جلسه دهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين والصلوة والسلام على سيدنا و نبينا ابىالقاسم المصطفى محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) و على آله الطيبين الطاهرين
خلاصه گفتار پيشين
در مباحث قبل به اين نتيجه رسيديم كه ملاك اصلى ارزش در نظام ارزشى اسلام، كمال نهايى انسان است كه مصداق آن «قرب الهى» است. براى رسيدن به اين هدف انسان بايد كارهايى را انجام دهد و خصلتهايى را كسب كند. هرگونه رفتار و صفتى كه موجب تقرب به خدا شود، ارزش دارد و هر چيز كه موجب دورى از خداى متعال شود بىارزش است يا ارزش منفى خواهد داشت.
افعالى كه انسان را به قرب الهى مىرساند به دو دسته كلى تقسيم مىشود. 1. عبادتهاى مستقيم 2. عبادتهاى غيرمستقيم. افعالى كه به منزله گامهاى اصلى در مسير مستقيم حركت انسان به سوى خداست، در اصطلاح ما عبادتهاى مستقيم ناميده مىشوند كه شروع اين عبادات از مرحله توجه قلبى است تا هر نوع عبادتى كه تجلىگاه توجه انسان به خداى متعال و اظهار خشوع و پرستش در پيشگاه الهى باشد.
دسته دوم رفتارهائى است كه در اين خط مستقيم قرار نمىگيرد، ولى از لوازم زندگى انسان مؤمن است، به گونهاى كه اگر آنها را رعايت نكند گاهى از مسير مستقيم نيز منحرف مىشود. موضوعاتى كه در اخلاق اسلامى و در نظام ارزشى
از آنها بحث مىشود، همان عبادات غيرمستقيم است. رعايت عدل و انصاف، راستگويى، درست كارى، حتى كارهايى از قبيل بازرگانى، كشاورزى، صنعت و... كه به نحوى در بهبود زندگى انسان نقشى دارند و او را در جهت كمال كمك مىكنند، جزو اين دسته به حساب مىآيند.
مقدمه بحث
موضوع ديگرى كه با مبحث عبادات رابطه مستقيم دارد، فلسفه عبادت است. مقصود عرفان اسلامى، رساندن انسان به حقيقت توحيد است. انسان كامل كسى است كه به عالىترين مراتب توحيد نائل شود، منتهى رسيدن به حقيقت توحيد يا در مقام بحث و نظر است كه مباحث «عرفان نظرى» را تشكيل مىدهد يا در مقام رفتار و عمل است كه تحت عنوان «عرفان عملى» مىگنجد.
سخن اين است: عبادات و رفتارهايى كه در سير و سلوك عرفانى توصيه مىشود چگونه انسان را به «توحيد» مىرساند، فلسفه اين رابطه چيست؟
معمولا مربيان عرفانى براى هدايت افراد به مسير تكامل دستوراتى عبادى صادر مىكنند، اما كمتر در مقام تبيين فلسفه اين دستورات و چگونگى كمك آنها در رساندن انسان به شهود نهايى بر آمدهاند.
در اين گفتار تلاش مىكنيم، تا حد ممكن، فلسفه سير و سلوك و عرفان عملى و رسيدن به توحيد حقيقى از ديدگاه اسلام را تبيين كنيم، اما قبل از هر چيز بايد اصطلاح «توحيد» و مراتب آن تا حدودى روشن شود تا سپس معلوم گردد كه مقصود از «توحيد حقيقى» چيست.
در مورد واژه «توحيد» سه اصطلاح وجود دارد: توحيد ذات، توحيد صفات و توحيد افعال.
مقصود از توحيد ذات اين است كه: خدا يكى است و دوگانگى و تثليث و شرك به هر صورت و گونهاى كه باشد مطرود است.
مقصود از توحيد صفات: وجود نداشتن صفاتى خارج از ذات يا زايد بر ذات الهى است. تمامى صفات كماليه عين ذات اوست.
«توحيد در افعال» نيز اين گونه تفسير مىشود كه: تمامى افعالى كه در هستى صادر مىشود، از ذات مقدس خداست و خداى متعال در كارهاى خود به هيچ كمكى نياز ندارد.
متكلمين، فلاسفه و عُرفا، هر سه دسته در اصل اين تقسيم بندى مشتركند به اعتقاد فلاسفه و متكلمين، مراحل توحيد نظرى به ترتيب عبارتند از: توحيد ذات، صفات و افعال كه هر يك از ديگرى كاملتر است. به اعتقاد عُرَفا كه در صدد تبيين مراحل سير و سلوك عملىاند، ترتيب اين مراتب درست بر عكس است؛ يعنى، از توحيد افعالى شروع و به توحيد ذاتى ختم مىشود. سالكى كه در مقام عمل و شهود است، اولين مرتبهاى كه به آن مىرسد توحيد افعالى است. اولين حقيقتى كه «مىيابد» اين است كه افعال، منحصراً از خداى متعال صادر مىشود؛ به عبارت ديگر، فرمانده اين جهان بهطور كلى خداست و دست قدرت او در همه جاى هستى مشهود است. او در اولين قدم اين حقيقت را مىيابد كه وراى تمامى حركات و سكنات و افعال و تغييرات و تحولاتى كه در عالم وجود رخ مىدهد دست خداست و اين در حالى است كه انتساب افعال به فاعل نزديك را نفى نمىكند. انسانى كه به اين مرحله راه يافته است روزى، مرض و شفا، هدايت و ضلالت و هر فعل ديگرى را از خدا مىبيند.
بعد از طى اين مرحله و مقام و حصول مقام و ملكه در او به مرحله بالاترى از توحيد مىرسد و هر صفت كمالى را نيز از آن خدا مىداند. هر صفت خوب و مطلوبى را كه مىبيند آن را از خدا مىداند. هر صفت خوبى كه در موجودى ظهور كند آن را پرتو و جلوهاى از خدا مىبيند. طبق اين حالت خاص شهودى علم، جمال، قدرت، حيات و كمال هستى پرتو و جلوهاى از جمال و كمال الهى است و
در نهايت به توحيد ذات ميرسد و هستى حقيقى را مخصوص خداى متعال مىبيند. انسان موحّد در برابر هستى او چيزى را لايق عنوان «موجود» و «هست» نمىبيند. هر موجودى را كه با خدا مقايسه مىكند، به دريافت عنوان «نيست» و «عدم» اولى است تا «بود» و «وجود». چنين نيست كه گفتههاى انسان موحّد از روى تخيل باشد او آن چنان در پيشگاه عظمت وجود الهى غرق و بىخود مىشود كه چيزى را در مقابل او لايق عنوان «هست» نمىداند و در همين نقطه است كه عُرَفا به تعبيرات متفاوت و الفاظ متشابه و احياناً زنندهاى متوسل شدهاند كه معناى صحيح تمامى آن تعبيرات در يك جمله خلاصه مىشود: «هستى حقيقى و مطلق، مخصوص اوست و هيچ موجودى در مقابل او قابليت اطلاق عنوان «هست» را ندارد». اين مرحله «شهودِ توحيد ذاتى» ناميده مىشود.
محور كمال حقيقى در عرفان «توحيد» است و نهايت آرزوى عارف رسيدن به مرحله توحيد ذاتى است؛ يعنى مقامى كه در آن هيچ چيز را در مقابل ذات الهى قابل نام «هست» نداند، نه تنها نداند كه نبيند! رسيدن به چنين مقامى تنها از راه سير و سلوك ممكن است.
به هر حال، نقطه آغاز سير، «خودشناسى» و منتهاى آن «خداشناسى» است. به اين صورت كه بايد مراحل توحيد افعالى و صفاتى را پشت سر بگذارد و در نهايت به توحيد ذاتى برسد.
فلسفه عرفان عملى
انسان و توهّم استقلال
حال سؤال اساسى اين است كه چرا بايد از طريق سير و سلوك به مرحله نهايى توحيد رسيد؛ به تعبير ديگر، ارتباط بين وسيله و هدف چيست؟
حقيقت اين است كه انسان زمانى كه به وجود خود پى مىبرد خودش را
موجودى مستقل مىپندارد؛ يعنى، توهّم مىكند كه در اصل خلقتش به چيزى و كسى نياز ندارد، خالقى باشد يا نباشد فرقى نمىكند! به تدريج كمالاتى را نيز كه كسب مىكند علم، قدرت، فن و هنر و... تمامى را از آن خود و قائم به روح خود مىداند. در مرتبه نازلتر خود را در افعال خويش مستقل در تأثير مىبيند. انسانهاى متعارف فكر مىكنند حركت دست و پا و ساير اعضا، تصرف انسان در طبيعت، كسب مقام و موقعيت و ثروت و... اصالتاً از آن خود اوست، وقتى به قارون گفتند: چرا اين همه اموال را حبس مىكنى و در اختيار ديگران نمىگذارى، قارون گفت: «انما اوتيته على علم عندي»(1) «من با علم خود اين اموال را كسب كردهام» مال من است! چرا به ديگران بدهم؟ درست است كه اين گفته در قرآن از زبان قارون نقل شده است، اما اين سخنِ تمامى زورمندان و زرپرستان عالم است، هر كسى كه حاضر نباشد، ديگران را در مال خودش شريك كند حرف دلش همين است كه: مال من است! با زحمت پيدا كردهام! چنين انسانى خود را مالك و مستقل در مالكيت مىداند! خود را فاعل مستقل افعال خويش مىداند. اين توهّم و پندار، درست نقطه مقابل تفكر توحيدى است.
اولين قدم در مسير توحيد، نفى استقلال خود
همانگونه كه بيان شد اولين قدم در مسير توحيد اين است كه آدمى افعال خود را از خدا ببيند هدايت، روزى، مرض و شفا را نيز از او بداند «نمرود» از حضرت ابراهيم «على نبينا و آله و عليه السلام» پرسيد: خداى تو كيست، حضرت فرمود: «خداى من كسى است كه مرا سير و سيرآب مىكند. هنگام مرض شفا مىدهد. مىميراند و زنده مىكند و كسى است كه در روز قيامت هم اميد دارم مرا ببخشد»(2)
1. قصص/ 78 و 79.
2. شعراء/ 83 ـ 79.
بينش انسان موحّد اين است كه نان و آب و مرض و شفا از جانب خداست. درست است كه بيمار بايد به پزشك مراجعه كند و از دارو استفاده نمايد تا بهبود پيدا كند. حضرت ابراهيم هم از اين وسائل و ابزار استفاده مىكرد، اما آنها را از خدا مىدانست، چنين تفكرى از درك متعارف بيرون است. اگر كسى از ديگرى بپرسد كه چه كسى شما را سير مىكند يا شما نان خور چه كسى هستيد، خواهد گفت: صاحب كار! رئيس اداره! دولت! كسى كه در اين ميان مطرح نيست خداست. اين درك عمومى را با درك و بينش ابراهيم(عليه السلام)مقايسه كنيد! ديدگاه كسى كه شفا را فقط از جانب دكتر و دارو مىپندارد با كسى كه آنها را از خدا مىداند دو بينش ناسازگار است. بايد ابراهيم شد تا بينش ابراهيمى پيدا كرد! اينجاست كه مسأله سير و سلوك و عمل به دستورات شريعت مطرح مىشود.
رابطه سير و سلوك و رسيدن به توحيد
اين دستورها و ارزشهاى رفتارى و به اصطلاح، سير و سلوك عملى است كه انسان را به مرحله والاى توحيد مىرساند، اما چگونه؟
اعتقاد به استقلال انسان به معنى شريك قائل شدن براى خداست؛ يعنى، اعتقاد به اينكه يك سلسله كارها را خدا و دستهاى ديگر را انسان انجام مىدهد. براى خود، جامعه، پدر و مادر، حكومت و... استقلال قائل شدن نوعى شرك است. براى رسيدن به «توحيد» بايد «شرك» را رد كرد و ردّ تمامى «شرك» به اين معناست كه انسان، تفكر استقلال خويش و ساير مخلوقات خدا را نفى كند. اولين قدمِ طرد استقلال، نفى استقلال در اراده و تصميمگيرى است. به جاى اينكه انسان بگويد: دلم چنين مىخواهد بايد بگويد خدا چنين مىخواهد. به جاى خواست و اراده خود، خواست و اراده خدا را بر افعال خويش حاكم كند. نفى شرك در اراده و پذيرفتن تابعيت اراده خدا اولين گام نفى استقلال و قدم به سوى توحيد است.
پس پاسخ اين سؤال كه: چرا نفى اراده خود و اطاعت از خدا در «رسيدن به مرحله شهود» مؤثر است، اين است كه: نفى اراده خود و اطاعت از خدا نفى شرك است، بايد شريك را كنار زد تا صاحب اصلى شناخته شود. كسى كه هواى نفس را به جاى خدا بگذارد چگونه مىتواند خدابين شود؟! «أفرأيتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هواه»(1)اتخاذ هواى نفس به عنوان «اله» همان شرك است! چنين شخصى به جاى گفتن «لااِله اِلاالله» هَوى را به جاى خدا مىنشاند و از عمق جان مىگويد: «لا اله الا هواى» خداى من خواستههاى من است! خواستههاى خود را در مقابل خواستههاى خدا قرار مىدهد و اين تفكر، درست نقطه مقابل ارزشهاى اسلامى است. ريشه ارزشهاى جهان امروز و جهان كفر و دنياى غرب؛ خودخواهى، خودپرستى، آزادى و بىبندوبارى است. اين طرز تفكر كه: هرچه بخواهم مىكنم! بهترين كشور جايى است كه بتوانم به خواستههاى خود برسم! بهترين حكومت آن است كه به من اجازه انجام هر كارى را بدهد، ناشى از شرك و قرار دادن خود در برابر خداست.
سرچشمه دموكراسى و ليبراليزم از همين جاست. بايد «خوديت» را حذف كرد و به جاى آن «خدا» را گذاشت! چنين ادعاهايى در خور مخلوق ناچيزى چون انسان نيست. بايد اراده خدا را بر اراده نفس حاكم كرد و اين اولين گام است. براى اينكه واقعيت توحيد در روح انسان تحقق پيدا كند آدمى بايد به اين اعتقاد برسد كه مالك اراده و رفتار خود نيست. انسان، مِلك خداست و آنچه دارد نيز از اوست. بايد ادعاهاى دروغين را كنار گذاشت و به اين واقعيت كه همه چيز از آن اوست اعتراف كرد و اين؛ يعنى، نفى شرك در مقام عمل و بدين ترتيب اطاعت خدا ارزش و خودخواهى و خودپرستى ضد ارزش است. نقطه اصلى اختلاف نظام
1. جاثيه/ 25.
ارزشى اسلام با نظام ارزشى امروز جهان همين جاست. ملاك ارزش در نظامهاى ارزشى شرق و غرب و كفر و شرك، خواستههاى نفسانى، ولى ملاك ارزش در اسلام سركوب خواستههاى دل است. در مقام توحيد افعالى، بايد به جاى «دل» «خدا» را گذاشت و اراده خود را تابع اراده خدا كرد.
ابراز اين واقعيت با لفظ بسيار آسان است، اما اگر انسان بعد از صد سال رياضت هم به آن مرتبه برسد، هنر كرده است؛ يعنى، اگر انسانى صد سال زحمت بكشد و به گونهاى شود كه اراده و رفتار او تابع اراده خدا شود، مىتوان گفت كه در برابر بهاى پرداخته و عمر از دست رفته، متاع ارزشمندى را كسب كرده است و تمامى اين حقايق، تازه در اولين مرحله (توحيد افعالى) نهفته است و پيمودن مراحل بعدىِ توحيد (توحيد صفات و ذات) به مراتب سختتر و دشوارتر است و جز براى نوادر و اولياءِ خاص خدا ممكن نيست.
پس اولين اشتباه آدمى اين است كه خود را مالك خويشتن مىداند، در صورتى كه خدا مالك اوست. تمامى هستى مخلوق اوست، آدمى با استفاده از نيرويى كه خداى منان به او داده است صنعت، اختراع يا اكتشافى را ايجاد مىكند و آن را متعلق به خود مىپندارد؛ يعنى، در حالى كه اين كتاب، صنعت، دانش، اختراع و ... محصول نيروى خدايى است، آن را از خود مىپندارد. اگر مواد خام مال خداست، پس محصول هم مال خداست. چرا انسان ادعاى مالكيت مىكند؟! فاعل، مخلوقِ خدا ابزار كار، مخلوقِ خدا اما محصول مال انسان؟ نيروى بدنى، چشم، گوش، مغز، قلب، دست و پا و اراده و تفكر و ... مال خداست پس اختراع و ابتكار، صنعت و كتاب و... هم مال اوست.
نفى تفكر فرعونى
سر منشأ ادعاى نابجاى ربوبيت سلاطين و جبابره از همين نقطه است. ادعاى
ربوبيت فرعونى ناشى از سرمستى او از نعمتهاى خداست. او در مقام استدلال بر الوهيت خود مىگويد: «... و هذه الانهار تجرى من تحتى»(1) از زير پاى من نهرها جارى است. منم كه اين همه نعمت دارم، پس من خداى شمايم! و اين تنها فرعون نبود كه چنين ادعائى مىكرد. به گفته يكى از بزرگان، ادعاى خدايى در دل همه انسانها هست، منتها جرأت ابراز آن را ندارند. در دل تمام انسانها (مگر نوادر) تفكر فرعونى نهفته است. اصل بدبختى ما همين است. تنها راه علاج اين بيمارى، عاقلانه انديشيدن و دست برداشتن از اين ادعاى دروغين است. رداى كبريائى فقط از آن خداست، كسانى كه به دروغ آن را غصب كردهاند بايد به صاحبش برگردانند. بزرگى و بزرگىفروشى در شأن انسان نيست. اگر اين ردا را به صاحب آن برگردانديم، متواضع، فروتن، خاكى و بنده خدا خواهيم شد. تا زمانى كه آدمى در دل، خود را خدا يا خدايى كوچك مىپندارد، در مقابل هيچ كس به واقع، فروتنى و در برابر خدا هم سجده نمىكند.
رسيدن به حقيقت توحيد با «عمل»، نه علم
اينكه مىگوئيم روح ارزشهاى اسلامى «توحيد» است، مبنى بر همين بينش برهانى و وجدانى است. رسيدن به آن مرتبه، تنها با گفتن و فكر كردن حاصل نمىشود. «اعتقاد» ممكن است با استدلال و بحث و جدل حاصل شود، اما باور دل و تجلى آن حقيقت در روح آدمى به «عمل» نياز دارد. ساختار روح انسان اين گونه است، اگر كسى در مورد انسان غير از اين فكر كند، انسان را نشناخته است. كم نيستند كسانى كه قضيهاى فلسفى به گونهاى مستدل براى آنها ثابت شده است، اما در مقام عمل بر خلاف اعتقاد خود عمل مىكنند. بين گفتار و عمل آنها سازگارى
1. زخرف/ 43.
وجود ندارد. چرا؟ زيرا قلب باور نكرده است. ذهن نتيجه برهان را پذيرفته، اما دل نپذيرفته است. دل تنها وقتى مىپذيرد كه بيابد و «يافتن» بايد از راه عمل حاصل شود. تا زمانى كه رفتار انسان با اعتقاد او مخالف باشد به ايمان، معرفت و يقينى نخواهد رسيد، حتى بسيارى از مواقع اگر آنچه را كه با برهان پذيرفته در عمل با آن مخالفت كند، همان امر پذيرفته شده نظرى را نيز انكار خواهد كرد. مداومت بر عملى كه خلاف اعتقاد انسان است، موجب سست شدن پايههاى اعتقادى اوست. اين از عجايب روح آدمى است كه گاهى براى اثبات مطلبى استدلال مىكند، برهان اقامه مىكند و كتاب مىنويسد، اما چيزى نمىگذرد كه تمامى حرفهاى خود را پس مىگيرد. براى اينكه مثلا، نام و شهرتى كسب كرده باشد و مطلب تازهاى گفته باشد، سخنانى را بر خلاف گفتههاى خدا و پيامبر مطرح مىكند، بجاى اينكه با استدلال گفتههاى قبلى خود را باطل كند، در يك كلام مىگويد «آن زمان چنان فكر مىكردم، ولى حالا چنين فكر مىكنم». قرآن مجيد در مورد چنين انسانهايى مىفرمايد: «ثمَّ كان عاقبة الذين اساؤا السوءى اَن كذّبوا بِايات الله»(1) در اثر اعمال بدى كه بعضى از انسانها انجام مىدهند، كارشان به جايى مىرسد آنچه را كه قبلا پذيرفته بودند، انكار و آيات الهى را تكذيب مىكنند.
به هر حال، اين حقيقت انكار ناپذيراست كه روح آدمى تنها در برابر دليل تسليم نيست خواستهها و گرايشهاى آدمى نيز در رفتار او نقش بهسزائى دارند، حتى گاهى حق بر آدمى آشكار مىشود، اما عملا آن را انكار مىكند شبيه شخصى كه در مباحثهاى مغلوب مىشود و تشخيص مىدهد كه حق با طرف مقابل است، اما به دليل بعضى از خواستهها و گرايشهاى نفسانى، حاضر به پذيرفتن واقعيت نيست. در ابتدا مىخواهد از اين طريق سخن حق را بفهمد ولى
1. روم/ 30.
در ضمن بحث كه مطلب بر او آشكار مىشود و مىداند اشتباه كرده، با هزار زحمت تلاش مىكند كه حرف خود را به كرسى بنشاند و سخن خود را حق جلوه دهد، اين مرتبه ضعيف از شخصيت فردى است كه: «اتخذ الهه هواه» وقتى كه «هوى» «اله» شد، شخص در صدد است كه هواى خود را پاىمال نكند و به تعبيرى غرور خود را نشكند، زيرا مىپندارد كه اعتراف به اشتباه، خُرد شدن شخصيت است. حال همين جريان را در مقياسى گستردهتر در نظر بگيريد! غلبه هواى نفس موجب مىشود كه فلان رئيس هم در مذاكره حرف همتاى خود را نپذيرد، ولو آنكه حق با او باشد.
اولين گام در اصلاح و شايد راحتترين آن ، اعتراف به اشتباه است، اما اگر آدمى قادر نبود در امر سادهاى از اين قبيل هم خودش را اصلاح كند، احتمال اصلاح او در ساير امور كمتر است. اگر كسى در يك مذاكره علمى از اعتراف به اشتباه عاجز باشد، چگونه مىتواند در موقعيتها و پستهاى مهم از شرّ اين رذيله خلاص شود؟ انسانى كه بدون داشتن هيچ پست و مسئوليتى خطاهاى خود را نمىپذيرد، چگونه توقع دارد كه فلان قدرتمند مستكبر خطاى خود را قبول كند؟
تلاش در جهت اصلاح بينش!
دليل اينكه اولين توصيه در نظام ارزشى اسلام خضوع، و خشوع و عبوديت خداست، اين است كه نوعاً انسانها در مورد خود يك سلسله بينشهاى غلط، عوضى و ناصحيح دارند. خود را مالك و مستقل دانستن با طى مراحل كمال، متناقض است. انسانى كه سراسر وجودش را نياز فرا گرفته و اصل وجودش را از ديگرى گرفته و لحظه به لحظه به افاضات او محتاج است، با چه رويى ادعاى مالكيت و استقلال مىكند؟!
كسى كه توانايى دفع مرضى از خود را ندارد و كوچكترين اختلال در قلب يا مغز، او را از پاى در مىآورد و قدرت دفع غم و اندوه و خيالى را از خود ندارد چگونه «من» «من» مىگويد؟!! براى شروع اصلاح اخلاقى بايد ادعاهاى دروغين را كنار گذاشت به اشتباهات خود اعتراف كرد و تسليم حق، واقعيت و خدا شد.
اگر پردههاى ظلمت كنار رود، نور معرفت و شهود تجلى مىكند. تمامى حجابها از ناحيه اعمال انسانهاست، اگر "خود" از ميان برخاست و حجاب منيّت پاره شد، چهره محبوب ظاهر مىشود. آنگاه حقيقت را مىيابد و به كمال و ارزش مىرسد.
خلاصه سخن
حاصل سخن اينكه: ملاك ارزشهاى اسلام به دو صورت قابل تبيين است:
1. تكامل انسان ـ كه حقيقت او روح است ـ به تكامل خود آگاهى و علم است كه عين وجود اوست. تحقق اين خود آگاهى زمانى است كه انسان حقيقت خود را كه عين ارتباط با خدا و جلوهاى از اوست، بيابد؛ يعنى خود را عين ارتباط با خدا بيابد. مسير تكامل؛ يعنى كسب ارزشها، در همين جهت است كه «خودآگاهى» خودش را كه عين «خداآگاهى»! است بيابد. «خداآگاهى» از اين جهت كه وقتى انسان خود را عين ارتباط با خدا و وابسته به او يافت با «خودآگاهى» تفاوتى ندارد، درك خورشيد يا نور خورشيد فرقى نمىكند. در صورت يافتن اين حقيقت، «عرف نفسه» با «عرف ربّه» تفاوتى ندارد. اين خودشناسى عين خداشناسى است؛ چون «روح» از سنخ «علم» است، كمال روح به افزايش علم و خودآگاهى اوست، آگاهى روح به خود؛ يعنى، يافتن «خود» آنگونه كه هست.
2. فلسفه عرفان عملى، رسيدن به حقيقت توحيد است. «توحيد» مراتبى دارد كه از توحيد افعالى شروع و به توحيد صفاتى و ذاتى ختم مىشود. براى رسيدن به
مقام توحيد افعالى، انسانها بايد استقلال در اراده را از خود نفى كنند و تمامى افعال در هستى را از آن خداى متعال بدانند. و با ادامه كار و اخلاص نيّت و متمركز كردن توجّهات قلبى لياقت يافتن مراتب كاملتر توحيد را پيدا كنند.
پرسش و پاسخ
1. آيا آدمى از مالكيت اعتبارى مثل مالكيت زمين و خانه و... به معناى حقيقى و فلسفى يا تكوينى مالكيت پى مىبرد؟ يا بر عكس: از مالكيت حقيقى، مفهوم مالكيت اعتبارى را مىشناسد؟
پاسخ: در هر مفهوم اعتبارى، ابتدا انسان حقيقتى را درك مىكند و سپس آن را به صورت فرض و اعتبار در جاهاى ديگر به كار مىبرد، مثلا (رياست) از واژه (رأس) به معناى (سر) گرفته شده است، در فارسى هم آن را به معادلهايى از قبيل «سردمدارى»، «سر بودن» و «سرورى» ترجمه مىكنند. آنچه را كه انسان قبل از معناى اعتبارى به آن پى مىبرد همان (سر) است كه مركز فرماندهى بدن است و اعضاى اصلى بدن تحت فرمان آن قرار دارند. نسبت سر با بدن، نسبت فرمانده با زيردستان است و چون در جامعه افرادى هستند كه نسبت به آن، حكم فرماندهى را دارند آنها را (رئيس) مىخوانيم. پس انسان در ابتدا (رأس) را به صورت حقيقى يافت و سپس آن را در جاى ديگر فرض كرد، اگر آدمى در ابتدا معناى رأس را در خود (به صورت حقيقى) نمىيافت جاى فرض و اعتبارى باقى نمىماند. اعتبار و فرض، متفرع بر حقيقت است.
انسان در ابتدا مالكيت حقيقى خود نسبت به اعضاى خود را درك مىكند، مىفهمد كه توان استفاده از دست و پا و ساير اعضا را در صورت سالم بودن، به هر گونه كه اراده كند دارد و سپس در مورد اشياء خارجى هم به همين صورت حكم مىكند، مثلا مىگويد: همانگونه كه مىتوانم در اعضايم به صورت دل خواه
تصرف كنم در اين زمين ، خانه، كتاب و... هم مىتوانم تصرف كنم. آدمى در ابتدا حقيقت مالكيت را درك مىكند و سپس براى اينكه از دخالت ديگران در محدوده ملكيت خود جلوگيرى كند مىگويد: نسبتى كه من با اندامهاى خود دارم با ابزار خارج از وجود خود نيز دارم، پس مبناى «اعتبار»، «حقيقت» است.
2. آيا شهود آدمى قابل اعتماد است؟ از كجا مىتوان تشخيص داد كه فلان شهود صحيح و با واقعيت مطابق است و كدام يك صحيح نيست؟
پاسخ: اين سؤال بسيار دقيق و مهم است، ولى پاسخ آن از خود سؤال دقيقتر است. طبق آنچه كه در مباحث معرفت شناسى فلسفى اثبات شده است، شناخت آدمى بايد به مرحلهاى غير قابل انكار برسد و بر اساس همان مباحث، تنها مرحله شهود است كه خطاپذير نيست؛ يعنى آدمى خود را با علم حضورى مىيابد، و علم حضورى و شهودى قابل انكار و ترديد نيست. وقتى كه انسان مىترسد «ترس» خودش را با علم شهودى «مىيابد» و جاى ترديد و شكى باقى نيست. در حالى كه واقعيت ترس را مىيابد، اصلا تصور اينكه نمىترسد يا شك و ترديد در اين مورد بىمعناست. اساس سؤال به اينجا بر مىگردد كه: ممكن است آدمى در مرحلهاى چنين تصور كند كه شهود مىكند در حالى كه شهودى در كار نيست يا بپندارد كه در حال شهود است، در صورتى كه صِرف تخيل است و واقعيت ندارد. انسان در ابتداى امر، خود را مستقل مىيابد در حالى كه واقعاً مستقل نيست. حال، او با چه معيارى بداند كه درك او صحيح است يا صحيح نيست. شهود او قابل اعتماد است يا نيست. دو معنايى كه ممكن است انسان بين آنها مردد شود عبارتند از: 1. يافتن وجود خود 2. استقلال داشتن انسان و نياز نداشتن به غير. آنچه را كه انسان واقعاً مىيابد، وجود خويش است. اين تصور كه انسان موجودى مستقل و بىنياز است تفسيرى ذهنى است، نه علم حضورى. آدمى اين تفسير ذهنى را در كنار علم حضورى مىگذارد و از آن استقلال خود را نتيجهگيرى مىكند.
آنچه را كه انسان در ابتدا مىيابد درك ضعيفى از وجود خويش است و اصلا روح در آن مرتبه ضعيف است و چون وابستگى خود را به غير خود درك نمىكند و غيرى را در اين ميان نمىبيند، به غلط تصور مىكند كه به ديگرى احتياجى ندارد و به موجود ديگرى وابسته نيست؛ به تعبير ديگر، مستقل پنداشتن خود، يك شهود محض نيست، بلكه شهودى است همراه با علم حصولى، يعنى مركب از يافتن قلبى و تفسير ذهنى است. اينكه انسان وجود خود را مىيابد قابل انكار نيست، يعنى اين گونه نيست كه «وجود» و بودنى در كار نباشد در اين مورد ترديدى در كار نيست وجود خويش را مىيابد، اما استقلال يا وابستگى خويش را نمىيابد. چون درك او در اين مورد مبهم و ضعيف است، تنها جلوههاى ظاهرى را مىنگرد، موجى را بر سطح دريا مىبيند، اما حقيقت دريا و كُنه آن را نمىبيند، لذا با افزودن تفسير غلط ذهنى بر اين شهود مىگويد: «من هستم»، «من به جايى وابستگى ندارم» اما وقتى كه با دليل و برهان فهميد كه وابسته است و در مقام يافتن دانستههاى خويش بر آمد، در اين صورت تلاش مىكند تا به حقيقت برسد و اين تلاش يكى از راههاى توجه قلبى به خود است و هر چه در اين رابطه آگاهيهاى عميق تر پيدا كند، وابستگى خود را بهتر و روشنتر مىيابد و با غور در اين درياى عميق، باطن را نيز مىيابد.
راه ديگر براى رسيدن به حقيقت اين است كه بعد از درك وابستگى خود اين دانسته را عملا به كارگيرد، خواستههاى خود را ملاك عمل قرار ندهد، اراده خود را تابع اراده خدا كند، وقتى كه عملا دانستههاى خود را محقق كرد شهود باطنى در او ظهور مىكند و به تدريج به جايى مىرسد كه وابستگى خودش را «مىيابد»
3. توحيد افعالى چگونه با اختيار آدمى سازگار است؟
پاسخ: اين سؤال درپى استفسار اين مسأله است كه: اگر همه كارهاى عالم بدست
خداست، روزى و شفا و مرض و كار و هدايت و... را او انجام مىدهد، پس انسان در اين ميان چه كاره است؟ انسان موجودى بى اختيار و مجبور است، اگر تمامى كارهاى خوب از خداست، پس كارهاى بد نيز از خداست. اگر انسان در عالم كارهاى نيست، پس در برابر هيچ يك از افعال خود هم مسئوليتى ندارد.
جواب اين است كه توحيد افعالى به معناى نفى تأثير اسباب و مسببات نيست. افعال را از خدا دانستن به معناى نفى انتساب آنها به فاعل قريب نيست. در درمان درد، دكتر و دارو هم مؤثرند، نه اينكه تأثير آنها نفىشود، اما انسان موحّد دكتر و دارو را هم از خدا مىداند. پس انسان در رفتار خود، مختار است، اما اختيار او از خداست. چنين نيست كه انسان، بىاختيار باشد؛ يعنى خدا به جاى فاعل طبيعى يا فاعل انسانى قرار گيرد؛ به تعبير ديگر، فاعليت خدا در طول فواعل طبيعى قرار دارد، نه در عرض آنها. در انجام يك عمل عوامل متعددى در كارند كه همه آنها در ايجاد آن سهمى دارند، اما يكى از آنها نقش مهم و اصلى را بر عهده دارد. در انجام امور طبيعى اصالت با خداست، اما فواعل فرعى هم به سهم خود نقشى دارند. در امور اعتبارى هم وقتى كسى مىگويد: رئيس، فلان بنا را ساخت معنايش نفى عليت كارگر و بنّا و كارمند و... نيست، ممكن است هزاران نفر انسان و صدها دستگاه و تجهيزات در اين ميان نقش بازى كنند، اما نقش اصلى را تنها همان رئيس بر عهده دارد، تمام رؤسا و مديران و مهندسان تحت امر يك رئيس اصلى مشغول كارند. رابطه امور طبيعى با خداى متعال تقريباً چنين رابطهاى است. دارويى كه اثر مىكند، تحت اراده مَلَكى است و آن مَلَك هم تحت امر مَلَكى ديگر تا اينكه انتهاى اين سلسله به خداى متعال برسد، چون او فرمان اصلى را صادر كرده است، پس همه آنها به او نسبت دارد. تسلط تكوينى هر موجودى بر موجود ديگر و ختم اين سلسله به خداى متعال، مجوِّز انتساب تمامى افعال به اوست. تمامى فاعلهايى كه در طول يكديگر قرار دارند هر يكى فرع ديگرى است، ولى اگر
بخواهيم آن فعل خوبى را كه انجام گرفته به كسى نسبت دهيم، به كسى نسبت مىدهيم كه نقش اصلى، عمده و حياتى را بر عهده دارد، اما اگر خطا و اشتباه و بدى از عاملى سر بزند، مربوط به خود فاعل و عامل است كه در مقام عمل مرتكب اشتباه شده است. درست است كه عمل بدى كه از يكى از عوامل سر مىزند، از آن جهت كه خدا او را آفريده و قدرت انجام كار را به او داده، به خدا هم نسبتى دارد، اما مسئول مستقيم آن عمل خود آدمى است. تمامى محاسن و كمالات را بايد به اصل نسبت داد، اما تمامى خطاها و اشتباهات، مربوط به نقايص و كمبودها و نبودهاست. اشتباه، امرى وجودى نيست، بلكه عدم تطبيق بر مورد صحيح است. خطاها از جهات نقصى پيدا مىشود، نه از كمال محض. اين نقائص به بالا سرايت نمىكند، پس انسان بايد نقصهاى خود را به خود و كمالها را به صاحب اصلى نسبت دهد. درست است كه كمال با انسان هم نسبتى دارد، اما نسبت آن به انسان خيلى ضعيف است. پس توحيد افعالى، به اين معنا كه آدمى دست خدا را در همه امور ببيند، به معناى انكار ساير عوامل و فاعلها نيست فاعلهاى ديگر هم نقش دارند اما فرعىاند و بدون اصالت!
در حديث قدسى آمده است كه: «اَنا اَولى بِحَسَناتِكَ مِنك وَ اَنتَ اَولى بِسَيِّئاتِكَ منّى»(1)اى بنده! با نيروى من است كه كارهاى خوب انجام مىدهى، پس به كارهاى خوب تو من اَوْلايم، اما تو به كارهاى بد خود اَوْلايى؛ يعنى هم خوبى و هم بدى در مرتبه عالى به من نسبت دارد، اولى اين است كه كارهاى خوب را كه امورى وجودىاند و از قدرت و نيروى من ناشى شدهاند به من نسبت دهى، اما جهات نقص و عيب را كه مربوط به جهات عدمى و نقائص است به خودت!
1. بحارالانوار، ج 5، باب يك، ص 4، روايت 3.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org