پرورش چنين نسلى در چنان شرايطى، يكى از معجزات تاريخ به شمار مى‌آيد. در اين زمينه، يك سينه سخن دارم؛ ولى بگذارم و بگذرم.

امام اعتماد به نفس از دست رفته را به كشورهاى اسلامى برگرداند؛ حتى از دورافتاده‌ترين جوامع اسلامى كه در سخت‌ترين شرايط زندگى مى‌كردند ‌بعد از انقلاب اسلامى ايران‌ـ مسلمانان به اصل خويش برگشتند و اعتماد به نفس پيدا كردند. جوامع اسلامى كه زير فشار ديكتاتورى «پرولتاريا»(1) جانشان به لب رسيده بود؛ هويت خويش را فراموش كرده بودند و جز اسمى از اسلام نمى‌دانستند. آن‌ها با پيروزى انقلاب اسلامى ايران به رهبرى امام خمينى، آن‌چنان اعتماد به نفسى يافتند كه با يكى از مقتدرترين نيروهاى مادّى جهان به مبارزه برخاستند. اخبار آن مبارزات را منتشر نمى‌كنند؛ اما خدا مى‌داند كه در پشت آن ديوارهاى آهنين چه گذشت! امروز كار به اين‌جا رسيده است كه ‌با وجود تمام تبليغاتى كه براى «شعار» دموكراسى مى‌كنند ـ هزاران مسلمان را در برابر تانك با مسلسل مى‌كشند و اخبارش هم كم و بيش در دنيا منتشر مى‌شود. بر اثر بيدارى عده‌اى معدود و يك مشت مسلمان، چنان ترس و لرزى بر اندام متجاوزان استعمارگر افتاده كه در وصف نمى‌آيد؛ يعنى وحشت از ابهت و قدرت همان مسلمانانى كه هفتاد سال جرأت نداشتند نام مذهب‌شان را بر زبان بياورند!

 


1. پرولتاريا (Proletaria) بر اقشار كارگران صنعتى اطلاق مى‌شود كه ماركس و لنين آن را رواج دادند. با حاكميت اين طبقه از ديدگاه ماركسيزم ديكتاتورى پرولتاريا وجود مى‌آيد.

دوستان ما مى‌گفتند، پيرمردى در جمهورى آذربايجان مى‌گفت: «اين پسر من كه چهل سال عمر كرده، تا به حال نماز خواندن مرا در خانه خويش نديده است! من نماز مى‌خواندم؛ اما چهل سال است كه پسرم از نماز خواندن من خبر ندارد!»

پدر، تكليفش را از پسر مخفى كند! اما اكنون هويت خويش را باز يافته‌اند. حركت اسلامى را آغاز كرده‌اند كه نمونه‌هايش ‌به صورت‌هاى مختلف‌ـ در كشورهاى اروپايى و امريكايى هست.

اگر امروز ديده‌ايد يا شنيده‌ايد يك دولت(1) كه خودش را پايه‌گذار دموكراسى در جهان مى‌پندارد، مقابلِ چهار دختر روسرى‌دار به مبارزه برخاسته، به دليل آن است كه از قدرت اسلام مى‌ترسند. در اين كشورها هر روز پديده‌هاى اجتماعى گوناگونى رخ مى‌دهد كه دولت‌هايشان، آن پديده‌ها را خوش نمى‌دارند؛ ولى با اين حال به آن‌ها چندان توجّهى نمى‌كنند و خيلى آسان و راحت از كنار آن مسائل مى‌گذرند؛ اما چه شد كه تا همين چهار دختر مسلمان كه تصميم گرفتند با حجاب به مدرسه بروند ‌آن دولت‌ها‌ـ چنان مبارزه‌اى را به راه انداختند كه گويا مى‌خواهند با نيرومندترين دشمنان بجنگند؛ همين‌گونه هم بود. اينان مى‌دانند كه بزرگ‌ترين دشمن استكبار و بيدادگرى آنان، اسلام و قدرت آن است كه همچو سيل بنيان كن، بنيادشان را مى‌كند و بر باد مى‌دهد.

همه اين قول و غزل‌ها كه در دل و بر لب طرفداران عزّت و آزادگى، معنويت و بندگى ‌در عالم اسلام و كل جهان‌ـ است، از بركت نهضت امام خمينى(قدس سره) و تأثير رهبرى‌هاى الاهى او و وجود مباركش است. آفرينِ خالق و رحمتِ رحمان بر او باد!

 


1. منظور كشور فرانسه است كه قانون منع حجاب در مدارس را تصويب كرده و حتى رئيس جمهورش وارد مبارزه با چند بچه مدرسه‌اى شد!

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org