- مقدّمه
- بخش چهارم:اخلاقاجتماعي-فصل اول كليات
- فصل دوم:ملاكهاى كلى در اخلاق اجتماعى
- فصل سوم:خانـواده
- فصل چهارم:جـامعـه
- فصل پنجم:عدالت و ظلم
- فصل ششم:اصلاح و افساد
- فصل هفتم:وفاى به عهد و اداى امانت
- فصل هشتم:حقوق و مصالح اعضاى جامعه
- فصل نهم:آداب معاشرت
- فصل دهم:ارزشها و اخلاق اسلامى در مورد اموال
- فصل يازدهم:ارزشهاى اخلاقى در گفت و شنود
- فصل دوازدهم:اخلاق اسلامى در برابر با رفتار غير اخلاقى
- فصل سيزدهم:اخلاق بين المللى
فصل يازدهم
ارزشهاى اخلاقى در گفت و شنود
الف) اخلاق اسلامى در سخن گفتن
مفهوم صداقت در قرآن
افترا به خداوند
نفاق
كتمان حق
امر به معروف و نهى از منكر
ب) اخلاق اسلامى در سخن شنيدن
رابطه حق و اهل حق
اعتماد به اكثريت
گوشدادن به لهو و لغو
ج) مباحثه يا گفت و شنود چند طرفه
مقدمه
قبلا گفتيم كه اخلاق اجتماعى، بر اساس مصالح و مفاسد جامعه شكل مىگيرد و دستهبندىِ مسائل اخلاق اجتماعى، بر انواع مختلف روابطى كه در ظرف اجتماع، انسانها با هم دارند، پىريزى مىشود:
يكى از روابط مهمى كه انسانها با هم دارند، تبادل اطلاعات و معلومات است كه تماس بيشترى با ويژگىهاى انسانى و بُعد عقلانىِ او دارد. از اين رو، مىتوان گفت: نسبت به ديگر روابط اجتماعى، از اهميت بيشترى برخوردار است؛ زيرا آنچه مربوط به نيازهاى مادى و جسمانى انسان مىشود، كم و بيش، مشترك ميان او و حيوانات ديگر است؛ اما آنچه مربوط به آگاهى، معرفت و نياز عقلانىِ وى مىشود، جزء ويژگىهاى انسان و بُعد خاص انسانىِ او است و بدين لحاظ، بهرههايى كه انسانها در اين محدوده از يكديگر مىبرند، از ديگر بهرهها بيشتر و روابطى كه در اين محدوده دارند، از ديگر روابط بهتر است و يكى از بزرگترين منافع زندگىِ اجتماعىِ انسان در همين بهرههاى علمى و اطلاعاتى خلاصه مىشود كه مهمترين ابزار نقل و انتقال آن، رابطه گفت و شنود خواهد بود. از اينرو، ما اين رابطه را در دو بخش جداگانه بررسى مىكنيم:
بخش سخنگفتن و بخش سخنشنيدن.
الف) اخلاق اسلامى در سخنگفتن
نخستين و مهمترين وسيله تبادل اطلاعات در بين انسانها، سخنگفتن است. بنابراين، سخنگفتن يك پديده اجتماعى است و اگر انسان، به تنهايى زندگى مىكرد، نه نيازى به حرفزدن داشت و نه انگيزهاى كه او را به سخنگفتن وادار كند و حتى شايد در چنين وضعى، قادر به سخنگفتن هم نبود؛ چون به احتمال زياد، سخنگفتن، يك پديده اجتماعى است كه در اثر نياز انسان به تبادل اطلاعات به وجود آمده است، گو اين كه اصل استعداد و قدرت بر سخنگفتن، يك امر خدادادى است كه به لطف خود، در آفرينش انسان به وديعت نهاده است؛
اما شكلگرفتن، فعليت يافتن و شكوفايى آن به صورتهاى مختلف و پيدايش زبانها و لغتهاى گوناگون، شكل قرار دادى دارد و انسانها با احساس اين نياز، الفاظ مشخصى را براى معانى خاصى وضع كردهاند تا به اين وسيله، مطالب خود را به ديگران منتقل كنند و از فكر و تصميم و اراده يكديگر آگاه شوند. پس، از آنجا كه اين قريحه را خدا به انسان داده، يك امر تكوينىِ فردى است، هر چند كه فلسفه وجودى آن، نيازهاى اجتماعى انسان به تبادل اطلاعات است؛ اما زبانهاى مختلف و گويشهاى متفاوت در سخنگفتن، يك امر قراردادى و اعتبارى و يك پديده صرفاً اجتماعى است.
قرآن و سخنگفتن
سخنگفتن، يكى از ويژگىهاى مهم انسان است كه در قرآن كريم هم بر آن تكيه شده است:
خَلَقَ الاِْنْسانَ * عَلَّمَهُ الْبَيان(1).
خداوند انسان را بيافريد و به وى سخنگفتن آموخت.
سخنگفتن، يكى از نعمتهاى بزرگى است كه خداى متعال به انسان مرحمت كرده است و از دير زمان، انسانها به اهميت آن توجه داشتهاند و گويا به همين مناسبت «ناطق» را به عنوان نشانه خاص و فصل مميز انسان قرار داده و آن را مساوى عاقل ميدانند.
در قرآن كريم، براى سخنگفتن، ارزشهاى مختلفى مطرح شده كه گاهى مربوط به ماهيت سخن است و گاهى با عناوين عَرَضىِ آن ارتباط پيدا مىكند و ما در اينجا به بعضى از آنها اشاره مىكنيم:
نخستين ارزش سخنگفتن، صدق و راستى و كاشفبودن از واقعيت است. ارزشهاى ديگرى هم مربوط به كيفيت سخنگفتن هست؛ مانند مؤدبانهبودن يا بىادبانهبودن و نرمى يا خشونتآميزبودن، كه در واقع، امرى عَرَضى است براى سخن انسان؛ يعنى از آن ارزشها و عناوينى است كه هم بر گفتار و هم بر غير گفتار، مانند رفتار انسان عارض مىشوند؛ همانند تواضع، عطوفت و مهربانى، ادب، خشونت، خشم و تكبر. بنابراين، ارزشهايى هستند كه اعم از گفتارند و بر غير گفتار نيز عارض مىشوند و اينك، به بعضى از ارزشهاى قرآنىِ سخن اشاره مىكنيم:
1. الرحمن/ 3 و 4.
1. صراحت
صراحت در سخنگفتن، نقطه مقابلِ گنگى، ابهام و دو پهلوبودن سخن است. گاهى، به ويژه سياستمداران سخنان دو پهلو مىگويند، به طورى كه قابل تفسيرهاى مختلف باشد و در نتيجه، فكر و انديشه درونى و نيت باطنى و دوستى يا دشمنى و مخالفت يا موافقت آنان آشكار نشود. گاهى هم برعكس، انسان مقصود خود را آشكارا و صريح به شنونده تفهيم مىكند به گونهاى كه نمىتوان آن را بر معانى ديگرى حمل كرد.
مىتوان گفت كه در بعضى موارد، صراحت در كلام لازم است. جايى كه پاى مصالح اساسىِ انسان و اجتماع در ميان باشد، ناگزير بايد با صراحت سخن گفت تا از تفسيرها و تحليلهاى دلخواهانه ونادرست، كه منطبق برمنافع گروهى ياشخصى است، جلوگيرى شود.
انبيا(عليهم السلام) در ابلاغ رسالتشان و در بيان هدفى كه از نهضتشان داشتند، به هيچ وجه اجمالگويى نمىكردند و هنگامى كه با مخالفينشان رو بهرو مىشدند با صراحت به آنها مىگفتند كه عقيده ما مخالف عقيده شما است. حضرت ابراهيم(عليه السلام) با صراحت به دشمنان خدا و بتپرستان مىگفت:
وَبَدا بَيْنَنا وَبَيْنَكُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ اَبَداً حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاْللّهِ وَحْدَه(1).
ميان ما و شما براى هميشه دشمنى و كينه پيدا شده (و هيچ عاطفه و محبتى با شما نداريم) تا وقتى كه به خداى يگانه ايمان بياوريد.
و بدين گونه به آنان مىفهماند كه اين يك مسئوليت اساسى و اصل هدف ما است و به هيچ وجه قابل بحث و مذاكره نيست.
در زمان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز كفار، بسيار ميل داشتند كه مسلمانها به گونهاى با ايشان كنار بيايند و شايد در بين مسلمانها و مؤمنان هم كسانى محافظهكار و راحت طلب بودند و نمىخواستند كار به جنگ و جدال بكشد كه خداوند در قرآن به آن اشاره كرده، مىفرمايد:
وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُون(2).
دوست مىداشتند كه قدرى نرمش و انعطاف داشته باشى تا آنها هم با تو كنار بيايند و نرمش داشته باشند.
1. ممتحنه/ 4.
2. قلم/ 9.
اما بايد توجه داشت كه در مسائل اصولى، جايى براى انعطاف، نرمش، اغماض و چشمپوشى وجود ندارد و بر چنين مسائلى بايد با صراحت و قاطعيت تأكيد كرد. قرآن هم در موارد مختلف نشان مىدهد كه در بعضى مسائل نمىتوان با انعطاف و سستى و مداهنه برخورد كرد؛ مانند:
قُلْ يا اَيُّها الْكافِرُونَ * لا اَعْبُدُ ما تَعْبُدُون * وَ لااَنْتُمْ عابِدُونَ مااَعْبُدُ * وَلااَنَا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ * وَ لااَنْتُمْ عابِدُونَ مااَعْبُدُ * لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِىَ دِين(1).
بگو: اى كافران! من نمىپرستم بتهايى را كه شما مىپرستيد و شما نيز پرستنده خدايى نيستيد كه من مىپرستم. نه من پرستنده بتهاى شما مىشوم، نه شما پرستنده خداى من. دين شما براى خودتان و دين من هم براى خودم.
خداوند در اين سوره به پيغمبر دستور مىدهد كه با صراحت به آنها بگويد: دين چيزى نيست كه ما با شما درباره آن مصالحه كنيم و مثلاً قرار بگذاريم كه يك روز بتهاى شما را بپرستيم و يك روز خداى ما را. مسائل اصولى، سروكار با سرنوشت واقعىِ انسانها و كمال حقيقيشان دارند و به هيچوجه نبايد قربانىِ سهلانگارى و انعطافپذيرى و اجمالگويى شوند. البته در ديگر موارد جزئى، گاهى ممكن است مصالحى ايجاب كند كه سخن صريح نگوييم و اظهارات، همراه با نوعى مجامله و انعطاف باشد.
2. ملايمت
يكى ديگر از اوصاف و ارزشهاى مثبت در سخنگفتن، نرمى و ملايمت است، در برابر تندى و خشونت كه مىتوان گفت: اين دو صفت متضاد، دو جنبه دارند:
نخست جنبه عمقى، روحى و روانى، كه در كيفيت معنوىِ گفتار و انتخاب جملهها و طرز مواجهشدن با شنونده تأثير مىگذارد.
دوم جنبه شكلى و ظاهرىِ گفتار كه در تُن صدا و كوتاهى يا بلندىِ سخن تأثير مىگذارد.
درباره جنبه نخست بايد بگوييم كه انبيا حتى به هنگام روبه روشدن با دشمنان خدا و مشركين و فراعنه هم موظف بودند كه سخن به نرمى بگويند تا در دل سخت آنان نفوذ كنند. هنگامى كه به حضرت موسى و برادرش هارون(عليهما السلام) خطاب شد كه به سوى فرعون بشتابند و
1. كافرون/ 1 ـ 6.
او را به پرستش خداى يگانه دعوت كنند، خداوند به آن دو حضرت توصيه كرد:
فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ اَوْ يَخْشَى(1).
با او (فرعون) به نرمى سخن بگوييد باشد كه متذكر شود و خشيت پيدا كند.
صفت ملايمت و نرمى و انعطاف، همهجا مطلوب است، مگر در موارد استثنايى خداوند در ستايش پيامبر اسلام مىفرمايد:
فَبِمارَحْمَة مِنَ الْلّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظَّاً غَليظَ اْلقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِك(2).
به سبب رحمت خدا است كه تو در برابر آنان نرمخو هستى و اگر تندخو بودى، از پيرامون تو پراكنده مىشدند.
بديهى است كه اين آيه صرفاً به نرمىِ كلام نظر ندارد و همه جانبه و فراگير است؛ اما مسلماً سخنگفتن از شايعترين، بارزترين و مهمترين مظاهر نرمخويى يا تندخويى انسان است. پس اگر خداوند از نرمخويىِ پيامبر، به عنوان يك صفت برجسته، كه باعث جذب مردم مىشود، سخن مىگويد، مىتوانيم آن را بر ملايمت در گفتار، كه گستردهترين و عميقترين وسيله ارتباطات انسانى است و بيشترين روابط اجتماعى انسان را شكل مىدهد، حمل كنيم.
درباره جنبه دوم ملايمت يا خشونت، كه شكلى و مربوط به آهنگ سخن است، قرآن توصيه مىكند به مسلمانان كه آهسته سخن بگويند و سرو صدا و داد و قال راه نيندازند. قرآن، در ضمن نصايح حضرت لقمان به فرزندش، حكايت مىكند كه به او مىگفت:
وَاْغضُضْ مِنْ صَوْتِكَ اِنَّ اَنْكَرَ الاَْصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِير(3).
آرام و آهسته سخن بگو و صدايت را پايين بياور كه ناخوشايندترين صداها صداى الاغ است.
بلند سخنگفتن و داد و فرياد بيش از اندازه، رفتارى ناپسند است؛ زيرا سخنگفتن براى اين است كه شنونده بشنود، پس بلندكردن صدا بيش از اين اندازه، جز زيان، اثر ديگرى در برندارد و علاوه بر اين كه كار بيهودهاى است، آثار بدى برآن مترتب مىشود، شنونده را مىآزارد و خسته مىكند، مزاحمت ايجاد مىكند و مانع سخنگفتن ديگران مىشود. خداوند
1. طه/ 44.
2. ال عمران/ 159.
3. لقمان/ 19.
در آيه اخير، در ضمن يك تشبيه و مثال كوتاه و گويا، زشتىِ بلند سخنگفتن را براى انسان بيان كرده است.
3. فروتنى و ادب
يكى ديگر از ارزشهاى اخلاقى، به هنگام سخنگفتن، رعايت تواضع و ادب است كه به ويژه، قرآن درموارد خاصى، مانند گفتگو با والدين، بر ادب وتواضع دركلام تأكيد كرده است:
وَقُلْ لَهُما قَوْلاً كَرِيما منظور از قول كريم در اين آيه، همان سخن مؤدبانه است. تواضع و ادب، در همه جا، در رفتار و گفتار، مطلوب است. پس گفتار انسان، به ويژه با كسانى كه حقى بر انسان دارند و بالاخص با پدر و مادر، بايد متواضعانه باشد؛ زيرا مصالح اجتماعى و حقوق افراد و اعضاى جامعه، از اين راه، بهتر تأمين مىشود.
ادب و تواضع در گفتار، دلها را به هم نزديك و گوينده را از غرور و خودخواهى و تكبر، كه به كمالات روحى و معنوىاش لطمه مىزنند، دور مىسازد. بنابراين، رعايت ادب در همه كار و از جمله، در سخنگفتن لازم است، مگر در موارد استثنايى كه رعايت ادب و تواضع، تأثير منفى داشته و خشونت و تندى لازم باشد. در اينجا نيز مانند هر جاى ديگر، استثنا وجود دارد.
در ارتباطات اجتماعى ممكن است مواردى باشد كه فريادكردن يا آمرانه سخنگفتن، مطلوب باشد كه رعايت تواضع و فروتنى، در آن موارد، بىتأثير و يا نامطلوب است؛ مثلاً كسى كه به او ستم شده است، مالش را بردهاند و يا كتكش زدهاند و مىخواهد از ديگران كمك بگيرد تا وى را از زير بار ستم و زورگويىِ ديگرى برهانند، اگر آهسته و مؤدبانه سخن بگويد، نقض غرض مىشود و كسى به داد او نخواهد رسيد. خداوند در اين باره مىفرمايد:
لا يُحِبُّ اللّهُ اْلجَهْرَ بِالْسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ اِلاّ مَنْ ظُلِم(1).
خداوند دوست ندارد كه درباره بدىِ ديگران صدايى بلند شود، مگر از كسى كه به او ستم شده باشد.
كسى كه مظلوم واقع مىشود، اشكالى ندارد كه فرياد بزند و ستمى را كه به او شده، آشكارا بازگو كند؛ اما اين يك مورد استثنايى است و رعايت ادب و نرمى و ملاطفت در سخنگفتن، به صورت يك اصل و يك قاعده كلى، در همه جا مطلوب است.
1. نساء/ 148.
4. صداقت و راستگويى
نياز به سخنگفتن، مظهر گرايشى است كه انسان به اظهار ما فى الضمير و ابراز معلومات خويش دارد تا آنچه براى ديگران مجهول است، بر آنها آشكار شود، خواه اين مجهول، يك امر درونى و پنهان در ذهن و فكر و در باطن انسان باشد و گوينده، در واقع، مىخواهد احساس، انديشه و يا حالات درونىِ خود را براى ديگران آشكار كند و يا يك امر بيرونى و عينى و محسوس باشد كه ديگران آن را نديدهاند و كسى كه مشاهدهاش كرده، مىخواهد براى آنان بيان كند.
پس سخنگفتن، در واقع، ابزارى است براى كشف يك امر واقعىِ مجهول و هنگامى انسانها در زمينه سخنگفتن، از يكديگر استفاده مىكنند كه سخن، واقعنما و كاشف از حقيقت و راست و مطابق با واقع باشد. حال اگر سخن، به جاى كشف حقايق، وسيلهاى شد براى كتمان حقايق و يا با آن حقيقتى را وارونه نشان دادند، در اين صورت، سخن از مسير واقعى و فلسفه وجودىِ خود منحرف شده و نقض غرض مىشود. از اين جهت ارزش مثبت و خوبىِ راستگويى از بديهيات است كه هر كسى آن را درك مىكند و گفته مىشود كه عقل بهطور فطرى، خوببودن راستگويى و زشتىِ دروغگفتن را درك مىكند. دست كم، هر كسى اين نياز را بهطور ارتكازى درك مىكند كه مىخواهد واقعيتها را آنچنان كه هستند، درك كند و سخن را مُظهِر واقعيت و وسيله ابراز آن مىداند و بسيار مايل است كه از راه شنيدن واقعيتها را بفهمد. بنابراين، اگر در سخن، خلاف واقع براى او جلوه داده شود، اين برخلاف نيازى است كه او دارد و هم چنين، برخلاف مصالح اجتماعىِ انسانها در زندگىِ اجتماعى است كه بايد براساس واقعيت و صداقت باشد.
پس آنچه كه اصالتاً مطلوب و هماهنگ با نياز فطرى و مصالح زندگىِ اجتماعىِ انسان است، صداقت و راستى و كاشفبودن كلام از واقعيت است. در اينباره، آيات و روايات بسيارى داريم؛ اما همانطور كه گفتيم، ارزش مثبت راستگويى از بديهيات است و براى اثبات آن، نيازى به ادله تعبدى نيست. با وجود اين، براى نمونه، به آياتى چند اشاره مىكنيم. در آيهاى خداوند در وصف ستايشآميز بندگان شايسته خود مىفرمايد:
الصّابِرِينَ والصّادِقِينَ وَالْقانِتِينَ وَالْمُنْفِقِينَ وَالْمُسْتَغْفِرِينَ بِالاَْسْحار(1).
كسانى كه صبر پيشه و راستگو هستند، فرمانبردار (دستورات الهى) و انفاق كنندگان به فقرا هستند و سحرگاهان از درگاه خداوند طلب بخشش مىكنند.
1. آل عمران/ 17.
و در وصف قيامت مىفرمايد:
هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصّادِقِينَ صِدْقُهُم لَهُمْ جَنّاتٌ تَجْرِى مِنْ تَحْتِها الْاَنْهارُ خالِدِينَ فِيها اَبَداً رَضِىَ اْللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ اْلفَوْزُ العَظِيم(1).
اين روزى است كه صداقت و راستگويى، به راستگويان فايده مىبخشد و برايشان باغهايى است كه در آنها نهرها جارى است و براى هميشه در آنها جاودان بمانند. خدا از آنان خشنود است و آنان از خدا خشنود هستند و اين رستگارىِ بزرگى براى صادقان خواهد بود.
آرى آنچه در قيامت براى انسان مفيد است و فلاح و رستگارىِ او را به دنبال مىآورد، راستگويى و صداقت است.
در آيه ديگرى به مؤمنان دستور مىدهد كه تقواى خدا را پيشه كنند و همراه با راستگويان باشند.(2)
و در آيه ديگرى به مؤمنان به خاطر صفات برجستهاى كه نام برده است و از آن جمله، به زنان و مردان صادق و راستگو، مغفرت، بخشش و پاداش بزرگ وعده داده است.(3)
البته صداقت در فرهنگ قرآن، به ويژه در آنجا كه با عظمت و با ستايش فراوان و پاداش بزرگ از آن نام مىبرد، بار معنوىِ خاص خود را دارد و منظور، راستگويىِ انسان در يك جمله ساده نيست. خداوند خود در بعضى آيات قرآن، صادقان را با علائم اعتقادى، اخلاقى و رفتارىِ خاصى معرفى مىكند و نشان مىدهد كه صادقبودن هم چندان ساده نيست:
اِنَّما الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ امَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُواْ وَجاهَدُوا بِاَمْوالِهِمْ وَاَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللّهِ اُؤْلئِكَ هُمُ اْلصّادِقُون(4).
مؤمنان كسانىاند كه به خدا و رسول او ايمان دارند و هيچ گاه شك نمىكنند و با جان و مال خود در راه خدا جهاد مىكنند. اينان همان صادقان هستند.
اين آيه، صادقان را با خصيصههايى، مانند ايمان به خدا و رسول خدا و جهاد با مال و جان، معرفى مىكند كه اينان در واقع، مؤمنند و در ايمان خود صادقند.
1. مائده/ 119.
2. يا اَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ (توبه/ 119).
3. احزاب/ 35.
4. حجرات/ 15.
مفهوم صداقت در قرآن
واژه «صدق» در قرآن، دو نوع كاربرد دارد: صدق گفتارى و صدق رفتارى. صدق گفتارى به معناى مطابقت كلام با واقع است. هنگامى كه مىگوييم: كلامى راست است، يعنى مطابق با واقع است. حتى اگر گوينده هم به آن معتقد نباشد و آن را دروغ بپندارد. هر چند كه چنين كلامى ارزش مثبت اخلاقى ندارد؛ چنان كه اگر بر عكس، به اشتباه، دروغى بگويد به گمان اين كه راست است، آن هم ارزش منفى ندارد؛ چرا كه چنين راست و دروغى، خارج از محدوده اختيار انسان و بىارتباط با فاعل مختار است، حال آن كه در مسائل اخلاقى، همه جا ارتباط با فاعل و حسن فاعلى ملحوظ خواهد بود.
صدق عملى يا رفتارى، به معناى مطابقت اعمال و رفتار انسان با گفتار يا اعتقاد وى، يعنى رفتار انسان تصديق كننده گفتارش و يا مصدق اعتقادش باشد هر چند كه سخنى هم نگويد. بنابراين، صادق به كسى مىگويند كه اگر به چيزى معتقد است، به اقتضاى اعتقادش رفتار كند و مبالغه آن، «صدّيق» است.
قرآن در مواردى بر اين صدق تأكيد كرده و مىفرمايد:
اِنَّما الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ امَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بَاَمْوالِهِمْ وَاَنْفُسِهِمْ فى سَبِيلِ اللّهِ اُوْلئِكَ هُمُ الْصّادِقُون(1).
مؤمنان كسانىاند كه به خدا و رسول او ايمان دارند و هيچ ترديدى در آن نكردهاند و با جان و مال خويش، در راه خدا جهاد كردهاند و اينان همان صادقان هستند.
روشن است كه جهاد در راه خدا، كه در اين آيه، شرط صداقت و راستگويىِ انسان قرار داده شده، ربطى به سخنگفتن ندارد. پس اعتبار چنين شرايطى براى صادقبودن انسان، به اين دليل است كه ايمان به خدا و پيغمبر، به معناى التزام به لوازم آن است. پس كسانى كه ادعاى ايمان دارند يا خود را در زمره مؤمنان مىشمرند، بايد عملاً به لوازم آن ملتزم باشند و اگر مخالفت كنند، معلوم مىشود كه اين اظهار قولى يا عملىِ آنها مطابق با واقع نبوده است. پس به اين معنا، صدّيق كسى است كه رفتارش دقيقاً، همان رفتارى باشد كه ايمان وى طلب مىكند و بدينرو است كه غالباً، صدّيق درباره افراد معصوم به كار مىرود؛ زيرا از معصوم هيچ
1. حجرات/ 15.
كارى كه خلاف دين و ايمان باشد، سر نمىزند و جمله وَاُمُّهُ صِدِّيقَة(1) درباره مادر عيسى به كار رفته و دلالت بر عصمت حضرت مريم(عليها السلام)دارد. همچنين يكى از القاب حضرت زهرا(عليها السلام)شمرده شده كه داراى مقام عصمت بودند.
صدق به معناى دوم آن، يعنى صدق عملى و رفتارى، فراتر و گستردهتر از صدق گفتارى است و دايره آن، گفتار و ديگر رفتارهاى انسان را در برمىگيرد.
5. ارزش منفىِ دروغگويى ومراتب آن
در برابر ارزش مثبت و بىترديد «صدق»، از نظر عقلى و نقلى، ارزش منفىِ كذب و دروغگويى نيز قطعى است. پس انسان در گفتار خود بايد راستگو باشد و از گفتن دروغ بپرهيزد و حتى در بعضى موارد، نه تنها از گفتن دروغ بايد پرهيز كند، بلكه سكوت هم جايز نيست و بر او لازم است كه سكوت را بشكند و حقيقت را اظهار كند.
اكنون، اين پرسش مطرح مىشود كه آيا گفتن دروغ، هميشه بد است و ارزش منفى دارد و ارزش منفىِ آن، در همه جا يكسان است؟ يا اين كه حكم آن، در هر جايى فرق مىكند؟
در پاسخ مىگوييم: نه، دروغ در همه جا نامطلوب است و نه گناهِ كذب، در همه جا يكسان است؛ بلكه بسته به شرايط مختلف، احكام و ارزشهاى متفاوتى بر آن مترتب مىشود. اختلاف مراتب گناه و ارزش منفىِ دروغگفتن، به آثار دروغ و انگيزه گوينده آن بستگى دارد. دروغ در موارد عادى، كه يا ضررى بر آن مترتب نمىشود و يا زيان نا چيزى به دنبال دارد، طبعاً، گناه كمترى دارد؛ اما اگر دروغگويى، موجب فتنه و فسادى شود، كسانى را به جان هم بيندازند و يا مصداق نمّامى و بهتان باشد، گناهش بزرگتر است.
افترا به خداوند
از همه دروغها بدتر، دروغى است كه به خدا و رسول او نسبت داده شود؛ زيرا در اينجا مسئله مصلحت و سرنوشت انسان و جامعه مطرح است و كسانى كه در اين مورد دروغ بگويند، بزرگترين ضربه را به اجتماع و مصالح انسانهاى ديگر مىزنند. خداوند در قرآن مىفرمايد:
1. مائده/ 75.
فَمَنْ اَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِبا(1).
چه كسى ستمكارتر از آن كس است كه به خدا دروغ و افترا مىبندد؟
زشتىِ افترا به خدا و رسول او به اندازهاى است كه اگر روزهدار در ماه مبارك رمضان، چنين دروغى بگويد، روزهاش باطل خواهد شد.
همچنين وارونه نشاندادن سخنان حق انبيا و اولياى خدا، آميختن آنها با سخنان باطل و يا تحريف لفظ يا معناى آن نيز در واقع، نوعى افترا بر خدا است. در قرآن از كسانى كه دست به اينگونه كارها مىزنند، به شدت، نكوهش شده است:
اِنَما يَفْتَرِى الكَذِبَ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِاياتِ اللّهِ وَ اُوْلئِكَ هُمُ الْكاذِبُون(2).
كسانى كه دروغ به خدا مىبندند، ايمان به خدا ندارند و دروغگوى واقعى اينها هستند.
يعنى بدترين دروغ، دروغى است كه از بىايمانى حاصل شود.
در آيه ديگرى مىفرمايد:
اِنَمّا يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَالْفَحْشاءِ وَاَنْ تَقُولُوا عَلَى اللّهِ مالاتَعْمَلُون(3).
شيطان انسانها را به كارهاى زشت و بدكارى و افتراى به خدا و يا نسبت دادن چيزهايى كه نمىدانند، به خدا وامىدارد.
بنابراين، ارزش منفى، منحصر در اين نيست كه شخص سخنى را كه مىداند خلاف واقع است، بگويد، بلكه حتى اگر از روى نادانى و بدون علم و يقين، سخنى را به خدا نسبت دهد، بازهم مرتكب كار زشتى شده است.
نفاق
نفاق از پستترين مراتب كذب است كه متضمن و همراه با رذايل ديگرى، چون خدعه و فريب مؤمنان، نيز خواهد بود. در اين زمينه، آيات فراوانى بهطور عمده در سوره منافقون، انفال، توبه، بقره و ديگر سورههاى قرآن وجود دارد و ما در اينجا چند آيه را ذكر مىكنيم.
1. انعام/ 144.
2. نحل/ 105.
3. بقره/ 169.
خداوند مهمترين خصلتهاى مؤمنان را در آغاز سوره بقره بيان كرده درباره منافقون مىفرمايد:
وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالْيَوْمِ الاْخِرِ وَما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ * يُخادِعُونَ اللّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَما يَخْدَعُونَ اِلاَّ اَنْفُسَهُمْ وَما يَشْعُرُونَ * فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً وَلَهُمْ عَذابٌ اَلِيمٌ بِماكانُوا يَكْذِبُونَ * وَاِذا قِيلَ لَهُمْ لاتُفْسِدُوا فِى اْلاَرْضِ قالُوا اِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ * اَلا اِنَّهُمْ هُمُ اْلمُفْسِدُونَ وَلكِن لايَشْعُرُونَ * و اِذا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النّاسُ قالُوا اَنُؤْمِنُ كَما امَنَ الْسُّفَهاءُ اَلا اِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَلكِن لايَعْلَمُونَ * وَاِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنّاوَ اِذا خَلَوْا اِلى شَياطينِهِمْ قالُوا اِنّا مَعَكُم اِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُون.(1)
از مردم كسانى هستند كه مىگويند: ما به خدا و روز جزا ايمان داريم، در حالى كه ايمان ندارند (بلكه) مىخواهند خدا و مؤمنان را فريب دهند و در واقع، جز خودشان كس ديگرى را فريب نخواهند داد و نمىفهمند. در دلهاشان بيمارى است و خدا بيمارىشان را مىافزايد و به علت اين كه دروغ مىگفتهاند، عذابى دردآور گريبانشان را خواهد گرفت و هرگاه به آنان گفته مىشود كه در زمين افساد نكنيد، گويند كه فقط اصلاح مىكنيم. آگاه باش كه آنان همان فساد كنندگانند؛ ولى خودشان درك نمىكنند و هنگامى كه به آنها گفته شد: مثل همه مردم ايمان بياوريد، گويند: آيا همانند افراد كم خرد ايمان بياوريم؟ آگاه باش كه آنها خود كم خردند؛ ولى نمىدانند و هنگامى كه با مؤمنان ملاقات كنند، گويند: ايمان داريم و چون با دوستان شيطان صفت خويش خلوت كنند، گويند: ما با شما هستيم و آنها را استهزا مىكنيم.
خداوند در اين آيات، خصلتهاى مهم منافقان را برشمرده است كه به دروغ اظهار ايمان مىكنند. با خدعه و نيرنگ با خدا و مؤمنان برخورد مىكنند. در دل مريضند و روز به روز، بيمارىِ آنها افزوده مىشود. افساد مىكنند وخود را مصلح قلمداد مىكنند. به مؤمنان نسبت سفاهت و نادانى مىدهند. زيبا حرف مىزنند و خود را دوست و دلسوز نشان مىدهند؛ ولى بزرگترين دشمن هستند(2) عزتخواهى و قدرتطلبى، آنان را به سرپيچى از احكام و دستورات خدا وامىدارد.(3)
1. بقره/ 8 ـ 14.
2. بقره/ 204.
3. بقره/ 206.
اينها و دهها خصلت و صفت زشت ديگر، علايم و مشخصات منافقان است كه در آيات قرآن بيان گرديدهاند؛ ولى آنچه در اينجا مورد نظر ما است، دروغگويى و اظهارات پوچ آنها است كه منشأ اصلىِ ديگر مفاسد و تبهكارىشان خواهد بود.
كتمان حق
درباره كتمان حق، كه در قرآن با عنوان «لبس حق به باطل» مطرح شده است (يعنى حق را در پوشش باطل قرار دادن، به منظور كتمان حقيقت) آيات بسيارى داريم كه در اينجا به بعضى از آنها اشاره مىكنيم:
«وَلاتَلْبِسُوا الْحَقَّ بِاْلباطِلِ وَتَكْتُمُوا الحَقَّ وَ اَنْتُمْ تَعْلَمُون(1).
حق را در لباس باطل و درپوشش باطل قرار ندهيد تا بدان وسيله، حق را كتمان كنيد در حالى كه مىدانيد.
اَفَتَطْمَعُونَ اَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَقَد كانَ فَرِيقٌ مِنْهُم يَسْمَعُونَ كَلامَ اللّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُون(2).
آيا دل بستهايد كه به شما ايمان بياورند، در حالى كه گروهى از ايشان كلام خدا را مىشنوند و پس از دركش، آن را تحريف مىكنند و حال آن كه مىدانند.
اهل كتاب، كلام خدا را مىشنيدند و سپس حقايق را از مسير اصلىِ خود، چه در لفظ و چه در معنا، منحرف مىساختند و به اصطلاح، كلام خدا را تحريف مىكردند.
لازم به ياد آورى است كه حتى در انسانهاى مؤمن هم، مراتبى از كفر و شرك و نفاق وجود دارد. خداوند مىفرمايد:
وَمايُؤْمِنُ اَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ اِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُون(3).
در يكى از تفسيرهاى اين آيه آمده است كه در بعضى انسانها مراتب ضعيفى از ايمان با مراتبى از شرك همراه مىشود. پس در گفتار و رفتارمان بايد سعى كنيم كه مشمول اين آيه و نظاير آن نشويم، كتمان حق نكنيم، حق را به باطل در نياميزيم، حق را در پوشش باطل قرار
1. بقره/ 42.
2. بقره/ 75.
3. يوسف/ 106.
ندهيم، از حق تحليلها و تفسيرهاى نادرست ارائه ندهيم و آن را به ناحق به نفع خويش تفسير نكنيم كه در اين صورت، مشمول همين آيات كتمان حق و لبس حق به باطل و آيات نفاق خواهيم شد.
تورات و انجيل، مخصوصاً در زمان سابق، فراوان و در اختيار همه مردم نبودند و معمولاً در هر شهر بزرگى يك نسخه نزد عالم بزرگ آن شهر بوده و مردم اگر مىخواستند چيزى از اين دو كتاب آسمانى بياموزند، مىبايست از زبان علمايشان بشنوند. بدين دليل، به سادگى اين امكان وجود داشت كه چيزى را به دروغ به عنوان تورات يا انجيل به مردم ارائه دهند و مردم هم بپذيرند و عملاً هم چنين كارهايى انجام شده است كه خداوند مىفرمايد:
فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الكِتابَ بِاَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمّا كَتَبَتْ اَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمّا يَكْسِبُون(1).
پس واى بر آنان كه چيزى به دست خود مىنويسند و سپس مىگويند: اين نوشته از نزد خدا است تا با آن، ثمن و بازده مادىِ كمى به كف آورند. پس واى بر آنها از آنچه كه به دست خود نوشتند و واى بر آنها از آنچه به دست مىآورند.
و در آيه ديگر مىفرمايد:
وَاِنَّ فَرِيقاً مِنهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُون(2).
و در آيه ديگرى آمده است:
اِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما اَنْزَلْنا مِنَ اْلبَيِّناتِ وَ اْلهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَيَّناهُ لِلنّاسِ فى الكِتابِ اُؤْلئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَيَلْعَنُهُمُ الْلاعِنُون(3).
گروهى از آنان حق را كتمان كنند در حالى كه آن را مىدانند. آنان كه بينات و هدايتى را كه ما نازل كردهايم، كتمان مىكنند، پس از آن كه ما آن را در كتاب آسمانى براى مردم بيان كرديم، آنان را خدا و همه لعنكنندگان نفرين كنند.
آنان آيات و حقايق الهى را، به خاطر دفع ضررى از خود يا جلب نفعى براى خويش كتمان مىكردند ونمىگذاشتند به گوش مردم برسد. از اينجا است كه در روايات آمده است:
1. بقره/ 79.
2. بقره/ 146.
3. بقره/ 159.
«اِذا ظَهَرَتِ الْبِدَعُ فى اُمَّتى فَلْيَظْهَرِ اْلعالِمُ عِلْمَهُ فَمَنْ لَمْ يَفْعَلْ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللّهِ»(1).
هنگامى كه بدعتها در دين ظاهر شود و خلاف حقايق دين در اجتماع رايج گردد، بر عالم است كه حقيقت را آشكار و علم خويش را بازگو كند و اگر نكند از رحمت خدا دور و مشمول لعن و نفرين خدا مىشود.
خداوند در آيه ديگرى مىفرمايد:
اِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما اَنْزَلَ اللّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً اُوْلئِكَ ما يَأْكُلُونَ فى بُطُونِهِمْ اِلاَّ النّارَ وَلايُكَلِّمُهُمُ اللّهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذابٌ اَلِيم(2).
آنان كه آيات كتاب خدا را كتمان مىكنند تا بدان، بهاى مادىِ كمى به كف آورند، آنان در شكمهاشان جز آتش فرو نمىبلعند و در روز قيامت، خدا با آنها سخنى نگويد و پاكشان نسازد و عذابى دردناك دارند.
شايد در كمتر آيهاى از قرآن كريم، اينگونه تعابير تند و الفاظ تهديدآميزى به كار رفته باشد نسبت به كسانى كه كتمان آيات خدا و حقايق الهى كنند تا ثمن قليلى به كف آورند. البته معناى آيه، اين نيست كه اگر پول گزافى بگيرند، ديگر اشكالى ندارد و تعبير «ثمن قليل» به اين اعتبار است كه در مقايسه با گناه بزرگى كه مرتكب شدهاند، اگر ملياردها دلار و اگر ثروتهاى دنيا را هم بگيرند، بهاى اندكى خواهد بود.
در آيه ديگرى آمده است:
يا اَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ و تَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ اَنْتُمْ تَعْلَمُون(3).
اى اهل كتاب! چرا باطل را در پوشش حق در مىآوريد و حق را كتمان مىكنيد، در حالى كه حق را مىدانيد.
اين يكى از بزرگترين دامهاى شيطان براى گمراهكردن مردم است؛ چون اگر باطل، صريحاً به مردم القا شود، زود مىفهمند كه باطل است و گمراه نمىشوند. بيشترِ گمراهىِ مردم در طول تاريخ، نتيجه درهم آميختن حق و باطل بوده است.
اميرالمؤمنان على(عليه السلام) در نهجالبلاغه به اين حقيقت تلخ اشاره مىفرمايد كه اگر باطل،
1. وسايل الشيعه، ج 16، باب 40، ص 269، روايت 21538.
2. بقره/ 174.
3. آل عمران/ 71.
خالص بود و آميزهاى از حق نداشت، مردم فريب نمىخوردند و اگر حق، آميزهاى از باطل نداشت، كسى اهل حق را نكوهش و سرزنش نمىكرد. علت گمراهىِ مردم در جامعه اين است كه كسانى بخشى از حق را با بخشى از باطل درهم مىآميزند و باطل را در لباس حق جلوه مىدهند و فتنهها و گمراهىها پديد مىآورند.(1)
در آيه ديگرى خداوند به گونهاى ظريفتر به اين پديده زشت اجتماعى اشاره كرده، مىگويد:
وَ اِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ اَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ اْلكِتابِ وَ ما هُوَ مِنَ اْلكِتابِ وَيَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِاللّهِ وَما هُوَ مِنْ عِنْدِاللّهِ وَيَقُولُونَ عَلَى اللّهِ الكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُون(2).
از اهل كتاب، گروهى زبان خود را (در هنگام القاى سخنان خود) به شكلى بچرخانند تا تو آن سخن را جزء كتاب برشمرى، در حالى كه آن سخن از كتاب نيست و گويند كه اين سخن از نزد خدا است، در حالى كه از نزد خدا نيست و دروغهايى به خدا نسبت دهند، در حالى كه خود مىدانند كه از خدا نيست.
خداوند در آيات بسيار ديگرى نيز به اين حقيقت تلخ و بزرگى اين گناه، كه منشأ فساد و گمراهى مىشود اشاره كرده است:
خداى متعال ازاهل كتاب پيمان گرفته كه آيات آن را براى مردم بيان كنند و كتمانش نكنند؛ ولى آنها اين پيمان الهى را پشت سرخود انداختند تا بهاى اندكى به دست آورند و بد بهايى به دست آوردند.(3)
و مىفرمايد:
از يهوديان كسانى بودند كه كلمات خدا را از مسير اصلىِ خود منحرف (و به اصطلاح آن را تحريف) مىكردند.(4)
بنابراين، كتمان حق و مخفىكردن آيات خدا از بزرگترين مصاديق كذب و از بزرگترين گناهان شمرده مىشود و آيات مذكور، همه درباره اهل كتاب بود؛ ولى همين آيات و بيان اين جريانات تاريخى اهل كتاب مىتواند براى ما نيز بسيار آموزنده باشد. نقل اين جريان، آن هم
1. نهجالبلاغه/ خطبه 50.
2. آل عمران/ 78.
3. آل عمران/ 187.
4. نساء/ 46.
در اين حد وسيع، نشان مىدهد كه اين گناه، در بين اهل كتاب، بسيار رواج داشته است. در عين حال، اين همه تأكيد بر آن شايد براى آن است كه ما درس عبرت بگيريم و از كتمان حقايقى كه به زيان ما هستند، خوددارى كنيم كه در اين صورت، مبارزه خوبى با فسادهاى اجتماعى و اقتصادى و سياسى صورت خواهد گرفت.
امر به معروف و نهى از منكر
از ديگر مواردى كه بايد سخن حق را گفت، مورد امر به معروف و نهى از منكر است. امر به معروف و نهى از منكر، از ضروريات اسلام است و آيات فراوانى در اين زمينه داريم كه در اينجا بعضى از آنها را مىآوريم:
وَلْتَكُنْ مِنْكُم اُمَّةٌ يَدْعُونَ اِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ المُنْكَرِ وَ اُوْلئِكَ هُمُ المُفْلِحُون(1).
بايد جماعتى از شما باشند كه دعوت به خير كنند، امر به معروف و نهى از منكر كنند و آنها همان رستگاران هستند.
كُنْتُمُ خَيْرَ اُمَّة اُخْرِجَتْ لِلنّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ و تُؤْمِنُونَ بِاللّه(2).
شما بهترين امتى بوديد كه براى مردم تحقق يافتيد، امر به معروف مىكنيد و نهى از منكر مىكنيد و ايمان به خدا داريد.
يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ المُنْكَرِ وَيُسارِعُونَ فِى الْخَيْراتِ وَ اُوْلئِكَ مِنَ الْصّالِحِين(3).
ايمان به خدا و روز جزا دارند و امر به معروف و نهى از منكر مىكنند و به سوى كارهاى خوب شتاب مىكنند و آنان از شايستگانند.
وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْض يَأْمُرُونَ بِالمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَن المُنْكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلوةَ وَيُؤْتُونَ الْزَّكاةَ وَ يُطيعُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ اُوْلئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللّهُ اِنَّ اللّهَ عَزِيزٌ حَكِيم(4).
مردان مؤمن و زنان مؤمن، بعضشان اولياى بعض ديگرند، امر به معروف و نهى از
1. آل عمران/ 104.
2. ال عمران/ 110.
3. ال عمران/ 114.
4. توبه/ 71.
منكر مىكنند، نماز را به پا مىدارند، زكات مىدهند، خدا و رسول خدا را اطاعت مىكنند و اينان را خداوند به زودى مورد لطف و رحمت خود قرار مىدهد كه خداوند مقتدر و دانا است.
در آيه ديگر، پس از آن كه وعده مؤكّد مىدهد به يارىكردن آن كس كه خدا را يارى كند، براى توضيح و معرفىِ كسانى كه خدا را يارى مىكنند، مىفرمايد:
اَلَّذِينَ اِنْ مَكَّنّاهُمْ فِى الاَرْضِ اَقامُوا الْصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ وَ اَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَلِلّهِ عاقِبَةُ الْاُمُور(1).
كسانى كه هرگاه به آنان قدرت و مكنت در زمين دهيم، نماز را به پا دارند، زكات دهند، امر به معروف و نهى از منكر كنند و سرانجام كارها براى خدا است.
خداوند در اين آيات، با تعابير ظريف و ستايشآميز در مورد كسانى كه امر به معروف و نهى از منكر مىكنند (مانند: آنها رستگارند، شما با اين كارها بهترين امتيد، آنان از شايستگانند، و آنان مورد لطف و عنايت و رأفت و رحمت خدا قرار خواهند گرفت) بر اهميت اين دو فريضه تأكيد و مردم را به انجام و توجه به آنها ترغيب مىكند. حتى با تعابير لطيف و ظريف ادبى، به زيان ترك آن دو عمل را بيان مىكند كه ترك كنندگان اين دو فريضه، از رستگارى دورند، امت خوبى نيستند، صلاح و شايستگى ندارند و مورد لطف و رأفت خدا قرار نمىگيرند.
امر به معروف و نهى از منكر، داراى ابعاد، جوانب و مسائلى هستند كه بايد در علم فقه بررسى شوند؛ ولى در اينجا نيز لازم است بهطور اجمال به بعضى از اين مسائل اشاره كنيم.
مراتب امر به معروف
يكى از اين مسائل نامبرده، به مراتب امر به معروف و اقسام امر به معروف مربوط مىشود. در بعضى از روايات آمده است كه امر به معروف و نهى از منكر، درجات و مراتب مختلفى دارد:
مرتبه اول آن، از دل آغاز مىشود و هر كس ارتكاب منكَرى، يا ترك معروفى را ديد، به مقتضاى ايمانش بايد در دل خود، از آن كار منكَر و اين ترك معروف منزجر باشد. نخستين آثار انزجار و ناراحتىِ قلبى، در چهره انسان آشكار مىشود؛ يعنى مؤمن با ديدن عمل منكر و
1. حج/ 41.
ترك معروف، در دل ناراحت مىشود و قيافهاش را در هم مىكشد و رويش را ترش مىكند. در روايات، از اين كار به «اكفهراروجه» تعبير شده است و نيز در روايات آمده است: كسى كه براى خدا با ديدن عمل منكر و ترك معروف، چهرهاش را درهم نكشد، آتش جهنم چهره او را درهم خواهد كشيد.
مرتبه دوم به زبان مربوط مىشود؛ يعنى در مرحله دوم، شخص مؤمن بايد با زبان، ناراحتىِ خود را از عامل به منكر و تارك معروف، آشكار كند و او را امر به معروف و نهى از منكر نمايد و يا نصيحت و موعظه كند و يا ارشاد و هدايت نمايد و به هرحال، وى را به راه راست بكشاند.
مرتبه سوم به عمل مربوط مىشود. در مرحله سوم، شخص مؤمن، عملاً با قدرت و بهطور فيزيكى، جلوى منكرات را مىگيرد. اين مضمون، در روايات بسيارى آمده است و دربارهاش بحثهايى و پرسشهايى مطرح مىشود مانند اين كه آيا هر سه مرتبه قلبى، زبانى و عملى، بر همه مكلفان واجب است و يا بعضى مراتب آن، مانند مرتبه عملى و پيشگيرى از منكرات، با قدرت، به حكومت مربوط مىشود و اختصاص به قوه قهريه دولت دارد و ديگر مردم معمولى، نبايد براى جلوگيرى از منكرات، به قهر و خشونت متوسل شوند؟
شايد بتوان گفت كه در صورتى كه امر به معروف و نهى از منكر، به صورت عملى، موجب اخلال در نظم اجتماعى شود، بايد با اجازه حاكمان دولت اسلامى، انجام گيرد و در صورت مبسوط اليد نبودن حاكم عدل، با اجازه فقيه جامع الشرايط و آگاه به مصالح جامعه، اجرا شود.
حد و مرز امر به معروف
از سوى ديگر، اين مسئله مطرح است كه آيا دايره امر به معروف و نهى از منكر، ارشاد جاهل و تعليم و آموزش را هم در برمىگيرد و يا اين كه ارشاد و تعليم، از مقوله ديگرى است و ربطى به امر به معروف و نهى از منكر ندارد؟
بعضى از بزرگان فرمودهاند: امر به معروف و نهى از منكر، بر موارد ارشاد ضالّ و تعليم جاهل صدق نمىكند و حتى موارد نصيحت و موعظه مؤمن را نيز در مورد كسى كه فاعل منكر يا تارك معروف است، شامل نمىشود؛ زيرا امر به معروف و نهى از منكر، داراى شرط يا شرايطى هستند كه در ارشاد، تعليم، نصيحت و موعظه، وجود ندارند؛ به عنوان مثال، يكى از
اين شرايط آن است كه امر و نهى بايد به صورت استعلا باشد؛ يعنى كسى آمرانه و با قدرت به ديگرى بگويد: اين كار واجب را انجام بده يا آن كار منكر را ترك كن، در حالى كه در ارشاد و تعليم و موعظه و نصيحت، چنين حالتى و چنين آمريت و استعلايى متصور نيست. بنابراين، نمىتوانند در دايره امر به معروف و نهى از منكر قرار گيرند و احكامى جداگانه دارند.
از سوى ديگر، اين پرسش مطرح مىشود كه آيا پيشگيرىِ قهرآميز از منكرات نيز در دايره امر به معروف و نهى از منكر و مشمول آن است يا اين كه امر به معروف و نهى از منكر، صرفاً از طريق سخن است و شامل جلوگيرىِ عملى و قهرآميز از منكرات نمىشود؟
در پاسخ مىگوييم: در اسلام، واجباتى هستند كه گاهى، عنوان امر به معروف و نهى از منكر ـ به صورت حقيقى و يا از باب مجاز و توسعه در تعبير ـ بر آنها اطلاق شده است كه يكى از آنها همين تعليم جاهل و ارشاد ضالّ است.
البته بعضى از علما، در وجوب آن ترديد كردهاند؛ اما بايد توجه داشت كه هدف از فرستادن انبياى الهى و كتب آسمانى، هدايت مردم بوده است و احكام و معارف اسلامى، امانتى است در دست علما و فقها كه بايد به مردم برسانند تا آن هدف والاى الهى تحقق يابد و مردم هدايت شوند كه اگر در انجام اين وظيفه، كوتاهى كنند، طولى نمىكشد كه هدف انبيا گم مىشود و غرض خداى متعال از بعثت انبيا نقض مىگردد.
بنابراين، شكى نيست در اين كه ارشاد ضالّ و تعليم جاهل، فىالجمله، وجوب عقلى دارد و البته روايات فراوان و بعضى از آيات قرآن هم بر وجوب ارشاد گمراهان و آموزش و تعليم افراد نادان دلالت دارند؛ ولى صرف نظر از اين آيات و روايات هم، ما علم داريم و عقل قطعاً به ما حكم مىكند كه خداى متعال چنين وظيفهاى را بهطور الزامى از ما خواسته است كه انجام دهيم و احتمال اين كه خداوند خواسته باشد كه تنها به وسيله انبيا دستورات و احكام خود را به مردم برساند و پس از فوت انبيا ديگر نمىخواهد كه اين احكام به نسلهاى آينده برسد، احتمالى است باطل و غير عقلايى و فاقد ارزش.
بنابراين، حتى اگر دليل تعبّدى هم نمىداشتيم، اين وظيفه، عقلاً بر ما ثابت بود؛ حال چه نام آن را امر به معروف بگذاريم و بگوييم در دايره امر به معروف و نهى از منكر قرار دارد و يا اين كه بگوييم چيز ديگرى است.
البته از برخى آيات قرآن مىتوان استنباط كرد كه امر به معروف و نهى از منكر، از يك سو،
و دعوت به خير و ارشاد ضال و تعليم جاهل، از سوى ديگر، هر كدام داراى احكامى جداگانهاند و مفهوم اين سخن، آن است كه ارشاد ضال و تعليم جاهل، از دايره امر به معروف و نهى از منكر بيرونند؛ چنانكه در اين آيه مىفرمايد:
وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ اُمَّةٌ يَدْعُونَ اِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ المُنْكَر(1).
در اين آيه، عنوان دعوت به خير جداى از عناوين امر به معروف و نهى از منكر ذكر شده است.
نهى از منكر و قيام عليه فساد
در مواردى، از نظر شرعى، قيام عليه فساد و مبارزه با ظلم لازم است تا اساس دين حفظ شود. اگر كسانى مىخواهند مقدسات دين را از بين ببرند، به يقين لازم است كه با آنان مبارزه كرد. با توجه به هدف از بعثت انبيا، شكى در لزوم مبارزه با فساد براى ما باقى نمىماند و هر چند كه دليل شرعى هم بر لزوم چنين مبارزهاى نداشتيم، وقتى اساس اسلام در خطر است، مبارزه به هر قيمتى لازم است و بايد در اين راه، با هر خطرى روبهرو شد، چه عنوان امر به معروف و نهى از منكر بر آن صادق باشد يا نباشد. در اينگونه موارد، نه بايد در انتظار يافتن دليل تعبدى بمانيم و نه بايد در گرو عناوين و تطبيق عناوين باشيم؛ چرا كه راه روشن است و هدف مشخص و وظيفه ما مبارزه خواهد بود.
مرحوم كاشف الغطاء(ره) در اين باره مىفرمايد: «فقيه بايد ادله ظنّى را براى موارد مشكوك ذخيره كند». پس مبارزه با فساد را در جامعه اسلامى، وقتى كيان اسلام در خطر است، به هيچوجه، نبايد يك مسئله مشكوك تلقى كنيم تا لازم باشد از راه ادله ظنّى به فكر اثبات آن باشيم.
اما مىبينيم كه در بعضى روايات، بر اينگونه اعمال، عنوان امر به معروف و نهى از منكر اطلاق شده است. حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) در حالى كه هدف خود را از قيام كربلا بيان مىكند، چنين مىفرمايد:
«خَرَجْتُ لاِمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَاَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ»
من قيام كردهام تا امر به معروف و نهى از منكر كنم.
1. آل عمران/ 104.
در چنين رواياتى، قيام امام حسين، از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر شمرده شده است، با اين كه به جنگ و كشتهشدن عزيزترين عزيزان اسلام انجاميد.
پرسش ديگر اين است كه آيا اطلاق امر به معروف و نهى از منكر، بر چنين مواردى حقيقى است يا مجازى؟
در پاسخ مىتوان گفت كه امر به معروف و نهى از منكر، به معناى حقيقىِ خود، شامل اينگونه موارد نمىشود و عنوان جهاد بر آنها بيشتر صدق مىكند. بنابراين، اطلاق امر به معروف و نهى از منكر، از باب توسعه در تعبير است و يا اين كه ممكن است منظور از امر به معروف و نهى از منكر، در سخن آن حضرت، به مفهوم حقيقىاش، همان امر به معروف و نهى از منكر در كلام و افشاى مركز فساد باشد و مسئله جنگ و جهاد و كشتن و كشتهشدن، در واقع، از عوارض بعدىِ امر به معروف و نهى از منكر بودهاند.
پس حضرت، امر به معروف و نهى از منكر را به خود اين حادثه خونين اطلاق نكردهاند، بلكه آمدهاند تا امر به معروف و نهى از منكر و با فساد مبارزه كنند؛ ولى از آنجا كه دشمن، ياغى و طاغى بوده، به جاى پذيرش حق، به جنگ با آن حضرت و كشتن ايشان و يارانش اقدام كرده است.
امر به معروف و اقتدار و آمريّت
آيا امر به معروف، مشروط به آمريّت و استعلا است و يا به صورت موعظه و نصيحت و تقاضا و درخواست هم عملى خواهد بود؟
در پاسخ اين پرسش مىتوان گفت كه ما از موارد كاربرد امر به معروف و نهى از منكر، در آيات و روايات، به اين نتيجه مىرسيم كه هدف اصلىِ شارع مقدس، اين است كه اعضاى جامعه بتوانند در كسانى كه ترك معروف مىكنند و يا مرتكب گناهى مىشوند، مؤثر باشند و ايشان را به هر صورت ممكن، از گناه باز دارند و به انجام وظيفه خود وادار كنند. طبيعى است كه اين كار مراحلى دارد:
يك مرحله، در مورد كسى است كه اصلاً نمىداند و از روى جهل، مرتكب گناه مىشود. در اين صورت، كافى است كه وى را ارشاد كنند و وظيفه شرعى او را به وى بياموزند، باشد كه وقتى فهميد آن كار گناه است، تركش كند، يا هنگامى كه فهميد كارى بر او واجب است، به وظيفه شرعى خود عمل كند.
مرحله دوم در جايى است كه شخص وظيفه خود را مىداند و در عين حال، مرتكب گناه مىشود يا واجبش را ترك مىكند. اينجا جاى ياد آورى است و بايد با موعظه و نصيحت و انذار و تبشير، عواقب تلخ و ناراحت كنندهاى كه به خاطر ترك واجب يا فعل حرام، در انتظار او است، به او يادآورى كرد، تا انگيزهاش براى ترك گناه و انجام وظيفه واجب، تقويت شود و خود به خود، گناه را ترك كند و يا وظيفهاش را انجام دهد.
در مرحله سوم، نوبت به شدّت و آمريّت مىرسد كه اگر مؤثر باشد، بايد با استعلا و آمريّت وى را از گناه باز دارند يا به انجام وظيفهاش وادار كنند.
بنابراين، مهم آن است كه او را به هر شكل، از گناه باز دارند يا به واجب وادار كنند و بايد ديد كدام راه، تأثير مثبت بيشترى دارد و كدام مفيدتر و بهتر است نبايد تنها بر ماده «امر» تكيه كرد و چون لفظ امر در اينجا به كار رفته، بگوييم كه حتماً اقتضاى آمريت دارد و شدت و خشونت لازم است، بلكه به بيانات ديگرى كه در روايات آمده نيز بايد توجه كنيم. بر ما است كه سعى كنيم كه از بهترين، مفيدترين، كم زيانترين و مناسبترين راه به اين مطلوب و مقصد دست پيدا كنيم كه طبعاً، در شرايط مختلف، فرق مىكند؛ گاهى با ارشاد و تعليم يا موعظه و نصيحت انجام شدنى است و گاهى هم بايد برخورد آمرانه و مقتدرانه كرد.
شايد با اين همه، علت انتخاب عنوان «امر و نهى» در اين زمينه، اين است كه مردم متعهد به اسلام بوده، واجبات را انجام و منكرات را ترك مىكردهاند و فرض بر اين بوده كه پيغمبر اسلام و جانشينان او، همه احكام را بيان كردهاند و عموم مردم، وظايف خود را مىشناختهاند. پس كسانى كه مرتكب گناه مىشدند دانسته مرتكب مىشدند. اينان افراد نادرى بودند كه در بين متعهدان به اسلام، عددى به حساب نمىآمدند و مسلمانها بر ايشان مسلط بودند. در چنين شرايطى است كه بايد با قدرت آنان را امر به معروف يا نهى از منكر كرد.
ولى بايد توجه داشت كه در همه وقت و همه جا اين شرايط تحقق ندارند؛ مثلاً در مناطق دور از مركز اسلام، وضع فرق مىكند و هستند كسانى كه معروف و منكر را نشناسند يا كسانى كه چون خوب تربيت نشدهاند يا مربّىِ صالحى نداشتهاند، عادت به گناه كردهاند. در برابر چنين افرادى وظيفه ديگران در مرحله نخست، ارشاد، تعليم، موعظه و نصيحت است و حتى اگر دليل، منحصر به ادله وجوب امر به معروف و نهى از منكر مىبود، نمىتوانستيم بگوييم كه امر به معروف را بايد حتماً آمرانه انجام داد، حتى اگر اثر منفى هم به دنبال داشته باشد و به
جاى نتيجه مطلوب، نتيجه معكوس و نامطلوب ببخشد؛ زيرا مىدانيم كه هدف اين است كه مردم گرايش به حق پيدا كنند، معروفها را انجام دهند و منكرات را ترك كنند و اين كار را بايد از راهى كه مفيد و نتيجه بخش باشد، به انجام رسانيد، نه با برخوردهاى خشك و آمرانه و با خشم و خشونت، كه باعث لجاجت و عكس العمل شخص مقابل شود. هيچ كس نمىتواند چنين احتمالى بدهد كه امر به معروف و نهى از منكر، يك امر تعبدىِ محض و مصلحتش ناشناخته باشد و در هر حال، وقتى با شخص گنهكار روبه رو شديم، بىهدف و به شكل آمرانه، اين امر عبادى را انجام دهيم؛ هر چند كه اثر معكوس در شخص گنهكار داشته باشد و او را به عناد و لجبازى بكشاند.
آيا دروغ، هميشه مذموم است؟
پرسش ديگر اين كه آيا دروغ هميشه و همه جا مذموم و داراى ارزش منفىِ اخلاقى است و يا در مواردى، گفتن دروغ نه تنها نكوهش ندارد، بلكه ممكن است خوب و حتى لازم هم باشد؟ در پاسخ بايد گفت كه در بعضى موارد، گفتن دروغ جايز و يا حتى واجب است كه در اينجا بعضى از آنها را بيان مىكنيم:
1. تقيه
در موارد تقيه، گفتن دروغ اشكال ندارد. بحث تقيه در كتابهاى فقهى مطرح شده است؛ اما از آنجا كه مسئله مهمى است و زواياى مبهمى نيز دارد، نياز به تحقيقات فقهىِ بيشترى دارد.
كلمههاى تقوا، تقيه و تقاة، چنان كه قبلاً هم اشاره كرديم، داراى يك معنا هستند و به جاى يكديگر به كار مىروند. در نهجالبلاغه در يك مورد، به جاى تقوا كلمه تقيه به كار رفته است.(1)به هر حال، هم در لغت، هم در كاربردهاى قرآنى و هم نهجالبلاغه و كلمات اميرالمؤمنين على(عليه السلام) كلمه تقيه آمده است و در مورد آن، اصطلاح فقهىِ خاصى به وجود آمده و مفهومى غير از مفهوم تقوا پيدا كرده است. در مفهوم اين هر سه كلمه، كه همه آنها از ماده «وقايه» (به معناى نگهدارى) اشتقاق يافتهاند، نگهدارى از خطر، لحاظ شده است. پس وجود خوف از يك خطر، در مورد آنها مفروض خواهد بود. از اين رو، گاهى تقوا را به معناى ترس از خدا
1. نهج البلاغه/ خطبه 83.
مىگيرند؛ زيرا وقتى شخص ترس دارد از اين كه خداوند او را در دنيا يا در آخرت عقاب كند، براى دورى از عقاب و حفظ خويش، تصميم مىگيرد واجبات خود را انجام دهد و گناهان را ترك كند تا از عذاب الهى مصون بماند.
همچنين خوف، زمينه تقيه اصطلاحى نزد شيعه را نيز فراهم مىكند؛ با اين تفاوت كه در تقيّه اصطلاحىِ شيعه، خوف مخصوصى مورد نظر است؛ يعنى به جاى خوف از خدا، خوف از انسان ديگرى مورد نظر است كه اگر از عقيده و مذهبش آگاه شود، به او آزار مىرساند و يا ترس او از اين است كه جان يا مال و يا ناموس خود يا بستگانش تهديد شوند و يا خطرى متوجه اسلام و مسلمانان شود و او براى دفع چنين خطرها و تهديدهايى است كه احتياطهايى مىكند، كارهايى را انجام مىدهد يا ترك مىكند و يا اعتقاد خود را پنهان مىدارد و اين ملاحظهكارى، در اصطلاح، «تقيه» ناميده مىشود. خداوند در قرآن مىفرمايد:
مَنْ كَفَرَ بِالْلّهِ مِنْ بَعْدِ اِيمانِهِ ِالاّ مَنْ اُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِّنٌ بِالاِْيمانِ وَلكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اْللّهِ وَلَهُمْ عَذابٌ عَظِيم(1).
هر آن كس كه پس از ايمان خود، كفر ورزد (مورد نكوهش است و به خدا افترا بسته است) مگر آن كس كه مجبور شود (و از روى ناچارى و براى حفظ جان خود، اظهار كفر كند) و دلش مالامال از ايمان و اطمينان باشد و اما آن كسانى كه سينهشان از كفر آكنده است، خشم و غضب خدا بر آنان باشد و عذابى بزرگ در انتظارشان است.
گفته شده كه اين آيه، درباره عمار است كه پدر و مادرش، ياسر و سميه را در پيش چشمش، زير شكنجه كشتند و او براى اين كه نجات پيدا كند و شكنجه و كشته نشود، برائت خود را از اسلام اظهار كرد و نجات يافت؛ اما هميشه از اين كار خود، متأثر بود تا اين كه در مدينه خدمت رسول خدا رسيد و نگرانى خود را از كارى كه كرده بود، اظهار داشته و گفت: هلاك شدم و از اسلام، براى حفظ جانم اظهار برائت كردم. پيغمبر فرمود: نگران نباش كه تو به وظيفه خود عمل كردهاى؛ و سپس اين آيه نازل شد.
از اين آيه استفاده مىشود كه دروغ گفتن و حتى در ظاهر، برائت جستن از اسلام، به صورت تقيه و براى حفظ جان، جايز است و در بعضى موارد، ممكن است واجب هم باشد.
البته اگر در بعضى از مقاطع تاريخى، ترك تقيه براى پيشرفت دين لازم باشد و تقيه سبب
1. نحل/ 106.
هدم دين شود، نبايد تقيه كرد. از اين رو است كه اگر در بعضى موارد، تقيه جايز و حتى واجب است در بعضى موارد نيز حرام است كه تعيين موارد دقيق جواز يا وجوب و يا حرمت آن، نيازمند بررسىِ شرايط و درك درست مصالح اسلام و مسلمانان است.
در بعضى موارد، اظهار حق و ترك تقيه، گرچه جان شخص را به خطر مىاندازد، ولى آثار اجتماعىِ مفيد و مهمى را به دنبال دارد و سبب پيشرفت دين و آيين حق مىشود. از اينرو است كه در بعضى مقاطع، بزرگانى بودهاند كه خود را به خطر انداخته و با وجود همه تهديدها، حق را آشكارا اظهار كردهاند. يكى از اين بزرگان، سعيدبن جبير، از مسلمانان پاك و شيعيان پاك باخته حضرت على(عليه السلام) بود كه در برابر حجاج حاضر نشد از اميرالمؤمنين على(عليه السلام) اظهار برائت كند تا اين كه او را به قتل رساند. نمىتوان گفت كه شخصى مثل سعيدبن جبير، از حكم تقيه آگاه نبوده و از روى بىاطلاعى، خود را به خطر انداخته است. ممكن است بگوييم كه ياسر و سميه، در آن زمان كه هنوز آيه مربوط به تقيه نازل نشده بود، از اين حكم، آگاه نبودند و تقيه نكردند؛ اما درباره سعيدبن جبير، پس از گذشت دهها سال از نزول آيات تقيه، نمىشود گفت: او حكم تقيه را نمىدانسته است. مسلّماً او از حكم تقيه آگاه بوده است؛ اما اينگونه مسلمانان و شيعيان پاك باخته، با استقامت خود، اسلام را در طول تاريخ، آبيارى كردند و منشأ پيشرفت دين، خداشناسى و خداپرستى شدند.
پاسخ يك پرسش
تاكنون به اين نتيجه رسيديم كه گرچه دروغ گفتن به عنوان حكم اولىِ خود، حرام است؛ اما در بعضى موارد، ممكن است مصالحى در كار باشد كه گفتن دروغى را تجويز و يا حتى ايجاب كند. اكنون ممكن است اين سخن، منشأ اين سوء تفاهم شود كه گويى، همانطور كه بعضى مكتبها معتقدند، از نظر ما هم، هدف وسيله را توجيه مىكند و سخن فوق، سر از شعارى در مىآورد كه ما با آن مخالف هستيم؛ زيرا در چنين مواردى هدف ما اين است كه جان، مال و يا ناموس خود و يا مسلمانان ديگر را حفظ كنيم و براى حفظ آن، گفتن دروغى را موجّه مىدانيم كه در اصل، ناموجه است.
پاسخ كامل به اين شبهه، نيازمند تفصيلى است كه اين نوشته، گنجايش آن را ندارد؛ اما به اجمال مىگوييم كه اين دو مسئله، با هم تفاوت آشكار دارند. كسانى كه معتقدند: هدف وسيله را توجيه مىكند، صرف نظر از اين كه اهداف مادى و دنيوىِ خود را دنبال مىكنند، اين را به
صورت يك قاعده كلى تلقى مىكنند و معتقدند كه براى تحقق اهداف فردى يا گروهى و يا سياسى، مىتوان هر نوع كار ضد اخلاقى را مرتكب شد؛ اما در اسلام چنين قاعده كلىاى نداريم. در اسلام هيچ فعلى و هيچ حركت يا سكونى نيست كه براساس مصلحت و مفسده واقعىِ موجود در آن، حكمى نداشته باشد.
البته، گاهى بين مصلحت يك حكم با مصلحت حكمى ديگر، تزاحم به وجود مىآيد كه انجامدادن يكى مستلزم بازماندن از انجام ديگرى است و يا ترك يكى از آن دو، مقدمه انجام ديگرى خواهد بود. در اين صورت، اگر يكى از آن دو، مهمتر از ديگرى باشد و تزاحم بين اهم و مهم باشد، نبايد اهم را فدايى مُهم كنيم، بلكه به حكم عقل و شرع بايد مهم فداى اهم شود؛ زيرا حكم اهم، مصالح بيشترى در بردارد و تقديم اهم بر مهم، يك حكم بديهىِ عقلى است؛ مثلا كسى در خطر غرقشدن در دريا است و تنها قايقى كه در دسترس است، مال كسى است كه اجازه استفاده از آن را نمىدهد؛ در اينجا ما حق نداريم براى احترام به مالكيت، بگذاريم او غرق شود و در قايق تصرف نكنيم؛ زيرا حفظ جان مسلمان مهمتر از احترام به مالكيت ديگران است. در اين صورت، تصرف غاصبانه قايق جايز خواهد بود و ارزش اخلاقىِ منفى ندارد؛ زيرا مقدمه منحصر به فرد براى تأمين يك مصلحت مهمتر، كه حفظ جان مسلمان است، خواهد بود.
اين در صورتى است كه يا به حكم قطعىِ عقل و يا به وسيله نص و حكم شرع، پى به اهميت بيشتر يكى از دو حكم برده باشيم؛ اما اگر در اين كه كدام يك از اين دو مصلحت، اهميت بيشترى دارد، شك داشته باشيم يا راه ديگرى براى تحقق هدف مهمتر وجود داشته باشد، در اين صورت نمىتوانيم بگوييم كه هدف، وسيله را توجيه مىكند و به بهانه آن، مرتكب يك عمل غير اخلاقى شويم.
بنابراين، دو تفاوت عمده هست بين قاعده «اهم و مهم» كه بر مبناى آن، مهم را فداى اهم مىكنيم و آنچه به عنوان «هدف، وسيله را توجيه مىكند» از آن ياد مىشود:
نخست، اين كه دايره قاعده اهم و مهم، بسيار محدودتر است و حكم به توجيه هر وسيله، براى رسيدن به هر هدفى نمىكند كه از كليت «هدف، وسيله را توجيه مىكند» بر مىآيد. دوم آن كه اهدافى كه ما در اينجا در نظر داريم، منحصر در اهداف مادى نيستند و نوعاً اهدافى الهى و معنوى هستند.
2. اصلاح ذات البين
يكى ديگر از مواردى كه دروغ گفتن تجويز مىشود، مواردى است كه براى اصلاح مردم و رفع اختلافاتشان قدم برمىداريم. شايد خودمان نمىتوانستيم به اين حقيقت يقين پيدا كنيم كه مصلحت آشتى دادن دو مسلمان، بيش از مفسده دروغگفتن است؛ اما شارع مقدس، صريحاً برگفتن دروغ به منظور رفع اختلافات صحّه گذارده است.
دروغ مصلحتآميز در شرع، حكم روشنى دارد، خواهگفتن دروغ براى آشتىدادن دو شخص باشد يا براى نجات جان و مال يك مسلمان و يا به منظور دستيابى به يك مصلحت عمده ديگر.
سخنان بيهوده يا سرگرم كننده
از جمله عوارضى كه سخن با آن، داراى ارزش منفى خواهد بود، لهو يا لغوبودن سخن است. لغو يعنى كار بيهوده و بىفايده كه نه مصلحتى براى دنياى انسان دارد و نه براى آخرت او. و لهو يعنى كار سرگرمكننده، كه انسان را از يك هدف معقول و ارزنده باز دارد.
هدف اصلى براى مؤمن، در زندگى، كه مىخواهد در مسير تكامل حقيقىِ خود گام بردارد، تقرب به خدا و قرارگرفتن در جوار رحمت او است. بنابراين، در اصطلاح شرع، لهو به كارى گفته مىشود كه به مقتضاى طبعش، انسان را به خود مشغول و سرگرم كند و از ياد خدا و تقرب به خدا و توجه به مقصد اصلىِ زندگى باز دارد.
لغو و لهو، اعم از سخن بوده، شامل عمل هم مىشود؛ ولى يكى از مصاديق آنها سخنان بيهوده يا سرگرم كننده است كه طبعاً انسان را از ياد خدا غافل مىكند. خداوند در سوره لقمان مىفرمايد:
وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْتَرِى لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ بِغَيْرِ عِلْم(1).
بعضى از مردم، گفتار سرگرم كننده فراهم آورند تا مردم را از راه خدا گمراه كنند.
منظور از لهو الحديث در اين آيه شريفه، الفاظ و اصوات سرگرم كننده است. از اينرو، در روايات، يكى از مصاديق لهو الحديث، غنا شمرده شده است. پس هر گفتار سرگرم كننده، كه انسان را از راه خدا باز دارد و او را گمراه سازد، مصداق لهو الحديث است.
1. لقمان/ 6.
در آيه ديگر، به صورت روشنتر به اين صفت بازدارندگىِ لهو اشاره شده است:
وَاِذا رَأَوْا تِجارَةً اَوْ لَهْوَاً انْفَضُّوا اِلَيْها وَتَرَكُوكَ قائِماً قُلْ ما عِنْدَاللّهِ خَيْرٌ مِنَ الْلَهْوِ وَ مِنَ الْتِّجارَةِ وَاللّهُ خَيْرُ الرّازِقِين(1).
هنگامى كه كالاهاى تجارتى يا چيزهاى سرگرم كننده و بازيچهاى را ببينند، به سويش شتابند و تو را در نماز تنها گذارند، بگو: آنچه نزد خدا است، بهتر از سرگرمى و تجارت است و خدا بهترين روزىدهندگان است.
يكى ديگر از مصاديق روشن لهو، غنا است كه فقها آن را در بحث مكاسب محرمه، مطرح كردهاند. لهو مصاديق ديگرى نيز دارد؛ چنان كه خداوند مىفرمايد:
اَلْهكُمُ الْتَّكاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِر(2).
ثروت اندوزى يا افتخار به گذشتگان و نفرات، شما را به خود مشغول داشته تا وقتى كه عمرتان پايان پذيرد و به قبرستان رويد.
در موارد مختلف، قرآن لهو را بر دنيا، اولاد، اموال، تجارت و غيره اطلاق كرده است و منظور اين است كه ما بايد در مورد هر يك از آنها حد و مرزهاى دقيق را رعايت كنيم و اگر با آنها برخورد افراطى و توجه بيش از حد داشته باشيم، ما را از مقصد اصلىِ زندگى خود بازمىدارند و حالت لهو و سرگرم كنندگى به خود مىگيرند. بنابراين، با اين كه توجه به همه آنها براى اين كه به مقصد برسيم، اهميت خاص خود را دارد، ولى اگر حالت ابزارى و وسيلهاى خود را از دست بدهند و در نظر ما جاى مقصد و هدف اصلى را بگيرند و از هدف اصلى واقعى بازمان دارند، مصداق لهو خواهند بود و خداوند ما را به خاطر اين توجه زيادى نكوهش مىكند؛ زيرا آينده ما را تباه خواهد كرد.
ولى لغو، خود به خود و بهطور كلى، حرام نيست، بلكه ترك آن، مستحسن است و رجحان دارد. خداوند در سوره مؤمنون مىفرمايد:
وَالَّذِينَ هُمْ عَنِ الْلَّغْوِ مُعْرِضُون(3).
مؤمنون (كه خدا آنها را رستگار كرده) آنانند كه از هر كار لغو و بيهوده روى گردانند.
1. جمعه/ 11.
2. تكاثر/ 1 و 2.
3. مؤمنون/ 3.
از اين آيه استفاده مىشود كه اعراض از لغو، بهطور مطلق، ستايش انگيز است، خواه لغو در سخن باشد يا لغو در رفتار و عمل. در روايات نيز بر ترك لغو با عنوان «مالايعنى»، يعنى كار بيهوده وغير قابل توجه، تأكيد شده است.
ب) اخلاق اسلامى در سخن شنيدن
در بخش گذشته، درباره مسائل اخلاقى، بر محور سخنگفتن، بحث كرديم. لازمه سخنگفتن اين است كه شنوندهاى هم آنرا بشنود. به همين مناسبت، اكنون بايد درباره مسائل اخلاقى، كه بر محور سخن شنيدن، مطالبى را بيان كنيم.
انواع سخن شنيدن
گوشدادن به سخن ديگران، چندگونه است: نخست كه انسان مىداند كه گوينده، سخن حق و مطلب درستى را مىخواهد بگويد. در اين صورت، گوشدادن به آن، فقط براى تذكر، يعنى براى آن كه مفاهيمى كه خودش آنها را مىداند، در ذهنش زنده شود و به آنها توجه پيدا كند، مفيد خواهد بود.
گونه دوم اينكه انسان مىداند كه گوينده مىخواهد سخن باطلى را ابراز كند و شنيدن آن هيچ نفعى براى شنونده ندارد.
گونه سوم اين است كه شنونده اطلاعى از سخن گوينده ندارد و گوش مىدهد به سخنى كه خود او حق يا باطلبودنش را نمىداند؛ يعنى تا گوينده، آن سخن را ادا نكند، او علم به صدق يا كذبش ندارد و پس از شنيدن آن، متوجه صدق يا كذببودن آن خواهد شد.
گونه سوم، خود، چند صورت دارد: در صورت نخست، مستمع گوش مىدهد به سخن كسى تا براساس اعتماد به او، سخنش را بپذيرد؛ يعنى هر چند نمىداند سخن چيست، ولى گوينده آن، فردى قابل اعتماد است و اعتماد به گوينده، در پذيرش سخن وى تأثير مىگذارد.
در صورت دوم، مستمع به سخنان گوينده گوش مىدهد تا با شنيدن سخن او، خود وى درباره آن بينديشد و با فكر و درك خود، حقيقت را بفهمد، نه آن كه تعبداً از گوينده بپذيرد؛ مانند بسيارى از آموزشهايى كه شاگرد از استاد خود دريافت مىكند و جنبه ارشادى دارد و تعبدى نيست؛ بلكه اعتماد اصلىِ او بر فكر خويش است.
در صورت سوم، مستمع نه به گوينده اعتماد دارد و نه خود قادر است با عقل و فكر خويش، حقيقت را درك كند و توانايى تشخيص حق يا باطلبودن سخن گوينده را ندارد.
اكنون، پس از ذكر صورتهاى گوناگون شنيدن، به يك يك آنها مىپردازيم.
1. شنيدن سخن حق
آنجا كه مستمع سخنى را مىشنود كه علم به حقانيتش دارد، هر چند كه خود از قبل، علم به حقانيت آن دارد، با وجود اين، كار او درست و مفيد خواهد بود؛ زيرا در همين موارد نيز كه انسان سخن حق و پاسخ درست را مىداند، غالباً از آنها غفلت دارد و شنيدن آنها سبب توجه به حقايقى مىشود كه از آنها غافل بوده است. بنابراين، شنيدن وى، هر چند كه استفاده علمى برايش ندارد، ولى نوعى يادآورى و غفلتزدايى و تجديد توجه است كه بهطور طبيعى مىتواند تأثير نفسانى و رفتارى بسيارى براى شنونده در برداشته باشد.
همه ما بسيارى از مسائل را مىدانيم؛ ولى هميشه به آنها توجه نداريم و عملاً، به اين دانستهها، كه مورد غفلت ما قرار گرفتهاند، در رفتار و كردار خود ترتيب اثر نمىدهيم. در اين حال، شنيدن همين مسائل از ديگران، موجب مىشود كه دانستههاى مورد غفلت ما زنده و فعال شوند و در رفتار ما تأثير بگذارند.
بهترين سخنانى از اين نوع كه شنيدنش در هر حال، مفيد خواهد بود، سخن خدا است در قرآن كريم و سپس سخنان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليهم السلام) است كه در روايات آمده است. در مرحله سوم، نصايح و مواعظ علما و حكما و مردان خدا است كه براى زنده نگهداشتن مفاهيم ذهنى، اعتقادى و اخلاقى، اهميت فوق العادهاى دارند و در رفتار ما تأثير بسيارى مىگذارند. از اين رو، در اسلام به شنيدن چنين سخنانى تأكيد فراوان شده است. خداوند در قرآن مجيد مىفرمايد:
وَاِذا قُرِئَ القُرآنُ فَاْستَمِعُوا لَهُ وَ اَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُون(1).
به هنگامى كه قرآن خوانده مىشود، همگى گوش فرا دهيد و سكوت كنيد، باشد كه مورد لطف و رحمت خدا قرار گيريد.
آرى سكوتكردن و گوش فرادادن به قرآن، وقتى كه قرائت مىشود، غير از آن كه احترامى
1. اعراف/ 204.
به كلام خدا خواهد بود، سبب تمركز حواس و توجه به محتوا و معناى آيات خواهد شد و خود مستمع را نيز در معرض الطاف و عنايات الهى قرار مىدهد.
2. شنيدن سخن باطل
در صورتى كه شنونده مىداند كه گوينده مىخواهد مطلب باطلى را بيان كند، طبيعى است كه شنيدن آن، كار درستى نيست و كمترين زيان گوشدادن به چنين سخنى، اتلاف وقت است؛ ولى غير از اتلاف وقت، آثار سوء ديگرى نيز بر شنيدن سخنان باطل، مترتب خواهد شد كه به برخى از آنها اشاره مىشود:
نخست آن كه گوشدادن ديگران به چنين سخنان واهىاى، سبب بازار گرمىِ اهل باطل مىشود؛ يعنى هر گويندهاى اگر شنونده نداشته باشد، طبعاً انگيزهاى براى سخنگفتن ندارد؛ چون هيچ عاقلى نمىخواهد با خودش حديث نفس كند يا با در و ديوار سخن بگويد و اگر هم چنين كند، زيانش به ديگران نمىرسد. پس شنونده، در واقع، كمك مىكند تا گوينده به گفتن دروغ و سخنان باطل دست بزند. بنابراين، شنيدن سخن باطل، خود، نوعى اعانت بر گناه خواهد بود كه خداوند در قرآن با جمله: وَلاتَعاوَنُوا عَلَى اللاِْثْمِ وَالْعُدْوان(1) ما را از اين عمل منع كرده است.
دوم آن كه شنيدن سخنان باطل و واهى، ممكن است شنونده را به بىراهه بكشاند و از حق و حقيقت منحرف سازد؛ زيرا هرچند كه شنونده بداند كه آن، سخن باطلى است، ولى ممكن است كه گوينده، آنچنان سخن باطل خود را بپروراند و زيبا بيان كند كه وى را تحت تأثير قرار دهد و منحرف سازد.
همه ما كم و بيش، اين حقيقت را تجربه كردهايم كه يك مطلب هر چند باطل و نادرست را وقتى با رنگ و لعاب و جملههاى زيبا بيان كنند يا مكرر بگويند و ما هم بشنويم، كاملا بىاثر نيست.
از اينجا است كه قرآن كريم، ما را از شنيدن سخنان بيهوده و باطل منع كرده، مىفرمايد:
وَقَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فى الْكِتابِ اَنْ اِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللّهِ يُكْفَرُ بِها وَيُسْتَهْزَأُ بِها فَلاتَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فى حَدِيث غَيْرِهِ اِنَّكُمْ اِذاً مِثْلُهُمْ اِنَّ اللّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ
1. مائده/ 2.
الْكافِرِينَ فِى جَهَنَّمَ جَمِيعا(1).
اين آيه در كتاب خدا بر شما نازل شد كه هرگاه در جايى يا در مجلسى شنيديد كه به آيات خداوند كفر مىورزند يا آنها را به تمسخر مىگيرند، در كنار آنها براى شنيدن آن سخنان ننشينيد تا (از آن دست بدارند و) به گفت و شنود حديث ديگرى پردازند (كه اگر با آنها بنشينيد) در اين صورت، شما هم همانند آنان خواهيد بود و خداوند، منافقان و كفار، همگى را در جهنم گرد آورد.
اين آيه، كسانى را كه به سخنان باطل گوش فرا مىدهند، به شدت تهديد مىكند كه كارشان به نفاق كشيده مىشود، دلشان باشنيدن اين سخنان، در برابر كفار نرم مىشود، به آنها گرايش پيدا مىكنند و تحت تأثير اين سخنان، ايمانشان ضعيف مىشود و كمكم زوال مىيابد. بر اين اساس، مؤمنان را نهى مىكند از اين كه با كفار براى گفت و شنود چنين سخنان باطلى ننشينند و مجلس گرمى نكنند تا آنها نيز از چنين سخنانى منصرف شوند.
از ارتباط صدر و ذيل آيه و جملههاى آن، چنين برمىآيد كه اگر مؤمنان در شنيدن اين سخنان كفار با آنها بنشينند، مانند آنها خواهند شد و كارشان به نفاق و بىدينى مىانجامد؛ چنان كه پس از پيروزى انقلاب اسلامى نيز بودند كسانى كه با اهل باطل مجالست كردند و به سخنانشان گوش دادند و در نهايت، جزء گروه منافقان شدند.
خداوند در آيه ديگرى مىفرمايد:
وَاِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فى آياتِنا فَاَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فى حَدِيث غَيْرِهِ وَ اِمّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلاتَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرى مَعَ الْقَوْمِ الظّالِمِين(2).
وقتى كسانى را ديدى كه در عيبجويى و خردهگيرى در آيات، فرو رفتهاند (و در طعن آيات خدا با هم گفتگو مىكنند) به آنها پشت كن و از آنها روى بگردان تا به سخن ديگرى پردازند و اگر از روى فراموشى با آنها نشستى، پس از توجه و يادآورى، همراه با جماعت ستمكار منشين.
3. اعتماد به گوينده در پذيرش سخن او
در صورتى كه انسان نمىداند كه سخنى حق است يا باطل، بلكه مىشنود تا با اعتماد به
1. نساء/ 140.
2. انعام/ 68.
گوينده، سخنش را بپذيرد و ترتيب اثر بدهد صورتهاى مختلفى قابل فرض است كه در هر حال، به هر كسى نبايد اعتماد كرد و گوينده بايد شخصى قابل اعتمادى باشد.
اعتماد به گوينده، موارد مختلفى دارد: گاهى در موارد عادى و فردى است، گاهى در موارد مربوط به امور اجتماعى است و گاهى در امور دينىِ محض.
اگر مىخواهيم درباره دين و سعادت و شقاوت انسان به كسى اعتماد كنيم و سخنانش را بپذيريم، او بايد با منبع ترديدناپذير وحى مرتبط باشد؛ يعنى كسانى چون پيغمبر خدا، امامان معصوم و يا افراد راستگو و مورد اعتماد ديگرى كه سخنان ايشان را نقل و معانى آنها را استنباط مىكنند؛ زيرا پذيرش سخن كسى كه مورد اعتماد نيست، كارى نامعقول است.
در جريانات عادى و روزمره زندگى نيز، به ويژه اگر به مسائل اجتماعى نيز مربوط باشد، نبايد به سخن هر كسى اعتماد كنيم. البته نمىخواهيم بگوييم كه سخن ديگران را بىدليل بايد تكذيب كرد؛ ولى براى پذيرش سخن ديگران و ترتيب اثردادن به آن، ناچار بايد تحقيق كنيم كه آيا گوينده، قابل اعتماد است يا نه؟
بهترين نمونه آيات در اين زمينه، آيهاى است كه در حجيت خبر واحد، به مفهوم آن استدلال مىكنند. خداوند مىفرمايد:
يااَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا اِنْ جائَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَاء فَتَبَيَّنُوا اَنْ تُصِيبُوا قَوْمَاً بِجَهالَة فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِين(1).
اى آنان كه ايمان داريد! هرگاه شخص فاسقى براى شما خبرى آورد، درباره آن تحقيق كنيد تا نادانسته (با اعتماد به يك خبر دروغ) رنجى به جماعتى نرسانيد و سپس بركرده خود پشيمان شويد.
در شأن نزول اين آيه، كه در كتابهاى تفسير و حديث نقل شده، آمده است كه شخصى به نام حارثبن ضرار خزاعى اسلام آورد. رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) او را به قبيله خود فرستاد تا اسلام را ترويج و زكات آنان را جمع آورى كند. مدتى گذشت و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) كسى را براى گرفتن زكات نفرستاد. با خود گفت: شايد سوء تفاهمى پيش آمده باشد. با چند نفر از قبيله خودش به سوى مدينه حركت كرد. از سوى ديگر، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وليد را فرستاد تا زكاتى كه نزد حارث جمع شده، بگيرد و به مدينه بياورد.
1. حجرات/ 6.
وليد از مدينه حركت كرد و در بين راه، به جمعيتى كه همراه حارث به طرف مدينه مىآمدند، برخورد. با ترس و نگرانى به مدينه نزد پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بازگشت و به دروغ اظهار كرد كه آنان حاضر نيستند زكات بدهند.
پيغمبر گروهى را مأمور كرد تا بروند زكات را از حارث بگيرند. آنان در بيرون مدينه، حارث را ديدند كه با جماعتى به سوى مدينه مىآمد. از وى حال و وضع را پرسيدند و او در پاسخ گفت: مدتى است كه هر چه به انتظار نشستيم، كسى براى تحويلگرفتن زكات نيامد. از اين رو، ما خود مىآمديم تا در مدينه زكات را تحويل پيامبر دهيم. معلوم شد خبر وليد دروغ و بىاساس بوده است. آيه بالا در اين زمينه نازل شد كه وقتى فاسقى خبرى براى شما مىآورد، بدون تحقيق و دقت، ترتيب اثر ندهيد. در اخبار مستفيضه، از طرق شيعه و سنّى، اين شأن نزول نقل شده است وتصريح گرديده كه منظور از فاسق در اين آيه كريمه، وليد بوده است و ممكن بود دروغ وى، منشأ حوادث تلخى شود كه پشيمانىهايى را به دنبال داشته باشد.وليد چنين شخصيتى داشت و همو بود كه بعدها در دستگاه بنىاميه به مقامهايى رسيد.
اصولىها در استدلال بر حجيت خبر واحد، از مفهوم اين آيه استفاده كردهاند كه اگر خبر دهنده، شخص موثق و مورد اعتمادى باشد و اهل فسق و فجور نباشد، بدون تحقيق در اصل خبر مىتوان به گوينده اعتماد كرد و سخن وى را پذيرفت و بدين ترتيب خواستهاند حجيت خبر واحد را با مفهوم اين آيه اثبات كنند.
بنابراين، بخشى از سخنان را ما براساس اعتماد به گوينده و بدون دقت در اصل سخن و بدون تحقيق درباره صحت و سقم آن، به صورت مستقيم مىپذيريم و طبعاً، پذيرش اين بخش از كلام، بستگى بسيارى به اعتماد ما به گوينده دارد؛ ولى از سوى ديگر، ما به هر كسى نمىتوانيم اعتماد كنيم، بلكه اعتماد به ديگران منوط به وجود برخى شرايط روحى و روانى و صفات و فضائل اخلاقى است كه بدون آنها اعتماد بىجا و بىاساس خواهد بود و ممكن است در بعضى موارد، نتايج تلخ و پشيمانىهايى به دنبال داشته باشد.
4. شنيدن براى پيروىِ احسن
صورت ديگر اين است كه سخن را بشنويم تا خود درباره آن بينديشيم و در درستى و نادرستىِ آن به تشخيص خود اعتماد كنيم و آن را كه درست تشخيص داديم، بپذيريم. خداوند در
اينباره مىفرمايد:
وَالَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطّاغُوتَ اَنْ يَعْبُدُوها وَاَنَابُوا اِلى اللّهِ لَهُمُ البُشْرَى فَبَشِّرْ عِبادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ اُوْلئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُاللّهُ وَاُوْلئِكَ هُمْ اُوْلُوا الاَْلْباب(1).
بر آنان كه از پرستش طاغوت اجتناب كردند و به در گاه خدا روى آوردند، مژده باد، پس مژده بده بندگانم را آنان كه به سخن، گوش فرا دهند، سپس بهترين آن را به كار بندند. اينان همانهايى هستند كه خدا هدايتشان كرده و اينان صاحبان خردند.
به نظر مىرسد منظور از «القول» در اين آيه، قرآن است و ما در جاى خود گفتهايم كه يكى از اسما و عناوينى كه بر قرآن اطلاق شده، عنوان «القول»است كه اين نيز از شواهد آن و موارد آن خواهد بود و بر فرض آن كه منظور از «القول» اعم باشد و شامل هر كلامى بشود، معناى آيه و فرمان خدا به پيغمبر كه در اين آيه آمده است، اين خواهد بود كه «مژده دهد به آنان كه هر كلامى را بشنوند و بهترين آنها را به كار بندند.»
بنابراين، يكى از پيش شرطها يا پيشفرضها در فرد مورد نظر آيه شريفه، داشتن قدرت تشخيص است تا بتواند از ميان سخنانى كه مىشنود، بهترين آنها را شناسايى و سپس پيروى كند. پس اگر كسى قدرت تشخيص حق و باطل را نداشته باشد، مشمول اين آيه نيست و اين آيه، هيچگاه وى را تشويق به شنيدن همه گفتهها نمىكند. مورد خطاب آيه كسى است كه اين حد از درك و تشخيص را دارد و مىتواند سخنان و كلمات خوب و بد را تشخيص دهد تا بتواند خوبها را جدا كند و به كار بندد، به ويژه با توجه به آيات ديگرى كه سفارش مىكنند به گوشندادن به سخنان باطل و هشدار مىدهند كه اگر به سخنان باطل گوش دهيد، سر از نفاق در مىآوريد و همنشين كفار در جهنم مىشويد. با اين وصف، چگونه مىتوان از آيه بالا استفاده كرد كه هر كس بايد هر سخنى را بشنود؟!
قطعاً قرآن كريم نمىخواهد بگويد كه به سخن هر گويندهاى گوش دهيد، بلكه گوينده بايد مورد اعتماد باشد و صلاحيت داشته باشد؛ يعنى در سخنى كه مىخواهيد از او بگيريد و به وى اعتماد كنيد، اگر در موارد و جريانات عادىِ زندگى است، بايد گوينده موثق و راستگو باشد و اگر مربوط به امور فنى و نيازمند اجتهاد است، بايد آن شخص صلاحيت اجتهاد و تخصص در آن فن را داشته و خبره باشد.
1. زمر/ 17 و 18.
رابطه حق و اهل حق
اكنون، اين پرسش به ذهن مىرسد كه آيا نخست بايد حق را بشناسيم تا اهل حق را به وسيله سخن حق آنان، تشخيص دهيم يا بر عكس، بايد اهل حق را بشناسيم تا بتوانيم سخن را از آنان بشنويم و بپذيريم؟
در پاسخ مىگوييم: در روايات، به ويژه در نهجالبلاغه، اين رابطه از هر دو طرف مطرح شده است. در بعضى موارد فرمودهاند: حق را بشناس تا با آن بتوانى اهل حق را بشناسى؛(1) ولى در موارد ديگرى هم مىفرمايند كه شما نمىتوانيد حق را بشناسيد مگر آن كه قبلاً اهل حق را شناخته باشيد(2) و ممكن است به نظر برسد كه اين دو مطلب با هم تناقض و تهافت دارند.
ولى بايد توجه داشت كه اين يك تناقض ظاهرى است و براى حل آن بايد گفت كه بىشك، هر انسانى لازم است برخى مطالب را حتماً با عقل خود درك كند و از آن جمله، اين كه به چه كسانى مىتوان اعتماد كرد و سخن چه كسانى را بايد پذيرفت.
البته ما مىتوانيم اعتماد به افراد را با معرفىِ ديگران به دست آوريم؛ ولى آن ديگران را هم بايد ديگرانى معرفى كنند؛ ولى سرانجام، بايد به كسانى برسيم كه شخصاً يقين به وثاقت و حقانيت آنها داشته باشيم، نه از طريق معرفىِ ديگران؛ زيرا در غير اين صورت، اين كار، سر از تسلسل در مىآورد.
مثل آن كه ما از مجتهد جامع الشرائطى تقليد مىكنيم كه او را به وسيله اهل خبره شناخته باشيم؛ ولى اهل خبره را نيز بايد با معرفىِ ديگران بشناسيم و اين معرفىها در نهايت، به كسانى منتهى مىشود كه خود ما شخصاً به آنها اعتماد داريم و وثاقت ايشان را احراز كردهايم.
از سوى ديگر، پشتوانه اعتبار سخن مجتهد، كلام امام معصوم است و حجيت كلام امام را از كلام پيغمبر يا كلام خدا تشخيص مىدهيم؛ اما وجود خدا و صحت كلام او را با عقل درك مىكنيم.
پس بىشك، يك سلسله از حقايق اوليه را هر كسى تنها بايد با اعتماد عقل و درك خود بشناسد و در شناخت آنها به هيچ كس ديگر نمىتوان اعتماد كرد و به هر اندازه كه اين حقايق را بشناسد، به همان نسبت، قدرت تشخيص پيدا خواهد كرد.
1. «اعرف الحق تعرف اهله».
2. نهج البلاغه/ خطبه 147.
از سوى ديگر، ما ناچاريم در زندگىِ خود، براى شناختن يك سلسله مطالب، خواه مربوط به مسائل عادىِ زندگى باشد و خواه مربوط به مسائل شرعى، به ديگران اعتماد كنيم و نيازمند اجتهاد، علم، تخصص و تجربه مجتهدان، متخصصان و اهل هر فن هستيم و براى به حركتانداختن چرخ زندگى، راهى جز اين نداريم؛ زيرا اگر اعتماد نكنيم، كار زندگىِ انسان به سامان و بار زندگىِ وى در جامعه، به منزل نمىرسد.
با توجه به بيان بالا متوجه مىشويم كه اين دو دسته حديثِ به ظاهر متعارض، ناظر به دو مرتبه از شناخت هستند:
در مرتبهاى كه هنوز هيچ حقى و هيچ شخص قابل اعتمادى را نشناختهايم، نمىتوانيم به سخن كسى كوركورانه اعتماد كنيم، بلكه بايد يك سلسله حقايق را اول با عقل خود بشناسيم تا از طريق شناخت آن حقايق اوليه، بتوانيم اهلش را بشناسيم.
اما پس از آن كه اهل حق را به اجمال و از طريق معلومات خود شناختيم، آنگاه مىتوانيم در مورد حقايقى كه با عقل خودمان قادر به درك آنها نيستيم يا صلاحيت علمىاش را نداريم، به سخن اشخاص صلاحيتدار، يعنى همان كسانى كه حقانيتشان را با كمك عقل خود و شناخت خود، دريافتهايم، اعتماد كنيم. بنابراين، هر دو مطلب صحيح است و تناقضى در كار نيست، هم حق را از اهل حق و هم اهل حق را از حق مىشناسيم.
ميانهروى در اعتماد
بعضى در اعتماد به ديگران، افراط و زيادهروى مىكنند و اساس اعتمادشان را چيزهايى قرار مىدهند كه عقلايى نيست. اينگونه اعتماد افراطى، از يك روح كودكانه سرچشمه مىگيرد؛ همانند كودكانى كه بدون چون و چرا، در هر چيزى از پدر و مادر خود پيروى مىكنند. اينان در هنگامى كه بايد با تكيه بر عقل و منطق و قدرت درك خود، خوب و بد را تشخيص دهند، در مسائل مهم زندگى، باز هم بدون اتكا و اعتماد به عقل و منطق خويش، از ديگران دنباله روى مىكنند.
اين حالت، در همه جوامع، به ويژه در جوامع منحط وجود داشته و دارد و قرآن كريم هم درباره اين مسئله مكرراً سفارش فرموده كه منطق اقوام منحط از نظر فرهنگ و علم، در برابر انبيا اين بود كه ما به راهى مىرويم كه پدرانمان رفتهاند. يا وقتى انبيا مردم را دعوت به دين
حق مىكردند، آنان در پاسخ دعوت ايشان مىگفتند: راه پدرانمان برايمان كافى است. آيات بسيارى به نكوهش اين پديده منحط اجتماعى پرداختهاند؛ مانند:
وَ اِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما اَنْزَلَ الْلّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما اَلْفَيْنا عَلَيْهِ آبائَنا اَوَ لَوْ كانَ آبائُهُمْ لايَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلا يَهْتَدُون(1).
و چون به آنان گفته شود: از كتابى كه خدا فرستاده است، پيروى كنيد، گويند كه از آنچه پدرانمان را بر آن يافتهايم، پيروى مىكنيم و آيا هر چند كه پدرانشان چيزى ندانند و هدايت نيافته باشند؟
وَ اِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا اِلَى ما اَنْزَلَ الْلّهُ وَ اِلَى الْرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آبائَنا اَوَ لَوْ كانَ آبائُهُمْ لايَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُون(2).
هنگامى كه به آنان گفته شود: بياييد به سوى كتاب خدا و فرستاده خدا، گويند: آنچه پدران خود را بر آن يافتهايم، براى ما كافى است. آيا و هر چند كه پدرانشان چيزى ندانند و هدايت نيافته باشند؟
وَ اِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما اَنْزَلَ الْلّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آبائَنا اَوَ لَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ اِلَى عَذابِ الْسَّعير(3).
هنگامى كه به آنان گفته شود: از آنچه خدا فرو فرستاده است، پيروى كنيد، گويند: بلكه ما از آنچه پدرانمان را بر آن يافتهايم، پيروى مىكنيم. آيا و هر چند كه شيطان آنان را به سوى آتش فروزان دعوت كند؟
وَ كَذلِكَ ما اَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فى قَرْيَة مِنْ نَذِير اِلاَّ قالَ مُتْرَفُوها اِنّا وَجَدْنا آبائَنا عَلى اُمَّةِ وَ إِنّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ * قُلْ اَوَ لَوْ جِئْتُكُمْ بِاَهْدى مِمّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آبائَكُمْ قالُوا اِنّا بِما اُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ * فَانْتَقَمْنا مِنْهُم فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبين(4).
اينگونه بود كه ما پيش از تو هيچ رسولى در هيچ شهرى نفرستاديم، جز آنكه ثروتمندان و اعيان و اشراف آن شهر به او مىگفتند: ما پدرانمان را بر اين اعتقاد و راه و روش يافتهايم و به راه و روشى كه از آنها مانده است، اقتدا مىكنيم به آنها
1. بقره/ 170.
2. مائده/ 104.
3. لقمان/ 21.
4. زخرف/ 23 ـ 25.
بگو: آيا و اگر چه ما براى شما دينى آورده باشيم كه شايستهتر و هدايت كنندهتر از آن باشد كه پدرانتان را بر آن يافتهايد؟ آنها در پاسخ مىگفتند: ما به آنچه شما آوردهايد، كافر هستيم و نمىپذيريم. پس ما هم از ايشان انتقام گرفتيم. پس بينديش و تأمل كن كه سرانجام تكذيب كنندگان چگونه است.
در سوره صافّات هم آمده است كه «بازگشت عدهاى به جهنم و آتش است؛ زيرا آنان پدران خود را گمراه يافتند و باز از پى آنها شتافتند.»(1)
اين آيات، زيادهروى در پيروى از ديگران، اطاعت كوركورانه از ديگران و به كار نبستن عقل و انديشه فطرى خويش را به شدت نفى كرده و افراد و گروهها را در برابر اين صفت نكوهش مىكنند و با استدلال، سعى در بيداركردن عقل و فطرت آنها دارد و با تهديد، آنان را از عواقب تلخ و ناخوشايند اين اطاعت كوركورانه و پيروىِ جاهلانه، به ويژه در آنجا كه سرنوشت نهايىِ انسان مؤثر باشد و سر از تكذيب خدا و انبيا و اديان الهى در آورد، به شدت، انسانها را از آن برحذر مىدارد.
اعتماد به اكثريت
برخى ديگر، به اكثريت اعتماد مىكنند و كميت را ملاك تشخيص حق و باطل قرار مىدهند؛ يعنى وقتى بيشتر مردم يا همه آنان چيزى را گفتند، به آن اعتماد مىكنند.
اگر اعتماد به مردم يا اكثريت، در مسائل عادىِ زندگى باشد و در سعادت، شقاوت و سرنوشت انسان نقشى نداشته باشد، شايد اشكال چندان مهمى نداشته باشد؛ ولى در مسائل سرنوشتساز، كه با حيات ابدى و سعادت يا شقاوت جاودانه انسان ارتباط دارند، هيچگاه نمىتوان به سخن مردم اعتماد كرد، به ويژه اگر راهى براى تحقيق وجود داشته باشد و ادله و براهين، ما را برخلاف گفتار اكثريت رهنمون كنند.
اكثريت، صرفاً از اين جهت كه اكثريت است، نمىتواند مفيد و كارساز باشد. آيات بسيارى داريم كه كسانى را كه به جاى اعتماد به عقل و درك و انديشه خويش، از اكثريت پيروى مىكنند، نكوهش كردهاند؛ مانند:
وَاِنْ تُطِعْ اَكْثَرَ مَنْ فى الاَْرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ اِنْ يَتَّبِعُونَ اِلاَّ الظَّنَّ وَ اِنْ هُمْ اِلاَّ
1. صافات/ 68 ـ 70.
يَخْرُصُون(1).
هر گاه اكثريت مردم روى زمين را پيروى كنى، تو را از راه خدا گمراه مىكنند كه جز از گمان خود پيروى نكنند و جز حدس و تخمين (فكر درست و دقت و تحقيقى) ندارند.
بنابراين، اگر امكان تحقيق عقلى وجود داشته باشد، اعتمادكردن به ديگران، حتى به اكثريت و يا حتى به همه مردم، كار درستى نيست. حق يا باطلبودن چيزى را بايد با كمك عقل و براهين عقلى تشخيص داد. البته مسائل خاص و تفاصيل احكام را كه راهى در آنها براى برهان عقلى نيست، بايد از پيغمبر و امام دريافت كرد. پس تقليد از ديگران، در صورتى درست است كه اولاً، مسائل اساسى و اصولى نباشد. ثانياً، صلاحيت آنان را براى تقليد احراز كنيم و حجت شرعى يا حجت عقلى داشته باشيم بر اين كه آنان قابل اعتماد و سخنانشان قابل پذيرش است. در غير اين صورت، تقليد موجه نيست و اگر انسان بىدليل، از ديگران تبعيت كند و گمراه شود، جز خود، هيچ كس ديگرى را نبايد سرزنش كند.
ضمناً روشن شد كه چرا در فروع دين، اگر مجتهد نيستيم، بايد از مجتهد تقليد كنيم؛ چون همانطور كه گفته شد، اگر نمىتوانيم همه مسائل مورد نياز خود را خودمان تحقيقاً فرا بگيريم، ناگزير بايد يك سلسله از مسائل را از ديگران فرا بگيريم و به آنها اعتماد كنيم و اين يك روش عقلايى است؛ يعنى همه عقلا در مواردى كه اطلاع كافى ندارند، به خبره يا اهل فن مربوط به آن موارد، مراجعه مىكنند.
از سوى ديگر، روشن شد كه تنها در مسائل فرعى مىتوانيم به ديگران اعتماد كنيم؛ ولى مسائل اصلىِ دين، كه سرنوشت انسان را تعيين مىكنند، حتماً بايد با عقل و انديشه خود و يا از راهى كه به دليل و برهان عقلى منتهى مىشود، مثل آيات قرآن كه حجيت آنها از راه عقل ثابت شده است، اثبات شوند.
گوشدادن به لهو و لغو
گوش دادن به سخنانى كه مىدانيم لغو هستند و هيچ تأثيرى در زندگىِ ما ندارند، بلكه فقط نوعى سرگرمى به حساب مىآيند، از نظر قرآن كريم، مذموم و ناپسند است و آيه شريفه: وَالَّذِينَ
1. انعام/ 116.
هُمْ عَنِ الْلَّغْوِ مُعْرِضُون(1) كه در مقام ستايش مؤمنان و رستگاران است، شامل آن مىشود. اين آيه، گرچه در لفظ و منطوق، ستايش مؤمن است در برابر نشنيدن لغو و سخن بيهوده و پشتكردن به آن، ولى طبعاً دلالت بر نكوهش از شنيدن لغو دارد.
در آيه ديگرى آمده است كه اهل جهنم، در پاسخ به «اصحاب يمين» ـ كه در بهشت آرميدهاند و از اهل جهنم مىپرسند كه چه چيزى شما را به دوزخ در افكند؟ ـ چنين مىگويند: «ما از نماز گزاران نبوديم، به اطعام مسكين و سيركردن شكم فقير همت نكرديم و همراه و همدل با اهل باطل، در گفت و شنود سخنان بيهوده غرق مىشديم.»(2)
البته اگر سخن فقط لغو باشد، هر چند كه شنيدن آن نكوهش اخلاقى دارد (اتلاف وقت است و توجه انسان را به چيزهايى جلب مىكند كه براى زندگىِ دنيا و يا زندگىِ اخروى او مفيد نيست) ولى موجب كفر و شرك و نفاق انسان نمىشود؛ اما اگر سخن باطل و منحرف كننده باشد، شنيدن آن تهديدها و خطرهاى بالاتر و بزرگترى براى انسان دارد.
در قرآن كريم، پيروى از شاعرانى كه در گفتن شعر، هدف حكيمانهاى ندارند و اهل لغوگويى و بطالتند، نكوهش شده است:
وَالشُّعَرآءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ * اَلَمْ تَرَ اَنَّهُمْ فى كُلِّ واد يَهِيمُونَ * وَاَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لايَفْعَلُونَ * اِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللّهَ كثيراً وَانْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ماظُلِمُوا(3).
از شعرا تنها مردم گمراه پيروى مىكنند. آيا نمىبينى كه آنها خود در هر وادىِ حيرت، سرگشتهاند و سخنانى را مىگويند كه به آن پاىبند نيستند و عمل نمىكنند، مگر آن شاعرانى كه ايمان دارند، كارهاى شايسته مىكنند، بسيار خدا را ياد مىكنند چون مورد ستم قرار گيرند، در صدد احقاق حقوقشان بر مىآيند و از ديگران كمك مىطلبند.
پس نبايد به سخنان لغو و چرند و گفتههاى باطل شعرا گوش و دل داد. البته اگر شاعرى اهل ايمان و عمل صالح باشد و هدف داشته باشد و براى تظلم و كمكگرفتن براى خويش يا
1. مؤمنون/ 3.
2. مدثر/ 40 ـ 45.
3. شعراء/ 224 ـ 227.
مظلومان شعر بگويد و از هنر خويش براى تبيين و تزيين حقايق و كمك به مظلوم و انتقام از ظالم بهره ببرد، هم گفتن چنين شعرى بىاشكال است و هم شنيدن آن، و قرآن آنان را استثنا كرده است و شايد قسمت آخر آيه، اشارهاى به تأثير اينگونه اشعار در رسوا و سركوبكردن ستمگران داشته باشد.
ج) مباحثه يا گفت و شنود چند طرفه
مباحثه عبارت است از گفت و شنود دو يا چند نفر و همفكرىِ آنها درباره يك موضوع، طرح اشكالها، بيان ابهامات و دادن پاسخ به آنها. گاهى انسان درباره يك مطلب، هر چه مىانديشد، فكرش به جايى نمىرسد و براى استفاده از فكر ديگران، درباره آن موضوع به بحث و گفتگو مىپردازد. افراد در مباحثات خود، اهدافى را ممكن است دنبال كنند كه به بعضى از آنها اشاره مىكنيم:
1. رفع ابهام از حق
در اين گفتگو، همه شركت كنندگان، از فكر و علم و آگاهى و بيان يكديگر بهره مىبرند؛ مانند بحثها و مناظرههاى علما و پژوهشگران كه براى روشنشدن نقاط ابهام موضوعهاى مورد نظر، به بحث درباره آنها مىپردازند تا هم از فكر ديگران بهره بگيرند و هم فكر و انديشه خودشان به هنگام بحث فعّالتر شود و عميقتر بينديشند.
مباحثه، كارى بسيار مطلوب و مفيد است. فكر و انديشه افراد، در بحث و مناظره، بيشتر به كار مىافتد و آثار و بركات و فوايد مهمترى خواهد داشت كه به همين دليل، عبادت نيز شمرده مىشود.
در روايات نيز، ائمه ما درباره همفكرى و استفاده از آرا و افكار يكديگر توصيههايى كردهاند. از اميرالمؤمنان على(عليه السلام) نقل است كه فرمود:
«اِضْرِبُواْ بَعْضَ الْرَّأْىِ بِبَعْض يَتَوَلَّدْ مِنْهُ الْصَّوابُ».
آرا و افكار خود را بر هم بزنيد (يا روى هم بريزيد) تا از مجموعه آنها سخن حق و درست، زاييده شود.
2. ارشاد طرف مقابل
گاهى هدف از گفتگو ارشاد ديگران است؛ يعنى مطلب براى بحث كننده، روشن است، در آن شكى ندارد و نمىخواهد از ديگرى استفاده كند، بلكه براى آن كه مطلب را براى ديگران روشن كند، يا دعوت ديگران را كه وى را به بحث و مناظره مىخوانند، اجابت كند، در مناظره و گفتگوى با آنان شركت مىكند؛ چرا كه اين روش را در ارشاد و تعليم ديگران سودمندتر و اجابت دعوت ديگران را خداپسندتر مىداند. پس چنين انگيزهاى ارزشمند و چنين مباحثه و گفت و شنودى نيز مطلوب و مفيد خواهد بود.
3. جدال و تعصب بيجا
گاهى نيز با اين كه شخص مىداند مطلبى باطل است، اما بر سخنان خود اصرار و پافشارى مىكند و به بحث و جدال مىپردازد و در اين صورت، هدف او اين است كه در برابر طرف مقابل، كوتاه نيايد، در گفتگو بر او غلبه كند، سخن خويش را به كرسى بنشاند، او را اغوا يا رفتار خويش را توجيه كند، يا شخص ثالث و ناظر بحث را بفريبد، يا برترىِ خود را برطرف ديگر، در معلومات به رخ بكشد و يا انگيزههاى شيطانىِ ديگرى دارد كه او را وادار به جدال و گفتگوى بىحاصل مىكند.
بديهى است مناظرهها و گفتگوهايى كه چنين اهدافى را دنبال مىكنند، نامطلوب و نكوهيدهاند كه علاوه بر اتلاف وقت، سبب تقويت خوى تعصب، خودخواهى و خودمحورى و خودنمايىِ انسان مىشوند و اگر علاوه بر اين نتايج تلخ كه ياد كرديم، سبب گمراهشدن ديگرى نيز بشود، گناهى بزرگ و خطايى است كه خودش را تباه و ديگرى را گمراه خواهد كرد و نامش در زمره گمراهان و گمراهكنندگان ثبت خواهد شد.
در قرآن، آيات فراوانى درباره، جدال و احتجاج داريم كه از جمله آنها احتجاجهاى انبيا(عليهم السلام) با اقوام خود و گمراهان و مخالفان، به منظور هدايت و ارشاد آنان بوده است. و شاهد بر اين است كه چنين كارى درست و لازم است.
از سوى ديگر، آيات ديگرى نيز در قرآن داريم كه جدال را نكوهش كردهاند كه تأمل در آنها روشن مىشود كه اين آيات، مربوط به مواردى است كه اشخاصى مىخواستهاند سخن خود را به كرسى بنشانند و حتى در مواردى مىدانستند كه سخنشان باطل است؛ اما تعصب مىورزيدند و يا هدفشان اين بوده كه مردم را گمراه كنند.
در چنين مواردى و با چنين انگيزههايى، نه تنها اقدام به بحث و گفتگو مذموم است، بلكه اجابت چنين كسانى و مشاركت در بحث با آنان نيز درست نيست. از اين رو است، كه در مواردى به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) خطاب مىشود كه با اينگونه افراد جدال نكن. در اينجا بعضى از آيات جدال را مىآوريم:
وَيُجادِلُ الَّذِينِ كَفَرُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ وَاتَخَّذُوا آياتِى وَما اُنْذِرُوا هُزُوا(1).
آنان كه كافرند، به باطل مجادله كنند تا بدان، حق را پايمال كنند و (اينان) آيات مرا و آنچه براى انذار و اندرزشان آمده، به تمسخر گرفتهاند.
وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فى الْلّهِ بِغَيْرِ عِلْم وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطان مَرِيد(2).
بعضى از مردم، درباره خدا بدون علم و از روى جهالت، مجادله و از هر شيطان مطرود دنباله روى كنند.
وِ مِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فى الْلَّهِ بِغَيْرِ عِلْم وَ لاهُدىً وَ لا كِتاب مُنِير * ثانِىَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ لَهُ فى الدُّنْيا خِزْىٌ وَ نُذِيقُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَذابَ الْحَرِيق(3).
بعضى از مردم، بدون داشتن علم و هدايت و يا بدون يك نوشته روشنايى بخش درباره خدا، به جدال برخيزند (با تكبر و نخوت و به علامت بىاعتنايى) اعراض و پشت مىكند تا مردم را از راه خدا گمراه كند. او در دنيا خوار شود و در قيامت عذابى سوزاننده به او بچشانيم.
آيه ديگرى ريشه اينگونه مجادلات را تكبر و خودبزرگبينى دانسته است:
اِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فى آياتِ اللّهِ بِغَيْرِ سُلْطان اَتاهُمْ اِنْ فى صُدُورِهِمْ اِلاَّ كِبْرٌ ما هُمْ بِبالِغِيه(4).
كسانى كه در آيات خدا بدون برهان مجادله مىكنند، جز كبر و خودبزرگبينى، كه به آن نرسيدهاند، در سينهشان نيست.
اين آيات و نيز در آيات ديگرى، جدالهاى بىفايده يا مضر را نادرست دانستهاند و آن را پيروى از شيطان و وسيله گمراهكردن مردم از راه خدا، و ريشه آن را تكبر و خودبزرگبينى
1. كهف/ 56.
2. حج/ 3.
3. حج/ 8 و 9.
4. غافر/ 56.
مىدانند و در برابر آن، وعده عذاب مىدهند. آيات ديگرى نيز به محكومكردن جدال پرداخته، آن را منشأ غضب خدا و مؤمنان و مساوى با گمراهى دانستهاند.(1)
و در يك آيه، خداوند به مسلمانان دستور مىدهد كه:
وَلاتُجادِلُوا اَهْلَ الْكِتابِ اِلاَّ بِالَّتى هِىَ اَحْسَن(2).
با اهل كتاب، جز به بهترين شكل، به مجادله بر نخيزيد.
در آيهاى ديگر، به پيغمبر دستور مىدهد كه با اهل كتاب و كسانى كه مىخواهند حق را بشناسند، راه و روش نرم و ملايم در پيش گيرد و جدال به احسن كند:
اُدْعُ اِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِى هِىَ اَحْسَن(3).
مردم را به راه خدا، از طريق حكمت و وعظ و نصحيت خوب و مجادله به بهترين شكل آن، دعوت كن.
آنان را به گونهاى به حق دعوت كنيد كه دلسوزانه و ملايم باشد كه اگر جدال به صورت احسن باشد، مطلوب است و از نظر قرآن كريم هم مذمتى ندارد؛ اما اگر از بحث، بوى تعصب بىجا، لجاجت، برترىطلبى و انگيزههايى از اين دست، استشمام شود، سخن را از تأثير مطلوب مىاندازد، و از ديد قرآن كريم هم نكوهيده و ناپسند است و مؤمن بايد از آن بپرهيزد.
1. مانند آيه 35 از سوره غافر و آيه 18 و 69 از سوره شورا.
2. عنكبوت/ 46.
3. نحل/ 125.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org